🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (14):👇 🌿...حدود دو ماهی شد در جبهه بودم و آمدم مرخصی به روستایمان😄 چند روز اول خیلی خوش گذشت و حسابی ازم پذیرایی میکردند😊 تا یه شب مونده به رفتنم به جبهه متوجه جلسه ایی باحضور پدر, مادر و برادرم فرزاد خان شدم که در واقع می خواستند نگذارند من دوباره برگردم به جبهه😇 من بعد از شنیدن مکالمات جلسه آنشب, دست به کار شدم که زودتر بروم جبهه اما چشمتان روز بد نبیند😖 اصرارهای من به پدرم آخر باعث واکنش پدرم شد👈 دست آخر که دید من مثل کنه به او😎 چسبیده ام, و او را رها نمی کنم رو کرد به طویله مان و فریاد زد:👇 🌿... «آهای فرزاد بیا😠این فریبرز خان را ببر صحرا و تا می خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» 😍 قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن😥یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز😇 صدایش گرفته بود وبه جای عرعر👈 قوقولی قو قولی میکرد! فرزاد حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا😀 آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم... 🌿...به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود😇 بابام من را که کلاس سوم راهنمایی و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود😍 آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت😊چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم😎 بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت😍 روزی هم که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم👈گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.»😀 🌿... قابلمه را برداشتم وآمدم بیرون😄 دم در خانه, قابلمه را زمین گذاشتم و یه یا علی مدد گفتم 👌و رفتم که رفتم...😀 درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم😄 در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه هم برای خانواده نفرستاده بودم😚 سر راه خانه, از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه😍 در زدم😊 برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: 👈«چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» 😊خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: 👈 «فرزاد بیا که فریبرز آمده!»😊با شنیدن اسم فرزاد چنان فرار 💨کردم که کفشم دم درخانه جاماند! 😀 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com