💖بــســمــ ا...
«
#لبخند_تلخ »
#قسمت_دوم
همینطورکه دایره لغاتِ کودکان را در ذهنم ورق میزدم،با اشاره دست، آنهارا صدا زدم و دو کودک به سمت من آمدند
گفتم:سلام خوش میگذره؟ پسربزرگتر گفت:آره
گفتم:اسمت چیه
گفت:امید
گفتم:به به،چه اسم قشنگی
از داداش کوچیکه پرسیدم،اما لکنت زبان داشت و کلمات نامفهوم میگفت
چندبار داداش بزرگه خواست بجای داداش کوچیکه حرف بزنه اما نذاشتم،گفتم:باید خودش یادبگیره اسمشو بگه
رو به پسرکوچولو گفتم نکنه اسمت تدبیره؟!
داداش بزرگه خنده اش گرفته بود
وقتی امید می خندید،دندانهای پوسیده وسیاهش نمایان می شد و برگونه راستش فرو رفتگے بامزه ای ایجادمی شد...
👀دوباره پا پیچِ پسرکوچیکه شدم وگفتم تازمانیکه اسمت رو نگی تدبیر صدات می کنم
دوباره دوتایی زدن زیرخنده ومقداری از آب دهن پسرکوچیکه ریخت رو صورتم
و امید با آرنجش ضربه ای به بازوی دادش کوچیکه زدو خنده هاشون قطع شد
بهشون گفتم:اشکال نداره پیش میاد دیگه...
دستمو بردم داخل کیفم ازلابه لای خرت و پرتهای بهم ریخته یه بیسکوییت شکلاتی درآوردم دادم به امید
گفتم:به داداشی هم بدي، تنها نخوری
خداحافظی کردم و هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که صدای کشمکش دو تا داداش بالا گرفت
دوباره برگشتم و با تقسیم عادلانه خوراکی به دعوای دوبرادر خاتمه دادم
به امیدگفتم:توبزرگتری باید هوای داداش کوچیکه روداشته باشی
امیدلبخندی زد وگفت :باشه خانوم
با لبخندی بی خداحافظی از آنجا دورشدم .
____________________________
🌿باردومی که بچه هارودیدم پسرکوچیکه روی آسفالت جلوی خونه شون نشسته بود
خونه شون شبیه مغازه های کوچولویی بودکه در روستاها دیده میشد...که محدود به چندقفسه آهنی با یک درب کوچک زنگاری...
گویا هیچوقت قلموے رنگ به خود ندیده بود.
جلوتر رفتم،پسرکوچیکه بادیدن من خندید و امید که با بچه محله هاشان درحال بازی بود،بادیدن من بازی رو رها کرد....به سمت من اومدوسلام داد
منم مقداری خوراکی ویه تعداد لباس پسرانه بهش دادم وگفتم :اینا مال تو و داداشه
✨برق خوشحالی رو توی چشمای امید دیدم
یه خانوم حدود بیست وهشت ساله درآستانه درِ خونه ظاهرشد،زنی گندم گون وکوتاه قد،باچشمانی درشت وابروهایی پرپشت واصلاح نشده با شال سیاه رنگی که خبراز مصیبت تازه میداد
و چتری های جلوی مویش که به طور نامنظمی کوتاه شده بودومیان این چتری های کوتاه وبلند انبوهی از موهای سفیدو زردخودنمایی می کرد
خیره به چهره زن درتصور خویش می اندیشیدم،آخرین باری که این زن به آرایشگاه رفته کی بود؟
آیا وقتی درمقابل آینه می ایستداز زن بودنش متنفرنمی شود؟
چهره زن خشن وافسرده بودوکمانی ابروهای پرپشتش به این افسردگی دامن می زد...
ادامه دارد...
✍
#فروغ_ربیعی
@chaharrah_majazi