فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر🦋
یا صاحب الزمان ادرکنا🌹
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_23 #آبرو زهره: بیا کمک کن اینا رو ببریم سر سفره. نازنین سفارشات محمدحسین رو مروری کرد و رف
#پارت_24
#آبرو
مرضیه: نازنینزهرا خانم نمیان؟
محمدحسین باز هم پیش دستی کرد و گفت: من میرم صداش بزنم، حتما خوابیده.
محمدحسین سمت اتاق رفت، در زد، ظاهرا نازنینزهرا در حال صحبت با تلفن بود.
آرام در رو باز کرد و وارد شد و کنار خواهرش نشست و منتظر ماند تا تماسش تمام شود.
نازنینزهرا: خواهش میکنم من کاری نکردم، به هر حال نیاز بود به این افراد پر مدعا تلنگری زده بشه، اونا حق چنین کاری رو نداشتن.
مریم: به هر حال تماس گرفتم تشکر کنم ازت، یه بار بزرگی رو از دوشمون برداشتی، چند ماهی خیالم راحت گزارشی به خانوادهام داده نمیشه، میتونم تمرکز کنم و بهتر درس بخونم تا نمرات بهتری بگیرم.
نازنینزهرا: سلامت باشی مریم خانم، فعلا خدا نگهدار.
مریم: خدانگه دار عزیزم.
محمد حسین: خسته نباشی عزیزم، فکر کردم خوابیدی اومدم صدات بزنم بگم بیای نهار بخوریم همه منتظرن.
نازنینزهرا: نه خواب نبودم، یکی از دخترایی که تو اون جلسه بود بخاطر همون بحث نمره و اینا زنگ زده بود تشکر کنه، خیلی خوشحال بود که بالاخره یکی تونسته بود مقابل اینا وایسته و آبروشون حفظ کنه.
محمدحسین: چه خوب، حالا بیا بریم نهار، بیشتر در این مورد صحبت میکنیم.
نازنین شال پلیسه دار قرمز رنگش رو سر کرد و چادر گلدارش از چمدون بیرون کشید و همراه محمدحسین سمت حیاط رفتن.
نازنین سلامی کرد و کنار مادرش مقابل مرضیه خانم نشست.
مرضیه: ماشاالله به این خواهر برادر، چشم نخورن الهی، هزار ماشاالله تو زیبایی و رعنایی، تک تک.
زهره: ماشاالله به جونتون، خدا آقا ابراهیم و مصطفی رو هم براتون نگه دار.
محمدعلی: خب حالا که جمعمون جمعه، جوجهها هم آمادست شروع کنیم تا غذا از دهن نیفتاده، بسمالله.
در سکوت و میان سر و صدای قاشق چنگالها نهار خوردن.
آسمان به یک باره هوای باریدن گرفت، مه غلیظی خانه را در برگرفت، هنوز غذا خوردنشون تموم نشده بود که قطرات باران آنها را به تکاپو انداخت، همه مشغول جمع کردن سفره و بشقاب و کاسهها شدند، هرکسی در توانش بود بیشتر وسیله برمیداشت.
قابلمه خورشت و برنج و کاسه تزیین شده سالادها رو زهره برد داخل، بقیه علاوه بربشقابهاشون، کاسه ها و سبزی های رو جمع کردن و یکی یکی روانه خانه شدند.
قاسم: عجب بارونی گرفت، هوا قبلش صاف بود، یهو غافلگیرمون کرد.
محمدعلی: فقط میخواست ما رو از غذا خوردن تو طبیعت محروم کنه.
مرضیه: حرف زدن کافیه، بفرمایید سر سفره، همینجا زیر سقف غذا میخوریم چه اشکالی داره؟
محمدعلی: خانما چقدر سریعاند ماشاالله.
بازهم دور هم نشستن و به غذا خوردن ادامه دادن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
11.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلیل پارتهای کوتاه رو تو چند ثانیه اینجا ببینید😅
دعا کنید تا عید غدیر بیایم خونمون بشینیم☺️
الان مشغول تمییزکاری هستیم،🥴
تمییز کردن گچ و جمع کردن زبالههای باقی مانده و شست شو همه رو داشته باشید
ایام امتحانات هم هست🤦♀
آیا حق دارم بمیرم با این شرایط یا نه؟😢
#خونهتکانی
#نقل_مکان
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_24 #آبرو مرضیه: نازنینزهرا خانم نمیان؟ محمدحسین باز هم پیش دستی کرد و گفت: من میرم صداش ب
#پارت_25
#آبرو
بعد از پنج روز کار تبلیغی برای محمدعلی و قاسم و تفریح نسبتا آزاد برای نازنین و زهره و مرضیه وقتش بود که برگردن و فعالیتهای جدید رو تو شهرکرد از سر بگیرن و نازنین هم برای امتحانات حوزه و امتحان دهم و یازدهم آماده بشه.
محمدحسین: تا میتونی لذت ببر از این بازیها و فیلم دیدنها، ریههات رو پر کن از هوای سفر، قراره حسابی بشینی بخونی و بترکونی ان شاالله.
نازنینزهرا: چشم داداش.
تو مسیر لیست ۴۰ آهنگ گوشی نازنین هرکدام بیش از ۲۰ بار پلی شدند، گاه در خواب و گاه بیداری، همچون دستگاه هولتر مانتورینگ که به بیماران وصل باشه، سیمهای هندزفری نازنین آویزون بود.
صدای خوانندههای مختلف برای نازنین از صدای پدر و مادرش آرامش بخشتر بود.
تمام مسیر برگشت را مثل مسیر رفت در سکوت بهسر برد و تماشای خطوط جادهها.
بعد از ساعتها حبس در ماشین و بالا پایین شدن در چاله چولههای جادهها در آخرین مقصدشان برای استراحت ایستادن.
مرضیه: نازنینزهرا جون چقدر کم حرف.
زهره: همیشه اینطوریه.
مرضیه: معلومه از اون بچهزرنگهاست که کسی رو تحویل نمیگیره.
زهره چادرش رو روی دهنش گذاشت خنده ریزی کرد.
مرضیه: کی شیرینی عروسی آقا محمدحسین میخوریم؟
زهره: دعا کنید مرضیه جون، اونا جوابشون مثبته، آخر این هفته قراره دوباره بریم، محمدحسین میگه من همه حرفهام رو نزدم، باید این بار همه چی رو بهش بگم، تا ببینیم چطور میشه.
مرضیه: ان شاالله خیره، این خیلی خوبه چندین جلسه میگذارید، بزارید دو نفر قشنگ هم دیگه رو بشناسن، از تفکرات همدیگه آشنا بشن.
زهره: والا زمان ما که این چیزا نبود، یک بار میاومدن خواستگاری یا جواب بله بود یا خیر، این همه جلسه ومشاوره و این دنگ و فنگا نبود.
مرضیه: خب زمان ما فرق داشت شرایط، تفکرات مثل الان نبود.
زهره: الان با این همه برو و بیا آمار طلاقها بالاست، سازگاری اومده پایین، اونوقت من نمیدونم این جلسات مشاوره و جلسات مکرر برای چیه؟
مرضیه: خیلی سخته فهمیدن دنیای جوونهای امروز برای ما.
ابراهیم: چه زود سفرمون تموم شد، چقدر دلم میخواست منم مثل پدرم بتونم کار تبلیغی بکنم.
محمدحسین: دیر نیست آقا ابراهیم، چرا عجله داری؟ اون روز هم میرسه ان شاالله.
ابراهیم: ولی خداییش به تو ، تو این سفر بیشتر خوش گذشت. من تنها بودم ولی تو کسی مثل خواهرت رو داشتی.
محمدحسین: ان شاالله دفعه بعد با خانمت بری سفر ماه عسلتون این مسیر باشه.
ابراهیم: یه سوال بپرسم؟ ناراحت نمیشی؟
محمدحسین: بپرس، چرا باید ناراحت بشم!؟
ابراهیم: مادرم گفتن که با خواهرتون در مورد ازدواج صحبت کرده ایشون گفته قصد ازدواج نداره، اون از من خوشش نمیاد درسته؟
محمدحسین: چطوری به این نتیجه رسیدی؟
ابراهیم: خب، تو سفر هم خیلی مادرم رو تحویل نگرفتن، کلا رفتارهاشون مثل کسی نبود که میخواد خودش رو به خانواده مقابل ثابت کنه. آقا محمدحسین به منظور نگیرید، باور کنید اصلش اینه میخواستم بدونم ایشون از من خوششون میاد یانه، حداقل اینطوری میفهمم چیکار باید بکنم.
محمدحسین دستهای بسته شده به همش رو باز کرد و انداخت گردن ابراهیم و با لبخند گفت:
نازنین هنوز بچهاست، هنوز دلش میخواد بچگی کنه، همش ۱۵ سالش، اون به هیچ خواستگاری جواب نمیده، هیچ ربطی به این نداره که از تو خوشش میاد یا نه، فقط اون اینجوری نیست الان به ازدواج فکر کنه.
ابراهیم: درسته، خیلی ممنون که ناراحت نشدی و جوابم رو دادی.
محمدحسین: من خیلی خوشحال میشم وقتی کسی اینطور با من راحت باشه.
ابراهیم: مثل بعضی داداشا نیستی که سر خواهرشون تا چیزی میشه میگن اسم خواهرم به زبونت نیار.
محمدحسین: به موقعش سرش غیرتی هم میشم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
21.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چیزی نیست فقط دلتنگم
صبح با بوی سیب و یاس از خواب بلند شدم
از رویای نصفه و نیمه سفر به کربلا بیدار شدم
سلام صبحتون حسینی🦋
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #آبرو بعد از پنج روز کار تبلیغی برای محمدعلی و قاسم و تفریح نسبتا آزاد برای نازنین و زهر
میخواستم امشب پارت ندم، ولی دیدم خیلی گناه دارید😅
همراهای به این خوبی حقشون نیست☺️
منتظر باشید پارت تو راهه🦋
راستی امتحاناتتون تموم شد؟😥
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #آبرو بعد از پنج روز کار تبلیغی برای محمدعلی و قاسم و تفریح نسبتا آزاد برای نازنین و زهر
#پارت_26
#آبرو
نازنینزهرا: عجب سفر خسته کنندهای بود، اگر خونه مونده بودم بهتر بود.
محمدحسین: فکر میکردم باید تو این سفر بهت خوش گذشته باشه.
نازنینزهرا: با وجود دوتا نکیر و منکر!؟
محمدحسین: بنظرت اینا زیاده روی نیست آبجی؟ قبول دارم یکم سخت گرفتن، ولی اینجور صحبت کردن هم درست نیست.
نازنینزهرا: باشه تو درست میگی.
محمدحسین: قولتو که فراموش نکردی؟
نازنینزهرا: نه، از فردا شروع میکنم، گوشی رو هم کنار میگذارم.
محمدحسین: آفرین، منم نمونه سوالات متفاوتی رو آماده کرده برات میرم چاپ بگیرم استفاده کنی.
نازنینزهرا: ممنون داداش، قول میدم سربلندت کنم.
نازنینزهرا فردای بازگشت از سفر طبق قولی که محمدحسین داده بود، شروع کرد به خوندن، موبایل رو کنار گذاشت و شروع به خوندن کرد.
حامدی: سلام آقای معالی.
محمدحسین: سلام، بفرمایید.
حامدی: من حامدی هستم، استاد درس ادبیات عرب نازنین زهرا خانم.
محمدحسین: در خدمتم، اتفاقی افتاده؟
حامدی: خدمت از ماست، نه اتفاق خاصی نیست، فقط میخواستم وقتتون رو بگیرم در مورد نازنین خانم صحبت کنیم.
محمدحسین: حتما، در خدمتم.
حامدی: من تو همین نیمترمی که همراه نازنین خانم بودم متوجه شدم ایشون علاقهای به حوزه و دروس حوزه نداره، شاهد بودم سرکلاسها دروس دیگهای میخونه، از استعدادش هم آگاهم، میدونم این نمرات میان ترمی که گرفت واقعی نیست و از عمد این کار رو کرد، تماس گرفتم خدمتتون بگم اجازه ندید خواهرتون دیگه حوزه بیاد، اون اینجا قطعا ضربه میبینه، در حوزه همیشه به روی همه بازه، دیر نمیشه.
محمدحسین: بله شما درست میفرمایید ولی نازنینزهرا به دلایل دیگه باید بیاد حوزه، هر چند منم مثل شما فکر میکنم، ولی...
حامدی: به اجبار پدر و مادرش اومده درسته؟
محمدحسین: چی عرض کنم، بله.
حامدی: من خیلی نگرانشم، اون تو این مدت با هیچ کدوم از دخترا هم ارتباط نگرفته، تو خوابگاه حتما اینطور بهش سخت میگذره.
محمدحسین: میخوام بیام براش مرخصی یک ماهه و نیم بگیرم، تا بتونه امتحان ترمش رو بده، امتحان جهشی هم داره، یه مدت از این فضا دور میمونه، تا اون موقع شاید بتونم پدر و مادر قانع کنم نازنین به درد حوزه نمیخوره.
حامدی: بسیار عالی، به هر حال هر چیزی شد بنده در خدمتم، نمیدونم چرا ولی اون دختر خیلی برام خاص شده، دلم براش میسوزه.
محمدحسین: ممنون از پیگیریتون.
محمد حسین هرچند که میدونست صحبتهاش اثری تو تغییر نظر و پدر و مادرش نداره ولی باز هم قضیه حوزه و نازنین رو مطرح کرد.
سعی کرد تو تعطیلات باقی مانده محمدحسین کنار نازنین وقت میگذروند، معلوم نبود بعد تعطیلات بتونه اینطور کنار خواهرش باشه.
زهره: محمد جان میدونی دو روز دیگه باید بریم برا جلسه دوم؟
محمدحسین: بله فراموش نکردم.
زهره: برم نشون بگیرم با خودمون ببریم؟
محمدحسین: نه مادر من، چرا اینقدر عجله دارید؟ من قراره تازه برم صحبتهای اصلیم رو بکنم، شروطم رو بگم، شاید قبول نکنن.
زهره: خدا نکنه.
محمدحسین: به هر حال چیزی قطعی نیست، برا خرید و نشون این مسائل هم دیر نمیشه.
زهره: باشه مادر، هر طور خودت صلاح میدونی.
نازنینزهرا: آخ جون مراسم خواستگاری، بهبه چه شود. میگذاشتی برن نشون بخرن کار یکسره میکردیم.
محمدحسین: تو سرت تو کتاب باشه، شیطون.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~