قرار همیشگی مان جلوی دکه ی روزنامه فروشی است. از مدرسه که بیرون می آید باید از همان جا چشم در چشم شویم و دستی تکان دهیم. بعد از دو ماه حضور به موقع، آن روز با کمی تاخیر رسیدم‌. کنار دکه با حالت بغض ایستاده بود. مرا که دید اشک هایش جاری شد. عذر خواهی ام را به شرطی قبول کرد که دیگر تاخیر نداشته باشم. اما از فردای آن روز و روزهای بعد موقع خداحافظی می گفت: دیر نیایی! تو آن خدایی هستی که در این دنیا، نه تنها تاخیرها بلکه غیبت هایم را در قرار همیشگی مان، به رویم نیاوردی و من به بخشش تو در آخرت نیازمندترم. ✍صدیقه جمالی توشمانلو @tollabolkarimeh