دوره ی تکاوری، بین شیراز و پل خان به سمت مرودشت، دانش جوها را برده بودم راه پیمایی استقامت. از آسمان آتش می بارید. خیلی ها خسته شده بودند. نگاهم افتاد به صیاد، عرق بدنش بخار می شد و می رفت هوا، یک لحظه حس کردم دارد آب می شود، آتش می گیرد و ذوب می شود! شنیده بودم که قدرت بدنی بالایی دارد، با خودم گفتم اینم که داره می بره!" رفتم نزدیکش و گفتم: اگه برات مقدور نیست می تونی آروم تر ادامه بدی. هنوز صیاد چیزی نگفته بود که یکی از دانش جویان خودش را رساند به ما. ـ استاد ببخشید! ایشون روزه ن. شونزده -هفده روز - روزه است؟ - بله. - مگه ماه رمضونه صیاد روزه می گیره! ایستادم، جا ماندم... صیاد رفت، ازم فاصله گرفت... منبع : یادگاران، جلد ۱۱ کتاب شهید صیاد، ص ۱۰ 👇 🇮🇷 @tarigh_alhagh ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄