سرچراغ بود و مغازه مثل همیشه شلوغ. خانواده‌ها کیپ‌تاکیپ روی میز نشسته بودند و با ولع غذا می‌خوردند. من هم همه‌ی حواسم را به کار داده بودم. فیش‌های بیرون‌بر و مشترک جلو‌ی چشمانم رژه می‌رفتند. در این حین خانم سانتی‌مانتالی همراه یک آقا به نزدیک صندوق‌ آمدند و با لهجه‌‌ای که معلوم بود چند سال است فارسی صحبت نکرده گفت:" خانم ما پولمون نقد هست، از کجا باید سفارش بدیم؟" با آن همهمه، فقط کلمه نقد را شنیدم و گفتم:" درخدمتم" تا آن‌ها سفارش را از روی مِنو انتخاب کنند، من هم چایم را که بیست‌دقیقه بود کنار دستم بلاتکلیف مانده بود را یک سره بالا کشیدم. ناخداگاه تمام مویرگ‌های صورتم جمع شد و لرزش خفیفی توی صورتم نمایان شد. خانم شیک‌پوش و خوش‌رفتار دوباره سرش را به شیشه نزدیک کرد و با صدای نازک و کش‌دار گفت:" دو تا هات‌داگ مَستر و یک سالاد سزار با مرغ سوخاری" سفارش را در سیستم ثبت کردم و با قیافه‌ای که نشان از تعارف می‌داد گفتم:" قابل شما رو نداره عزیزم ۲۵۰هزار تومان" خانم شیک‌پوش سرش را به طرف مرد خوش‌تیپ که کروات قرمزی زده بود چرخاند و منتظر بود که او حساب کند. اما مرد هنوز دست به جیب نبرده سیبیل‌هایش را تاب داد و گفت:" ای وای کیفم رو مثل همیشه جا گذاشتم" برای من دیدن این صحنه‌ها عادی شده بود و برای همین توجهی نکردم، اما یک‌دفعه صورت خانم شیک‌پوش مثل لبو قرمز شد، از چشمانش شراره‌های آتش می‌پاشید. ناگهان گویی همه چیز عوض شد، لهجه‌ی فارسی‌اش که ته‌لهجه‌ی خارجی داشت به یک گویش محلی نادر، که در حال انقراض بود تبدیل شد و رفتار خوش او جایش را به رفتار یک خروس جنگی یا بهتر است بگویم مرغ جنگی داد. میمیک صورت زیبا و خوش‌آرایشش که شبیه بازیگران هالیوودی بود به میمیک صورت ناریه زن مختار، تغییر یافت و جیغ زد و چیز‌هایی را که نباید می‌گفت را به زبان آورد. فحش‌ها آنقدر رکیک و آب نکشیده بود که همه‌ی ما گوش‌هایمان را برای چند ثانیه گرفته بودیم و به دعوای آن‌ها نگاه نمی‌کردیم. سالن‌دار که از چشمانش خجالت می‌ریخت، با استرس آن‌ها را از مغازه دور کرد. برخلاف قبل که همهمه بود و صدایش را نمی‌شنیدم، این دفعه حتی صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه بلندش را، که از مغازه دور می‌شد، هم شنیدم. با خودم گفتم چقدر عجیب است. خانمی که تا چند دقیقه پیش با بهترین شکل با من سخن می‌گفت؛ انقدر راحت از نقابی به نقاب دیگر تغییر پیدا کرد. گاهی با یک خشم ساده، نقاب پُرزرق و برق آدم کنار می‌رود و ذات اصلی‌اش نمایان می‌شود. ✍سیده مهتا میراحمدی @tollabolkarimeh