آن شب می خواستیم با هم به مهمانی برویم. مثل همیشه خسته و رنجور از کار طاقت فرسای بنایی به خانه می آید. زیر پله های در ورودی، لباس های کارش را که پر از کج و سیمانند، در می آورد. به حمام می رود تا به سر و رویش صفای دهد. هنوز هم در همان خانه قدیمی پدر و مادرش زندگی می کنیم. حواسم هست که بلافاصله بعد از حمام، یک فنجان چای داغ، حالش را عوض می کند. جلوی آیینه عروسیمان می رود. اخماش تو هم فرو می روند. زیر چشمی او را برانداز می کنم. با خودش زیر لب چیزهایی می گوید. کنجکاو می شوم. نزدیکش می روم. آقا خسته نباشی؛ چیزی شده ؟ آهی از ته دل می کشد و می گوید: آیینه عروسیمان است؟! انگار همین دیروز بود. موهای سرم کجا رفتند؟ من حرف هایش را قطع می کنم و آرام در گوشش می گویم: یادت هست، به هم قول دادیم، به پای هم پیر شویم. لبخندی بر گوشه لبانش نقش می بندد. یاد بچه ها می افتد: آن دو تا ورجک ها چه زود بزرگ شدند. دلم برای بچگی آن ها خیلی تنگ شده است. پدر و مادرش را به یاد می آورد. تمام غم های عالم در صورت نحیف و آفتاب سوخته اش، نمایان می شوند: نور به قبرشان ببارد. در زمان آنها، این همه بی محبتی و بی احترامی نبود. ما بدون اجازه شان آب نمی خوردیم. اما بچه های امروز، وقتی ازدواج می کنند، دیگر خبری از ما نمی گیرند. عجب روزگاری شده! رو به من می کند و می گوید: اگر ما پیرتر و شکسته تر شدیم، روزگارمان چگونه می گذرد؟ احساس می کند قندش بالا رفته است، چای را بدون قند سر می کشد. از او می پرسم: اگر سر دماغ نیستی، مهمانی امشب را کنسل کنیم. می گوید: نه عزیزم کاردرستی نیست، اینطوری بدقول می شویم . ✍ mehrnegar @tollabolkarimeh