ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۳۴ و ۱۳۵ جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران.... میخواهم بازش کنم که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۳۶ و ۱۳۷ سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند:خانمـ ،شما خیلی شبیه آقاوحید هستید... از حرفی که زده،خوشحال میشوم،عمو دوست داشتنی است... خیلی! کار بستن دستش تمام میشود. :_بهتري منیرخانم؟ :+بله خانم،خوبم،ممنون :_مامان و بابا نیستن؟ :+نه خانم،رفتن بیرون دلم میگیرد،حتی خبرم نکرده اند... :_کاري داشتی صدام کن منیرخانم،برو یه کم استراحت کن. :+چشم خانم،ممنون به طرف اتاقم میروم،دلم گرفته،هیچگاه گمان نمیکردم خانه به نظرم اینقدر تاریک و پر از خفقان باشد... من به قدر آسمان ها،از پدر و مادرم دورم... و آنها هیچ تلاشی براي نزدیک شدن به من نمیکنند.. ندیده ام میگیرند،پنداري هرگز در این خانه،نیکی نامی وجود نداشته. تمام مکالماتمان بیشتر از دو دقیقه نمیشود. مرا نمیفهمند،درکم نمیکنند و شاید... شاید اصلا دوستم ندارند.... با تصور این موضوع،قلبم فشرده میشود... یاد روزهاي پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست. ★ کتاب را میبندم،حس میکنم گُر گرفته ام،حس ناپاکی در تمام وجودم میپیچد.... چرا مامان هرگز این چیزها را براي من توضیح نداده بود،مگر،مادر وظیفه اي،جز این دارد؟؟ یعنی مامان به هیچ کدام از مسائل این کتاب،عقیده اي ندارد؟ نگاهی به جلد کتاب میاندازم،احکام دختران.... چند سال است سر سفره ي جهالت بزرگ شده ام؟ واي خداي من... امیدوارم،توبه ي بنده ي حقیرت را پذیرفته باشی که من هیچم،بی تو.... صداي عمو میآید:نیکیخاتون آماده شو بریم گردش بلند میشوم،همچنان زیر لب از خداوند طلب بخشش میکنم. مانتو بلند مشکی میپوشم با گل هاي زرشکی . روسري به رنگ گل هاي لباس سرم میکنم،قرار است به لندن گردي برویم. از اتاق خارج میسوم،عمو آماده شده و روي مبل نشسته. بارانی بلند سرمه اي پوشیده. سعی میکنم با لبخندي،تلخی چهره ي دمغم را پنهان کنم. :_بریم عمو؟ ادامه دارد... نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸