#داستان
وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم. یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری می کردم و ساعتهای زیادی را آن جا در تنهایی میگذراندم.
روزی بدون آن که به چیز خاصی فکر کنم، نشستم و چشمهایم را بستم. شب خیلی قشنگی بود؛ در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد. عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق، آرامش من را برهم زده بود، دعوا کنم، ولی دیدم قایق خالی است، کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیت خودم را به او نشان دهم.
چطور میتوانستم خشم خود را تخلیه کنم؟ هیچ کاری نمیشد کرد. دوباره نشستم و چشمهایم را بستم، در سکوت شب کمی فکر کردم، قایق خالی برای من درسی شد تا از آن موقع اگر کسی باعث عصبانیتم شد، پیش خودم بگم:
«این قایق هم خالی است»
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624