eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
591 ویدیو
39 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃 ♨ ســــــراب ♨ در این محلہ و براے ساکنانش حاج رضا حکم همه چیز را داشت و مثل یک جور آچار فرانسه عمل می کرد. هر اتفاقے که می افتاد و هر مشکلے که پیش می آمد، نهایتا این حاج رضا بود که پا به میدان می گذاشت و آن را حل می کرد. در حقیقت مردم این محل هر یک به نوعے خود را مدیون وجود حاج رضا می دانستند. یکی حل شدن اختلافاتش با همسرش را...دیگری زندگے نوپایش را و آن یکے کار و کاسبے کوچکش را... و تمام این کار هاے به ظاهر کوچک بود که به حاج رضا اعتبار بخشیده و او را در نظر مردم بزرگ کرده بود. مسعود هم به تازگے و از طریق بنگاهے محل متوجه شده بود که این خانه ی نقلے را هم حاج رضا برای او و همسرش جور کرده است. آن روز هایے که برای پیدا کردن چندرغاز پول به این در و آن در می زد و هر بار به در بسته مے خورد، هیچ وقت گمان نمے کرد که خدا راه حل مشکلش را در دستان تواناے این مرد قرار داده باشد. زیر لب الحمدللہ ای گفت و به آشپزخانه رفت. نرجس روی یکی از کارتن ها خم شده و می خواست آن را بلند کند. اخم هایش را درهم کشید. جلو رفت و با غیض گفت: مسعود: مگه صد بار بهت نمیگم هر وقت خواستے چیزی رو بلند کنی صدام کن؟ چرا حرف گوش نمی کنے؟ و در همان حال کارتن را بلند کرد و آن را همان جایے که نرجس نشان داده بود گذاشت. نرجس همان طور که نفس نفس می زد دستش را روی کمرش گذاشت و بریده بریده گفت نرجس: چیز..ی نبود...که. اما این حرف برای مسعود که حالا بعد از هشت سال قرار بود پدر شود، اصلا دلیل قانع کننده ای نبود. دلش نمے خواست دوباره و با یک سهل انگاری، اتفاقی افتاده و داغَش به دل هر دویشان بماند. دهانش را باز کرد برای حرف زدن که نرجس اَمانش نداد. کف هر دو دستش را مقابل مسعود بالا آورد و با لبخند گفت: نرجس-باشه باشه...اصلا هر چی تو بگی. دیگه کار سنگین نمی کنم. بعد برگشت و نیم نگاهی به ساعت انداخت و ادامه داد: نرجس: نزدیک اذان ظهره... ....نمی خوای بری مسجد؟ مسعود دستے به پیشانی اش کشید. باید امروز ،برای تشکر، به دیدن حاج رضا مے رفت. و چه جایی بهتر از مسجد..هم نمازش را می خواند و هم به کارش می رسید. با این فکر سری به تایید حرف نرجس تکان داد و به حیاط کوچکشان رفت تا وضو بگیرد. 🌸ادامه دارد... @chaharrah_majazi
💖بــســمــ ا... « » همینطورکه دایره لغاتِ کودکان را در ذهنم ورق میزدم،با اشاره دست، آنهارا صدا زدم و دو کودک به سمت من آمدند گفتم:سلام خوش میگذره؟ پسربزرگتر گفت:آره گفتم:اسمت چیه گفت:امید گفتم:به به،چه اسم قشنگی از داداش کوچیکه پرسیدم،اما لکنت زبان داشت و کلمات نامفهوم میگفت چندبار داداش بزرگه خواست بجای داداش کوچیکه حرف بزنه اما نذاشتم،گفتم:باید خودش یادبگیره اسمشو بگه رو به پسرکوچولو گفتم نکنه اسمت تدبیره؟! داداش بزرگه خنده اش گرفته بود وقتی امید می خندید،دندانهای پوسیده وسیاهش نمایان می شد و برگونه راستش فرو رفتگے بامزه ای ایجادمی شد... 👀دوباره پا پیچِ پسرکوچیکه شدم وگفتم تازمانیکه اسمت رو نگی تدبیر صدات می کنم دوباره دوتایی زدن زیرخنده ومقداری از آب دهن پسرکوچیکه ریخت رو صورتم و امید با آرنجش ضربه ای به بازوی دادش کوچیکه زدو خنده هاشون قطع شد بهشون گفتم:اشکال نداره پیش میاد دیگه... دستمو بردم داخل کیفم ازلابه لای خرت و پرتهای بهم ریخته یه بیسکوییت شکلاتی درآوردم دادم به امید گفتم:به داداشی هم بدي، تنها نخوری خداحافظی کردم و هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که صدای کشمکش دو تا داداش بالا گرفت دوباره برگشتم و با تقسیم عادلانه خوراکی به دعوای دوبرادر خاتمه دادم به امیدگفتم:توبزرگتری باید هوای داداش کوچیکه روداشته باشی امیدلبخندی زد وگفت :باشه خانوم با لبخندی بی خداحافظی از آنجا دورشدم . ____________________________ 🌿باردومی که بچه هارودیدم پسرکوچیکه روی آسفالت جلوی خونه شون نشسته بود خونه شون شبیه مغازه های کوچولویی بودکه در روستاها دیده میشد...که محدود به چندقفسه آهنی با یک درب کوچک زنگاری... گویا هیچوقت قلموے رنگ به خود ندیده بود. جلوتر رفتم،پسرکوچیکه بادیدن من خندید و امید که با بچه محله هاشان درحال بازی بود،بادیدن من بازی رو رها کرد....به سمت من اومدوسلام داد منم مقداری خوراکی ویه تعداد لباس پسرانه بهش دادم وگفتم :اینا مال تو و داداشه ✨برق خوشحالی رو توی چشمای امید دیدم یه خانوم حدود بیست وهشت ساله درآستانه درِ خونه ظاهرشد،زنی گندم گون وکوتاه قد،باچشمانی درشت وابروهایی پرپشت واصلاح نشده با شال سیاه رنگی که خبراز مصیبت تازه میداد و چتری های جلوی مویش که به طور نامنظمی کوتاه شده بودومیان این چتری های کوتاه وبلند انبوهی از موهای سفیدو زردخودنمایی می کرد خیره به چهره زن درتصور خویش می اندیشیدم،آخرین باری که این زن به آرایشگاه رفته کی بود؟ آیا وقتی درمقابل آینه می ایستداز زن بودنش متنفرنمی شود؟ چهره زن خشن وافسرده بودوکمانی ابروهای پرپشتش به این افسردگی دامن می زد... ادامه دارد... ✍ @chaharrah_majazi
🍃🍃🍃 🍃🌸🌸 🍃🌸 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ڪشیش نگاهش را از جمعیتے ڪہ دست هایشان را بہ حالت دعا، مقابل سینہ هایشان گرفتہ بودند، بہ جوان غریبہ دوخت ڪہ حالا صورتش از ترس یا هیجان و‌ شاید هم‌ گرماے داخل سالن، ڪمے سرخ شده بود. ڪشیش دست هایش را مقابل صورتش گرفت و سخنرانے اش را با چند دعا بہ پایان برد. سپس صلیبے بہ سینہ ڪشید و از پشت تریبون ڪنار رفت و در فضاے باز مقابل محراب ایستاد. جمعیت در صفے منظم و آرام از مقابل او عبور ڪرد و او دست بر سر آن ها مے ڪشید و تبرڪ شان مے ڪرد. سالن ڪلیسا ڪہ خالے شد، ڪشیش فرصت یافت تا با دقت بیشترے بہ مرد غریبہ نگاه ڪند. مرد حدود ۳۰ سال داشت. لباس مندرسے پوشیده بود. بسیار شبیہ فروشندگان پوشاڪ در بازار«ایزمایلوا» بود. غریبہ در زیر نگاه پرسشگر ڪشیش، با قدم هاے آهستہ جلو آمد. نگاه ڪشیش از چهره ے مضطرب مرد بہ ڪیف سیاه چرمے دوخته شد ڪہ غریبہ آن را مانند ڪودڪے خردسال بہ سینه اش فشرده بود. وقتے مقابل ڪشیش رسید، ایستاد پرسید «شما...شما پدر میخائیل ایوانف هستید؟» ڪشیش تبسمے ڪرد و پاسخ داد: «بلہ پســرم! من میخائیل ایوانف هستم، با من ڪارے داشتید؟» غریبہ نفس بلندے ڪشید. اضطراب چند لحظہ پیش از نگاهش رخت بست. ڪشیش اما هنوز با تردید و ابهام بہ او نگاه مے ڪرد. غریبہ با نگاهش بہ ڪیف اشاره ڪرد و گفت: «من یڪ ڪتاب قدیمے دارم، خیلے قدیمے...» این بار نوبت ڪشیش بود ڪہ نفس بلندے بڪشد؛ پس او فروشنده ے یڪ نسخہ ے قدیمے بود. اما ڪشیش آن قدر تجربہ داشت ڪہ تا غریبہ ها را نیازموده خود را خریدار نسخہ ے خطے معرفے نکپڪند. گفت: «آیا شما نباید بہ یڪ خریدار ڪتاب هاے قدیمے مراجعہ مے ڪردید؟ این جا ڪلیساست پسرم.» غریبہ گفت: « بہ من گفتہ اند شما خریدار ڪتاب هاے خطے نفیس هستید. ڪتاب من یڪ ڪتاب استثنایے است.» ڪشیش بہ چهره ے غریبہ با دقت بیشترے نگاه ڪرد؛ او را یڪ ڪتاب فروش حرفہ اے نسخہ خطے ندید. از آن دست اقلیت هایے بہدنظر مے رسید ڪہ پس از فروپاشے شوروی، دفینه هایشان را از زیر خاڪ بیرون مے آورند و در ازای مبلغ ناچیزے، آن را حراج مے ڪردند. پرسید: «پسرم! چہ ڪسے گفتہ است من خریدار ڪتاب هاے خطے هستم؟ گمان مے ڪنم راه را اشتباه آمده اید.» غریبه با حالتي یأس آلود بہ ڪشیش چشم دوخت و بعد سرش را برگرداند و بہ در بزرگ سالن نگاه ڪرد. انگار از چیزے هراس داشت. ڪشیش فڪر ڪرد شاید ڪتاب همراه او یڪ ڪتاب سرقتے باشد. او فرصت ڪافي در اختیار داشت تا غریبہ را بیشتر بیازماید: - «بہ نظرم خستہ اے پسرم! من هم دست ڪمے از تو ندارم. بهتر است روے نیمڪت بنشینیم و حالا ڪہ بہ این جا آمده اے، نگاهے بہ ڪتابت بیندازیم.» هر دو روے نیمڪت ردیف اول نشسـتند. غریبہ ڪیف چرمے اش را روے پاهایش گذاشت. ڪشیش نگاهش از روے ڪیف بہ زانو هاے غریبہ افتاد؛ شلوار ڪتانی تیره اے پوشیده بود ڪہ هر دو زانوے آن پارگے داشت. ڪفش هایش هم یڪ جفت ڪتانی ڪہنہ بود ڪہ پارگے پنجه هاے هر دو جفت، بہ طور ناشیانہ اے دوختہ شده بود. 🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠 🔅 @chaharrah_majazi🔅 🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
🔵تاریکخانه‌ای به نام شرکت‌های دولتی 🔹ایران ایر با ۹ هزار میلیارد ت زیان انباشته در آستانه فروپاشی است ! 🔸هما با ۹۳۳۰ پرسنل در برابر ۱۸ هزارپرسنل خطوط امارات! 🔹شرکت مدیریت منابع برق با ۱۰ هزارو ۴۸۰ میلیارد تومان زیان انباشته ! 🔸متاسفانه فاجعه شرکت های دولتی و بدهی ها و اختلاس های میلیارد دلاری پشت بدهی چند شرکت خصوصی گرفتار در سیاست های غلط ، پنهان شده است 🔹فعالان اقتصادی با توجه به گزارش سامانه کدال و زیان انباشته نجومی ، حقوق بگیران زیاد، نرخ بهره‌وری پایین، پاداشها و هدایای فوقالعاده، حقوقهای نجومی مدیران و معاونان و رانتخواری را از جمله دلایل زیان‌دهی شرکت های دولتی می‌دانند. 🔹شرکتهای دولتی ایران تقریبا مالک نیمی از بودجه دولت و مجری بسیاری از فعالیت هایی هستند که آثارمالی آن متوجه مردم هست! 🔸چرایی امضا های طلایی و رانت همین داستان هست! /مکتوبات @Terrorofmedia