دوباره حلقه انگشتانش را از روی انگشتم باز کرد. چند قدم که دوید به عقب نگاه کرد. چشمانش منتظر "ندو مامان جان، میفتی"بود؛ اما ترجیح دادم دیگر اخطار تکراری را در گوشش نخوانم.ذوق زدهتر از قبل دوید. باز پاهایش در هم گره خورد و نقش زمین شد. با گریه از جا برخاست. به سمتم آمد و اینبار هم امیدوار انگشتانش را دور انگشتم حلقه کرد.
هر بار در تکرار این اتفاق به اوقاتی فکر کردم که دستم را از دست خدا بیرون میکشیدم و با زمین خوردنهایم باز به سویش پناه آوردم.
دستش را در دستم محکم گرفتم. زیر لب زمزمه کردم:"قُل يا عِبادِىَ الَّذينَ اسرفُوا على اَنفُسهِم لا تَقْنطوا مِن رَحمَة الله إنّ الله يَغفرُ الذُّنوبَ جَميعاً إنَّه هو الغَفورُ الرّحيم؛ بگو اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كردهايد، از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همه گناهان را مىآمرزد و او بسيار بخشنده و مهربان است"
✍
نوری امامزادهئی
#طلبه_نوشت
#تربیت_فرزند
˹
@tollabolkarimeh˼