پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسم‌رب‌الشُھدا‌والصدیقین| #سلام‌_بر_ابراهیم صفحھ ۱۲۱ منطقه مرزی خسروی قرار داشت. آن روز اتوبوس
|بسم‌رب‌الشُھدا‌والصدیقین| صفحھ ۱۲۲ نارنجک «علی مقدم» قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بين فرماندهان سپاه و ارتش جلسه‌ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهيم و سه نفر از فرماندهان ارتش وسه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه‌ها هم در داخل حياط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق يک نارنجک به داخل پرت شد! دقيقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد. همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم! برای لحظاتی نَفس در سينه‌ام حبس شد! بقيه هم مانند من، هر يک به گوشه‌ای خزيدند. لحظات به سختی ميگذشت، اما صدای انفجار نيامد! خيلی آرام چشمانم را باز كردم. از لابه‌لای دستانم به وسط اتاق نگاه كردم. صحنه‌ای كه ميديدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام...! بقيه هم يک يک از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند. . . . زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی @testimonial