طعم حسرت
روزی را به خاطر میآورم که با بدخلقی شروع کردم.لقمههایش را میپیچیدم و به جانش غُر میزدم. کمکم یکی او گفت و یکی من...
جر و بحث بالا گرفت. قهر کردم و او با دلخوری لقمههایش را برداشت و راهی شد. همانطور که در را میبست آرام خداحافظی کرد. جوابش را ندادم.
چند ثانیه بعد در باز شد. سرش را از لای در به داخل هُل داد و گفت:《مطمئنی دارم میرم دیدار دوبارهای هست که جوابم نمیدی؟》
سرم یخ کرد. پاهایم سست شد. چقدر اطمینان داشتم که برمیگردد و یکدیگر را میبینیم! چقدر اطمینان داشتم که وقتی میآید فرصت دارم با او صحبت کنم! مرگ را از خودمان دور میدیدم.
غافل از اینکه مرگ سن و سال، بیمار و سالم نمیشناسد. مگر نه اینکه هر ذائقهای طعم مرگ را میچشد؛ پس چرا فراموش کردم.
عرقهای سرد روی پیشانیم را با دستم گرفتم. سرم را پائین انداختم عذرخواهی کردم و با خداحافظی بدرقهاش کرد.
از آن روز مدام با خودم تکرار میکنم شاید فرصتی برای جبران باقی نماند. جبران نگفتن دوستت دارم هایی برایم نباشد. پس تا میتوانم عشق میورزم تا حسرتی بر دلم باقی نماند.
✍🏻
مریم نوری امامزادهئی
#طلبه_نوشت
˹
@tollabolkarimeh˼