📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 04 May 2023
قمری: الخميس، 13 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️12 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️17 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️27 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️46 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
حدیث روز 🦋
🔆 پیامبر اکرم ص فرمودند :
🔸 در عصر حضرت مهدی ، زمین جگر پاره های خود را چون قطعات طلا و نقره بیرون می ریزد،
🔸 دزد آمده می گوید :
من برای نظیر این اموال بود که دستم بریده شد؟
🔸 قاتل آمده می گوید :
من برای چنین کالایی مرتکب قتل شدم؟
🔸قاطع (صله) رحم آمده می گوید :
من برای چنین چیزی قطع (صله) رحم کردم !
🔸 آنگاه این استوانه های طلا و نقره روی زمین می ماند و کسی رغبت نمی کند که چیزی از آن بردارد "
📚 بشارة الاسلام ص ۷۱
#امام_زمان
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🌴 #نمازاول وقت
شهید🕊
🌷از شهید صیاد شیرازی سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟ گفت: من هر موفقیتی در زندگی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود…
@Qaf_Q - روایتنامه.mp3
2.87M
شهدا زندهاند.
"مهم دخترش بود که باورش شد ..."
شعر بسیار زیبا درباره اتفاقی واقعی برای دختر شهید سید مجتبی صالحی خوانساری
#امام_زمان
#حجاب
همیشه لباس کهنه میپوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانشآموزان کم
بضاعت رفت.
مدیر مدرسه داییاش بود.
همان روز عصبانی به خانه خواهرش
رفت. مادر عباس بابایی، برادرش
را پای کمد برد و ردیف لباسها و کفشهای نو را نشانش داد. گفت عباس
میگوید دلش را ندارد پیش دوستان
نیازمندش اینها را بپوشد
امیر سرافراز
#شھیدعباس_بابایۍ♥:)
دسته گلی ازجنس صلوات نثارشان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۲۴ و ۱۲۵ راه میافتیم. ماشین عمو،یکی از جدیدترین ماشین هاي یکی از شرکت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۶ و ۱۲۷
به چشم هاي پر از سوالم،خیره میشود:سیاوش دوست منه، و البته
صاحب این رستوران.
آهانی میگویم.
هنوز سوال ها در ذهنم جولان میدهند.
میگویم:عمو؟چطور شد شما بین این همه رنگ و لعاب اروپانشینی با
اسلام آشنا شدین؟؟
:_درست مثل تو،با یه تلنگــــر. همین آقاسیاوش کمکم کرد.
+:چطوري؟
:_هم سن الآن تو بودم،پونزده ساله. سیاوش همکلاسی و دوستم بود.
یه روز بهم گفت که میخواد تا یه جایی بره ولی تنها نمیتونه. از من
خواست باهاش برم. باهم رفتیم،میخواست بره سفارت ایران،از یه
روحانی احکام بپرسه. بهم گفت که تازه به سن تکلیف رسیده و
سوال داره... منم برام سوال پیش اومده بود... شروع کردم به خوندن
و فهمیدن و پرسیدن... سیاوش،بر خلاف من،یه خونواده ي مذهبی
داره،واسه همین من به خونواده اش خیلی نزدیک شدم و سیاوش شد
درست مثل برادرم..
فرد میآید و غذاها را روي میزـمی چیند،ظاهرش خیلی وسوسه
انگیز است،با اشتها شروع میکنم به خوردن.
عمو میگوید:راستی،صبح زود رفتم یه سر به بابا زدم. خیلی خوشحال شد
از اومدن تو،گفت دوست داره ببیندت ولی خب... دوست نداره تو،تو
این شرایط باهاش روبه رو بشی. گفت که ازت معذرت خواهی کنم.
:+عمو،بابابزرگ از عقائد شما خبر داره؟
:_آره،خیلی عوض شده بابابزرگ، الآن خودش دوست داره نماز
بخونه،اما خب،مریضی امونش رو بریده.
:+جدي؟من مطمئنم این تأثیر رو شما روشون گذاشتین. کاش منم
یه روز بتونم به مامان و بابا،ثابت کنم اسلام اون چیزي نیست که اونا
ازش فرار میکنن.
:_من مطمئنم که تو از پسش برمیاي.
:+چطوري؟
:_نیکی تو،تا حالا سرشون داد زدي؟
:+خب،گاهی که به حرفم گوش نمیدن یا وقتایی که دعوامون میشه
:_خب عزیزدلم،دیگه این کارو نکن،باشه؟میدونی امام رضا{علیه
السلام} فرمودن [نیکی به پدر و مادر واجب است،هرچند مشرك
باشند. اما در معصیت خدا،اطاعت از آن ها واجب نیست]
میدونی این قضیه چقدر مهمه؟خواهشی که ازت دارم،هر رفتار و
کاري که کردن تو بی احترامی و بی حرمتی نکن...
ادامه دارد ....
نویسنده ✍🏻 فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۸ و ۱۲۹
یکی تو راه سختی پیش رو داري ولی یاور داشته باش که این راه،سعادتمندت میکنه.
باشه عزیزدلمـ؟
:+چشم،هرچی شما بگید. هم قول میدم قضاوت نکنم،هم به مامان و
بابا،بی احترامی نکنم.
عمو لبخندي از سر رضایت میزند و دوبازه مشغول خوردن میشوم.
صداي کسی میآید،سرم را بلند میکنم. پسري هم سن و سال عمو،با
قد و هیکل متوسط بالاي سر عمو ایستاده و دستش را روي شانه عمو
گذاشته،میگوید: خیلی بی معرفت شدي وحید.. حالا من باید از فرد
بشنوم تو برگشتی؟
عمو به طرفش برمیگردد و با ذوق می گوید:سیاوش؟!
بلند میشود و همدیگر را در آغوش میگیرند. سیاوش به طرف من
برمیگردد:سلام خانم
بلند میشوم و سلام میدهم.
عمو میگوید:سیاوش جان،ایشون نیکی هستن. برادرزاده ام.
رو به من میکند:خیلی خوشبختم. وحید خیلی از شما تعریف میکرد.
خوشحالم که اومدین و آرزوي وحید برآورده شده.
:+منم همینطور،اتفاقا از شما هم براي من گفتن.
سیاوش با مشت به شانه عمو میزند:پشت سرم چی گفتی نارفیق؟!
هر دو میخندند. سیاوش میگوید:بفرمایید بشینید خواهش
میکنم،من مزاحمتون نمیشم
مینشینم.
سیاوش میگوید:وحید جان،به مهمونت رسیدي سري هم به ما بزن.
با هم دست می دهند،یاعلی میگوید و میرود. چقدر جنس نگاهش را
دوست داشتم،همان که وقتی رو به من بود،زمین را نشانه میرفت.
عمو دستش را جلوي صورتم تکان میدهد:کجایی فرمانده؟
به خودم میآیم،من واقعا کجا بودم؟؟؟
********
سه روزي از هم خانه شدنم با عمو میگذرد. قرار است امروز به خانه
ي آقاسیاوش و به دیدن مادرش برویم،براي نهار. اذان ظهر را گفته
اند،مانتو و روسري میپوشم و میخواهم با،تربتی که عمو،روز اول
داد،نماز را شروع کنم. عمو از دستشویی خارج میشود،قطرات آب
وضو ،صورت مهربانش را زیبا کرده،نگاهی میاندازد و میگوید:باید
زودتر چادر نماز بخریم نیکی.
در جواب محبتش،لبخند میزنم. تربت را روي زمین میگذارم و راز و
نیاز را با یگانه ام آغاز میکنم.
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۳۰ و ۱۳۱
مانتو بلند یاسی میپوشم و روسري مشکی. سوار ماشین عمو
میشوم،عمو هم مینشیند و راه میافتیم.
عمو میگوید:یه چیزي میخوام ازت بپرسم نیکی،از روز اول که
دیدمت،راستش دارم سبک و سنگین میکنم که بپرسم یا نه.
:+بپرسید،راحت باشید
:_ناراحت نمیشی؟
:+از دست شما،هیچ وقت!
عمو گلویش را با چند سرفه صاف میکند و آرام میگوید:نیکی جان،تو
از..تو از احکام خانمها چیزي میدونی؟
:+چی؟
:_احکام خانمها،یعنی کارهایی که مخصوص خانمهاست..
:+مگه یه همچین چیزیام داریم؟
:_معلومه که داریم،یه خانمـ و آقا فرق زیادي با هم دارن،طبیعتا تو
بعضی احکام هم،کاراشون فرق کنه.
متوجه نمیشوم:یعنی مثلا نمازي داریم که فقط خانمها بخونن؟
:_نه عزیزدلمـ ،ببین من بیشتر از این نمیتونم بهت توضیح بدم،یعنی
بلد نیستمـ که بگم. ولی ازت میخوام تو اولویت بذاري این موضوع
رو. میگردم،برات کتاب مناسب پیدا میکنم،باشه؟
سر تکان میدهم،هنوز گیجِ حرف هایش هستم...
مگر میشود حکمی درباره ي مرد و زن متفاوت باشد...
:_خب رسیدیم.
پیاده میشوم،در برابر ساختمان ویلایی ایستاده ایم، با سنگ نماي
مشکی. عمو در را میزند و داخل میشویم. آقاسیاوش به استقبالمان
میآید.
:_به به آقاوحید،بالاخره قابل دونستی،حاج خانم حسابی از دستت
ناراحته،سلام نیکی خانمـ خیلی خوش اومدین.
میگویم:مرسی ببخشید،زحمتتون دادیم.
:_اختیار دارین این حرفا چیه،بفرمایید تو خواهش میکنم.
داخل میشویم،خانه اي تلفیقی از سبک اروپایی و چیدمان سنتی
ایرانی.
آقاسیاوش،راهنماییمان میکند وخودش به آشپزخانه میرود،ما روي
مبل ها مینشینیم.
صدایی از پشت سر می آید.
+:به به،خیلی خوش اومدین.
خانمی جاافتاده به طرفمان میآید،من و عمو بلند میشویم.
عمو میگوید:سلام حاج خانم،بهترین ان شاءاللّه؟
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 مـعـرفـی_شـهـــدا
شهید مدافع حرم احمد_قنبری
نام پــــدر : مصطفی
تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۰۶/۲۵ - اصفهان
دین و مذهب : اسلام ، تشیّع
وضعیت تأهل : مجرّد
شغل : طلبه، جوشکار
ملّیّت : ایرانی
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۰۸/۲۴ - بیجی
تاریخ تفحّص پیکر : مهرماه ۱۳۹۶
مــزار : گلستان شهدای اصفهان
🌷 خـــاطـــره_شـــهــیـــد
یکی از همرزمان شهید احمد قنبری در مورد او گفت: تمام داراییاش از مال دنیا یک چمدان قدیمی و چند دست لباس و تعدادی کتاب درسی حوزه بود که با خودش از نجف به سامرا آورده بود.
وی افزود: با جدیت و سماجتی که داشت به جمع بچههای حزب الله عراق پیوست و با اصرار زیاد توانستیم حدود 10 روز او را به عنوان مربی عقیدتی و مترجم زبان عربی در آموزش نظامی در جمع خودمان نگه داریم؛ اما از آنجا که عاشق روبرو شدن و جهاد علیه تکفیریها و داعشیها بود تاب و قرار ماندن نداشت و پس از مدت کوتاهی به جمع رزمندگان در منطقه عملیاتی فلوجه عراق پیوست.
همرزم شهید قنبری اظهار داشت: از آنجا که با تهذیب نفس در مدت 4 سال حضور در حوزه علمیه نجف اشرف خود را آماده پرواز و مستحق پریدن از این قفسه تنگ دنیا کرده بود، در اواسط مهرماه 94 مزدش را گرفت و به جمع شهدای مدافع حرم آل الله پیوست.
🌼شادی روح پاک همه شهیدان و #شهید_احمد_قنبری صلوات🌼
#امام_زمان #شهید_غیرت
Rasoli-NajvaBaModafeaneHaram.mp3
9.95M
💔🥀
بارون بارونه حال وهوای
دل من😭
بارون بارونه حال وهوای
دل من😭
زنجیر دنیاست به دست وپای
دل من😭
کاشکی بشنوه اقام صدای
دل من😭
التماس دعای شهادت💔
🍃حاج مهدی رسولی
#امام_زمان #حجاب #شهید_غیرت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۳۲ و ۱۳۳
+از احوالپرسی هاي شما وحیدجان،شما نیکی خانم هستی؟
لبخند میزنم:بله خودمم
حاج خانم به گرمی بغلم میکند و میگوید:تعریفت رو از وحید و این
اواخر،از سیاوش زیاد شنیدم. مشتاق دیدار بودیمـ
+:شما لطف دارین،ممنون
:_بفرمایید،بشینید خواهش میکنم...
حاج خانم روبه رویمان مینشیند. عمو میگوید:حاج خانم حق دارین
از دست من ناراحت باشین،من تسلیم و البته شرمنده
حاج خانم میخندد،چهره اش دوست داشتنی است و نگاهش گیرا.
+:نه پسرم،این بار رو عیب نداره... بالاخره مهمون داري دیگه
آقاسیاوش برایمان چاي میآورد،تعارف میکند و خودش کنار عمو
مینشیند.
حاج خانم میگوید:خب نیکی جان،تا کی اینجایی؟
:+دقیق نمیدونم...ویزام که شش ماهه اس،حالا تا هروقت که مامان و
بابام بذارن و البته تا وقتی که مزاحم عمو نباشم.
عمو اخم ظریفی به ابروهایش میدهد.
آقاسیاوش میپرسد:کجاها رفتین؟؟گشت و گذار منظورمه
عمو چایی اش را برمیدارد:فعلا هیچ جــا،فردایی ،پس فردایی وقت
داري بریم باهم گردش؟
:_آره آره حتما
عمو رو به من برمیگردد:نیکی جان مشکلی که نداري؟
:+نه،من عاشق گردشم.
عمو لبخند ملیحی میزند،شیرین و دل ربا...
هیچگاه فکر نمیکردم تا این حد به کسی که تازه دیدمش علاقه مند
شوم.
عمو و آقاسیاوش میروند تا راجع کارهاي جدیدشان باهم حرف
بزنند،من هم کنار حاج خانم میمانم. هنوز،دلم پیش حرف هاي
عموست.. شاید بهتر باشد از حاج خانم بپرسم.
میگویم:ببخشید حاج خانمـ میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟
:_آره دخترم،بپرس
:+احکام دخترونه یعنی چی؟راستش من چیز زیادي ازش نمیدونم...
حاج خانمـ موقر لبخند میزند:فکر کنم بتونم کمکت کنم .
بلند میشود و به طرف اتاقش میرود،چند لحظه بعد،با کتابی
برمیگردد:بیا دخترم،اینو بخون. بازم اگه سوالی داشتی از من
بپرس...
:+ممنون،لطف کردین.
ادامه دارد....
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۳۴ و ۱۳۵
جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران....
میخواهم بازش کنم که حاج خانم میگوید:نه عزیزم الآن نه،بذا تو
خونه میخونیش...الآن بذارش تو کیفت
نمیدانم چرا این را میگوید،اما اطاعت میکنم. کتاب را داخل کیف
میگذارم و با گوشه ي شالم بازي میکنم.
میپرسم:شما تنها زندگی میکنید؟یعنی با آقاسیاوش؟
:_آره دخترم،باباي خدابیامرز سیاوش،چند سال پیش عمرش رو داد
به شما
:+خدا رحمتشون کنه.
:_ایران،خیلی عوض شده،درسته؟
نمیدانم چه بگویم:فک میکنم همینطور باشه.
صداي آقاسیاوش میآید:نیکی خانمـ ،وحید کارتون داده .
و خودش کنار حاج خانم مینشیند:خب دورت بگردم حاج خانمـ
،وقت آمپولته
بلند میشوم و به طرف آن سوي هال میروم.
عمو روي مبل نشسته و مشغول تماشاي نقشه ي یک هتل روي
مانیتور لپ تاب است.
:_جانمـ عمو؟
به طرفم برمیگردد:عهاومدي نیکی جان. بیا بشین
حاج خانم وقت داروهاشه،گفتم بیاي اینجا...
کنار عمو مینشینم.
★
صداي شکستن چیزي مرا از خاطرات بیرون میکشد. بلند میشوم و
به طرف آشپزخانه،از پله ها میدوم.
نفس نفس زنان میپرسم:چی شد منیرخانمـ؟
نگاهم روي تکه هاي شیشه و خونی که قطره قطره از دست منیر روي
سرامیک ها میچکد،متوقف میماند.
:_دستت رو بریدي منیرخانمـ
منیرخانم، دست راستش را گرفته و چشمانش را بسته،به زحمت
بازشان میکند:چیزي نیست خانمـ ببخشید که ترسوندمتون
:_این حرفا چیه؟ببینم دستت رو؟؟
جلو میروم.
:+نه نه خانم جلو نیاین،اینجا پر از شیشه خرده است..
:_نگران نباش،دمپایی پامه،ببینم دستت رو.
دستش را میگیرم،جراحت،عمیق نیست اما خون همچنان میآید. بلند
میشوم و باند و گازاستریل را میآورم. آرام،مشغول بستن زخمش می شوم
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 05 May 2023
قمری: الجمعة، 14 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹مرگ عبدالملک بن مروان، 86ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️11 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️16 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️26 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️45 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
#زیارت_حضرت_صاحب_الزمان_عج_در_روز_جمعه
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ فِى أَرْضِهِ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِى خَلْقِهِ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ الَّذِى يَهْتَدِى بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ،
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِىُّ النَّاصِحُ،
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجاةِ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ،
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ اللّٰهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الْأَمْرِ،
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَأُخْرَاكَ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ تَعَالَىٰ بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلَىٰ يَدَيْكَ؛
وَأَسْأَلُ اللّٰهَ أَنْ يُصَلِّىَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ يَجْعَلَنِى مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَالتَّابِعِينَ وَالنَّاصِرِينَ لَكَ عَلَىٰ أَعْدائِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِى جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ .
يَا مَوْلاىَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ، صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ، هٰذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَالْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَىٰ يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرِينَ بِسَيْفِكَ، وَأَنَا يَا مَوْلاىَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَجَارُكَ، وَأَنْتَ يَا مَوْلاىَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالْإِجَارَةِ، فَأَضِفْنِى وَأَجِرْنِى صَلَوَاتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ.
#امام_زمان
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
34.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با جوابش همه زدن زیر گریه ..
گفتن بابات کجاست؟
گفت: مفقودالاثره💔
#دخترشهید
#شهیدحبیب_الله_شیری_جعفرزاده
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 مـعـرفـی شـهـــدا
شهید علی میردارنژاد
متولد ۴۲/۶/۵
تاریخ شهادت ۶۲/۲/۱۷
محل شهادت پیرانشهر
محل دفن گلزار شهدای روستای میچکار
مازندران مرزن آباد
📜 دســت نـوشــتـه شــهـــیـد
به نام وجودی که وجودم از وجود اوست
شمارا هیچگاه از یاد خود نمی برم من مثل غنچه های بهاری در این مکان جبهه شما را می بویم و سلامتی شما را خواستارم
از خداوند بزرگ مسئلت دارم که در زیر سایه پرچم امام زمان عجل الله قرار گیرید تا بتوانیم این جمهوری اسلامی ایران را خوب حفاظت کنیم و به پیروزی نهایی برسیم ما سربازان وطن سوگند یاد می کنیم
و از امام زمان می خواهیم زیارت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام را نصیب ما کند
ما مسئول این جمهوری اسلامی هستیم و تا آخرین قطره خون خود حفاظت می کنیم
تا میتوانیم دشمن را از خود دور کنیم نمیگذاریم تجاوزی به این سرزمین بکند
دیگر نمی توانیم با هم ملاقات کنیم هرگونه ناراحتی و بدی از من داشتید مرا ببخشید
سرباز وطن از شهادت باکی ندارد
دست نوشته ای از شهید علی میردار نژاد
1362/1/15
🌼شادی روح پاک همه شهیدان و شهید علی میردار نژاد صلوات🌼
#امام_زمان #حجاب #جمعه
⭕️ #حجاب عامل مهمی در سلامت روانی جامعه است و بیحجابی مایه تنزل و بیثباتی خانواده میشود.
🔻 موتسکیو فیلسوف فرانسوی دراینباره میگوید: بیحجابی روح مردم را به بطالت میکشاند، آنقدر مفاسد در جامعه به بار میآورد که خوب است حجاب در قوانین گنجاده شود.
🔻حجاب باعث اعتلای جامعه و #کرامت_زنان است و زمینه سو استفاده از آنها را کاهش میدهد و متقابلاً زمینه استفاده از خلاقیت و تفکر بانوان در جامعه را فراهم میکند.
#از_خودت_شروع_کن
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۳۴ و ۱۳۵ جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران.... میخواهم بازش کنم که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۳۶ و ۱۳۷
سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند:خانمـ ،شما خیلی شبیه
آقاوحید هستید...
از حرفی که زده،خوشحال میشوم،عمو دوست داشتنی است... خیلی!
کار بستن دستش تمام میشود.
:_بهتري منیرخانم؟
:+بله خانم،خوبم،ممنون
:_مامان و بابا نیستن؟
:+نه خانم،رفتن بیرون
دلم میگیرد،حتی خبرم نکرده اند...
:_کاري داشتی صدام کن منیرخانم،برو یه کم استراحت کن.
:+چشم خانم،ممنون
به طرف اتاقم میروم،دلم گرفته،هیچگاه گمان نمیکردم خانه به نظرم
اینقدر تاریک و پر از خفقان باشد... من به قدر آسمان ها،از پدر و
مادرم دورم... و آنها هیچ تلاشی براي نزدیک شدن به من نمیکنند..
ندیده ام میگیرند،پنداري هرگز در این خانه،نیکی نامی وجود
نداشته. تمام مکالماتمان بیشتر از دو دقیقه نمیشود. مرا
نمیفهمند،درکم نمیکنند و شاید... شاید اصلا دوستم ندارند.... با
تصور این موضوع،قلبم فشرده میشود...
یاد روزهاي پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست.
★
کتاب را میبندم،حس میکنم گُر گرفته ام،حس ناپاکی در تمام وجودم
میپیچد.... چرا مامان هرگز این چیزها را براي من توضیح نداده
بود،مگر،مادر وظیفه اي،جز این دارد؟؟ یعنی مامان به هیچ کدام از
مسائل این کتاب،عقیده اي ندارد؟
نگاهی به جلد کتاب میاندازم،احکام دختران....
چند سال است سر سفره ي جهالت بزرگ شده ام؟
واي خداي من... امیدوارم،توبه ي بنده ي حقیرت را پذیرفته باشی که
من هیچم،بی تو....
صداي عمو میآید:نیکیخاتون آماده شو بریم گردش
بلند میشوم،همچنان زیر لب از خداوند طلب بخشش میکنم.
مانتو بلند مشکی میپوشم با گل هاي زرشکی .
روسري به رنگ گل هاي لباس سرم میکنم،قرار است به لندن گردي
برویم. از اتاق خارج میسوم،عمو آماده شده و روي مبل نشسته.
بارانی بلند سرمه اي پوشیده.
سعی میکنم با لبخندي،تلخی چهره ي دمغم را پنهان کنم.
:_بریم عمو؟
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۳۸ و ۱۳۹
به طرف در راه میافتم،عمو پشت سرم میآید:نیکی؟
برمیگردم:بله؟
:_مشکلی پیش اومده؟
:+نــه،همه چی خوبه
و براي تأیید گفته هایم،لبخندي چاشنی میکنم. عمو با نگرانی نگاهم
میکند،در نهایت میگوید:اینجا یازده ماه از سال هوا ابریه،بهتره لباس
گرم برداري، یه وقت دیدي بارون گرفت.
چشمی میگویم و به سرعت از اتاق،بارانی سرمه اي ام را برمیدارم.
دست در دست عمو،از خانه خارج میشوم. عمو راست میگفت،خبري
از آفتاب نیست.
عمو میگوید:با سیاوش میریم،از نظر تو که اشکالی نداره؟
:+نه،چه اشکالی؟
:_پس بزن بریم که سیاوش زیر پاش درخت سبز شد!
با عمو به طرف ماشین آقاسیاوش میرویم،مارا که میبیند پیاده
میشود و سلام و احوال مرسی میکند. ماشین او هم،یکی از بهترین
مدل هاي بریتانیایی است که تصویرش را روي جلد مجله ها دیده
بودم. خود آقاسیاوش هم،کت چرم مشکی پوشیده. سوار میشویم.
عمو میگوید:سیاوش میذاشتی من ماشین میآورم دیگه
آقاسیاوش با خنده جوابش را میدهد:خیلی خب، فهمیدیم تو هم
ماشین داري!
عمو میخندد و میگوید:نیکی هنوز به این خل و چل بازي هات عادت
نکرده،نکن این کارا رو، فکر میکنه دیوونه اي ها!
میخندم،چقدر به رابطه ي صمیمیشان غبطه میخورم.
حس میکنم با حضور در جمعشان،حالم بهتر است.
میگویم:آقاسیاوش،حاج خانم چرا نیومدن؟
:_والا حاج خانم تو این هوا بیرون نیان بهتره.
عمو به طرفم برمیگردد:خوبی؟
آرام میگویم:همیشه دلم میخواست سوار این ماشیناي راست فرمون
بشم!
آقاسیاوش حرفم را میشنود و زیر لب میخندد.
عمو لبخندي میزند و میپرسد:خب برنامه ي امروز چیه؟
آقاسیاوش میگوید:برنامه،سورپرایزیه و جواب فضول ها داده نمیشه
عمو آرام از پس کله اش میزند:شاید نیکی بخواد بپرسه
سیاوش متوجه اشتباهش میشود:البته دور از جون شما،نیکی خانم
عمو دوباره از پس کله اش میزند:مهندس مملکت رو ببین،دور از
جون نه،بلانسبت! از ایران و ایرانی خجالت نمیکشی از مادرت شرم کن ...
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۴۰ و ۱۴۱
که استاد ادبیاته...نچ نچ نچ...اوف بر تو باد،نفرین آمون بر تو!
آقاسیاوش میگوید:بابا چرا فحش میدي،من از همین تریبون از تمام
فارسی زبانان دنیا،معذرت میخوام. خوب شد؟
عمو سر تکان میدهد:حالا باید چیپس مهمونمون کنی تا
ببخشمت،اونم شاید!
تمام راه،عمو و آقاسیاوش مشغول بگو و بخند هستند و من نظاره گر
رفتارهاي برادرانه شان.
اتومبیل متوقف میشود و من در برابر یک ساختمان عظیم قرار
میگیرم. نگاهم روي سردرش متوقف میشود،موزه ي مادام توسو !
با حیرت به طرف عمو برمیگردم:واي عمـــو... اینجا..همون..مجسمه
ها؟؟
عمو با لبخند نگاهم میکند. به طرفم میآید و دستم را میگیرد. با هم
به طرف ورودي میرویم. تمام مدت زمان آنجا بودنمان را با مجسمه ي
افراد مشهور و محبوب عکس میگیریم .
حس میکنم جان دوباره اي به رگهایم دویده.
دوباره سوار ماشین میشویم. با اشتیاق میگویم:دیگه کجا میریم؟
عمو سرزنشگرانه،به آقاسیاوش نگاه میکند: ببین،واسه بچه سوال
پیش اومد
آقاسیاوش در میان خنده میگوید:بچه چیه وحید؟
عمو میگوید:ببخشید،منظورم نیکی خاتون بود!
ماشین متوقف میشود،عمو میگوید:نیکی جان بیا پایین. بارونی ات رو
هم بپوش
بی هیچ حرفی،اطاعت میکنم. نگاه میکنم در یک کو چه ي معمولی
ایستاده ایم.
عمو نگاهم میکند:تا اونجا باید پیاده بریم.
با کنجکاوي میپرسم :تا کجا؟
عمو دوباره انگشتش را روي بینی ام میگذارد:سوپرایزه
عمو دوباره دستم را میگیرد و راه میافتیم،کمی که میرویم نگاهم
روي کاخ باکینگهام متوقف میشود،کاخ سلطنتی خاندان اشرافی
بریتانیا...
از کنار سرباز هاي مثل مجسمه یگذریم و در برابر چشم لندن
میایستیم... نگاهم به چرخ و فلک عظیم الجثه ي معروف لندن
میافتد.. آقاسیاوش بلیت هاي که قبلا خریده،به دست مسئول میدهد
و سوار میشویم..چند دقیقه طول میکشید تاچرخ و فلک آرام آرام
بالا رفتن را شروع کند.. از اینجا،تمام لندن دیده میشد ...
عمو میگوید:خب نیکی،بگو ببینم این داداش مسعود ما،شما رو تا حالا کجاها برده ...
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۴۲ و ۱۴۳
بدون اینکه نگاهم را ازرودخانه ي تیمز بگیرم، میگویم:خب سه بار
رفتم دوبی،یه بار ترکیه،یه بار فرانسه،یه بار ایتالیا،یه بارم چین،شما
چی؟
:+من چی؟
:_شما عراق رفتین؟
عمو با لبخندي خاص به سیاوش نگاه میکند و میگوید:دیدي گفتم
میپرسه
به طرف من برمیگردد:آره عموجون،سه بار
با حسرت میگویم:ســـه بار؟خوش به حالتون.
وقتیآقاسیاوش نگاهش به من میافتد،سرش را پایین میاندازد،این بار
هم سربه زیر میگوید:به زودي میرین ان شاءاللّه.
زیر لب میگویم:ان شاءاللّه و دوباره به منظره ي زیباي شهر بزرگ
لندن خیره میشوم.
مدت چرخیدن چرخ و فلک تمام میشود،پیاده میشویم و دوباره
مشغول قدم زدن. بناي ساختمانی به نظرم آشنا میآید،جلو میروم و با
تعجب به عمومیگویم:واي عمــو،اینجا یکی از معروف ترین کلاب
هاي اروپاست...
عمو یکی از ابروهایش را بالا میدهد:کلاب؟؟
:_آره،یه روز بزرگترین آرزوم این بود برم توش
و در دلم میگویم:برقصم...
عمو به طرفم میآید،با مهربانی دستش را دور شانه ام حلقه
میکند:خب اگه بخواي میتونی بري
با اخم نگاهش میکنم:چی میگی عمو؟معلومه که نمیخوام.. من فقط
منظورم این بود که چقدر بعضی تغییرات خوبه.. یه روز آرزو داشتم
بیام اینجا و (آرام میگویم) بی قید و بند و آزاد باشم.. اما الآن حالم از
این ساختمون و اتفاقاتی که توش میافته،بهم میخوره.
نگاهم به نگاه آرام سیاوش گره میخورد،سرش را پایین میاندازد .
عمو همچنان،مهربان نگاهم میکند:میدونـم
آقاسیاوش جلو میآید:خب بریم من شام مهمونتون کنم،وگرنه این
وحید مجبورم میکنه بعدا کل بریتانیا رو شام بدم!
هواي ابري شهر،باعث تاریکی بیشتر هوا شده است.
دوباره سوار ماشین میشویم و راه میافتیم. حس میکنم باید تشکر
کنم،امروز یکی از بهترین روزهاي عمرم بود.
:_عموجان،آقاسیاوش،مرسی که امروز به خاطر من،از کار و زندگی
افتادین... امروز یکی از قشنگ ترین روزهاي عمرم بود..
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۴۴ و ۱۴۵
دست هردوتون درد نکنه
آقاسیاوش میگوید:اختیار دارین،به لطف شما یه روز به خودمون
مرخصی دادیم و خوش گذشت،دست شما درد نکنه
عمو میگوید:نبینم دیگه از این تعارفها،نشنوم دیگه،خب؟
سر تکان میدهم. جلوي رستوران آقاسیاوش،ماشین متوقف میشود و
پیاده میشویم.
فِرِد،همان گارسون،جلو میآید و سلام میدهد:سلام آقاوحید،آقا
سیاوش و خانم.
جواب سلامش را میدهم،عمو و آقاسیاوش گرم بااوصحبت میکنند.
عمو دستم را میگیرد و راهنمایی ام میکند به طرف پشت رستوران.
جاي قشنگ و دنجی به نظر میرسد،به جاي صندلی،فقط یک تخت
سنتی گذاشته اند و لاله عباسی هاي قدیمی ایرانی...
انگار نه انگار،در قلب لندن،چنین جایی هست.. همه چیز سنتی و
ایرانی. به نظر میرسد جزو محیط رستوران نیست
عمو میگوید:اینجا،جایگاه من و سیاوشه. تو تنها نفر سومی هستی که
از اینجا باخبري. سیاوش خواست که تو هم اینجا رو ببینی
:+خیلی قشنگه.
آقاسیاوش به طرفمان میآید:اي بابا هنوز که ایستادید؟چی میل
دارید؟
با تعجب نگاهش میکنم. عمو میگوید:من کوبیده، تو چی نیکی؟
:+منم همینطور.
آقاسیاوش می رود،متعجب به عمو میگویم:مگه نگفتین آقاسیاوش
صاحب اینجاست؟پس چرا سفارش گرفت؟؟
عمو میخندد: بس که متواضعه
آقاسیاوش میآید و مینشیند:الآن غذا حاضر میشه، خب نیکی
خانم،اینجا چطوره؟
:+واقعا قشنگه،رستوران ایرانی بدون تخت نمیشه که.
آقاسیاوش لبخند میزند،عمو میگوید:من الآن میام، چیزي که
نمیخواین؟
:+نه ممنون
عمو میرود،پس از چند لحظه میگویم:شما خیلی با عمو صمیمی
هستید،درسته؟
:_خب بله،من و وحید از بچگی باهم دوست بودیم.وحید فوق العاده
است
در دل،حرفش را تأیید میکنم ..
ادامه دارد.....
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸