پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسمربالشُھداوالصدیقین| #سلام_بر_ابراهیم صفحھ ۱۱۴ ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلی برای ر
|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۱۵
فقط برای خدا
«یکی از دوستان شهید»
رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتی در منطقه غرب مجروح شد.
پای او شديدًا آسيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشحال شد و
خيلی از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نمی فهميدم!
دوستم گفت: سيد جون، خيلی زحمت كشیدی، اگه تو مرا عقب
نمی آوردی حتما اسير می شدم! گفتم: معلوم هست چی ميگی!؟ من زودتر از
بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. دوستم با تعجب گفت:
نه بابا، خودت بودی، كمكم كردی و زخم پای مرا هم بستی!
اما من هر چه می گفتم: اين كار را نكرده ام بی فايده بود.
مدتی گذشت. دوباره به حرف های دوستم فكر كردم. يكدفعه چيزی به ذهنم
رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصی آمد.
با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسی را كه بايد از او تشكر كنی، آقا
ابراهيم است نه من! چون من اصلا آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کيلومترآن
هم در کوه با خودم عقب بياورم. برای همين فهميدم بايد کار چه کسی باشد!
يك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشد و قدرت بدنی بالایی داشته
باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است!
اما ابراهيم چيزی نمی گفت. گفتم: آقا ابرام به جدم اگه حرف نزنی از
دستت ناراحت ميشم. اما ابراهيم از كار من خيلی عصبانی شده بود.
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial
|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۱۶
گفت: سيد چی بگم؟! بعد مكثی كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی
می آمدم عقب. ايشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من
تقريبا آخرين نفر بودم. درآن تاريکی خونريزی پايش را با بند پوتين بستم و
حركت كرديم. در راه به من می گفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقای
شما باشد. برای همين چيزی نگفتم. تا رسيديم به بچه های امدادگر.
بعد از آن ابراهيم از دست من خيلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نميزد!
علتش را ميدانستم. او هميشه می گفت كاری كه برای خداست، گفتن ندارد.
٭٭٭
به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائی بوديم
که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم.
چوپان گله جلو آمد و سالم کرد. بعد پرسيد: شما سربازهای خمينی هستيد!؟
ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستيم.
بعد پرسيد: پيرمرد توی اين دشت و کوه چه ميکنی؟! گفت: زندگی ميکنم.
دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلی نداری؟!
پيرمرد لبخندی زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اينجا ميرفتم.
ابراهيم به سراغ وسايل تداركات رفت. يک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم
از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت: اينها هديه امام خمينی (ره)برای شماست.
پيرمرد خيلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم.
بعضی از بچه ها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يك هفته بايد در اين منطقه
باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادی!
ً معلوم نيست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانی مطمئن
ابراهيم گفت: اولا
باشيد اين پيرمرد ديگر با ما دشمنی نمی کند. شما شك نكنيد، كار برای
رضای خدا هميشه جواب می دهد. درآن شناسائی با وجود کم شدن آذوقه،
کار ما خيلی سريع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آورديم
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسمربالشُھداوالصدیقین| #سلام_بر_ابراهیم صفحھ ۱۱۶ گفت: سيد چی بگم؟! بعد مكثی كرد و با آرامش ا
|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۱۷
محضر بزرگان
«امیر منجر»
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب
به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود.
از خيابانی رد شديم. ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم
کنار خيابان. با تعجب گفتم: چی شده؟!
گفت: هيچی، اگر وقت داری بريم ديدن يه بنده خدا!
من هم گفتم: باشه،کار خاصی ندارم.
با ابراهيم داخل يک خانه شديم. چند بار ياالله گفت و وارد يک اتاق
شديم.
چند نفر نشسته بودند. پيرمردی با عبای مشکی بالای مجلس بود.
به همراه ابراهيم سلام كرديم و درگوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با
يکی از جوانها تمام شد.
ايشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم کردی،
چه عجب اينطرفها!
ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نميکنيم
خدمت برسيم.
همينطور که صحبت ميکردند فهميدم كه ايشان، ابراهيم را خوب می شناسد.
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسمربالشُھداوالصدیقین| #سلام_بر_ابراهیم صفحھ ۱۱۷ محضر بزرگان «امیر منجر» سال اول جنگ بود.
|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۱۸
حاج آقا کمی با ديگران صحبت کرد.
وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهيم و با لحنی متواضعانه گفت: «آقا
ابراهيم ما رو يه كم نصيحت کن!»
ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو
خدا ما رو شرمنده نکنيد. خواهش ميکنم اينطوری حرف نزنيد.
بعد گفت: ما آمده بوديم شما را زيارت کنيم. انشاءالله در جلسه هفتگی
خدمت ميرسيم.
بعد بلند شديم، خداحافظی کرديم و بيرون رفتيم.
در بين راه گفتم: ابرام جون، تو هم به اين بابا يه كم نصحيت ميکردی،
ديگه سرخ و زرد شدن نداره!
باعصبانيت پريد توی حرفم و گفــت: چی ميگی امير جون، تو اصلا اين
آقا رو شناختی!؟
گفتم: نه، راستی کی بود !؟
جواب داد: اين آقا يکی از اوليای خداست. اما خيلیها نميدانند. ايشون
حاج ميرزا اسماعيل دولابی بودند.
سالها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن كتاب
طوبیمحبت فهميدم که جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگی بوده.
يكی از عملياتهای مهم غرب كشور به پايان رسيد. پس از هماهنگی،
بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام رفتند.
با وجودی كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولی به تهران نيامد! رفتم
و از او پرسيدم: چرا شما نرفتيد!؟
گفت: نميشه همه بچهها جبهه را خالی كنند، بايد چند نفری بمانند.
گفتم:واقعا به این دلیل نرفتی!؟
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسمربالشُھداوالصدیقین| #سلام_بر_ابراهیم صفحھ ۱۱۸ حاج آقا کمی با ديگران صحبت کرد. وقتی ات
بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۱۹
مكثی كرد وگفت: ما رهبر را برای ديدن و مشاهده كردن نميخواهيم، ما
رهبر را ميخواهيم برای اطاعت كردن.
بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست! بلكه مهم اين است
كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد.
ابراهيم در مورد ولایت فقیه خيلی حساس بود . نظرات عجيبی هم در مورد
امام داشت.
ميگفت: در بين بزرگان و علمای قديم و جديد هيچ کس دل و جرأت
امام را نداشته.
هر وقت پيامی از امام راحل پخش ميشد، با دقت گوش ميکرد و ميگفت:
اگر دنيا و آخرت ميخواهيم بايد حرفهای امام را عمل کنيم.
ابراهيم از همان جوانی با بيشتر روحانيان محل نيز در ارتباط بود.
زمانی که عالمه جعفری در محله ما زندگی ميکردند، از وجود ايشان
بهرههای فراوانی برد.
شهيدان آيتالله بهشتی ومطهری را هم الگويی كامل برای نسل جوان می دانست.
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۲۰
زیارت
«جبار ستوده ، مهدی فریدوند»
سال اول جنگ بود. به همراه بچههای گروه اندرزگو به يكی از ارتفاعات
در شمال منطقه گيلان غرب رفتيم. صبح زود بود. ما بر فراز يكی از تپههای
مشرف به مرز قرار گرفتيم. پاسگاه مرزی در دست عراقیها بود. خودروهای
عراقی به راحتی در جادههای اطراف آن تردد ميكردند.
ابراهيم كتابچه دعا را باز كرد. به همراه بچهها زيارت عاشورا خوانديم. بعد
از آن در حالی كه با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه ميكردم گفتم:
ابرام جون اين جاده مرزی رو ببین. عراقیها راحت تردد ميكنند. بعد با
حسرت گفتم: يعنی ميشه يه روز مردم ما راحت از اين جادهها عبور كنند و
به شهرهای خودشون برن!
ابراهيم انگار حواسش به حرفهای من نبود. با نگاهش دوردستها را
ميديد! لبخندی زد و گفت: چی ميگی! روزی میياد كه از همين جاده،
مردم ما دستهدسته به كربلا سفر ميكنند!
در مسير برگشت از بچهها پرسيدم: اسم اين پاسگاه مرزی رو میدونيد؟
يكی از بچهها گفت:«مرز خسروی»
بيست سال بعد به كربلا رفتيم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان كه ابراهيم
بر فراز آن زيارت عاشورا خوانده بود!
گوئی ابراهيم را ميديدم كه ما را بدرقه ميكرد. آن ارتفاع درست روبروی
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial
|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۲۱
منطقه مرزی خسروی قرار داشت. آن روز اتوبوسها به سمت مرز در حركت
بودند. از همان جاده دستهدسته مردم ما به زيارت كربلا ميرفتند!
هر زمان که تهران بوديم برنامه شبهای جمعه آقا ابراهيم زيارت حضرت
عبدالعظيم بود. ميگفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زيارتی آقا
اباعبدالله﴿علیهالسلام﴾ است. همه اولياء و ملائک ميروند كربلا، ما هم جايی ميرويم
كه اهل بيت گفتهاند: ثواب زيارت كربلا را دارد.
بعد هم دعای كميل را در آنجا ميخواند. ساعت يک نيمه شب هم
برميگشت. زمانی هم كه برنامه بسيج راهاندازی شده بود از زيارت، مستقيمًا
میآمد مسجد پيش بچههای بسيج. يک شب با هم از حرم بيرون آمديم.
من چون عجله داشتم با موتور يكی از بچهها آمدم مسجد. اما ابراهيم دو سه
ساعت بعد رسيد. پرسيدم: ابرام جون دير كردی!؟
گفت: از حرم پياده راهافتادم تا در بين راه شيخ صدوق را هم زيارت كنم.
چون قديمیهای تهران ميگويند امام زمان﴿عجاللهتعلیفرجهالشریف﴾شبهای جمعه به زيارت
مزار شيخ صدوق میآيند. گفتم: خب چرا پياده اومدی!؟
جواب درستی نداد. گفتم: تو عجله داشتی كه زودتر بيائی مسجد، اما پياده
آمدی، حتماً دليلی داشته؟!
بعد از كلی سؤال كردن جواب داد: از حرم كه بيرون آمدم يک آدم خيلی
محتاج پيش من آمد، من دسته اسكناس توی جيبم را به آن آقا دادم. موقع
سوار شدن به تاكسی ديدم پولی ندارم. برای همين پياده آمدم!
اين اواخر هر هفته با هم ميرفتيم زيارت، نيمههای شب هم بهشت
زهرا﴿سلاماللهعلیها﴾،سر قبر شهدا. بعد، ابراهيم برای ما روضه ميخواند.
بعضی شبها داخل قبر ميرفت. در همان حال دعای كميل را با سوز و
حال عجيبی ميخواند وگريه ميكرد.
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسمربالشُھداوالصدیقین| #سلام_بر_ابراهیم صفحھ ۱۲۱ منطقه مرزی خسروی قرار داشت. آن روز اتوبوس
|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۲۲
نارنجک
«علی مقدم»
قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بين فرماندهان سپاه و
ارتش جلسهای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
من و ابراهيم و سه نفر از فرماندهان ارتش وسه نفر از فرماندهان سپاه در
جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچهها هم در داخل حياط مشغول آموزش
نظامی بودند.
اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق يک
نارنجک به داخل پرت شد!
دقيقاً وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد. همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم
سرم را در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم!
برای لحظاتی نَفس در سينهام حبس شد! بقيه هم مانند من، هر يک به
گوشهای خزيدند.
لحظات به سختی ميگذشت، اما صدای انفجار نيامد! خيلی آرام چشمانم
را باز كردم. از لابهلای دستانم به وسط اتاق نگاه كردم.
صحنهای كه ميديدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم.
سرم را بالا آوردم و با چشمانی كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا
ابرام...!
بقيه هم يک يک از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند.
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial
|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۲۳
همه با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه ميكردند.
صحنه بسـيار عجيبی بود. در حالی كه همه ما به گوشه وكنار اتاق خزيده
بوديم، ابراهيم روی نارنجک خوابيده بود!
در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد. با كلی معذرت خواهی گفت:
خيلی شرمندهام، اين نارنجک آموزشی بود، اشتباهی افتاد داخل اتاق!
ابراهيم از روی نارنجک بلند شد، در حالی كه تا آن موقع كه سال اول
جنگ بود، چنين اتفاقی برای هيچ يک از بچهها نيفتاده بود.
گوئی اين نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد.
بعد از آن، ماجرای نارنجک، زبان به زبان بين بچهها ميچرخيد.
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسمربالشُھداوالصدیقین| #سلام_بر_ابراهیم صفحھ ۱۲۳ همه با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه ميكردند
|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۲۴
مطلعالفجر
«حسیناللهکرم»
مدتی از عزل بنیصدر از فرماندهی كلقوا گذشت. برای درهم شكستن
عظمت ارتش عراق، سلسله عملياتهائی در جنوب، غرب و شمال جبهههای
نبرد طراحیگرديد.
در هشتم آذرماه اولين عمليات بزرگ يعنی طريقالقدس(آزادی بستان)
انجام شد و اولين شكست سنگين به نيروهای حزب بعث وارد شد.
طبق توافق فرماندهان، دومين عمليات در منطقه گيلان غرب تا سرپلذهاب
كه نزديكترين جبهه به شهر بغداد بود انجام ميشد. لذا از مدتها قبل،كار
شناسائی منطقه و آمادگی نيروها آغاز شده بود.
مسئوليت عمليات اين محور به عهده فرماندهی سپاه گيلان غرب بود. همه
بچههای اندرزگو در تكاپوی كار بودند. مسئوليت شناسايی منطقه دشمن به
عهده ابراهيم بود. اين كار در مدت كوتاهی به صورت كامل انجام پذيرفت.
ابراهيم برای جمعآوری اطلاعات، به همراه يكی از كردها به پشت نيروهای
دشمن رفت. آنها طی يک هفته تا نفتشهر رفتند.
ابراهيم در اين مدت نقشههای خوبی از منطقه عملياتی آماده كرد. بعد هم به
همراه چهار عراقی كه به اسارت گرفته بودند به مقر بازگشتند!
ابراهيم پس از بازجوئی از اسرا و تكميل اطلاعات لازم، نقشههای عمليات
را كامل كرد و در جلسه فرماندهان آنها را ارائه نمود.
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسمربالشُھداوالصدیقین| #سلام_بر_ابراهیم صفحھ ۱۲۴ مطلعالفجر «حسیناللهکرم» مدتی از عزل ب
|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۲۵
سرهنگ علییاری و سرگرد سالمی از تيپ ذوالفقار ارتش نيز با نيروهای
سپاه هماهنگ شدند. بسياری از نيروهای محلی از سرپل ذهاب تا گيلانغرب
در قالب گردانهای مشخص تقسیمبندی شدند. اكثر بچههای اندرزگو به
عنوان مسئولين اين نيروها انتخاب شدند.
چندين گردان از نيروهای سپاه و داوطلب به عنوان نيروهای خط شكن،
وظيفه شروع عمليات را بر عهده داشتند.
فرماندهان در جلسه نهايی، ابراهيم را به عنوان مسئول جبهه ميانی، برادر
صفر خوشروان را به عنوان فرمانده جناح چپ و برادر داريوش ريزهوندی
را فرمانده جناح راست عمليات انتخاب كردند. هدف عمليات پاكسازی
ارتفاعات مشرف به شهرگيلان، تصرف ارتفاعات مرزی و تنگههای حاجيان
و گورک و پاسگاههای مرزی اعلام شده بود.
وسعت منطقه عملياتی نزديک به هفتاد كيلومتر بود. از قرارگاه خبر رسيد
كه بلافاصله پس از اين عمليات، سومين حمله در منطقه مريوان انجام خواهد
شد.
همه چيز در حال هماهنگی بود. چند روز قبل از شروع كار از فرماندهی
سپاه اعلام شد: عراق پاتک وسيعی را برای باز پسگيری بستان آماده كرده،
شما بايد خيلی سريع عمليات را آغاز كنيد تا توجه عراق از جبهه بستان خارج
شود.
برای همين، روز بعد يعنی بيستم آذر 1360 برای شروع عمليات انتخاب
شد. شور وحال عجيبی داشتيم. فردا اولين عمليات گسترده در غرب كشور
و بر روی ارتفاعات شروع ميشد. هيچ چيز قابل پيشبينی نبود. آخرين
خداحافظی بچهها در آن شب ديدنی بود.
بالاخره روز موعود فرا رسيد. با هجوم وسيع بچهها از محورهای مختلف،
بسياری از مناطق مهم و استراتژيک نظير تنگه حاجيان وگورک، منطقه
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial