🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #من_عاشق_نمیشوم دو رکعت نماز خواندم و به خدا و اهلبیت متوسل شدم. _خدایا، اگر شری هست که
#پارت_28
#من_عاشق_نمیشوم
همراه پدرم اون شب سمت مطب رفتیم، وقتی رسیدیم پدرم گفت:
!باهم میریم داخل، ماشین رو اینجا پارک کن بریم.
_ باشه، چشم.
باهم پیاده شدیم، کلید رو تو کلون دَر انداختم، وارد مطب شدم و سریع سمت اتاقم رفتم، کشو رو باز کردم، جزوه رو برداشتم.
یادم هست اون شب هوا خیلی گرم بود، خفه میشدیم تو اون هوا.
از اتاقم بیرون نیومده بودم که صدای پدرم بلند شد.
! الهه بیا کمک، الهه
جزوه رو پرت کردم و سریع رفتم بیرون
_ چی شده بابا؟
! الهه این زنه جون نداره، دَم در نشسته بودم که یهویی یه صدایی شنیدم، نگاه کردم دیدم این خانم افتاده رو زمین.
_ خانم، صدای منو میشنوید؟ خانم.
به سختی بلندش کردم و سمت اتاق بردمش، روی تخت خوابوندمش.
پدرم سوییچ رو از من گرفت به سفارشم یه سِرم و چندتا پماد و پانسمان رفت از داروخانه خرید.
بعد حدود چهل دقیقه به هوش اومد.
سن زیادی نداشت، نهایتا ۱۸یا ۱۹سالش بود.
_حالتون خوبه؟ منو میبینید؟
بدون اینکه حرفی بزنه زد زیر گریه، فهمیدم یه مشکلی داره.
_آروم باش، اینجا کسی کارت نداره، خدا خیلی دوست داشته که من امشب اومدم اینجا.
×خانم دکتر تو رو خدا کمکم کنید.
_تو بگو چی شده؟ منم کمکت میکنم.
×من، من...
_کسی اینجا نیست، پدرم بیرون نشسته کاری هم نداره، راحت حرفت رو بزن.
×راستش من چهار ماه پیش از خونه فرار کردم.
_ چرا فرار کردی؟ با خونوادت مشکل داشتی؟
×نه، فقط من عاشق پسری بودم که پدر مادرم قبولش نداشتن، بخاطر اون فرار کردم.
_خب، ادامه بده
×ما باهم فرار کردیم، بهرام یه خونه این اطراف داشت، خونه پدرش بود، میگفت زده به نامم برا وقت عروسی.
منم حرفهاش رو باور کردم، یه مدت گذشت از باهم بودنمون ، بهش گفتم بیا عقدم کن، گفت: اینجوری نمیشه قبول نمیکنن، باید پدرت باشه رضایت بده.
بهش گفتم تو میدونی که رضایت نمیده الان چیکار کنم؟ گفت: یه مدت اینجوری میگذرونیم، یه مدت که بگذره پدر مادرت هم از خر شیطون میان پایین رضایت میدن؛ من هم قبول کردم.
ماه قبل باهم دعوامون شد، سه ماه گذشته بود و زیر بار نمیرفت منو عقد کنه، آخرش برگشت گفت: من ازت خسته شدم، از زنی که شوهرش رو درک نمیکنه خوشم نمیاد، تو صبر نداری، گفتم یه مدت بمون تا پدر مادرت راضی بشن.
منم گفتم: الان سه ماه گذشته، دیگه حتما راضی میشن، دیدن من بخاطر تو فرار کردم، دیگه مجبور میشن رضایت بدن.
باز هم قبول نکرد، از همون موقع رابطمون سرد شد، تا اینکه چند روز پیش اومد و گفت: برگرد، من دختری رو که به خونوادش پشت میکنه بخاطر یک غریبه رو نمیخوام.
با این حرفش دنیا رو سرم آوار شد، من بخاطر بهرام چادر رو کنار گذاشتم، شدم اون طوری که خودش میخواد، تو این سه ماه سه بار رفتم آرایشگاه موهام رو رنگ میزدم، همیشه میگفت تو زن خوبی میشی برام، معلومه دل شوهرت برات مهمه.
الان دو هفته است کات کردیم.
نمیدونستم چی بهش بگم، هر چی میگفتم نمک پاشیدن رو زخمش بود.
_الان برمیگردی خونه؟
×نمیتونم برگردم
_چرا؟
×دو روز پیش فهمیدم باردارم
سر جام خشکم زد، این دختر تا کجا پیش رفته بود، رایتش بیشتر بجای اینکه از دختره دلخور بشم از پسره متنفر شدم، با خودم میگفتم آدم چقدر میتونه بیوجود باشه که همچین بلایی رو سر یه دختر بیاره؟
واقعا شرایطش سخت بود.
×خانم دکتر خواهش میکنم، یه کاری کن سقطش کنم.
_چی؟ سقطش کنی؟
×اگر خونوادم بفهمن منو میکشن.
اون لحظه تصمیم برام سخت بود، این دختر رو چطور نجات بدم؟ سقط حرامه، قتل نفس حساب میشه.
احکام خاصی داره سقط، چیکار باید میکردم.
همون لحظه خوابی که دیدم جلو چشمم اومد، تازه داشتم میفهمیدم حکمت خوابم چیه.
_نه من این کار رو نمیکنم، سقط با قتل یکیه.
×دوماهم هست بچه هنوز روح نداره
_نه، تو نباید سقطش کنی، من یجا خوندم یه زنی بر اثر رابطه نامشروع بچه دار میشه، همه بچه هاش رو میکشت، بعد مرگ زمین اون رو قبول نمیکرد. امام علی گفت: درسته بچه نامشروع ولی حق زندگی داشت.
×ولی اینجوری من هلاک میشم
_هرچی باشه تو نباید سقطش کنی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_26 #عشق_در_میان_آتش شب و روزهایم با نگرانی سر میشد، به بچه هایم به چشم یتیم نگاه میکردم، روز
#پارت_28
#عشق_در_میان_آتش
حنان: آبجی میشه یه چیزی بگم؟
_ بگو حنان جونم
حنان: من... حقیقتش من میخوام برگردم بعلبک، الان سه ماهه که ما اینجاییم، خبری هم از داداش علی نشده، مامان انتصار هم اونجا تنهاست، دلم اونجاست، میخواستم اگر اجازه میدی من برم.
_ حنان جانم تا همین جا هم که تحمل کردی و موندی ممنونم، اگر تا الان با نبود علی یه مقدار کنار اومدم بخاطر حضور تو بود.
منم دلتنگ مامان انتصارم، راستش حنانم
منم نمیدونم چیکار کنم؛ نه میتونم بمونم ایران، نه میتونم برم بعلبک.
اما شما مختاری، هر وقت خواستی بگو برات بلیط بگیرم.
حنان: آبجی اگر واقعا دلت نمیاد که برم من مشکلی ندارم، باز هم کنارت میمونم.
_ نه حنان جونم، منم مثل تو نگران مامان انتصارم، تو برو، منم اگر تا یه مدت دیگه خبر از علی نشد میام بعلبک، مهم نیست شرایط اونجا چطور باشه، همراه چهارتا بچهها میام.
حنان: من برسم بعلبک اولین کاری که میکنم خبر گرفتن از داداش علی.
_ ممنونم حنان جونم.
حالا دیگه از اینجا به بعد رو باید تنهایی سر میکردم، من نمیتونستم جلوی حنان رو بگیرم، اون حق داشت بره.
منم بعد حنان قصد کردم یه خونه بخرم، یه مجتمع بود تو محله خودمون، طبقه دوم یکی از واحدهاش رو به کمک پدرم خریدم.
+ مادر حالا میموندی پیش ما تو خونه چطور میشد؟
_ چیزی نمیشد مادر، ولی خب بچهها هی گریه میکنن، هی رئوف میخواد بره اینور اونور خونه ما یکم کوچیکه، تازه شما خیلی برو بیا دارید، من فقط مزاحمم اونجا، تازه من که جای دوری نرفتم، دوتا خونه فاصله ماست، هر روز هم مزاحم میشم، چهارساعتی رو باید نوههات رو نگهداری.
! تو مزاحم نیستی الهه جانم، تو دختر همون خونهای، ان شاالله این خونه خریدن یه خیری بشه تا تو و علی ایران بمونید.
_ علی
+ غصه نخور مادر برمیگرده، ان شاالله صحیح وسالم هم برمیگرده.
_ انشاالله
سه قلوها رو بردم حموم، شیرشون دادم، جاشون روکه مرتب کردم و خیالم از اونا راحت شد رئوف رو بردم حموم.
رئوف خیلی خوش خندهاست، مخصوصا از وقتی اومدیم ایران خیلی شادابتر شده.
تا میخواستم تنش رو لیف بکشم، شروع میکرد خندیدن.
_ رئوف مامان بزار تنت رو لیف بکشم.
هرکاری کردم این بچه غشغش میخندید، تشت رو پر آب کردم، از خوش خنده بودنش، کودک درونم فعال شد، شروع کردیم منو رئوف توحموم آب بازی کردن.
هی مثلا سرش رو میکرد زیر آب و میآورد بیرون که موهای فر طلاییش روصورتش بریزه.
واقعا خدا رو شاکر بودم بابت این همه نعمت، خندیدن رئوف برام همه چی بود.
حموم رئوف که تموم شد، شروع کردم به خشک کردن تنش.
هنوز کامل لباسهاش رو تنش نکرده بودم که صدای موبایلم رو شنیدم.
حنان بود.
_ الوحنان جان
جوابینیومد.
_ حنان جان، صدات نمیاد عزیزم.
هرچی صدا زدم جوابی نیومد، قطع کردم، مجدد زنگ زدم، اما اینبار گوشی در دسترس نبود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #ستاره_پر_درد هر روز بیشتر از قبل لاغرتر میشدم، خودم هم متوجه حال خرابم بودم. بیاشتها
#پارت_28
#ستاره_پر_درد
ساعت ۳نصف شب حالم شدیدا خراب شد، گاهی احساس سرما میکردم و گاهی از گرما میسوختم.
شهرام تمام شب با من بیدار بود، مامان جون علی رو خوابوند و خودش هم هر چند دقیقه یه بار سر میزد.
شهرام: مامان، میشه کمک کنی ستاره لباسهاش رو بپوشه من برم ماشین رو از پارکینگ دربیارم.
مادر: باشه پسرم برو.
با کمک مامان جون لباسهام رو پوشیدم، چادرم رو مادر جون سرم انداخت و آروم آروم به سمت ماشین برد.
مادر: نیاز هست من بیام؟
شهرام: نه مادر، زحمتت میشه، ولی شما کنار علی بمون، دعا کن اتفاقی نیفته.
مادر: نگران نباش، ان شاالله چیزی نیست.
شهرام با یه دستش فرمون رو گرفته بود و دستش دیگهاش تو دستم بود، آروم آروم با انگشت شصت دستم رو نوازش میکرد.
خیابونها خلوت بود، آسمون سیاه بود و ماه نیمه روشن بود.
وقتی دیدم شهرام این همه بخاطر من بهم ریخته، کلی خودم رو ملامت کردم که کاش بیشتر مراقب خودم بودم، بیچاره شهرام.
تا برسیم بیمارستان فکر کنم صد بار مرد و زنده شد.
سریع رفت به ویچر آورد و منو با عجله سمت وارد بیمارستان کرد.
شهرام: دکتر کجاست؟
پرستار: چی شده؟
شهرام: همسرم حالش بده، بارداره، ولی به مرتبه امروز حالش بد شد.
پرستار: من میبرم تو اتاق، شما برید کارهای بستریش رو انجام بدید.
به یه ساعت نکشید دکتر رسید.
دکتر: نگران نباش چیزی نیست، شما استراحت کنید من بقیه سفارشها رو به همسرتون میکنم.
ستاره: ممنونم
شهرام: چی شد آقای دکتر؟
دکتر: آقای شکیبافر، همسرتون فورا باید بچه رو سقط کنه.
شهرام: چی!!!!؟
دکتر: تشخیص ما درست بود متاسفانه، یه غده کنار بچه هست که داره از مادر تغذیه میکنه، بگذره اگر اینجور پیش بره هم مادر رو از دست میدیم هم بچه رو.
شهرام: راه دیگه ای نداره آقای دکتر؟
دکتر: من کورتاژ رو پیشنهادنمیکنم، چون ممکنه بعد از عمل کورتاژ موفق به بارداری مجدد نشن، یه شربت و قرص تجویز میکنم، اگر بچه تا دو هفته دیگه سقط نشد از طریق قرص و شربت، نهایتا عمل کورتاژ رو انجام میدیم.
من بیخبر از اینکه چه بلایی سرم اومده، شب تا صبح رو با خیال راحت زیر سرم خوابیدم.
چهره شهرام خیلی گرفته بود، هیچی به من نمیگفت.
دیدم با قرص و شربت اومد وارد اتاق شد.
ستاره: اینا چیه؟
شهرام: دکتر گفته اینا رو بخوری، برا تو بچه خوبه.
ستاره: شهرام چیزی شده؟
شهرام: نه عزیزم، هیچی نشده، تو راحت باش.
به خونه که رسیدیم، شهرام دست بکار شد و یه غذای من درآوردی پخت، هرچند قیافه نداشت ولی خوشمزه بود، غذام رو تموم نکرده بودم که صدای اذون صبح بلند شد.
شهرام با عجله رفت یه ظرف آب آورد تا من وضو بگیرم.
ستاره: چیکار میکنی؟ من میتونم بلند بشم.
شهرام: تو نباید به خودت فشار بیاری، کمتر سرپا بایست.
با همون آب وضو گرفتم، یه لیوان آب خوردم و سر سجاده ایستادم.
داشتم سلام نماز رو میدادم که شهرام اومد مقابلم نشست.
شهرام: قبول باشه فرشته خانم، چقدر قشنگ شدی با این چادر نماز.
ستاره: ممنون از شما هم قبول باشه.
شهرام: ستاره میخوام یه چیزی بهت بگم، قول بده جا نخوری و نترسی.
ستاره: اینطور که حرف میزنی خب بیشتر میترسم
شهرام: نه ترس نداره، یعنی...
ستاره: بگو چی شده شهرام؟
شهرام: در مورد... در مورد چیزه...
دستاش رو گرفتم و گفتم:
ستاره: شهرام جان بگو چیشده؟ چرا اینقدر دستات یخ کرده؟
شهرام دستاش رو از دستام بیرون کشید و صورتم رو گرفت و گفت:
شهرام: ستاره دکتر گفته برا سلامتی خودت باید بچه ....
ستاره: بچه چی!!؟؟
شهرام: ببین ما هنوز وقت داریم، میتونیم دوباره بچه دار بشیم، تازه تو یه پسر داری، منم علی رو دارم.
ستاره: چی میگی شهرام؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #مُهَنّا مراسم شهادت حضرت معصومه نذر هرسالهام رو تو یزد هم رها نکردم، سال اول که مراسم گ
#پارت_28
#مُهَنّا
دخترا به سنی رسیده بودن که میشد بهشون گفت مستقلاند، حداقل تو زمینه درسی دیگه خیلی به کمکم نیاز نداشتن، هدی کلاس اول بود و بهار و فاطمه هم راهنمایی بودن، البته با تدبیر احمدرضا بهار برای بار دوم امتحان جهشی داد و هم پایه فاطمه شد، از کلاس هشتم دخترا باهم شدن، عین دوقلوهای افسانهای.
خیالم که راحت شد، تصمیم گرفتم یکم به خودم فکر کنم، راستش بیشتر بخاطر بچهها بود ولی خب علاقه من هم در این میان باعث شد به فکر ادامه تحصیل بیفتم.
همون سال اولی که رفتیم یزد، برای نهضت سواد آموزی نیاز به نیرو داشتن، من اولین نفری بودم که اسمم رو نوشتم، البته سال اول خیلی چیزی دستم رو نگرفت، یجورایی مسئولین اداره در حقم ظلم کردن و نتونستم کلاس تشکیل بدم ولی سال بعدش من شاگرد اتباع گرفتم، خانم های افغانی بیسواد که دوست داشتن درس بخونن و سواد داشته باشند، البته همه هم اهل سنت بودن، قطعا روش تحصیل برا این گروه خیلی متفاوت بود.
خلاصه نشستم و جدی نظرم رو به خانواده گفتم.
مهنا: دخترا بیاید بشینید کارتون دارم.
احمدرضا جان تو هم بیا لطفا.
احمدرضا: بفرما در خدمتم خانم.
فاطمه،بهار: بله مامان، ما اومدیم.
مهنا: من،... خب میدونید که من دیپلم گرفتم، بخاطر شما و بابایی دیگه درس نخوندم نشستم و شما رو بزرگ کردم و تو درسها کمکتون کردم، هر وقت میاومدید خونه نهار آماده بود، خلاصه سعی کردم شما تو رفاه باشید و همه وقتتون رو با من بگذرونید.
احمدرضا: خب الان چی شده این حرفها رو میزنی؟
مهنا: میخوام اجازه بگیرم از شما احمدرضا جان و شما دخترا، اگر شما راضی باشید میخوام برم ادامه تحصیل بدم، حالا که اجازه دادن نهضت سواد آموزی هم درس بدم، بهتره یه لیسانس حداقل داشته باشم، اینجوری حتی برا شما دوتا هم خوبه، من حس میکنم وقتی میرم مدرسه شما بخاطر دیپلمی بودن من خجالت میکشید.
فاطمه: نه اصلا اینطور نیست مامانی، اتفاقا شما بین مادرا تنها کسی هستید که سواد دارید، من خیلی خوشحالم شما مامان من هستی.
بهار: آره درسته، ما هیچ وقت اینطوری فکر نکردیم مامانی.
فاطمه: الان هم خیلی خوشحالیم شما میخوای درس بخونی اتفاقا شبیه هم میشیم، روزها باهم درس میخونیم و باهم میریم مدرسه.
احمدرضا: اگر واقعا خواسته تو اینه من مشکلی ندارم.
مهنا: رضایت قلبی تو رو میخوام احمدجان، دخترا از سر شوق و ذوقشون قبول کردن، خیلی چیزا رو درک نمیکنن،این تویی که ممکنه به سختی بیفتی، اگر فکر میکنی با درس خوندن من از حقوقی که به گردنم داری چیزی کم میشه من درس نمیخونم.
احمدرضا: نه، من به تو اعتماد دارم، تو هم میتونی درس بخونی هم میتونی به کارهای خونه برسی.
حالا که رضایت خانواده رو بدست آورده بودم، افتادم دنبال منابع امتحان، احمدرضا هم پیگیر شد و منو ثبت نام کرد.
نتونستم منابع اصلی رو پیدا کنم، به نمونه سوالها اکتفا کردم، البته همسایمون یه پسر داشت که اونم میخواست آزمون بده، برخی منابع رو از اون گرفتم و یه نگاهی انداختم.
روز امتحان که رسید دل تو دلم نبود، امتحان تو دانشگاه پیام نور تفت برگزار میشد، صبح با یه مداد و پاککن رفتم، احمدرضا میخواست منو آروم کنه، اما چهرهاش داد میزد که از من بیشتر استرس داره.
دفترچهها رو که توزیع کردن، با نام و یاد خدا شروع کردم، اول از عربی شروع کردم که برام آسون تر بود، از زبان خیلی چیزی سر در نمیآوردم، معلوماتم تو این درس خیلی بالا نبود، ولی توکل کردم و هرچیزی که حدس میزدم درسته رو جواب میدادم، فکر نمیکنم سوالی رو سفید گذاشته باشم، تو دروس تخصصی سعی کردم طوری جواب بدم که منفی نزنم.
هرچند به ظاهر با این روش من اولین نفر تموم کرد، ولی آخرین نفر پاسخ نامهام رو تحویل دادم.
از ته دلم خدا رو خوندم از سر جلسه بلندشدم.
دستام عرق کرده بود، مداد لای انگشتام سُر میخورد، کاغذی که دور پاککن بود خیس شده بود.
احمدرضا: سلام، خدا قوت، چه خبر؟
مهنا: سلام، ممنون، هرچی بلد بودم زدم.
احمدرضا: توکل برخدا، ان شاالله هرچی خیره اتفاق بیافته.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #وصال فاطمه: چی شد خبری ندادن از آمریکا؟ علیرضا: نه آبجی هنوز هیچی، چیزی که برا ما روشنه
#پارت_28
#وصال
حسین: خواهرتون امروز بیرون نیومدن از اتاق؛ بهشون سر بزنید.
علیرضا: سخته برام حقیقتش، منم دارم مثل اون خسته میشم، من مطئنم اگر بحث بچهاش نبود اینقدر خودسوزی خودخوری نمیکرد، اون دختر خیلی قویه.
حسین: حق داره خب، مادر ولی علیرضا خواهرت بچهاش رو مخفیانه بردن، ممکنه هم زنده باشه، ولی تو غزه مادرها فرزندانشون از میان دستاشون ربوده میشن، رو دستاشون کشته میشن.
اینا رو بهشون بگو بدونه تنها کسی نیست که یهودیا این بلا رو سرش آوردن.
علیرضا و حسین در حال صحبت کردن بودن که فاطمه با عجله وهراسان از اتاق اومد بیرون.
فاطمه: علیرضا بچهام، علیرضا اون اون میخواد بچهام رو .....
علیرضا: آروم باش، آروم درست توضیح بده چی شده.
فاطمه: اون یه عکس برام فرستاده، الکس بچهام رو به فروش گذاشته شد، میخواد بچهام رو بفروشه، علیرضا تو رو خدا نذار بچهام رو از من بگیرن.
حسین: میشه موبایل تون رو بدید؟
علیرضا: فکر نمیکردمالکس اینقدر احمق باشه.
حسین: اون با این کار به ما یه خط داد، کارمون راحتتر شد.
فاطمه: من باید برم آمریکا، هرچقدر هزینه بخواد بهش میدم تا بچهام رو پس بده.
علیرضا: فاطمه تو چرا اینقدر هولی!؟ فاطمه این حماقت الکس به نفع ما شد، ما الان میتونیم هم الکس رو دستگیر کنیم هم ایلیا و بچهات رو پس بگیریم.
حسین: درسته، این عکس خیلی میتونه به ما کمک کنه، شما فقط آروم باشید بسپارید به ما همه چی رو.
وقتی دیدم که اونا حال و روز من رو متوجه نمیشن و درک نمیکنن، تصمیم گرفتم خودم دست بکار بشم.
شبانه از خونه امن بیرون زدم و رفتم فرودگاه، یه بلیط به هر سختی بود به مقصد آمریکا پیدا کردم و مسیر برگشت رو پیش گرفتم.
قطعا الان خونه ایلیا سفید شده بود و کسی کاری بهش نداشت، پس میتونستم برم اونجا و چراغ خاموش عمل کنم.
قصد کردم یه تغییر چهره انجام بدم، تا برسیم آمریکا نقشه رو تو برگه برا خودم نوشتم و برنامه ریختم که چطور اجراییش کنم.
من برا بچهام حاضر بودم هرکاری بکنم، قبل از اونا بحث استفتاء چندتا قضیه رو چک کردم تا ازکاری که میخوام انجام بدم مطمئن باشم و با خیال راحت پیش برم.
..........
علیرضا: حسین پاشو، فاطمه نیست.
حسین: یعنی چی!؟ کجا رفتن؟
علیرضا: حتما رفته آمریکا، فورا خبر بده حواسشون باشه، ببین دستور چیه؟ ما هم برگردیم یا نه؟
حسین: باشه.
محمد: به به سربازان غیور خدا قوت، چه خبر؟
حسین: آقا محمد شرمنده، ولی مرغ از قفس پرید.
محمد: چی!؟ تو که نمیخوای بگی منظورت...
حسین: دقیقا آقا، احتمالا پر کشیده سمت شما
محمد: حله حسین جان، تمام؛ شما فعلا مستقر باشید تا دستور بعدی رو بهتون برسونم.
حسین: چشم.
محمد: خانم سلیمانی، نیروهات رو آماده باش کن که مرغمون داره میاد این ور.
سلیمانی: ای وااای، چیکار کرده؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #آبرو نازنینزهرا: چقدر لباس دامادی بهت میاد داداش. محمدحسین: ممنون خواهر عزیزم، ان شاال
#پارت_28
#آبرو
ملکا: من از آقای معالی اجازه خواستم بیشتر فکر کنم.
محمدحسین: منم نیاز دارم بیشتر فکر کنم، نمیخواییم یه تصمیم عجولانه بگیریم.
محمدعلی: احسنت، ان شاالله که خیره، ما هم منتظر میمونیم.
زهره: خیره ان شاالله دخترم، به هرحال حق داری، بحث یه عمر زندگیه.
سمانه: هرچی خیره همون میشه، توکل برخدا.
مراسم خواستگاری تمام شد، اما ظاهر زهره و محمدعلی حاکی از ناراحتی و نارضایتی اونا داشت.
نازنینزهرا: مامان و بابا خیلی ناراحت هستن بنظرم.
محمدحسین: چیکار باید میکردم، من همه شرایطم رو گفتم، اون هم همینطور، باید زمان داشته باشیم تا تصمیم درست بگیریم.
نازنینزهرا: میتونم بپرسم شرایطت چی بوده؟
محمدحسین: زندگی تو طبقهبالای همین خونه، سختیهای شغلم، از این جور مسائل.
نازنینزهرا: بنظرت قبول میکنه؟
محمدحسین: نمیدونم، تو نظرت در موردش چیه؟ خوشت اومد ازش؟
نازنینزهرا: باهاش همصحبت نشدم که، همین جوری یه چیزی بگم خوشم اومده یا نیومده که درست نیست.
زهره: محمدحسین مادر میشه یه لحظه بیای؟
نازنینزهرا: گاوت دوقلو زایید، احضار شدی.
محمدحسین: خیلی خب تو هم.
بله مامان، الان میام.
زهره: بیا بشین اینجا پسرم.
محمدحسین: چشم
زهره: مادر چه شرایطی برا دختره گذاشتی که قبول نکرده.
محمدحسین: نگفت که قبول نکرد، خواست بیشتر فکر کنه.
محمدعلی: خب اونا جوابشون مثبت بود، این درخواست فرصت ممکنه برای رد کردن باشه.
محمدحسین: من حقایق رو بهش گفتم، در مورد خودم و زندگیم و شرایط کاریم و محل زندگی آیندهام، نمیشد اینا رو نگم بعد از عقد بهش بگم، اینطوری بدتر بود.
زهره: من دلم نمیخواد فرصت وصلت با خانواده حاج سلماسی رو از دست بدیم، دخترشون خیلی نجیبه، حاج خانم رفتار و اخلاقش زبانزد خاص و عام.
پاک لقمه بودن و حلال خور بودنشون همه جا مشهور.
محمدحسین: بحث یه عمر زندگیه، همینطوری که نمیشه.
محمدعلی: به هرحال ان شاالله خیره.
صدای اذان از گلدستههای آبی مسجد محل بلند شد، زهره دست به دعا شد و برای سر گرفتن این وصلت دم اذونی دعا کرد.
محمدحسین: نازنین جونم تو دلت پاکه، برا داداشت دعا میکنی بهترینها براش رقم بخوره؟
نازنینزهرا: حتما داداش، امیدوارم تو لباس دامادی با اونی که دوسش داری و دوستت داره ببینمت.
محمدحسین: ممنون خواهر قشنگم.
نازنینسجاده آبی رنگ دوران جشن تکلیفش رو باز کرد، مهر تربتی که هدیه گرفته بود و تسبیح سبز آبی منقش رو درست کرد و نمازش رو خوند.
بعد از اتمام نماز برگشت سر درس و کتابهاش، حسابی مشغول خوندن بود، از تک تک لحظههاش استفاده میکرد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #پشت_لنزهای_حقیقت نقش ایران تو بحث جنگ فلسطین و اسرائیل روز به روز پر رنگتر شد، بعد از
#پارت_28
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسام: فقط من و تو هستیم؟
علیاکبر: آره، ظاهرا بیروت هم خیلی امن نیست، نمیتونیم یه خانم همراه خودمون ببریم، شرایط خودمون هم معلوم نیست چطور باشه، بردن یه خانم اصلا درست نیست.
سارا: سلام
آقای رضایی که مشغول جمع و جور کردن دفترش بود با تعجب ایستاد و با پته پته جواب سلامم رو داد.
حسام: شما اینجا...؟
علیاکبر: اومدید خداحافظی کنید؟
سارا: با دوستانم بله ولی با شما و اعضای تیمم خیر.
بلیطی که دستم بود رو بالا آوردم و روی میزشون گذاشتم.
علیاکبر: نمیشه خانم علوی، اونجا جنگه.
سارا: بیشتر از فیلم برداری و گزارشهای صوتی، عکسها هستن که با ما حرف میزنن، مردم باید حقیقتها رو از پشت لنزهای این دوربین ببینن.
حسام: خانم علوی باور کنید ما هم خیلی دوست داشتیم فرد ماهری مثل شما همراهمون میاومد ولی ....
سارا: الان هم من با شما نمیام، بلیطم از شما جداست، با یک روز تاخیر میام بیروت، منم میخوام به نوبه خودم روایتگر باشم، احساسات زنانه من هم خیلی میتونه تاثیر گذار باشه.
علیاکبر: آخه، خطر داره، ما شرایط اسکان خودمون هم معلوم نیست، بعد ما ....
سارا: من از پس خودم برمیام، ولی نمیخوام تو روایت این واقعه مهم ساکت و آروم و تو امن و امان باشم.
بعدشم من میخوام اونجا از زنانی که در حقشون ظلم شده سوالات خاص بپرسم، فکر نمیکنم شما آقایون بتونید این کار رو بکنید.
آقای رضایی و قادری به هم نگاهی کردن و سکوت کردن.
سارا: مسئولیت همه اتفاقات با خودم، من دوره تکواندو هم رفتم، اینجوری نگاهم نکنید، من خودم رو برا همچین روزایی آماده کرده بودم.
با یک روز تاخیر به دنبال تیمم رفتم، قرارمون یکی از هتلهای مناطق شمالی بیروت بود.
به محض رسیدن آقایی همسن آقایون رضایی و قادری به اسم حسین دیان دنبالم اومد.
حسین: خیلی خوش اومدید.
سارا: ممنونم.
حسین: من شما رو میبرم خونه پیش همسرم، آقای قادری و رضایی گفتن بعدا خبرتون میکنن.
سارا: خیلی ممنون.
بیروت واقعا شهر زیبایی بود، شرجی بود هوای اونجا برای یه بچه تهران شاید خیلی مناسب و قابل تحمل نبود.
ریحان: سلام، خوش اومدید.
ریحان خانم به سختی فارسی صحبت میکرد، همسرش آقا حسین بخاطر روابطی که با ایران داشت راحتتر فارسی صحبت میکرد.
سارا: خیلی ممنون، ببخشید مزاحم شدم.
این بخش از حرف من رو حسین آقا ترجمه کردن و به همسرشون گفتن، ریحان خانم هم منو با لبخند وارد خونه کرد.
ارتباط گرفتن با ریحان خانم برام سخت بود، چون اون خیلی کم فارسی میفهمید و من اصلا عربی بلد نبودم.
تو اتاقی که ریحان خانم برام تدارک دیده بود داشتم وسایلم و میچیدم که دیدم ریحان خانم با یه بچه کوچیک وارد اتاق شد، پردهها رو کشید و چراغها رو خاموش کرد.
فقط صدای هواپیماهای جنگی رو میشنیدیم.
پنج دقیقه بعد همه چی به حالت عادی برگشت، تلویزیون بیروت فورا اعلام کرد سید حسن نصرالله سخنرانی دارند.
ظاهرا اسرائیل به لبنان و حزبالله اینطور پیغام داده بود که به فلسطین کمک نکنید وگرنه شما رو هم هدف قرار میدیم.
سخنرانی سید حسن رو با ترجمه انگلیسی متوجه میشدم، صلابت این مرد چقدر شبیه رهبر عزیزمون بود.
بدون هیچ ترسی اسرائیل رو تهدید کرد و بهشون هشدار داد که چنانچه حملهای به کوچیکترین بخش لبنان و بیروت رخ بده اونها رو هدف قرار میدهند.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~