eitaa logo
طلاب بصیر
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
66 فایل
کانال سیاسی،اجتماعی،فرهنگی ومذهبی با هدف بصیرت آفرینی و بصیرت افزایی در جامعه،ادعا نداریم که بصیریم. ادمین کانال: @Drporjamshid ادرس کانال در ایتا: eitaa.com/tolabebasir https://eitaa.com/joinchat/2997551160C9b021f6647 instagram.com/tolabebasir
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ( ۲ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 راه افتاديم ...! در جاده آسفالت خرمشهر اهواز چند كيلومتری ادامه مسير داديم كه به سه راهی حسينيه رسيديم، پيچيديم سمت راست، پيش بسوی جبهه، نقطه صفر مرزی! ياعلی زديم به جاده خاكی! زديم به بيابان كويری، بيابان برهوتی كه شاهد بی كسی عمليات بود... از بدو ورود به جاده خاكی تا خط مقدم، دنيا و مافی‌ها بوی مظلوميت می‌داد، بوی غربت علی در محراب كوفه، بوی ماه رمضان بی علی... بوی نااميدی! هيچ نوع سلاح سبك و سنگينی جهت حمايت و پشتيبانی تدارك ديده نشده بود! گويا عده ای بي‌گناه بدون حمايت، بايد به مسلخ عشاق می رفتند، و اين قرعه، به اسم شهدای مظلوم عمليات رمضان و گردان ما (انشراح) رقم خورد...! به خط رسيديم آفتاب درحال غروب كردن بود بچه ها در سنگرها، موقتاً جاگير شدند فرمانده دسته ها، نقشه را يك بار ديگه با نيروهاشون مرور كردند فرمانده دلاور ما، (كوروش) بچه های دسته رو جمع كرد. نقشه رو مجدداً توجيه و بعداز اون شوخی‌های متداول شروع شد: اون تانك واسه من، سنگر فرماندهی برا تو، تيربارچی سهم شما، راستی فلانی نورانی شدی، شفاعت ياد نره... و... مغرب شد! نماز آخر هم خوانده و عهدنامه شهادت برای عشاق همانجا امضاء شد...! بعداز نماز... روبوسی، بغل گرفتن ها و حلالیت طلبی‌ها، انسان رو متحول می‌كرد معلوم نبود فردا كداميك از بچه ها مسافر بهشت خواهد بود... عشقبازی عارفانه يك ساعتی طول كشيد! ديد و بازديدهای عاشقانه تمام شدنی نبود، نمی‌شد در صحنه باشيد و بتوان جلوی اشكها را گرفت ! از بچه های دسته تك تك حلاليت گرفتيم از كورش، علی، كاكايار، احمد، حميد و... بچه ها خيلی روحيه داشتند! اجازه ديدار اخويم رو گرفتم رخصت صادر شد! به محض گرفتن رخصت، بغض عجيبی گلويم را فشرد...! راه افتادم، سنگر به سنگر برای ديدار برادر... بين راه با اشاره، سراغ برادرم منصور را می‌گرفتم، بيسيم چی گروهان سينا بود، چون سنش كم بود، با دست بردن در كارت شناسايی، تاريخ تولدش را سال ٤٤ اعلام كرده بود! ١٤ ساله بود. اما جثه ورزيده ای داشت. سنگرش با ما فاصله داشت سراغش را از بچه های گروهانشان گرفتم سنگرش را نشونم دادند سنگری روباز! بر ديواره سنگر لم داده بود و درحال گپ و گفت با دوستانش... تا ديدمش، بی اختيار گريه ام گرفت، گريه ای با لرزش تمام وجودم...! دليلش را نفهميدم، شايد ديدار آخر بود شايد!!! مرا که ديد... از سنگر پريد بيرون، همديگر را بغل كرديم او می خنديد و نويد پيروزی می‌داد و من همچنان گريه... چندين دقيقه گذشت بعد، قلباً و بی كلام جدا شديم، و همان ديدارمان شد تا قيامت... برگشتم سنگر... سردار عليرضا بلال زاده فرمانده و سردار رحمان خدری معاون گروهان ربذه، با صدای رسا همه گروهان را برای حركت، بخط كردند... بسم الله گروهان، دسته دسته از خاكريز سرازير و بطرف نقطه صفر مرزی (خط دشمن) با گامهای استوار حركت را آغاز كردند، در دلِ تاريك شب ... گردان با سه منور رنگارنگ از سمت دشمن مورد استقبال واقع شد.... ساعت ١٢ شب گردان با استتار كامل ادوات، از دپوی خودی بطرف خط دشمن حركت كرد، دسته دوم گردان انشراح با فرماندهی كورش پيشقراول گردان انشراح بود ! اول گروهان ربذه به فرماندهی علی آقا بلال زاده، پشت سر گروهان ربذه، گروهان سينا و بعداز اون هم، گروهان نينوا...آهسته و بي‌صدا بسمت قتلگاه كربلای رمضان ياعلی گويان براه افتادند! با بدو ورودمون به منطقه، دشمن با منور سبز پيام اهلاً و سهلاً رو مخابره كرد! يك قطار رزمنده در دل شب تاريك قرارست تا لحظاتی ديگر دشمن را تارومار كرده و بزانو دربياورند... اواسط مسير منور زردی آسمان ظلمات رل روشن كرد و دوباره پيام انتظار را دادند! گويا دشمن رجزخوانيش را به رخ مان می كشاند!!! كورش همپای ما درحال حركت بود، نزديك شد، احوال آر پی جی خوشگله رو گرفت...! گفتم: آماده و قبراق...! براه مان ادامه داديم كم كم به خط دشمن نزديك می شديم، قدم هایمان را آهسته تر كرديم دولا شديم و راه رفتيم كه مبادا دشمن در دل تاريك شب، از خط افق زمين و آسمون سوء استفاده كرده، شَبه ما را رصد كند... دسته كورش پيشقراول گردان... و آرپی جی صفر كيلومتر هم اولين های دسته... ساعت به كندی می‌گذشت تپش قلبها شديدتر شد... يکدفعه منور قرمز آسمان و زمين را روشن كرد! گردان سريع روی زمين درازكش شد همه كف زمين خوابيدند! ناگهان تيربار عراقی شروع به تيراندازی كرد، منتظرمان بودند دقيقاً وقتی پشت ميدلن مين رسيديم تيربارها شروع كردند! خدايا چی شد! قراربود از ميدان مين رد بشويم بعد به خط بزنيم...! چرا الان؟ 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨ ادامه دارد 🌹کانال طلاب بصیر @tolabebasir
🍂خاطرات جبهه و جنگ 🔻 ( ۳ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 تيرهای كاليير٥٠ و رگبار گلوله ها بود كه زمين رو جارو می‌كرد، تيربار همسطح زمين تنظيم شده بود، ميزد و درو ميكرد! بچه ها يكی يكی روی زمين می افتادند و پرپر می‌شدند! همين حين، خدمه ام كاكايار كيانپور تير خورد و شهيد شد! غافلگير شديم... در وِلوِله آتش و خون و هياهو صداي سفير گلوله و خمپاره ها، صدای آشنا بگوشم رسيد! صدای كورش بود، داد ميزد: محمود كجايی!؟ بزنش! بزن... بنده خدا، از آرپی جی صفر انتظار معجزه داشت البته حق هم داشت! ياد كُر كُری های مدرسه زيباشهر افتادم! شوخی شوخی، همه چيز جدی شد... گلوله در آر پی جی آماده بود، سينه خيز خود را به سنگر تانك كه به فاصله چند متری بود رساندم! نگاهی ملتمسانه به آر پی جی كيلومتر انداختم! گفتم: خودتو نشون بده مرد! حداقل دو دسته جارو خرجت كردم! نيم خيز لبه سنگر تانك نشستم، هدف! سنگر تيربار كاليبر ٥٠ نشونه گيری شد... وقت ريسك كردن نبود تيربار بايد خاموش می‌شد ماشه چكانده شد! و خداوند موشك آرپی جی را در دل سنگر تيربار خواباند! دوباره صدای الله اكبر بچه ها جايگزين صدای تيربار شد! بلاخره آرپی جی صفر كيلومتر اولين ماموريتش را به خوبی انجام داد! با خاموش شدن تيربار، مشت ها رو گره كرده و با فرياد الله اكبر بطرف خاكريز دشمن يورش برديم، غافل از اينكه مابين ما و خاكريز دشمن، ميدان مينی به طول هزار متر و با عرض حدوداً ١٠٠ متری وجود داشت! با خيز اول ورودم به ميدان مين، پايم به سيمی برخورد كرد كه يهويی از دو طرفم صدای انفجاری بلند شد! بالتبع اون مشعلی نورانی بسان پرژكتور روشن شد، مين منور...! بسم الله اين كجا بود! ظاهراً ورودی ميدون مين بوديم و خودمان بی خبر!!! يا خدا، قراربود از معبر رد بشيم... نقشه اين را می گفت! ميدان مين چرا !؟ بعدها متوجه شديم بچه های راه بلد (اطلاعات گردان) ما را چند متری آن‌طرفتر از معبر هدايت كرده كه دقيقاً مقابل ميدان مينی ظاهر شديم كه خنثی نشده بود، يعنی ورود به قتلگاه....! وقت فكركردن نبود تا تيربارچی خاموش بود بايد ميدان مين رو رد ميكرديم و ميزديم به خط دشمن! نميدانم چه اتفاقی افتاد كه ناخودآگاه و ناخواسته بسمت چپ محور ميدان چرخيدم و حدود سی چهل متر در امتداد طولی ميدان مين دويديم!!! راستی يادم رفت بگم: وقتی خدمه ام، كاكايار كيانپور با شروع عمليات بواسطه همان تيربار به شهادت رسيده بود رفيق شفيقی همراهم بود كه در طول عمليات از آغاز تا انتها بدون ذره ای خستگی و دليرانه پای ركاب بود... با دو سه گلوله آرپی جی با سرعت خودش رو بهم رسوند و طبق وعده اش در پادگان عمل كرد، با ذوق جلو اومد و داد ميزد: فلانی، كجايی!؟ اومدم... گلوله هم آوردم! بهرحال سه نفری، بهمراه ديگر خدمه ام كه سرباز نيروی هوايی و اهل شيراز بود، ادامه مسير داديم من و دو خدمه آرپی جی! برگرديم به ميدون مين... وقتی وارد مبادی ميدان نشدم و بسمت چپ يا بطرف جنوب چرخيديم رفيقم بهرام كاهكش و احمد جوكار پشت سرم دويدند! سی چهل متری از مين های منور دور شديم دوباره زديم به ميدان مين! وارد ميدان شديم و بسمت خاكريز با عجله دويديم... "بين خودمون باشد آن موقع حقيقتاً نميدانستم كه آنجا كه پا گذاشتيم كجاست!؟ ميدان مينه، يا...!!!" اواسط ميدان مين خدمه شيرازيم احمداقا جوكار فرياد زد: آخ پام... تركش خوردم! ايستاديم، بررسی شد، متوجه شدم تركش ريزی زير مچ پایش خورده! گفتم: احمد، اگر نميتوانی ادامه بدهی، برگرد! گفت: چيزی نيست ادامه ميدم. مجدداً راه افتاديم يعنی دوباره دويديم به عشق فتح خاكريز دشمن... خدا رو شكر فاتحانه به آخر ميدان مين رسيديم...! (لازمه بگم كل اتفاقات مذكور در عرض حدوداً ٧-٨ دقيقه طول كشيد و شايد كمتر) بهرحال انتهای ميدان مين كه رسيديم با مشكل جديدی روبرو شديم، خندق ...! دوباره بسم الله... اين يكی هم توی نقشه نبود يا نگفتند يا اينكه نديدند كه بگن! نميدانم! عراقی ها جهت استحكام مواضع شان ميدان را با انواع مين كاشته، بعداز كشت مين، خندق يا كانالی به طول سرتاسر جبهه و به عرض سی چهل متری كنده بودند بعداز كانال سيم خاردار و عاقبت دژ مستحكمی كه وسط آن را راهرویی بعنوان سنگر يكپارچه طراحی كرده بودند، كاملاً مهندسی نظامی طرح ريزی شده بود! 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨ ادامه دارد 🌹کانال طلاب بصیر @tolabebasir
🍂خاطرات جبهه و جنگ 🔻 ( ۴ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) به كانال رسيديم به ارتفاع حدوداً دو سه متر... پريديم پايين، كف كانال ! از سمتی كه وارد ميدان مين شديم متوجه دو شب‌نما كوچك كه بطرف ايران در اول و آخر ميدان كاشته بودند، شديم! آنجا بود فهميديم مسيری كه ما ناخواسته آمده بوديم معبر میدان مین است! سمت راست ما، به فاصله سی چهل متری، جايی كه گردان، مقابل ميدان مين خنثی نشده، وارد عمل شده بودند بچه های خط شكن گروهان ربذه و كلاً بچه های گردان انشراح يكی يكی به مسلخ عشق رفتند و مهمان مين ها شدند چه مهمانی! خوشا بحالشان... با علم به موجوديت ميدان مين، با خود و خدای خود عهد بستند همانند يك سرباز وطن وارد نبردی مردانه شوند و بجنگند! عرض بيست يا سی متری كانال را طی كرديم تا به سيم خاردار رسيديم... سينه خيز زير سيم خادار رفتم تا بتوانم با انداختن نارنجك در سنگرهای دشمن، رجز رگبار كلاش هاشان را خاموش كنم... اما يهویی رزمنده ايی در تاريكی شب (يادم نيست كی بود) پايم را گرفت و من را متوجه خودش كرد!برگشتم و نگاهش كردم گفت: حالم ناخوشه! ميخوام برگردم...(خدايش مريض شده بود)بهش گفتم: اختيار با خودته، دوست داری برگرد! همين مكالمه يك دو دقيقه ای باعث شد از فكر انداختن نارنجك بی‌خيال بشم...! و دوباره سينه خيز برگشتم! نميدونم چرا ...!!! رفتم بسمت راست كانال، برای كمك به بچه ها، از سمتی كه گردان درحال خروج از ميدان مين و ورود به كانال بود خدايا چه خبره!؟ همه داغون و آش و لاش... اوضاعی بود!!! عده قليلی با جسمی خسته توانستند از ميدان مين سالم يا زخمی رد بشوند و خودشان را به كانال برسانند و بقيه بچه ها در كف ميدان مين شهيد يا زخمی درحال وداع از اين دنيای فانی بودند... و عاقبت همه ماندگان در ميدان مين پرواز كردند و رفتند. بچه‌های گردان انشراح تا سالها بعداز جنگ، در همان ميدان مين ماندند تا حريم منطقه امن، ايرانم را با اجساد مطهرشان ضمانت كنند... ماندند تا بمانيم! 🔹گرفتار در تله دشمن ديدن هم گردان ها در اون وضعيت، اسفناك بود! همه آمده بودند تا كار دشمن رو در خاك خودش يكسره كنند، اما يك اشتباه كوچك بچه های واحد اطلاعات عمليات يا همان راه بلدان، قوه محركه گردان رو از كار انداخت! بجای اينكه ما رو به معبر رسانده و عبور دهند دقيقاً وارد ميدان مين كردند! انفجار پی در پی مين ها نفس گردان رو گرفت ... عموم نيروهای گروهان خط شكن ربذه شهيد يا زخمی شدند بعداز گروهان ربذه، گروهان سينا و بعداز اون هم، گروهان نينوا عمل كردند اما نيروهای گروهانهای بعدی وقتی اوضاع رو نابسامان ديدند با تمام قوا وارد نشدند... و عاقبت ما مانديم با نیروهای زخمی و داغون! فرمانده گروهان ما عليرضا بلال زاده كه در عملياتهای قبلی، سابقه درخشانی در نبرد تانكها در كارنامه خود ثبت كرده بود با چند تركش ناقابل مين به ران پايش، عملاً ايشون رو زمين گير كرده بود! بچه های دلاور گردان بعداز رد كردن ميدان مين، وارد كانال شدند كانالی با موقعيتی خطرناك! به تعبيری تله مرگ...پشت سر... ميدان مين و بيابان كفی قابل تيرس تك تيراندازان دشمن مقابل... سيم خادار و خاكريز يا دژ مستحكم با تيربار و تانكهای آماده پاتك باقيمانده گردان وسط تله ای بنام خندق (كانال)... مابين ميدان مين و خاكريز دشمن، سيم خادار و انباشتی از نيروهای زخمی و گاهاً سالم كه بانتظار نيروهای پشتيبانی لحظه شماری ميكردند! نبرد تا صبح ادامه داشت ميزديم،اونا هم ميزدند! بچه ها در قسمتهای مختلف پخش شدند كه مبادا دشمن از طرفين نفوذ كرده تا همين ته مانده گردان رو هم لت و پار كنند... در نيمه های شب، حين جست و خيز يهوو سرم داغ شد اول احساس كردم بعلت فعاليت بدنی و بالا و پايين رفتن ها باشد، اما كمی بعد، متوجه مايع سيالی در قسمت سر و صورتم شدم،منور زدند... زمين و آسمون روشن شد، از فرصت استفاده كرده، دستی بصورتم كشيدم، در روشنايی قرمز منور، متوجه قرمزی رنگ خون شدم!ای بابا... چه وقت تركش خوردن بود! خدارو شكر، تركش با معرفت بدون اذن، وارد جمجمه نشد...، نصف تركش، مهمان جمجمه، نصف ديگرش بيرون! با ناخنم تركش رو سريع بيرون كشيدم به محض كنده شدن، خون ريزی بيشتر شد بهرام با ديدن خون، با عجله و شايد از ترس كشته شدنم، دو باند زخم بزرگ تهيه و دور سرم پيچاند! دقيقاً شبيه به عمامه شده بود... بزور منو لابلای كلوخ های خشن و بيرحم كانال خواباند... تا استراحت كنم! شايد رمقی باشه برای ادامه نبرد...! در همان حال، بهرام دستم رو می فشرد و كمی بی تابی ميكرد، مرتب بالای سرم باهام حرف ميزد! بنده خدا، خون رو كه ديد احتمال ميداد لحظات آخر عمرمونه! فكر ميكرد شايد فقط امشب مهمان باشيم اما غافل از اينكه بادمجون بد آفت نداره....! تقدير براين شد كه باشيم و بمانيم، 🌹کانال طلاب بصیر @tolabebasir
خاطرات جبهه و جنگ 🔻 ( ۵ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 فرمانده علی بايد تصميم می‌گرفت... موقعيت خيلی حساس شده بود نيروها تحليل رفته بودند، مهمات رو به اتمام بود، زخمی هم زياد! نبود آب، فشار رو دوچندان كرده بود... خدا هميشه بود بايد ازش طلب ياری كرد... خدايا كمك مان كن. فرمانده علی جهت سلامت نيروها، تلويحاً به تسليم شدن راضی شد اما ترس از مخالفت نيروها كمی اونو دچار شك و ترديد كرده بود بعداز كلی من من كردن، اعلام كرد: آماده بشيد....! حميد مياح و غلامرضا توده خرمن بهمراه تعدای از بچه ها سريعاً آرم سپاه رو با دست و دندان از روی جيب پاسداران كنده و لباسها رو از تن علی بلال زاده، حسين صالحی، پرويز حيدری خارج و حتی كارتهای شناسايی شان رو در دل خاك مدفون كردند كه مبادا دست دشمن بيافتد اما علی موسوی‌خاص فرصت اينكار رو نداد و خودش رو به عقب كشاند و گفت: من برای بدست آوردن اين آرم زحمت زيادی كشيدم براحتی از دستش نميدم! اسير نميشم... من برميگردم! بچه ها از علی موسوی خاص خواستند از تصميمش منصرف بشه... اما از اون اصرار و از رفقا التماس...! مظلوميت و اصرارِ علی، بر التماس رفقا غلبه كرد و عاقبتِ خواهش همرزمانش چاره ساز نشد! علی موسوی خاص جثه ورزيده ای داشت و در تاكتيك زبل و زرنگ بود... اسلحه اش رو برداشت، گارد دويدن گرفت ياعلی گفتو رفت توی دل ميدون... با سرعت زياد دويد! مقابل تيربارچی، و در وسط ميدان مين! سرعت بالا و دويدن زيگ زاگ تونست تيربارچی رو گيج و مبهوت تاكتيك خود كند... ميدون رو رد كرد! قدم آخر انتهای ميدون، يك قدم مانده تا خودش رو به سنگر تانك قبل از ميدون برسونه كه تك تيرانداز عراقی وارد معركه شد و در لحظات آخر آهوی خوش قامت گردان رو شكار كرد... وای خدااااا با شليك گلوله به سر علی، پيكر پاكش رو نقش بر زمين كرد! با صورت شكافته و غرق درخون، بر خاك گرم كربلای خوزستان بوسه زد! حيف از بين مان رفت و آسمانی شد. ياايتهاالنفس المطمئنة ارجعي .... ديدن صحنه شهادت علی، روحيه مقاومت رو افزايش داد اما كار رو بر فرمانده علی دشوارتر كرد! برخی نيروها داوطلب شدند، دست به انتحار بزنند. اما فرمانده وساطت كرد و مقابل شجاعت تعدادی از نيروهای داوطلب ايستاد و مانع كارشان شد... دست عيسی نريميسا رو گرفت و درِگوشش گفت: شجاعت و دلاوريت بر ما مسجّله، اما كشتن چندين عراقی يا انهدام تانكهايشان، باعث قتل عام همه خواهد شد، سالم و زخمی.... عيسی دلاوری مجرب با سوابق جنگ شهری در خرمشهر و ديگر عملياتهای بزرگ بود، اكثر نيروهای گردان با جسارت و روحيه شهادت طلبی ايشون آشنايی داشتند... استقبال از شهادت بهمراه كشتن نيروهای دشمن هدف برنامه ريزی شده عيسی بود! فرمانده خوب ميدانست، نميشه با چريك سابقه داری مانند عيسی هنگام محاصره دشمن مذاكره كرد! با احتياط و با لحنی محبت آميز عيسی رو آروم و منصرف كرد... فرمانده همچنان با تنی مجروح درحال رصد دشمن بود به علی شريفات دستور شليك آرپی جی رو داد تا عكس العمل عراقی رو برانداز كنه! به محض شليك موشك آرپی جی، عراقيها از همه سمت با تيربار و گلولهِ خمپاره پاسخ و اعلام حضور كردند! فرمانده مصمم تصميمش رو علنی كرد: آماده اسارت بشيد! كسی شليك نكنه... يكی از نيروها بدستور فرمانده درحال گره زدن زير پوش سفيد بر نوك آنتن بيسيم بود كه ناگهان بسيجي دلاور اردشير مطلق نيم خيز شده و گفت: منم اسير نميشم! بايد برگردم... خدايا چی شد دوباره ! التماس و التجاه همرزمان، مانعی بر تصميم اردشير نشد... خيلی سريع و قبل از هر اقدامی، اسلحه اش رو برداشت و بسمت ميدون مين دويد... حسين صالحی فرياد زد: اردشير كجا ...!؟ برگرد، برگرد! قول ميدم..... قبل از اينكه جمله فرمانده اش حسين تموم بشه گلوله های تيربار كالبير ٥٠ بر بدن نحيف اردشير قفل شد! بيش از ٦٠-٧٠ تير به جسم نازنينش اصابت كرد شليك ممتد گلوله ها بر بدن اردشير برای چندين لحظه باعث معلق ماندن پيكر پاكش در آسمون و زمين شد! اردشير اسلحه بدست روی كمر بر زمين افتاد، هنگام جدا شدن روح پاكش از جسم، پای راستش رو اندكی بالا آورد در همان لحظه بيش از ٤٠-٣٠ تير به پايش شليك كردند و عاقبت... اردشير هم پر كشيد! و اندوهی از غم و غصه رو بر دلِ بچه ها نهاد! فرمانده متوجه شد اگر دير بجنبد نصف نيروهای باقيمانده با تير مستقيم تك تيراندازها و تيربارچی ها به شهادت خواهند رسيد... ناچاراً با اشاره چشم دستور بالا رفتن پرچم سفيد صادر شد.... زيرپوش سفيد بر آنتن بيسيم گره زده شد و از تپه بالا رفت....! 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨ ادامه دارد کانال طلاب بصیر @tolabebasir
🍂 🔻 ( ۶ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 دويدن از اين طرف به اونطرف، درحال اتمام بود صبح شد هوا هم روشن! تيراندازی مداوم تيربارها بهمراه صدای خشن شنی تانك های جديد و پيشرفته تی ٧٢ روسی از پشت خاكريز عراقی ها، امان رو از تحرك نيروها بريده بود! تكان می‌خوردی، خمپاره ٦٠ و رگبار تيرهای كاليبر ٥٠ به استقبالت می اومدند...! وقتی تانك ها گاز ميدادند تا خودشون رو بالای خاكريز بكشونند و آماده شليك شوند كاملاً ميشد تشخيص داد كی بالای دژ يا همان خاكريز می رسند! علی رغم تصور اصحاب فيلم و هنر، تانكهای عراقی در ضد حمله، بسيار كارآمد و موفق عمل ميكردند! خدا نكنه سه چهار تانك بعداز حمله با هم هماهنگ بشن! دمار در می آوردند... در واپسين لحظات نبرد، بفكر شكار اون لعنتی افتادم قبل از اينكه آنتن بيسيم با پرچم سفيد بالا بره! بايد كاری كرد...! صدای خشن شنی و گاز خوردن موتور وحشی تانك روح و روان مان رو خط خطی كرده بود... تنهايی نميشد، يك نفر ديگر نياز بود! نياز به يك آرپی‌جی زن سرحال داشتيم، كی حاضر ميشه، لحظات آخر همراهی كنه!؟ لحظات نفس گيری كه همه به فرمانِ فرمانده جهت كاهش كشته ها آماده اسارت بودند! دل رو ب ِدريا زده و با شناخت به شهامت بچه های گردان، مطمئن بودم اگر بحث دفاع از كيان كشور باشه دست به هر كاری ميزنند! با دلی قرص و محكم سراغ تجمع نيروهای پشت تپه كه فرمانده علی بهمراه تعدادی از بچه ها اونجا مستقر بودند، رفتم...! اميدوار گفتم: كسی داوطلبِ زدن تانك هست، همراهی كنه !؟ وقت نداريم... صدای گازدادن تانك هر لحظه بيشتر ميشه! رسيد بالا، بايد بزنيمش! يك نفر زودتر از بقيه بلند شد! شق و رق، با سينه ستبر، همراه آرپی جی و كوله اش! پيش خودمون بمونه، انتظارش رو نداشتم! تريپِ اخراجی ها راه می رفت... اما پيدا بود دل شير داره خدايش كيف كردم! محمدعباسی جلو اومد و گفت: ياعلی، بريم...! پرسيد: خدمه ام لازمه باشِش!؟ دلاور مردی ديگر، بدون تعارفات رايج، قبراق ايستاد... با صلابت و بدون معطلی گفت: منم هستم...! نيم نگاهی بهش كردم حقيقتاً توی گردان ديده بودمش، گه‌گاهی فوتبال دوگل كوچيك بازی ميكرد، بازيش عالی بود! توی بازی بهش می گفتند: ممدعلی! اما الان بايد بهش گفت: محمدعلی خان گوجانی... شديم ٤ نفر....! يا علی نيم خيز خودمون رو زير يكی از سنگرها كه نزديك صدای شنی تانك بود، رسانديم! نوبتی باشه، اول نوبت پيشنهاد دهنده است! با كمك بهرام كاهكش، گلوله رو توی قبضه گذاشتم... بايد خيلی احتياط ميكردم، اگر بحالت عادی برای شليك می ايستادم قطعاً هدف تك تيراندازها واقع می شدم لذا بايد خيلی سريع در حد ٣-٤ ثانيه قيام، هدف و شليك... سكوت و دلهره... گوشمون رو تيز كرديم! صدای شنی و گازدادن تانك هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد، با صدای زياد اون لعنتی آماده شديم، ضامن رو كشيدم! با شدت صدای گازدادن تانك، لوله توپ تانك از پشت خاكريز پيدا شد بعد هم هيولای تی٧٢! سه سوته... قيام، هدف و شليك! و نشستم... راننده تانك عراقی به محض ديدن مان، بسرعت برگشت! اووووووه موشك به فاصله اندكی از كنار برجك تانك عبور كرد و.... و آه بر دل ! نوبت محمدعباسی شد محمدعلی موشك رو از قبل آماده و در اسلحه محمد شارژ كرده بود محمد عباسی هم سه سوته و با سرعت هر چه بيشتر سه حالت قيام، شليك و نشستن رو انجام داد شليك محمد هم از كنار برجك رد شد و اصابت نكرد! عراقی ها بلافاصله محل رو شناسايی و زير رگبار گلوله و خمپاره بی صدای ٦٠ قرار دادند! از بدِ روزگار يكی از گلوله های خمپاره ٦٠ بغل محمدعلی منفجر شد صدای آخ محمدعلی آسمون رو شكافت! فرياد ميزد: دستم... دستم قطع شد! سريع كنارش نشستم متوجه قطع شدن دستش از بالای بازو نزديك كتفش شدم! خدايا چی شد!؟ سعی كردم آرومش كنم، دنبال دستِ بريده روی زمين می گشتم كه اونو با مقداری از پوست كه به بدنش متصل شده بود پشت كمرش پيدا كردم! اونو جلو اُورده و روی سينه اش گذاشتم! گفتم: دستت قطع نشده! محكم با دست راستت نگهش دار ! محمد بهمراه محمدعلی با ناله و درد بسمت بچه ها پشت تپه اولی رفتند من و بهرام نيم خيز خودمون رو بسمت تپه دومی كه چند نفر از نيروها اونجا تجمع كرده بودند و به فاصله چند متری از تپه اول بود، رسانديم... 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨ ادامه دارد 🌹کانال طلاب بصیر @tolabebasir
🍂 🔻 ( ۷ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔸اسارت در قتلگاه هوا كاملاً رو به گرمی ميرفت! تيرماه ١٣٦١ ماه مبارك رمضان و هوای داغ جنوب... بطرف تپه دوم رفتم در ميان پستی و بلندی های خندق، دو تپه بيشتر از بقيه جلب توجه ميكرد تپه اول يا اصلی پناهگاه فرمانده علی و بازماندگان گردان شده بود و تپه دوم هم كه شش يا هفت نفر پشت اون سنگر گرفته بودند خيلی خطرناك بود... خطرناك تر از اون، تردد مابين دو تپه كه در تيرس دشمن بود و با يك حركت اشتباه كارنامه حيات بسته ميشد... سراغ تپه دوم رفتم متوجه دلواپسی بچه ها شدم! گفتم: چاره ای نيست بايد خودمون رو به تپه اول، پيش بقيه بچه ها برسانيم و منتظر دستورات فرمانده بشيم! چون ماندن اينجا، باعث تشويق و تحريك عراقی ها برای شليك خمپاره و كشتن ما ميشه! ظاهراً عراقی ها متوجه استيصال ما شده بودند، در واقع ما در تله گرفتار شديم، نه راه پس داشتيم نه راه پيش! و دشمن سعی داشت همه رو يكجا با هدايت تك تيراندازهاش، جمع كنه تا هنگام اسيركردن تسلط بيشتری داشته باشه... بعداز صحبت با بچه ها، در توجيه پيوستن به بقيه بازماندگان گردان، يكی يكی آنها رو روانه تپه اول كردم... ترا خدا بدويد! پشت سرتون هم نگاه نكنيد! بدويد فقط بدويد. خوشبختانه همه به جمع بازماندگان تپه اول، بدون تلفات ملحق شدند... خدارو شكر بسلامت رسيدند. فقط دو نفر مانديم من و بهرام! به بهرام گفتم: تو هم بدو... با سرعت هر چه تمامتر! فقط بدو كه تير نخوری! بهرام ادای دين رفقات رو بجا آورد و گفت: تا تو نری! منم نميرم... اول تو بعد من! كتف م رو از باب تاييد، بالا انداختم و گفتم: باشه، من اول ميرم! آماده دويدن شدم، تا گام اول رو برای دويدن برداشتم، ... يهوو نصيحت مادرم جلو چشم و ذهنم رژه رفت! "مادر، اگر شهيد شدی جايی باشی كه جنازه ات رو بدستمون برسونن!!!" مادرم قبل از عمليات رمضان، همانند فاتحان جنگ، بادی به غبغب انداخت و گفت: دا، مو ميدونُم اين يكی رو برای خُمون نيری به جنگ! آخه، تموم خاك مون آزاد شده! كجا ميری!؟ خرمشهر رو گرفتيم بستان و هويزه هم آزاد شدند پس برا چی ميری!؟ يا لبنان ميری يا جايی ميری كه ديگه برنميگردی! حالا كه شما دو تا (من و برادرم شهيدم منصور) حرف منو گوش نمی‌كنيد حداقل طوری شهيد بشيد كه جنازه تون دستمون برسه! برگشتم به بهرام گفتم: من نميرم! تو برووووو.... پرسيد: چرا ...!؟ گفتم: ميخوام برگردم عقب! گفت: خب منم باهات ميام... باهم بر ميگرديم! مقاومتی نكردم، گفتم: باشه، آماده باش! بجای اينكه بطرف تپه اول برم رفتم بسمت ايران! منظور جهت حركتم بسمت ايران شد... سربالايی ملايم خندق رو اندكی بالا اومديم! محاسبه كوچيكی انجام شد موانع رو در نظر گرفتم و به اين نتيجه رسيدم كه تا شب بين شهدا دراز بكشم و شب از تاريكی هوا استفاده كرده و ياعلی.... دِفرار! به همين سادگی... عجب من می‌بايست تا شب زير تابش آفتاب سوزان خوزستان، بدون آب و سايه، طاقت می آوردم و بعلاوه اگر اگر اگر توانش رو داشتم بايد ميدون مين رو رد ميكردم و.... كه محال بود! بهرحال دل رو بدريا زديم و اول ميدون مين دراز كشيديم و بخيال مون، خودمون رو به مُردن زديم! تا بلكه تا شب... بهرحال هر چه باشه فرار يا كشته شدن يا حتی اعدام بهتر از اسارته ...! در مقابل ديدگان ما، پشت تپه اول بازماندگان گردان قرار گرفته و طبق شواهد آماده تسليم بودند! يا مرگ يا تسليم... اگر مرگ يعنی انتحار انتخاب ميشد هيچ دستاوردی نداشت اكثراً زخمی، مهمات بسيار محدود، تشنگی مفرط، عدم پشتيبانی نيروی كمكی و نبود آتش توپخانه و.... پس بهترين گزينه انتخاب شد، تسليم در قتلگاه رمضان...! 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨ ادامه دارد 🌹کانال طلاب بصیر @tolabebasir
🍂 🔻 ( ۸ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔸اسارت در قتلگاه در سربالايی خندق بطرف ورودی ميدون مين، بهمراه بهرام درازكش شديم... با دست مقداری خاك جمع كرده و مقابل سرمان كه بطرف خاكريز عراقی ها بود، يك خاكريز كوچولو درست كرديم كه از شليك تير تك تيراندازان در امان باشيم! در جيب پيراهنم، عكس حضرت امام و وصيتنامه ام كه پشت برگه كوچك ماموريت نوشته، گذاشته بودم...! عكس امام رو درآوردم و بعداز بوسه زدن بر تمثال مبارك، در دل خاك پنهان كرده كه مبادا به فرمانده ام اهانتی شود...! خط اندكی آروم شد... به اطرافم نيم نگاهی انداختم وقتی عراقی ها پرچم سفيد رو بالای تپه اول ديدند به خودشون جرأت دادند با احتياط كامل بطرف تپه هجوم بيارن... اسلحه هاشون رو بطرف بازماندگان گردان نشانه گرفتند و با زبان عربی فرياد ميزدند: ارفع يدك علي رأسك... قموا... ارفع ايديكم علي رؤسكم دست ها بالا رفت! متاسفانه صحنه اسارت بچه های گردان رو نظاره گر بودم می ديديم يكی يكی دوستانم به اسارت گرفته شدند! درهمان حال، افسوس ميخوردم افسوس از اينكه ديگه بچه های گردان رو نخواهم ديد! اسرا يكی يكی بطرف خاكريز عراقی ها هدايت شدند و عراقی ها هم هلهله كنان و با نواختن تير هوايی و يزله (رقص عربی) خوشحالی خودشون رو به نمايش گذاشتند، عراقی ها رقص كنان بالای سر شهدای ما آمدند تا غنيمت جنگی جمع كنند، با لگدزدن به اجساد از زنده يا كشته شدنش مطلع می‌شدند! اونا چقدر لذت ميبردند، اما ما چرا بايد بخاطر نابلدی بچه های اطلاعات و عمليات، ذلت و سنگينی بار اسارت رو به دوش ميكشيديم...! در حال و هوای خودم بودم كه به بهرام گفتم: فلانی، دعا معایی بلدی!؟ گفت: نه، هيچی يادم نمياد! گفتم يادته توی دوی صبحگاهی گردان، رحمان خدری دعای امام زمان رو ميخوند!؟ اللهم كن لوليك الحجة ابن الحسن صلواتك عليه و..... بهرام برق سه فازش پريد و گفت: آره يادم اومد! چشم هامون رو بستيم و آروم آروم، زير لب و آهسته دعا رو زمزمه كرديم: اللهم كن لوليك الحجة ابن الحسن صلواتك عليه و علي آبائه في هذا الساعة و في كل ساعة.... عجب دعايی شد! 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨ ادامه دارد 🌹کانال طلاب بصیر @tolabebasir
🍂 🔻 ( ۹ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔸دوراهی اسارت يا اعدام صبح رو رد كرده بوديم ساعت حدود ٩-١٠ صبح روز ٢٣ تير ١٣٦١ بود ماه مبارك رمضان، هوا همچنان داغ داغ... همچنان چشمانمان بسته و بدون اينكه لب مان تكان بخورد مشغول ذكر دعا خاص امام زمان (عج) بوديم و .... طبق روال گذشته، سربازان پيروز عراقی برای جمع كردن غنيمت سر از پا نمی شناختند و هلهله كنان بطرف هر پيكر پاك شهيدی روانه ميشدند تا بلكه ... يكی از همان سربازان فاتح نبرد، باخيال راحت بسمت جسم بی تحرك ما می اومد! صدای كوبيدن پوتين ش بر زمين و نفس كشيدنش رو حس ميكرديم، حس خوبی نبود، حس اعدام بود، حس مرگ! ارابه مرگ در قالب هيولای عراقی، نزديك و نزديكتر ميشد، نفسامون بالا نمی اومد... و به خيال اينكه من و بهرام كشته شديم بر بالين مان ايستاد! دمُ و بازدمِ نفس كشيدنش رو كاملاً حس ميكرديم! نفس هامون رو در سينه حبس كرديم، هيچ تكاني نميخورديم، يعنی جرأت تكان خوردن نداشتيم! تكان يعنی رگبار گلوله ها... هر دم منتظر كشيدن گلن گدن اسلحه و تيرباران بوديم زمان به سختی ميگذشت... دلهره اعدام همچنان مقابل جايگاه ذهنم، درحال رژه رفتن بود... سخت گذشت! يكباره سرباز قوی هيكل عراقی لگد محكمی به پای بهرام كوبيد تا بلكه از مُردن قطعی ما اطمينان حاصل كند! شدت لگد طوری بود كه درد آن باعث گشودنِ چشم و صدای ناله بهرام شد! صدای آخ بهرام همانا و جهيدن سرباز به طرف عقب هم همانا.... هيولای مرگ خيلی ترسيد، به خيال جسد مرده بالاي سر ما حاضر اما يكباره شاهد زنده بودن مان شد! حق داشت بترسد!!! بسرعت گلن گدن رو كشيد و لوله اسلحه ش رو بطرف مون نشانه رفت! و با صداي بلند فرياد زد: گُموا... گُموا... ارفع يدك علي رأسك، هِلاهِلاه! ارفع ارفع... سرباز بينوا مست غرور از به اسارت گرفتن دو بسيجی، چنان شادمانی ميكرد كه گويا يك لشكر رو به زنجير گرفته بود! من و بهرام سريعا بلند شديم و همانطور كه دستور داده بود دست نمان رو به نشانه تسليم بالا برده و مقابلش ايستاديم! نيم نگاهی انداخت، فلك زده هنوز باورش نشده بود كه ما زنده و سالميم... با حفظ "ارفع ايديكم علي رؤسكم" ، دستور حركت رو صادر كرد، گفت: روح ، روح هذه الطريق گدام هلاه هلاه....! سرعه سرعه در همان اثنا و در مقابل ديدگان ما، يك سرباز ديگر عراقی به عشق جمع آوری غنيمت، با طمع و ولع قصد ورود به عرصه قتلگاه شهدای مان رو داشت كه به محض پانهادن، مينی منفجر شد كه پای راستش از وسط ساق دقيقاً، بالای پوتين قطع و به گوشه ای پرتاب شد! ياد شعر معروف و زيبای خاقانی افتادم: ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری بگذريم طبق دستور، بطرف خاكريز عراقی، دقيقاً همانجايی كه شب قبل، سنگر تيربارچی رو زده بودم راه افتاديم خيلي بيحال شده بودم! انرژی و توانی باقی نمانده بود تشنگی و خونريزی سرم رمقم رو گرفته بود! همانطور كه درحال رفتن بسمت خاكريز عراقی ها بوديم، آه و ناله آشنايی، توجه ما و سرباز عراقي رو بخودش جلب كرد، بطرف صدا برگشتم... چشمم به اسماعيل خورد! اي بابا، اسماعيل تويي...!؟ چی شده!؟ كجات زخميه!؟ مظلوميت اسماعيل دشمن زياری، سرباز عراقی رو وا داشت كه با اشاره و ايما بما فهماند كه بلندش كنيد و با خودتون به پشت خاكريز ببريد! دنبال محل تير يا تركش در بدن اسماعيل مي گشتم متوجه شدم دقيقاً تير به مچ پای راست ش خورده و ظاهراً كسی يا خودِ اسماعيل بالای زخم رو با بند كفشی محكم بسته تا خونريزی بيشتری نكنه! اسماعيل خيلي درد داشت، يادمه يك چاقوی تاشوی كوچك بنفش رنگی دستش بود و سعی داشت بند كفش رو پاره كنه و از شدت درد خلاص بشه... بهرحال من پايين سمتِ پا، وسط دو زانو و بهرام بالاي سر زير كتف اسماعيل ايستاديم، دستانم رو زير دو زانو و دست های بهرام زير دو كتف قرارگرفت و ياعلی گفتيم و بلندش كرديم... چهار پنج قدم برداشتيم اما جثه لاغر و نداشتن توان كافی من و جثه ورزيده و درشت اسماعيل، باعث شد بزمين بخورم و نتونم ادامه بدم كه عراقي به كمك ما اومد و هر طوری بود اسماعيل رو به پشت خاكريز رسانديم... بدستور سرباز عراقی، اسماعيل رو زمين گذاشتيم و دستور داد ما گوشه ای بايستيم و منتظر بمانيم! خودش نزد افسر مافوقش رفت و درگوشی چيزهايی بهش گفت و درحين صحبت كردن با اشاره چشم و دست بطرف ما و سرتكان دادن فرمانده، اوضاع رو برايمان دلهره تر ميكرد! نميدانستيم عاقبت ما چی خواهد شد! اسارت يا اعدام صحرايی.... اتمام فصل اول 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨ ادامه دارد 🌹کانال طلاب بصیر @tolabebasir
🔻 ( ۱۰ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 خواندن شهادتين وقتی سرباز عراقی ظاهراً درحال گزارشِ دادن چگونگی اسارت ما به افسر مافوقش بود اسماعيل كماكان درد می كشيد! درهمين حال عراقی ها دربين مجروحين ايرانی، بدنبال اسيرگرفتن بودند... ابراهيم همتيان رو درحاليكه سه چهار تير به دست و پايش اصابت كرده بود رو آوردند پشت سر ابراهيم، بلبلِ گردان اسد نوری زاده بچه اردبيل (سرباز داوطلب نيروی هوايی) رو درحاليكه مجروح بود رو به جمع زخمی ها اضافه كردند مجروح چهارم هم علی اكبر نريموسا بود كه تير به پايش اصابت و ساق پايش رو خُرد كرده بود احتمال ميدم ارتش عراق دستور داشت حتی المقدور اسير بگيره تا تعداد اسراشون رو زياد كنه، تا در مقابل به اسيركردن ٢٠ هزار سرباز و افسر عراقی در عمليات يكی دو ماه قبل (بيت المقدس) حرفی برای مردم عراق و تبليغی برای جوامع بين المللی داشته باشه...! بهرحال خودروی حمل مجروح ارتش بعث رسيد نه آمبولانس، درب عقب رو باز كردند متوجه شدم چهار تخت بدون تجهيزات پزشكی وجود داره! دوتا پايين، دوتا بالا! هر يك از مجروحين را روی يك تخت كه در خودرو تعبيه شده بود خواباندند، درب بسته و بسمت بصره براه افتاد! از همراهان شنيدم كه در مسير بيمارستان ناگهان اسماعيل شهيد ميشه و عراقی ها جنازه شهيد رو پياده و در بيابان رها كردند...! بعداز رفتن خودرو و در آن فضای ملتهب، من ماندم و بهرام و چندين سرباز و افسر عراقی... همان افسر لاغر اندامی كه گزارش سرباز رو گوش ميكرد و مرتب نگاهش بطرف ما بود و همه اش سر تكان ميداد! بطرف ما اومد و با لحنی خشن و تهديدآميز گفت : ارجع ... جيب يدك هلاه جيب يدك دستان مان رو پشت كمر روی هم گذاشتيم و نامرد با نهايت توانش، با سيم تلفن دستانمان رو محكم بست! طوری كه سيم تلفن در لابلای پوست دستمون ناپديد شد، بقول معروف ناجوانمردانه بست! افسر دستور داد يك جيپ فرماندهی اومد! (جيپ خاكی رنگ روسی قديمی كه معمولاً در پاسگاههای خودمون زياد ديده بودم) اسلحه كلت روی كمرش رو امتحان كرد و يك اسلحه كلاشينكوف رو هم با خشاب پر برداشت و با اشاره به ما فهماند كه صندلی عقب بنشينيم!نشستيم... خودش هم صندلی جلو بغل راننده اش نشست كه به محض نشستن، سريعاً به سمت ما برگشت و لوله اسلحه كلاشينكوف رو بطرف سينه ما نشانه گرفت، پيامش اين بود اگر تكان بخوريد، سوراخ سوراخ می‌شيد! ما هم سعی كرديم عكس العملی از خودمون بروز نديم تا شاهد آبكش شدن مان باشيم البته كاری هم نمی تونستيم بكنيم...! ماشين حركت كرد و بسمت بيابان برهوت براه افتاد!خيلی مشكوك بود، اسلحه با خشاب پر از تير، كلت آماده شليك، جيپ فرماندهی، بيابون برهوت، دستان بسته و... همه علائم تيرباران رو داشت! يك لحظه فرصت كردم و آروم درِ گوش بهرام گفتم: ميخوان اعدام مون كنن!توی بيابون! اشهدت رو بخون! اشهدمون رو زير لب خونديم اشهد ان لااله الاالله اشهد ان محمد رسول الله و هر لحظه منتظر توقف جيپ، دستور پياده شدن و تيرباران بوديم! ماشين با سرعت تمام در دل بيابون حركت ميكرد،حدود ١٥-٢٠ دقيقه طول كشيد! در كمال نااميدی، از دور متوجه خاكريز دوم دشمن شديم... كمی خيالمون راحت شد!خيلی عجيب بود اگر خاكريز اول رو مي شكستيم محال بود بتونيم اين همه مسير رو پياده بيايم! قرار ما فتح خاكريز دوم و استقرار در همان محل بود،پيدا بود كه بچه های اطلاعات عمليات ما قوی كار نكرده بودند و گرنه هدف نهايی ما رو سنگرهای سه ضلعی خاكريز دوم تعيين نميكردند! خيلی خيلی با خاكريز اول فاصله داشت.بگذريم با ديدن خاكريز دوم نفس راحت و عميقی كشيدم پيش خودم گفتم: خب، فعلاً از اعدام خبری نيست! در اصل هدف افسر عراقی از انتقال ما با خودروی فرماندهی، تحويل ما به سربازان خاكريز دوم بوده! خاكريز دوم بصورت نعل اسبی بود كه از سمت بالا وارد كانون نيم دايره خاكريز شديم در وهله نخست شش تانك T72 صفر كيلومتر كه سمت ايران صف آرايی كرده بودند، جلب نظر ميكرد قطع باليقين برای ضد پاتك ما اومده بودند! يادمه هنوز پلاستيك های روی دوشكای اون باز نشده بود...! جيپ فرماندهی نزد اولين تانك ايستاد و افسر پياده شد و دستور پياده شدن ما رو هم صادر كرد،پياده شديم... دستانمان همچنان محكم بسته بود! باطراف نگاهی كردم جالب بود...عراقی ها هنوز متوجه عمليات ما نشده بودند،گاهاً با زيرپوش ركابی بودند كه مشخص بود تا اون لحظه خواب و تازه از سنگر بيرون زده بودند يا اينكه دو سه سرباز عراقی رو با كتری چای، دم در سنگر ايستاده بودند، ديديم. بهرحال كم كم سربازان دشمن مطلع شده و از سنگرهاشون بيرون اومدند و كه با ديدن ما ميخكوب می شدند، تازه متوجه شدند. چه خبره!!!! دو اسير ١٦ ساله ايرانی دست بسته، لاغر اندام با لباس های غيراستاندارد! مابين جيپ فرماندهی و تانك های رديف شد 🌹کانال طلاب بصیر @tolabebasir
🍂 🔻 ( ۱۱ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔸سان ديدن مقابل ارتش عراق بيدارباش غيررسمی سربازان و ايستادن درِ سنگر و مهمتر، مات و مبهوت ماندن و خيره شدن آنها انسان رو ياد تئاتر خيابانی می انداخت... من و بهرام كاهكش هم آماده دستورات بوديم! آماده كه نه! مجبور به اجرای اوامر فرمانده عراقی...! تصور كنيد دورتادور ما بصورت نعل اسبی با فاصله حدود ٢٠٠-٣٠٠ متری سنگرهای سه ضلعی، سربازان عراقی ميخكوب، من و بهرام دست بسته و ايستاده در مركز نيم دايره، سمت چپ ما جيپ با افسر عراقي و راننده اش، سمت راست ما شش تانك T72 آماده رزم و مهمتر، دلهره همگان از عواقب بعدی دستور فرمانده... سرم رو پايين انداختم... نميدونستم عاقبت مون چی خواهد شد! با اتفاقاتی كه افتاد، تصور اعدام كمی در ذهن مون كمرنگ شد اما ترس داشتيم كه مبادا افسر عراقی از ما، در مقابل اين همه سرباز توقع نابجايی داشته باشه! توقعی كه حاضر بوديم جان مان رو بديم اما از ما نخواهد! راستش ما اهل توهين به امام و نظام نبوديم، اصلاً مرام مون اينو اجازه نميداد! نه اينكه معلومات مذهبی و سياسی مون قوی بود، نه اصلاً.... اما از پدر، بزرگان و حتی لوطی های شهرمون ياد گرفتيم، پای عهدمون بمونيم، آموختيم كه بايد پای عشق و مرام مون ذبح بشيم! حقيقتاً امام رو با عشق انتخاب كرديم، نه از روی هوا و هوس! عهدنامه چند ساعت پيش، قبل از اسير شدن، اينكه حاضر نشديم حتی به عكس حضرت روح الله توهين كنند، را امضاء كرديم. درسته كه ١٦ سال سن داشتيم اما كوله بار عشق مون به امام، روی شانه مان سنگينی ميكرد... در همون حال دعا كردم: خدايا، خودت توی كله اين مردك بيانداز از ما نخواد به امام توهين كنيم! وگرنه، ممكنه مرگ ما شباهتی به خودكشی داشته باشه! همچنان منتظر مانديم... چند دقيقه ايی گذشت، دقايقی كه حس مردانه ای بهمون دست داد! بسيجيان خمينی كبير با دستان بسته مقابل اين همه سرباز، ارابه های آهنی و تسليحات، قراره از مولا و مرادش دفاع كنند! در افكارم غوطه ور بودم كه ناگهان افسر عراقی زنگ زورخانه رو بصدا درآورد: حرّك، حرّك... روح و گعدوا هناك بعد دبابة آخر الطريق... گعدوا مقابل دبابة (حركت كنيد... بريد و بعداز تانك آخر بنشينيد طوری كه روبروی تانكها باشيد) بخير گذشت خدا رو شكر از شر توهين كردن خلاص شديم! وقتی دستور حركت اينچنينی صادر شد دوباره تصوّر اعدام در ذهن مان تداعی شد...! به يقين رسيديم اين بار اعدام ميشيم... اما نه از نوع تيرباران! بلكه با له شدن در زير چرخهای آهنين تانك های فوق پيشرفته روسی! خدايا اگر قراره اعدام بشيم حداقل دعای مادرمان رو اجابت كن طوری بكش ما را، كه جنازه ام بدست دستش برسه! تانكها روشن شده بودند صدای گاز خوردن موتورشان و دود غليظ اگزوزشان لرزه بر اندام هر شنونده ای می انداخت! بعداز دستور فرمانده، من و بهرام بسان فرماندهان رده بالای نظامی، كه درحال سان باشند، مقابل ادوات نظامی و تماشاچی ها، با قدمهای استوار بسمت جايگاه مرگ گام برميداشتيم، شق و رق... هنگام سان ديدن، سمت راستِ بهرام تانك ها و سمت چپ ش من بودم، وقتی كه مقابل تانك دوم يا سوم رسيديم راننده تانك بيرون پريد و يك پس گردنی و لگدی محكم به بهرام زد و چند تا فحش نثارمون كرد...! نامرد نظم سان، رو بهم زد! پيش خودم گفتم: مرتيكه نفهم! الان شير شدی...!؟ برو خدا رو شكر كن كه بچه های اطلاعات عمليات تيپ، ما رو به معبر نرساندند و گرفتار ميدون مين شديم و گرنه الان جنازه ات رو تانك سوخته سوژه عكاسان شده بود! مثلی هست كه ميگن: در نبود كلانتر، توی شهرش هفت تير كش شد! بگذريم به آخر خط رسيديم، تانك آخر ...! ندا اومد: قفوا، ارجعوا ... (بايستيد و برگرديد!) برگشتيم و روبروی افسر عراقی كه اول خط و بغل تانك اول ايستاده بود قرار گرفتيم! مقابل يكديگر ... مثل فيلم های كابوی كه قراره دوئل (هفت تير) كنند! تجسم ذهنی فضای اون لحظه: دو بسيجی ١٦ ساله دست بسته، افسر عراقی روبرو، سمت راست سربازان تماشاچی، سمت چپ تانكهای آماده رزم، هوا بسيار داغ، تشنه و گرسنه دوئل شروع شد اما دوئل يك طرفه! فقط ايشون حق داشت هفت تير بكشه! افسر عراقی دست راستش رو بالا برد با فرياد دوباره دستور داد: بنشينيد! نشستيم، اما كماكان دلواپس انتقام سخت.... برای بار دوم به بهرام گفتم: اشهدت رو بخون! اينبار جدیِ جديه! شهادتين رو خوانديم... اين بار با اشاره فرمانده عراقی، راننده تانكها پدال گاز رو فشردند، و ارابه های آهنين رو بحركت درآوردند... دود سياهی از اگزوز تانكها بآسمان بلند شد، صدای جيرجير شنی تانك ها وحشتی براه انداخت! آخرين تانك كه چند متری ما بود، كمی جلو آمد! يكباره راننده اش آهنِ غول پيكر متحرك رو بسمت ما چرخاند و ناجوانمردانه هجوم اُورود... خدايا، چی می بينيم!؟ تا الان موضوع مرگ اي
🍂 🔻 ( ۱۲ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔸 پايان تئاتر نمايش مضحك افسر عراقي باتمام رسيد! از سربازان تماشاچي تا خودِ ما هم، باورمون شده بود كه قرار بود مايه عبرت بشيم...! بعداز پايان نمايش تئاتر ناكام، بر همگان مسجل شد كه اعدامي در كار نبوده، فقط براي ترساندن يا شايد منتظر التماس، التجا و الدخيل ما بودند كه به گور بردند، مطمئنم تاريخ ايران رو مطالعه نكرده بودند، كه بدانند ما از نوادگان آريوبرزنيم... قهرمان ايراني كه تا آخرين نفس مقابل سپاه اسكندرِ متجاوز ايستادگي كرد و امان نامه لشكر روميان رو به پشیزي قايل نبود... حتماً غافل شدند كه ما همان سربازان گهواره اي خميني كبيريم كه بيست سال قبل از جنگ، بشارت اونو داده بود... بگذريم بعداز نمايش ناكام، خنده و تبسم بر چهره تماشاچيان نمايان و الحمدالله از حالت منگي و ميخكوب بودن خارج و روال عادي زندگي جنگي رو پيش گرفتند! اما من و بهرام در شُك نمايش مسخره هنوز نشسته بوديم! نميدانستيم بلند شيم يا نمايش ادامه داره! بلاخره دستور رسيد بلند شيد! ياعلي گفتيم و سرپا ايستاديم... بلاتشبيه مثل گوسفندي كه از آب خارج ميشه و خودشو مي تكونه! ما هم چون دستمون بسته بود خودمون رو با همان روش تكونديم و خاك و خُل ها رو از خودمون دور كرديم منتظر اوامر جناب افسرخان بوديم! متوجه شديم از جناب كارگردان تئاتر خبري نيست! ظاهراً جناب افسر تشريف برده بودند! و بقيه نمايش رو به گروهبان عراقي واگذار كرد...! گروهبان بينوا جلو اومد و با روي خوش و ملايمت ما رو تا نزديك سنگرش راهنمايي كرد... احساس كرده بود كه خيلي تشنه و گرسنه ايم، وارد سنگرش شد، بعداز لحظاتي با يك ليوان چاي غليظ عربي و مقداري نان خشك بيرون اومد! بهمون تعارف كرد! گفت: تشربوا... هذه الشاي عربي هذه سمون لكما مو مشكلة تأكلوا... امتناع كرديم، اما اصرار كرد و ما هم قبول كرديم! درحين صرف چاي غليظ عربي، كجدار مريض و با ايما و اشاره با ما حرف ميزد، اسم مون رو پرسيد! گفتيم... يادمه اسم منو (محمود) خوب و راحت تلفظ كرد، چون اسمم عربي بود، اما اسم بهرام رو با لكنت زبان بيان ميكرد، نتونست درست اسم بهرام رو بگه... بقيه سؤالات روزمره... كارت چيه!؟ چند سال تونه!؟ بزور به جبهه فرستادنتون!؟ و از اين حرفها...! دقيقاً خاطرم هست كه مابين مكالمه فيمابين، از طرف ايران گلوله توپ يا موشكي شليك و حدود يك كيلومتري ما به بيابون اصابت كه زمين و زمان شون لرزيد! چنان انفجاري بود كه همه شون توي سنگر خزيده و پناه گرفتند، خدايش خيلي بهم كيف داد، لذت بردم، انفجار با عظمتي بود احساس غرور كردم! ايكاش درست وسط سنگرهاشون ميخورد! بعداز اطمينان از امنيت، گروهبانه كه مسئول نگهداري ما بود، بيرون جهيد و با اشاره بسمت انفجار، گفت: هذه خميني...! ما هم با تكان دادن سر همراه با غرور، انفجار مهيب رو تاييد كرديم كه بله قربان! واسه ايران بوده...! نميدونم چقدر طول كشيد نيم ساعت، يك ساعت، از دور يك كاميون ايفا ارتشي با سرعت هر چه تمامتر و با بلند كردن گردوغبار از سمت خط مقدم بطرف سنگرهاي نعل اسبي ميآمد... اومد و اومد تا به سنگر ما رسيد، راننده و شاگردش پياده شدند و به گروهبان عراقي گفتند: دستور داريم، اين دو اسير رو به عقب جبهه برگردانيم! براي بردن آنها اينجائيم! گروهبانه اول امتناع كرد برگه مرگه خواست! اما بلاخره قبول كرد، ما رو تحويل داد...! راننده كاميون ايفا با اشاره به ما، دستور داد: اِركبوا... هِلاه سرعة سوار شيد، سريع! من و بهرام به هم كمك كرديم و سوار قسمت بار كاميون شديم قسمت بار كاميون، كاور (چادر) داشت و داخل اون بخوبي بعلت گردوغبار زياد مشخص نبود! چند لحظه بعداز سوار شدن، متوجه صداي خِرخِر تنفس دلهره آوري شديم، صدا وحشتناك بود! به كف كاميون نگاه كردم يك نفر كف كاميون روي دو زانو و بحالت سجده، نيمه جان افتاده و دستش رو روي سينه اش گذاشته و بدون آخ و ناله در حالت بسيار بغرنج و عذاب آوري درحال نفس كشيدن است! بالاي سرش رفتم... يالله، پرويز (مسلم) حيدري بود! موج انفجار بدنش رو سوزانده بود بعلاوه تير و تركش هم به ريه اش خورده بود كه صداي خِرخِر كردن، همان ورود و خروج هوا از طريق سوراخهاي ايجاد شده تير و تركش، به ريه اش بوده! عقلم بهم ميگفت: كارش تمومه! پرويز به بيمارستان نميرسه... پرويز از بچه هاي سپاه اميديه و رامشير و اصالتاً از بچه هاي خوب خرمشهر بود انساني خوش مرام، متدين و شايسته....! دوست صميمي نبوديم اما ميشناختمش... ي زماني مسئول توپ ضدهواي ٥٧ ميليمتري سپاه اميديه بود. دلم خيلي سوخت...! عذاب ميكشيديم كه كاري از دستمان برنمي اومد، فقط نگاهش ميكرديم و غصه ميخوردم كه شاهد پرپر شدن يك رزمنده دلير ايراني بوديم و نميتوانستيم كاري كنيم! بالاي سرِ پرويز، احمد كعبي تخريب چي گردان هم روي صندلي
🍂 🔻 ( ۱۳ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔸تصميم به اعدام دستجمعي از كاميون پياده و كنار دوستانم نشستيم... تازه متوجه شديم بعضي از زخمي ها رو بيمارستان نبردند و زير آفتاب داغ داغ بصره، رها كردند... واي خداي من، پرويز حيدري رو گوشه ايي رها كردند و اهميتي نميدادند، چنان از بدنش خون جاري شده كه زير پايش گِلي از خونآبه تشكيل شده بود! حدود ٤-٥ ساعت همان حالت مانديم، عذاب آور بود! تشنگي از يك طرف، آفتاب سوزان از طرف ديگر، بدتر از همه چشم و دست ها بسته! بچه ها آب درخواست كردند، با هزار منت مقداري آب گرم با پارچ پلاستيكي آوردند...! يكي از دوستان عرب زبان به مكالمات عراقي ها دقت كرد، متوجه مشاجره بين سربازان عراقي شد، ظاهراً دو دسته بودند، عده ايي درخواست تيرباران دستجمعي ما رو داشتند، در مقابلش گروهي مخالفت كرده و اجازه اينكار رو ندادند! حتي كاميون هايي كه براي انتقال ما به پادگاني در بصره آمده بودند رو برگرداندند! اونقدر فشار تشنگي و گرسنگي زياد بود كه بنده تا اينجا يادمه...! متاسفانه از اين محل تا بصره و رسيدن به سوله نگهداري اسرا هيچ چيز يادم نمياد...! لذا پرونده تا رسيدن به بصره مي بندم... 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨ ادامه مطلب را می گذاریم تا جناب خدری باز بنویسند و تقدیم حضورتان کنیم. 🌹کانال طلاب بصیر @tolabebasir