eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2.1هزار دنبال‌کننده
82هزار عکس
88هزار ویدیو
3.3هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (4):👇 🌿...همه ترسم این بود که فریبرز با بچه ها صمیمی بشود و سپس با آن قیافه مظلوم😊 و حق به جانب خود, شیطنت هایش😈 شروع بشود...👌بله حدسم درست بود... 😏 فریبرز شده بود👈 داش فری بچه ها😄 و موقعیت برای کارهایش فراهم شده بود😵 🌿... معمولا بچه ها برای نماز شب 🙌 یک جای خلوت را انتخاب می کردند و آهسته می رفتند مشغول به نماز شوند تاخدا نکرده ریا نشود😍 به پای بچه‌های نماز شب خوان زلم زیمبو (قوطی کمپوتها را با سیم به هم وصل کرده بود) می‌بست😇 تا نصفه شب که می‌خواهند بی‌ سر وصدا از چادر بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛😵 وبچه ها بیدار شوند😍 پتو را به پیراهن و شلوار بچه‌ها می‌دوخت؛😄 توی نمکدان تاید می‌ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن😈 هم به آن نمی‌رسید.😀 از آن بدتر، این بود که مثل کنه به من چسبیده بود.😣 خیر سرمان بنده هم روحانی و پیش‌نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می‌کردند. اما مگر فریبرز می‌گذاشت؟😭😥😰 🌿...  یه روز نزدیک های ظهر رفته بودم تدارکات گردان. 😆 دوستم مسئول تدارکات بود؛ منتهی از آن تدارکاتی هایی که همه ی گردان می گفتند ما بچه هایمان هم با او خوب نمی شوند.😄 خیلی اهل حساب و کتاب و درست و دقیق ؛ از اون زرنگ هایی که پشه را روی هوا نعل می کنند.😠 از همه جا بی خبر که دیدم از آن پایین، پشت سنگر تدارکات صدای ناله و ندبه می آید.😇 حالا نگو بچه ها مرا دیده اند و با تحریک فریبرز عمدا صدای شان را بلند کرده اند که توجه مرا جلب کنند. 😵 خوب گوش کردم.😠چند نفربا تضرع تمام داشتند ظاهرا با خدای خودشان رازو نیاز می کردند: 👈 ظلمت … ن …. فسی ، ظلمت … ن …فسی. اما چرا این موقع روز !؟ 😎🎩 پاورچین پاورچین رفتم نزدیک. آقا چشمت روز بد نبیند؛ چه دعایی ، چه شوری ، چه حالی😍 مسئول تدارکات و فریبرز و چند نفر دیگر👇 🍟تنقلات را ریخته بودند وسط؛ می خوردند و می خندیدند و با سوز و آه " ظلمت نفسی " می گفتند. " 😆 برگشتم به مسئول تدارکات گفتم, تو دیگه چرا!؟😠 فقط با اشاره گفت:👇 تقصیر فریبرزه 😳 اصلا نفهمیدم چه جوری خام شدم😵 وگول خوردم...😢 فریبرز باز یکی از آن خنده های معروفش را کرد و با خنده گفت😄حاجی بزن روشن شی😵 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
🌿... کم کم به کارهای فریبرز شک کردیم😇 یه شب که خواب بود... گفتم بیائید فریبرز را امتحان کنیم...🎩باندی که به پای چپش بسته بود باز کردیم و بستیم به پای راستش😎صبح طبق معمول صبحانه اش را خورد و پا شد با پای راستش لنگان لنگان شروع کرد به راه رفتن..... بچه ها که فهمیدند سرکار هستند😍 همه باهم پتو سربازیها را ریختند روش و به تلافی این چند هفته سرکار گذاشتن فریبرز😊 حسابی از خجالتش بیرون آمدند و خوب مشت و مالش دادند و به مدت یک هفته شد شهردار ثابت چادر💪 و مجبورش کردیم🌚 لباس تمام بچه ها را بشورد👌 و پوتین های مان را نیز واکس بزند✌
طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (7):👇      🌿... برای اولین بار فریبرز یه سری بچه های تازه وارد را برده بودن ميدان تير.😬 یکی از بچه ها هر چی تير مي‌زد به هدف نمي‌خورد.😵 اطرافش هم نمي‌خورد. دو سه نفر آمدند گفتند اشكال نداره شما برو جلوتر بزن. 😜 رفت جلو 😄شلیک کرد ولی بازهم نخورد.😇 باز هم جلوتر، نخورد... 🎩 اسلحه را گرفت رو به ديوار نمي‌خورد.😮 خشاب را در آورد.😞 فریبرز تیرهای جنگی را درآورده بود و به جایشان👈 تير مشقي گذاشته بود.🎩 گلوله بدون مرمي. ايستاده بودند و مي‌خنديدند😄 فریبرز هم برای اینکه, قافیه را نباخته باشد رو به نیروهای تازه وارد کرد وگفت: من خواستم شما را امتحان کنم, شما باید حواستان را جمع کنید و قبل از عملیات واقعی مهمات خود را, خصوصا فشنگ هایتان را چک کنید تاقلابی و مشقی نباشد.😜👌👋 🌿... شنیده اید می گویند عدو😈 شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم...🎩 یه روز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند.😰 نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید.😞 دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، 👈کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. 👱فریبرز و بچه ها مثل مغول ها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهار تا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت. به سوی سنگرهای شان 😄و بعضی ها هم آنجا نشسته بودند و می خوردند و طاقت اینکه کمپوت ها را به سنگر ببرند نداشتند و دو لپی می خوردند😜 و شعار می دادند:👈جنگ جنگ تا پیروزی،✌ صدام بزن جای دیروزی😬 🌿... فریبرز و چندتا دیگه👈خروس و مرغ تدارکات را طی یک عملیات دقیق و ماهرانه پاتک زده و تناول کردند😜😘در شعارهای صبح گاهی سر وصدای آن به بیرون درز کرد😎😇 فریبرز و مصطفی شیپور قورت داده, هم در اوج کوبیدن پاها به زمین، در صبحگاه با ندایی گوش خراش می گفتند: 👈خروس چه شد؟ 😄 و گردان یکپارچه داد می زد "کشته شد"، 😂 خروس چه شد؟  "کشته شد"😍 و هنوز که هنوز است مسئول تدارکات, پاتک زنندگان را نبخشیده است... ‍ 🌿... یڪے  از 👱بچہ ها خیلے اهل معنویت و دعا بود .برای خودش یہ قبری ڪنده بود . شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد . 🙌 شبها گذشت تایہ شب مهتابـے فریبرز با👥چند نفر، رفتند سرقبر .😇با خوشان گفتتد, بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم.😁 خلاصہ قابلمہ ی بزرگ گردان را برداشتند و با بچہ ها رفتند سراغش...😜 پشت خاکریز قبرش نشستند... اون بنده ی خدا هم بی خبر از همه جاداشت با یہ شور و حال خاصے نافلہ ی شب مےخوند ، واقعا دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال !...😌 🌿... فریبرز بہ مصطفی شیپور قورت داده ڪہ تن صدای بالایـے داشت، گفت👈 داخل قابلمہ برای این ڪہ صدا توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ ، بگو : 👇 اقراء ... 😐 مصطفی شیپور قورت داده گفت:   اقراء ... 😐 اون بنده خدا در قبر, یهو تنش شروع ڪرد بہ لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد👈 یعنے بہ شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد برایش باب رحمتی باز شده است...!😰 💥 برای بار دوم و سوم هم مصطفی گفت : اقراء😇بنده ی خدا با شور و حال و گریہ گفت : چے بخونم ؟...😇 و این دفعه خود فریبرز باصدای بلند و گیرا گفت : بابا ڪرم بخون ...😂😇
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (8):👇 🌿... در یکی از پاسگاه های جزیره مجنون مستقر بودیم. هر روز حوالی ساعت یازده قایق تدارکات می آمد وسه وعده روزانه "ناهار،شام، و صبحانه" فردا را میداد و می رفت.👋😵 یه نفر از بچه های تدارکات گردان این مسئولیت خطیر😜 را بعهده گرفته بود.😞 چانه زنی ها برای افزایش سهم غذا بی فایده بود. تا اینکه فریبرز و بچه ها فکرها را روی هم ریختند😇 و طرحی نو در انداختند.😛 اجرای این طرح مهارت خاصی می خواست...🎩 🌿...فردی با اعتماد به نفس بالا و گویش شمرده کلامی و مطلع به احکام شرعی 😂بله حدس شما درست است👈 جناب فریبرز خان که هم طلبه بودند و سخنران زبر دست👌😊 سریع تا قبل از ظهر یکی از ملحفه های تر و تمیز را انتخاب کردیم و تبدیل به یه عمامه درشت کرده و بر سر فریبرز گذاشتیم.😜 یه پتو را لوله کردیم که حکم متکا پیدا کرد و فریبرز به آن تکیه داد😐😂حوالی ساعت یازده طبق روال معمول قایق غذا  آمد.😗  در همان ابتدا ابهت حاج آقا فریبرزچشم نیروی تدارکات را گرفت.😬 حاج آقا فریبرزما هم کم نیاورد و در منزلت رزمندگان اسلام چند حدیث گفت و در ثواب رسیدگی به امور "تغذیه" آنان نهایت هنر خود را به نمایش گذاشت.😂 آن روز دیگ ها کاملا پر شده بود. همه ما آماده انفجار خنده بودیم. ولی با سختی و مشقت فراوان به هر طریق جلوی خود را گرفته بودیم😑 که یک مرتبه, آن نیروی تدارکات راجع به احکام غسل ارتماسی سوالی را از جناب حاج آقا فریبرز مطرح کرد😨 🌿...همه مات شده بودیم و نگران😣 که آیا توان و عقل کلامی فریبرز یارای پاسخ گویی به این مساله را دارد!؟ یا خیر!؟😛 و آیا رها شدن از مخمصه این سناریو به خیر خوشی تمام می شود؟😮 یا خیر!؟😵 🌿...سوال این بود:👇 آیا به هنگام انجام غسل ارتماسی کش تنبان مانع محسوب میشود یا خیر😂 فریبرز قیافه 👳 عالمانه ائی به خود گرفت🙏 و با تیز هوشی, درنگ عالمانه ای👳 کرد و دستی به ریش خود کشید. 😬 همه ما میخ این صحنه شده بودیم.😳 یک مرتبه با تمام مهارت پاسخ داد:👈 بستگی به کش تنبان دارد😬 اگر کش تنبان ایرانی😁 باشد بلامانع است و غسل صحیح... 😂 آن روز اون بنده خدا قانع از پاسخ  رفت و ما تا شام فقط می خندیدیم😂 چشمتان روز بعد نبیند ,فرداي آنروز قایق که آمد فریبرز عمامه ای بر سر نداشت و پشت قبضه نشسته بود....😇 همین صحنه کافی بود که نیروی تدارکات،  رو دست خوردنش را متوجه شود.🎩هیچی، یک هفته ای ریاضت و گرسنگی می کشیدیم...😵😰
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (14):👇 🌿...حدود دو ماهی شد در جبهه بودم و آمدم مرخصی به روستایمان😄 چند روز اول خیلی خوش گذشت و حسابی ازم پذیرایی میکردند😊 تا یه شب مونده به رفتنم به جبهه متوجه جلسه ایی باحضور پدر, مادر و برادرم فرزاد خان شدم که در واقع می خواستند نگذارند من دوباره برگردم به جبهه😇 من بعد از شنیدن مکالمات جلسه آنشب, دست به کار شدم که زودتر بروم جبهه اما چشمتان روز بد نبیند😖 اصرارهای من به پدرم آخر باعث واکنش پدرم شد👈 دست آخر که دید من مثل کنه به او😎 چسبیده ام, و او را رها نمی کنم رو کرد به طویله مان و فریاد زد:👇 🌿... «آهای فرزاد بیا😠این فریبرز خان را ببر صحرا و تا می خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» 😍 قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن😥یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز😇 صدایش گرفته بود وبه جای عرعر👈 قوقولی قو قولی میکرد! فرزاد حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا😀 آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم... 🌿...به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود😇 بابام من را که کلاس سوم راهنمایی و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود😍 آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت😊چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم😎 بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت😍 روزی هم که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم👈گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.»😀 🌿... قابلمه را برداشتم وآمدم بیرون😄 دم در خانه, قابلمه را زمین گذاشتم و یه یا علی مدد گفتم 👌و رفتم که رفتم...😀 درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم😄 در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه هم برای خانواده نفرستاده بودم😚 سر راه خانه, از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه😍 در زدم😊 برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: 👈«چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» 😊خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: 👈 «فرزاد بیا که فریبرز آمده!»😊با شنیدن اسم فرزاد چنان فرار 💨کردم که کفشم دم درخانه جاماند! 😀 دعوتید به کانال شهدا👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (15):👇 🌿... دفعه سوم که می خواستم اعزام شوم به پدرهم گفتم خوب شما گه اینقدر نگران من هستید این دفعه شما هم با من اعزام شوید😇 و هم با بچه ها آشنا شوید و هم به جبهه آمدید و ثواب 👈انجام تکلیف👈 عملیات 👈 شربت شهادت و.... 😀بابام یه فکری کرد و گفت بد پیشنهادی نیست😄 هم فال است و هم تماشا 😊به هر طریقی که بود پدرم را به عنوان راننده با خودم آوردم جبهه😵 🌿... روز اول ورودمان من رفتم گردانمان و پدر هم رفتند کارگزینی تا کارهایش را درست کند که برود ترابری لشگر... 😍موقع نماز ظهر و عصر پدرم را در حسینیه دیدم و گفت امشب هم در حسینیه هستیم و فردا میروم تدارکات لشگر به عنوان راننده مشغول به کارشوم😊 گذشت تا شب که بعداز نماز عشاء👌 ازش خداحافظی کردم و آمدم گردان و پدرم هم برای خوابیدن در حسینیه ماند✌ 🌿...نیمه های شب چشمتان روز بد نبیند😖 برنامه رزم شبانه برای نیروهای تازه وارد در حسینیه ترتیب دادند 😀 بشکه های فوگاز و مین های ضد تانک را مقابل حسینیه  ابتدا منفجر کردند😂  و سپس با اسلحه شروع به شلیک کردند و گازهای اشک آور را انداختند توی حسینیه😵 آنقدر حجم آتیش زیاد بود که همه پادگان از خواب بیدار شده بودند😀 من هم برای اینکه از پدرم خبر بگیرم آمدم درب حسینیه...😊 🌿... خنده بازاری بود😄اکثرا نیروهای😠 خدماتی و پشتیبانی با زیرپوش رکابی و زیر شلواری😇 با ترس و وحشت داشتند به سوی درب حسینیه فرار میکردند😬 پدرم را دیدم با زیرپوش و زیر شلواری چهار خونه آبی رنگش در حال فرار به به بیرون حسینیه بود😜 تا چشمش به من افتاد😀 همه چیز یادش رفت و شروع کرد به دنبال کردن من در پادگان...😠 با سنگهایی که به طرفم پرت میکرد و فحش های با کلاسی که بهم می داد با فریاد می گفت😊 مگر دستم بهت نرسه فریبرز... 😀میدونم باهات چیکار کنم....😥 بنده خدا خیال میکرد خشم شبانه( رزم شب) را من هماهنگ کرده ام و میخواستم ازش انتقام بگیرم😵 جایتان خالی تا چند روز مقابلش آفتابی نشدم 😎 تا پدرم متوجه شد که رزم شبانه یه کار دائمی و همیشگی برای آموزش نیروها بوده😄 و کار من نبوده است😃😍 🌿... فریبرز يک تيم روحيه درست كرده بود😍 با عمو حسن و يك روحاني و چند نفر ديگر گردان به گردان مي رفتند😀قرآن مي خواندند😊حديث مي گفتند 😜 گوسفند نذری قرباني مي كردند😚 و موقع عملیات بچه ها را از زير قرآن رد مي كردند😠 عمو حسن هم توي يك كاسه ي بزرگ حنا درست مي كرد و فریبرز سر و دست بچه ها را حنا مي گذاشت😜 🌿... یه شب آقا فریبرز هوس کمپوت کرده بود😇 از پنجره شکسته آشپزخانه تبلیغات لشکر رفت تو سراغ یخچال😵 یه دفعه صدای جیغی حواس اونو جلب کرد😊 با ترس و لرز رفته بود سراغ پریز برق😇 چراغ را که روشن کرد 👈 درجا خشکش زد😍 عمو حسن داشت تو دیگ حموم می کرد😀 همون دیگی که توش برای بچه ها دوغ درست می کرد! 😃 🌿...فریبرز تازه از مرخصی اومده بود، همین که چشمش به من افتاد😎 با ایماء و اشاره گفت: برم جلو. دستمو باز کرد و یه مشت پر پسته و شکلات ریخت توش😚 بعدشم سرشو نزدیک گوشم آورد و به طوری که کسی نشنوه، گفت👈 یه طوری بخور که کسی نفهمه 😵منم با حفظ تریپ اطلاعاتی، چپ و راستمو ورانداز کردم و یواشکی رفتم به سمت آسایشگاه 😜 تمام فکر و ذهنم این بود که لو نرم. وارد آسایشگاه که شدم، یک دفعه دیدم هر کسی یه گوشه ای داره چیزی می خوره😄 به همه همین رو گفته بود!😊
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (16):👇 🌿...بذله گویی و شوخی های فریبرز نظیر نداشت،😳 طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود.😄 یک روز در خط اول فاو نشسته بودیم و بافریبرز چای می خوردیم...😲 یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه ی لیوان چای♨ فریبرز نشسته😎 🌿... همین طور خیره خیره😵 به مگس نگاه میکردیم😳 مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان فریبرز.😎 فریبرز یه قیافه عالمانه به خودش گرفت و برگشت گفت: نگاه کن! می رود روی جنازه ی عراقی ها 😎میشینه😳 و بعد غسل میت اش😄 را می آید توی چایی ماانجام میده😵 🌿...روحانی گردان مان بود. روشش این بود كه بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می كرد و درباره ی آن توضیح می داد.👌 پیدا بود این اولین باری است كه به صورت تبلیغی رزمی به جبهه آمده است 😳 چون اگر تجربه داشت 👈شاید بی گدار به آب نمی زد و هوس نمی كرد بچه ها را امتحان كند؛ آن هم بچه های این گردان را كه تبعیدگاه بود؛ 😎نمی آمد بگوید: 💢«بچه ها! النظافة من الایمان و …؟» تا فریبرز در عین ناباوری اش بگوید:👇 «حاج آقا والكثافة من الشیطان»🎩 🌿...😳 با این وصف حاجی خنده برلب كم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال كیه؟!😵 و بالفور فریبرز گفت: 👇 نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اكبر سیاه😠 🌿... روزها معمولا بعد از صبحگاه و خوردن صبحانه😋کلاسهای آموزشی از قبیل, آشنایی با انواع مین ها و طرز خنثی سازی آن😄 یا آشنائی با تانک و سلاحهای پدافند وغیره😳 برقرار بود و بچه های رزمنده ملزم به حضور در آن بودند👌 🌿... روزی سر کلاس آموزش مخابرات👇 مربی فرق بی سیم «اسلسون»😳 را با بی سیم «پی آر سی»😍 از بچه‌ها پرسید!؟😵یکی از بسیجی‌های به نام  فریبرز دستش را بلند کرد، و بالهجه نیشابوری گفت:👇 «مو وَر گویم؟» مربی هم کم نیاورد و با خنده و لهجه خودش گفت 👈 «وَر گو»😄 فریبرز گفت: 👈«اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه.😇 ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.».👏کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا...😛
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (16):👇 🌿... نزدیک عملیات بود و بنا به دلایلی در یک سالن بزرگ👈 کل گردان باهم بودیم و داشتیم استراحت مى كرديم😳  همه کار و زندگی مان در آن سالن بود وچه ماجراهائی که در آن اتفاق می افتاد😜 🌿... آقا فریبرز تعریف می کرد👈 یک روز برای تعویض شلوارم😇 پتویی را به دورم گرفتم و خم شدم تا شلوارم را در بیارم 😍 نیروی تازه واردی داشتیم😙 نمى دانست من چکار مى كنم، فکر کرد من در حال رکوع نمازم، 😃سریع پشت سر من قرار گرفت و یه تکبیر گفت و به من اقتدا نمود به رکوع رفت😝 صورتم را برگرداندم و گفتم:👇 برادر تعویض شلوار که اقتدا ندارد....😊😄 🌿... سال 63 نزدیکی های شهر بستان در موقعیتی مستقر بودیم که به موقعیت 👿پشه معروف بود😳 (دلیل نامگذاری موقعیت پشه هم, وجود مگس و پشه‌ های منطقه هور‌العظیم بود) پشه نگو 👈گودزیلا بگو😁 نیش این حشرات به حدی گزنده بود که جای نیش شان زخم میشد و با خارش دادن زخم آن گسترش پیدا می‌ کرد وگریه آدم در می آمد.😍 🌿... روزها از گرمای بالا 50 درجه😁 و خستگی صبحگاه خواب نداشتیم😊 و شبها هم از آزار و اذیت 😈پشه ها ورزم شبانه 😍بی خواب بودیم😰 تا بالاخره آقا فریبرز👌 پس از مطالعات و تحقیقات آخرین راه حل خود را ارائه داد😇 فریبرز در پیت های فلزی 17 کیلویی پنیر پٍٍهن گاو🍳 را با ذغال مخلوط کرده بود و شبها آنرا آتش میزد👈 که دود می کرد 👈و ما هم زیر پتو سربازی تو اون گرما برای در امان ماندن از نیش 👿پشه هاباید می خوابیدیم😥 🌿...چند روز اول باگرما و دود بالاخره👈 دو ساعتی می خوابیدم تا اینکه پشه ها😁به دود مصونیت پیدا کردند😭 دیگه خودتان فکرش را بکنید😊 دود و بوی پٍهن و گرمای 50 درجه و پشه های قاتل و پتوی سربازی و.... امانمان را بریده بودند😁 و برای اولین بار بود که فریبرز تسلیم وضع موجود شده بود😳 نه روز خواب داشتیم و نه شب😳 کاری که 😈صدام یزید نتونسته بود انجام بده 👿پشه ها انجام می دادند و اون این بود که 😭گریه👈 رزمنده ها را درآورده بودند😥 هنوزم بعد از سالها که یادش می کنم👈مو به بدنم سیخ می شود 👈از آن همه گرما و دود و پشه و بی خوابی و....
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (17):👇   🌿...به نظرم روز عید قربان😄 بود که با بچه های گردان رفتیم خط پدافندی شاخ شمیران در اطراف سد دربندی خان عراق را تحویل گرفتیم 😵 معمولا شبها برای حفظ امنیت نیروهااین جابجائی ها انجام میشد😵 وتا نماز صبح و روشن شدن روز طول میکشید 😵 ما هم با بچه ها ی گروهان خودمان نیز تا قبل از روشن شدن روز خط را تحویل گرفتیم😊 نماز صبح را خواندیم و کمی سنگرها را تمیز کردیم و نان خشک ها و کناره های نان را هم ریختیم جلوی شاهپور😇 (هر دسته یه قاطر داشت و اسم قاطر دسته ما شاهپور بود)😎 🌿... کارهای نظافت سنگر که به اتمام رسید نگبهان تعیین کردیم و به هوای ناهاری😄 خوشمزه در روز عید قربان خوابیدیم😖آنقدر خسته بودیم که تا ظهر خوابیدیم😁بلند شدیم و نماز ظهر و عصر را خواندیم🙏 منتظرشدیم تا ناهار را بیاورند😝 کمی طول نکشید که باران شروع به باریدن کرد و تمام منطقه را آب گرفت و جاده ها👈 شد گل و تردد قطع شد😵 ارتفاعات شاخ شمیران در عراق مانند کوه های دربند تهران است😖خیلی بلند و مرتفع بود😳 ودسترسی به آن هم خیلی سخت بود و باران هم که آمد👈 مشکل تر هم شد😰 🌿... تا نماز مغرب غذا نیامد😂 و با بی سیم هم اطلاع دادند شام هم نمیتوانیم بیاریم😵 هرچی دارید تو سنگرها بخورید تا فردا خدا کریمه 😥 با هر زحمتی بود نماز مغرب و عشا را با شکم خالی خواندیم 😣و همه تو سنگر از زور خستگی وگرسنگی ولو شدیم😭 نه کنسرو ونه هیچ چیز دیگه برای خوردن نداشتیم😖و تازه شب هم باید با شکم گرسنه😊 نگهبانی هم می دادیم😖 🌿... واقعا گرسنه بودیم و حال و حوصله هیچ کاری هم نداشتیم 😠تا اینکه آقا فریبرز فکری به سرش زد...😵 فریبرز رفت بیرون سنگر و سریعا😎 با خودش مقداری نان خشک خیس😝 شده برای خوردن آورد داخل سنگر😁 شلوغ کاری هم میکرد که همه تشریف بیاورید شام عید قربان برایتان آوردم😛 🌿...نانهای خیس شده را به هر طریقی بود از زور گرسنگی با چائی شیرین خوردیم😁 سفره را که جمع کردیم از فریبرز پرسیدم نانها را از کجا آورد خیلی مزه داد😲دستت درد نکنه😊 باز فریبرز یه لبخند موذیانه زد و گفت یادتان است👈 صبح نانهای خشک را ریختیم جلوی شاهپور (قاطر دسته)😠گفتم بله...😘 🌿... گفت رفتم دیدم, واقعا نان خشک ها برای شاهپور زیاد است😲 و اسراف می شود😠از جلوی قاطر(شاهپور) نانهای اضافه را با دقت جمع کردم😇 آوردم تا همه با هم بخوریم😖 وحالش راببریم😄 وخودتان هم شاهد بودید که چقدر مزه داشت😋 فقط باید همه تک تک بروید از شاهپور رضایت بطلبید😄 چون حق القاطر😵 است وباید شاهپور از شما راضی باشد😣 تادر قیامت👈 دچار مشکل نشوید😊
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (18):👇 🌿... از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس های مان نبود😳 یا تركش آستین مان را جر داده بود😍 یا موج انفجار لباس مان را پوكانده بود 😵و یا بر اثر گیر كردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود 😃فرمانده گردان مان از آن ناخن خشك ها بود!😊 هر چی بهش التماس كردیم تا به مسئول تداركات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نمی رفت... 😁 فرمانده گردان می گفت لباس هاتون كه چیزی نیست😉 با یك كوك و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!😘 🌿... آخرسر هم دست به دامان فریبرز شدیم كه خودش هم وضعیتی مثل ما داشت.👊 به سركردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان👌 فریبرز اول با شوخی و خنده حرفش را زد😂 اما وقتی به دل فرمانده گردان اثر نكرد😝 عصبانی شد و گفت 👈 ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به كل بچه ها شلوار، پیراهن ندی😥 آبرو واسه ات نمی گذارم!😊 🌿... فریبرز به یکی از بجه ها گفت یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس 👈 فریبرز.... از نیروهای گردان... به فرماندهی .... 😇من هم نوشتم.👌 یك هو فریبرز شلوار زانو جر خورده اش را از پا كند😠 و با یك شورت مامان دوز كه تا روی زانویش بود 😵 ایستاد. همه جا خوردند و بعد هم زدیم زیر خنده😳 🌿... فریبرز گفت 👈 الان راه میرم تو لشگر و می چرخم و به همه می گویم😳 كه من نیروی تو هستم 😁و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی😂 تا پیش پدر ومادر و همسرم آبروم برود و سكه یه پول بشم!😍 🌿...بعد محكم و با اراده راه افتاد طرف نمازخانه لشگر... 😳 فرمانده گردان كه رنگش پریده بود 😍افتاد به دست و پا و دوید دست فریبرز را گرفت و گفت 👈 نرو! باشه می گم تا به شما لباس بدهند!😵😠 🌿...فریبرز گفت 👈 نشد. باید به كل گردان لباس نو بدهی...✌ والله می روم... بروم؟😘 سرانجام فرمانده تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم از تصدق سر آقا فریبرز!💪
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (20):👇 🌿... کامیونها پر از نیرو راه افتادند😍 برای اینکه دشمن نفهمه😎 عملیات از کدام منطقه است👈 اتوبوس ها را گل مالی کردند😵 و بدون نیرو و نفرات فرستادند سمت غرب😄 و نیروهای عملیاتی را هم با کامیون هائی که با برزنت پوشانده بودند✌به سمت جنوب برای عملیات فرستادند👏 🌿... قبل از حرکت فرمانده گردان به تک تک کامیونها سرکشی کرد😍 وبا تهدید و بعضا خواهش 👈سفارشات لازم را کرد که از👈 کسی صدائی بلند نشود😵تا اعزام نیروها👈 به جنوب لو نرود😀تو طول راه همه بچه ها💪 دستور فرمانده را رعایت می کردند جز آقا فریبرز...😀 🌿...فریبرز هر طوری بود خودش را رساند به پیرمرد دسته و در👈 گوشش حرفهائی زمزمه کرد... 😎 چند ساعتی گذشت تا رسیدیم به دژبانی😵 کامیونها که توقف کردند🎩 ناگهان همان پیرمرد دسته که فریبرز در 🔔گوشش چیزهائی گفته بود😄 با صدای بلند گفت:👇 سلامتی رزمندگان اسلام 👈بلند 💗صلوات بفرست و بچه ها هم بلند 💗صلوات فرستادند😳 کامیونهای دیگر هم به خاطرصدای بلند💗 صلوات ما 👈آنها هم بلند💗صلوات فرستادند 🌿... خنده بازاری شده بود👈 واین طوری بود که اعزام نیروی مخفی 😎و یواشکی😇برای عملیات در ساعتهای اولیه😭 به همت آقا فریبرز و پیرمرد دسته مان لو رفت😭 فقط شانسی که آوردیم 😎دژبانی با خط مقدم👈 خیلی فاصله داشت و دشمن چیزی نفهمید😀 🌿...بچه‌های گروهان باصدای بلند 💗صلوات می‌فرستادند و فریبرز می‌گفت: 👈 «نشد این 💗صلوات به درد خودتون می‌خوره»😳بلندتر 💗صلوات بفرستید😀نفرات جلوتر که نزدیک تر بودند😎 اصل حرف‌های فریبرز را می‌ شنیدند و می‌خندیدند، چون او می‌گفت:👇 😀«برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم کنید»😀😳 🌿...بچه‌های ردیف های آخر فکر می‌کردند که او برای سلامتی آنها 💗صلوات می‌گیرد👏 و او هم پشت سر هم می‌گفت: 👈 «نشد مگه روزه هستید»... 😄وبچه‌ها دوباره بلندتر💗صلوات می‌فرستادند.😛بعد ازکلی💗صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی😀می‌گفته و آنها چه چیزی می‌شنیدند و بعد همه با یک 💗صلوات به استقبال خنده رفتند😄 🌿...بچه ها دراتوبوس داشتند چرت می زدند که دوباره 😈شیطنت فریبرز گل کرد بعد از مدتی دوباره فریبرز با صدای بلند گفت👈برای سلامتی خودون و خونوادتون که...😀 بچه ها این دفعه با صدای بلند جواب دادند به دکتر مراجعه کنید😄 مریضی اینقدر بده اینقدر بده 😳راننده اتوبوس از آئینه بچه ها را نگاه😳 می کرد👈 گاهی می خندید😵 گاهی سرش را می خارید😇 و گاهی هم بر می گشت به ما نگاه می کرد 😎بنده خدا قاطی کرده بود😛
🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (23):👇 🌿... بعدازظهرهای دوکوهه گرما به 50 درجه میرسید😀 و واقعا جهنم میشد😣 برای همین اغلب بچه ها هر طوری خودشون به دزفول😇 میرسوندند تا در رودخانه دز👈شنا و آب تنی کنند و چند ساعتی از گرما فرار کرده باشند😄 🌿... در رودخانه دز👈 آب تنی مى كرديم😋 یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب 😳چند بار رفت زیر آب و آمد بالا 😀 شنا هم بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند.😊 سریع فریبرزخودش را پرت کرد تو  توی آب و او را گرفت...👏 وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا, مداوم👈 می گفت:👇 کاکا سالم هستی؟ و او نفس زنان مى گفت:👇 نه کاکا سالم خانه است؛ من جاسم هستم!!😄 🌿... بایستی استحمام می کردیم. بچه ها گفتند که؛ در روستای شیخ کریم در نزدیکی شیخ صله بچه های جهاد زحمت کشیدند😵 و سه تا دوش گذاشته اند و یک محل تعویض لباس و رختکن خوبی هم داره! 😣 فریبرز با چند نفری داخل حمام رفتند که لباسها را عوض کنند 😵 همه مشغول تعویض لباسها بودیم و هیچ کدام از ما حساسیت مان برانگیخته نشد. و نمی دانستیم که ممکن است بقیه متعجب شوند.😵 🌿... لباسها را که عوض کردیم شد خنده بازار 😳یکی از بچه های به نام فردوس دستش قطع بود که ما به او 👈آقای دست غیب😂  می گفتیم. وقتی لباسش را درآورد دستش را داخل کمد گذاشت😜دیگری آقا مقدسی، پایش را درآورد و آنجا گذاشت😍 دیگری چشمش را در آورد😎وگذاشت داخل جعبه و کرد توی کمد 😜 ابراهیم هم که لی لی می کرد تا راه برود😃 دو، سه تا سرباز که آنجا بودند، قدری متعجبانه😳 نگاه کردند👈 هنگ کرده بودند که یه سری درب و داغون دیده بودند😳 و سریع بیرون رفتند😵