🍂خاطرات جبهه و جنگ 🔻 ( ۴ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) به كانال رسيديم به ارتفاع حدوداً دو سه متر... پريديم پايين، كف كانال ! از سمتی كه وارد ميدان مين شديم متوجه دو شب‌نما كوچك كه بطرف ايران در اول و آخر ميدان كاشته بودند، شديم! آنجا بود فهميديم مسيری كه ما ناخواسته آمده بوديم معبر میدان مین است! سمت راست ما، به فاصله سی چهل متری، جايی كه گردان، مقابل ميدان مين خنثی نشده، وارد عمل شده بودند بچه های خط شكن گروهان ربذه و كلاً بچه های گردان انشراح يكی يكی به مسلخ عشق رفتند و مهمان مين ها شدند چه مهمانی! خوشا بحالشان... با علم به موجوديت ميدان مين، با خود و خدای خود عهد بستند همانند يك سرباز وطن وارد نبردی مردانه شوند و بجنگند! عرض بيست يا سی متری كانال را طی كرديم تا به سيم خاردار رسيديم... سينه خيز زير سيم خادار رفتم تا بتوانم با انداختن نارنجك در سنگرهای دشمن، رجز رگبار كلاش هاشان را خاموش كنم... اما يهویی رزمنده ايی در تاريكی شب (يادم نيست كی بود) پايم را گرفت و من را متوجه خودش كرد!برگشتم و نگاهش كردم گفت: حالم ناخوشه! ميخوام برگردم...(خدايش مريض شده بود)بهش گفتم: اختيار با خودته، دوست داری برگرد! همين مكالمه يك دو دقيقه ای باعث شد از فكر انداختن نارنجك بی‌خيال بشم...! و دوباره سينه خيز برگشتم! نميدونم چرا ...!!! رفتم بسمت راست كانال، برای كمك به بچه ها، از سمتی كه گردان درحال خروج از ميدان مين و ورود به كانال بود خدايا چه خبره!؟ همه داغون و آش و لاش... اوضاعی بود!!! عده قليلی با جسمی خسته توانستند از ميدان مين سالم يا زخمی رد بشوند و خودشان را به كانال برسانند و بقيه بچه ها در كف ميدان مين شهيد يا زخمی درحال وداع از اين دنيای فانی بودند... و عاقبت همه ماندگان در ميدان مين پرواز كردند و رفتند. بچه‌های گردان انشراح تا سالها بعداز جنگ، در همان ميدان مين ماندند تا حريم منطقه امن، ايرانم را با اجساد مطهرشان ضمانت كنند... ماندند تا بمانيم! 🔹گرفتار در تله دشمن ديدن هم گردان ها در اون وضعيت، اسفناك بود! همه آمده بودند تا كار دشمن رو در خاك خودش يكسره كنند، اما يك اشتباه كوچك بچه های واحد اطلاعات عمليات يا همان راه بلدان، قوه محركه گردان رو از كار انداخت! بجای اينكه ما رو به معبر رسانده و عبور دهند دقيقاً وارد ميدان مين كردند! انفجار پی در پی مين ها نفس گردان رو گرفت ... عموم نيروهای گروهان خط شكن ربذه شهيد يا زخمی شدند بعداز گروهان ربذه، گروهان سينا و بعداز اون هم، گروهان نينوا عمل كردند اما نيروهای گروهانهای بعدی وقتی اوضاع رو نابسامان ديدند با تمام قوا وارد نشدند... و عاقبت ما مانديم با نیروهای زخمی و داغون! فرمانده گروهان ما عليرضا بلال زاده كه در عملياتهای قبلی، سابقه درخشانی در نبرد تانكها در كارنامه خود ثبت كرده بود با چند تركش ناقابل مين به ران پايش، عملاً ايشون رو زمين گير كرده بود! بچه های دلاور گردان بعداز رد كردن ميدان مين، وارد كانال شدند كانالی با موقعيتی خطرناك! به تعبيری تله مرگ...پشت سر... ميدان مين و بيابان كفی قابل تيرس تك تيراندازان دشمن مقابل... سيم خادار و خاكريز يا دژ مستحكم با تيربار و تانكهای آماده پاتك باقيمانده گردان وسط تله ای بنام خندق (كانال)... مابين ميدان مين و خاكريز دشمن، سيم خادار و انباشتی از نيروهای زخمی و گاهاً سالم كه بانتظار نيروهای پشتيبانی لحظه شماری ميكردند! نبرد تا صبح ادامه داشت ميزديم،اونا هم ميزدند! بچه ها در قسمتهای مختلف پخش شدند كه مبادا دشمن از طرفين نفوذ كرده تا همين ته مانده گردان رو هم لت و پار كنند... در نيمه های شب، حين جست و خيز يهوو سرم داغ شد اول احساس كردم بعلت فعاليت بدنی و بالا و پايين رفتن ها باشد، اما كمی بعد، متوجه مايع سيالی در قسمت سر و صورتم شدم،منور زدند... زمين و آسمون روشن شد، از فرصت استفاده كرده، دستی بصورتم كشيدم، در روشنايی قرمز منور، متوجه قرمزی رنگ خون شدم!ای بابا... چه وقت تركش خوردن بود! خدارو شكر، تركش با معرفت بدون اذن، وارد جمجمه نشد...، نصف تركش، مهمان جمجمه، نصف ديگرش بيرون! با ناخنم تركش رو سريع بيرون كشيدم به محض كنده شدن، خون ريزی بيشتر شد بهرام با ديدن خون، با عجله و شايد از ترس كشته شدنم، دو باند زخم بزرگ تهيه و دور سرم پيچاند! دقيقاً شبيه به عمامه شده بود... بزور منو لابلای كلوخ های خشن و بيرحم كانال خواباند... تا استراحت كنم! شايد رمقی باشه برای ادامه نبرد...! در همان حال، بهرام دستم رو می فشرد و كمی بی تابی ميكرد، مرتب بالای سرم باهام حرف ميزد! بنده خدا، خون رو كه ديد احتمال ميداد لحظات آخر عمرمونه! فكر ميكرد شايد فقط امشب مهمان باشيم اما غافل از اينكه بادمجون بد آفت نداره....! تقدير براين شد كه باشيم و بمانيم، 🌹کانال طلاب بصیر @tolabebasir