﷽؛ ✨ حسینیه برای نماز جماعت ✨ 💧 هنوز آفتاب نزده بود كه به دوكوهه رسيديم. بعضي بچه ها تازه رسيده بودند و كنار راه آهن داشتند نماز می خواندند. حاجی تا اين صحنه را ديد، رنگش پريد و قدم هاش تند شد. ..... 💧 ـ اين چه وضعشه؟ بچه ها بايد رو سنگ و كلوخ ها نماز بخونن؟ اقلاً يه حسينيه بزنين اين جا. ـ بودجه نيست، حاجی. حاجی از كوره در رفت. ـ اگه بودجه نيست، يه صندوق بزنين كه هر كی از اين جا رد می شه دو تومن توش بندازه. اين جوری بودجه تأمين می شه. 💧 آشفتگی حاجب را كه ديد، با شرمندگی گفت «... ديگه چوب كارب نكنين. ان شاء الله درست می شه». گوشه ب انبار يك كلنگ بود. حاجی برش داشت و گفت «... كلنگ اول رو می زنم. اگه تا بيست روز ديگه پول جور نشد، صندوق رو به پا می كنم». 📚 يادگاران، جلد 2 كتاب شهيد محمد ابراهيم همت، ص 51