#داستان
🚨 ترسهای غیر واقعی
روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار میگفت: آدمها از ترس ظاهر من میمیرند؛ نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمىکرد.
مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود، نزدیک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نیش مىزنم و مخفى میشوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن!
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد.
چند روز بعد که چوپان دوباره مشغول استراحت بود، مار و زنبور نقشه دیگرى کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد! چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت!
او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و دارویی هم استفاده نکرد. چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد!
🚨 خیلى از بیمارىها و مشکلات اینچنین هستند که انسان آنها را در ذهن خود بال و پر میدهد و آسیب میبیند و یا مثلا فلان کار در ذهنش، بسیار بزرگ جلوه پیدا میکند، لذا ترس از اقدام به عمل کردن آن را دارد.
🧠 به کمک دوره #چله_تفکر
سدّی محکم بساز در مقابل افکارسمّی
#قدرت_تفکر
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
#داستان
تعدادی حشره کوچک در یک برکه،
زیر آب زندگی میکردند.
آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند؛ یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقهٔ یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد میزدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشرهای که بیرون رفته بود برنگشته بود...!
وقتی حشره به سطح آب رسید، نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت، روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد، به یک سنجاقک تبدیل شده بود؛ حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود.
سنجاقک بر فراز برکه، شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذّتی به او داد که با زندگی محصور در آب، قابل مقایسه نبود.
تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقهها کسی نمیمیرد، ولی نمیتوانست وارد آب شود، چون به موجود دیگری تبدیل شده بود...!
✅ شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی، برایت ترسناکباشد، اما مطمئن باش خارج شدن از پیلهٔ غم و ترس و هوس و باورهای غلط، برای رسیدن به کمال، حس بسیار خوشایندی برایت به ارمغان خواهد آورد.
🧠 با قوی کردن فکر
به مبارزهٔ با عادتهای ناپسند
و فرار از شرایط نامطلوب برو.
از درون قوی شو و باورها را اصلاح کن
#چله_تفکر
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
#داستان
جمعه ۲۱ مهرماه سر ظهر از میدان پلیس قم، مردی را که معلوم بود عجله دارد سوار کردم. حدود ۵۰ ساله بود و پلاستیکی در دست داشت.
تا نشست گفت: «حاج آقا! امروز صبح رفته بودم سر مزار مرحوم پدرم که موتورم را دزدیدند. ۶۰ میلیون پولش بود و هنوز ۲۰ میلیون از قسطهایش باقی مانده است.»
خواستم کمی دلداریاش دهم که گفت: «حالا این که چیزی نیست، سه ماه است همسرم سکته مغزی کرده است و در کماست. دکترها گفتهاند که تا چند روز دیگر به هوش نیاید، اعضایش را به بقیه میدهند. مگر میتوانند بدون اجازه من این کار را بکنند؟!»
این را گفت و با کمی لحن تندتر ادامه داد: «چند روز پیش یکی از دکترها مرا کنار کشید و گفت که یک آمپولی هست که میتواند همسرت را به هوش بیاورد، ولی گران است و یک میلیارد هزینهاش میشود. من هم به او گفتم مرد حسابی چرا میگویی آمپول یک میلیارد است؟ بگو یک میلیارد به من رشوه بده تا جان زنت را نجات بدهم!»
در طول این مدت با خودم می گفتم که این بنده خدا چقدر تحت فشار است و البته سعی میکردم با جملات کوتاهی آرامَش کنم... .
کمی که گذشت، گفت مداح است و در کوچه آهنی، مغازه لباس بچه دارد. میگفت به سبک شیرازی میخواند و به این سبک مشهور است. کمی از او خواستم و برایم خواند؛ سبکی نزدیک سبک دشتی بود (البته با تفاوتهایی).
با زبان گرم و داشمشتیاش خیلی اصرار میکرد که حتما برای خرید لباس بچهها به مغازهاش بروم. به او گفتم به شرط اینکه پول لباسها را بگیرد، حتما به او سر می زنم. به روح پدرش قسم خورد که پول نخواهد گرفت.
دیگر به شهر قائم رسیده بودیم. در حال پیاده شدن از او پرسیدم که اینجا چکار دارد؟ در حالی که در ماشین را میبست گفت: «اینجا فقیری است که برای بچههایش لباس ندارد. از مغازه برایش لباس آوردهام... .»
دو قدم بر نداشته، برگشت. سرش را از پنجره ماشین داخل آورد گفت: «هرکاری میکنم، از صبح تا الان نمیتوانم دزد موتورم را نفرین کنم. با خودم میگویم شاید احتیاج داشته که برده است! ولی از خدا میخواهم که اگر احتیاج ندارد، به دلش بیندازد و موتور من را برگرداند، عصای دستم بود... .»
او رفت و من را مبهوت رها کرد. از ظهر تاکنون ذهنم درگیر این سؤال است: چقدر قدرت ایمان ناشناخته است؟! چقدر میتواند انسان را بزرگ کند و تابآوریاش را فوق تصور نماید!
🚨همهٔ انسانها و مخصوصا بندگان واقعی خدا، مشکلاتی در زندگیشان دارند، اما با زندگی مشکل ندارند. کسی که بندهٔ خدا نباشد، هم مشکل دارد و همبا زندگی مشکل دارد، یعنی تحمل مشکلات زندگی را ندارد.
🧠بهکمک چلهتفکر تحملت را بالا ببر
مسئول ثبت نام دوره ها👇
@ttafakor_mostafaa
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
#داستان
🚨 در ژاپن مردِ میلیونری برای
دردِ چشمش، درمانی پیدا نمیکرد.
بعد از ناامیدشدن از اطبا، پیش راهبی رفت.
راهب به او پیشنهاد کرد، به غیر از رنگ سبز، به رنگ دیگری نگاه نکند.
وی پس از بازگشت، دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند. همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند. و چشمان او خوب شد.
تا اینکه روزی مرد میلیونر، راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد. زمانی که راهب به محضر ميليونر میرسد، جویای حال وی میشود. مرد میلیونر میگوید: خوب شدم، ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشتهام.
راهب با تعجب گفت: اتفاقا این ارزانترین نسخهای بود که تجویز کردهام. برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه میكرديد.
برای درمان دردهايت، نمیتوانی دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری.
🧠 تغییر دنیا کار هرکسی نیست، اما
تغییر نگرش، ارزانترین و مؤثرترین راه است
🧠بهکمک چله تفکر نگرش خود را
با اندک هزینه، تغییر و یا ارتقاء بده.
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
#داستان
🚨 ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ
ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭﻟﯽ: ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟
ﺩﻭﻣﯽ: ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ، ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ، ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟
ﺍﻭﻟﯽ: ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ، ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ، ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ، ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.
🚨 از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند.
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ،ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ، ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ، ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎبش را ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.
🚨 باطن زندگی خودتان را
با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکنید.
🧠 وقتی ذهن تحت کنترل نباشد،
سراغ مقایسههای نادرست میرود.
#چله_تفکر
#مقایسه_ممنوع
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
#داستان
✅ بر سنگ قبر کشیشی در کلیسای «وست مينستر» نوشته شده است: كودک كه بودم میخواستم دنيا را تغيير دهم. بزرگتر كه شدم، متوجه شدم دنيا خيلی بزرگ است، من بايد انگلستان را تغيير دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم.
در سالخوردگی كه حتی شهرم را نيز بزرگ ديدم، تصميم گرفتم خانوادهام را متحول كنم. اينک كه در آستانهٔ مرگ هستم، میفهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم،شايد میتوانستمدنيا را هم تغيير دهم
👈 ما اگر خودمان را بسازیم، دنیای
اطرافمان را هم میتونیم تغییر بدیم
(خودشناسی مقدمهٔ خودسازی است)
بهکمک چلهتفکر قدم در خودشناسی بذار
#چله_تفکر
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
#داستان
🚨 معجزۀ تشویق کردن
در نیمههای سال تحصیلی، معلم کلاس به مدت یک ماه، به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و معلمی جدید موقتاً به جای او آمد.
پس شروع به تدریس نمود و بعد، از چند دانشآموز، شروع به پرسش در مورد درس کرد. وقتی نوبت به یکی از دانشآموزان رسید و پاسخی اشتباه داد، بقیه دانشآموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره میکردند. معلّم متوجّه شد که این دانشآموز از ضریب هوشی و اعتماد بنفسی پایین برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسیهایش مورد تمسخر قرار میگیرد.
زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانشآموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانشآموز را فرا خواند و به او برگهای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست، همانطور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع صحبت نکند.
در روز دوم، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّهها خواست هرکس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد.
هیچکدام از دانشآموزان نتوانسته بود حفظ کند، تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند، همان دانشآموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّهها بود. بچّهها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند، مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند.
در طول این یک ماه، معلّم جدید، هر روز همین کار را تکرار میکرد و از بچّهها میخواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار میداد.
کمکم نگاه همکلاسیها نسبت به آن دانشآموز تغییر کرد، دیگر کسی او را مسخره نمیکرد. آن دانشآموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خنگ " مینامید، نیست.
به خاطر اعتماد بنفسی که آن معلّم دلسوز به او داد، دانشآموز تمام تلاش خود را میکرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند. دیگر نمیخواست مانند گذشته، موجودی بیاهمّیّت باشد، آن سال با معدّلی خوب قبول شد، به کلاسهای بالاتر رفت، در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است؛ او کسی نیست جز "دکتر علی ملک حسینی ".
🪴 پ.ن: این بحثِ بسیار مهمی است که والدین بشدت باید نسبت به آن توجه ویژه کنند. برخی والدین با سرزنش کردن بیجا، با بزرگنمایی کردن نقص فرزندشون، کاری میکنند که او احساس حقارت و بیثمر بودن میکند. نتیجه این میشود که استعدادهای فرزندشون را نابود میکنند و در آینده انسان موفقی نمیشود و همچنین این مدل بچهها که زیاد و بیجا تحقیر شدن، بیشتر از بقیه، در معرض انجام گناهان مختلف (گناهان جنسی، موادّمخدر، دزدی، قتل و...) هستند.
#دوره_تربیت_فرزند
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
2.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان
🚕 راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟ گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاكسی. خنديدم.
راننده گفت: جون تو. هر وقت بخوای ميای سركار، هر وقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای میری، هر؛وقت دلت خواست يه گوشه میزنی بغل استراحت میكنی، مدام آدم جديد میبينی، آدمهای مختلف، حرفهای مختلف، داستانهای مختلف. موقع كار میتونی راديو گوش بدی، میتونی گوش ندی، میتونی روز بخوابی شب بری سر كار. هر كيو دوست داری میتونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمیكنی، آزادی و راحت.
ديدم راست میگه، گفتم: خوشبهحالتون.
راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟ گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاكسی و ادامه داد: هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی، ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد. با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا میشه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت میشه، همه هم ازت طلبكارن. حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور، راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور. دعوا سرِ كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستونها از گرما میپزی، زمستونها از سرما كبود میشی. هرچی میدويی آخرش هم لنگی.
به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت: زندگی همه چيش، همينجوره. هم میشه بهش خوب نگاه كرد، هم میشه بد نگاه کرد.
🧠 کسانی که #اهل_فکر هستند،
بهترین نگاه را به اتفاقات دنیا دارند.
#چله_تفکر
#قدرت_تفکر
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
#داستان
چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغهها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قورباغه دیگر گفتند که چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از گودال بیرون بپرند، اما قورباغههای دیگر دائما به آنها میگفتند که دست از تلاش بردارید، شما خواهید مرد!
پس از مدتی یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و به داخل گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیه قورباغهها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار؛ اما او با توان بیشتری تلاش میکرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد، معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او تمام این مدت فکر میکرده که دیگران او را تشویق می کنند.
🚨 داستان بالا، ساختگی است، اما در واقعیت همین است که اطرافیان گاهیاوقات خواسته یا ناخواسته، حرفهای ناامید کننده میزنند، که اگر قوی نباشی، حتما تسلیم این افکار سمّی میشی؛ مثلا میگن بابا ولش کن، تو از پس این کارها برنمیای، تو کجا و این اهدافی که داری کجا، تو هنوز کم تجربهای، اگر این کار را انجام بدی، حتما خسارت میبینی و...
🚨 ناشنوا باش وقتی، نفس و آدمها
در حال القاء امواج منفی به تو هستن
🧠 بهکمک #چلهتفکر سدّی محکم
بساز در مقابل اموج سهمگین سمّی
#افکار_سمّی
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
#داستان
🚨 پرندههای زندگیات را آزاد کن!
پسربچهای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود، حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار میكشیدند.
هر وقت پسرک از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میکردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد.
پسرک با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
تا اينکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت: خستهام و خوابم مياد.
برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میکنم.
پسرک آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت. حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
🚨 اين حكايت همه ماست. تنها فرق ما، در نوع پرندهای است كه به آن دلبستهایم. پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرک و عنوان آكادمیک و... است.
شيطان و نفس، هركسی را به چيزی وابسته کردهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نکنند.
برای اینکه بتونی دلت را پرواز بدی
برای اینکه از وابستگی دنیا رها شی
برای اینکه راحتتر با نفس مبارزه کنی
🧠 باید سطح فکری خود را بالا ببری
بهکمک چلهتفکر سطحفکری را بالا ببر
#مبارزه_با_نفس
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
#داستان
🚨 مثل دانههای قهوه باش
زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید، سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد.
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخممرغ و در سومی دانههای قهوه.
بعداز ۲۰ دقیقه که اب کاملا جوشیده بود، گازها را خاموش کرد.
اول هویچها را در ظرفی گذاشت، سپس تخممرغها را هم در ظرف گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ، تخممرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویچها را لمس کند و بگوید که چگونهاند؟ او اینکار را کرد و گفت: نرماند.
بعد از او خواست تخممرغها را بشکند، بعد از اینکه پوسته آن را جدا کرد، تخممرغِ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.
دختر از مادرش پرسید که مفهوم اینها چیه؟
مادر بهش پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است، آب جوشان، اما هر کدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر میرسد، اما وقتی در آبجوشان قرار گرفت، به راحتی نرم و ضعیف شد. تخممرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد، وقتی در آبجوش قرار گرفت، مایع درونی آن سفت و محکم شد. دانههای قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید: تو کدام یک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش میآید، تو چگونه عمل میکنی؟ تو هویچ، تخممرغ یا دانههای قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویچ هستم که به نظر محکم میآیم، اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم؟
آیا من تخممرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند، اما با حرارت محکم میشود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد، آن دانه بوی خوش و طعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانههای قهوه باشی، هرچه شرایط بدتر میشوند، تو بهتر میشوی و شرایط را به نفع خودت تغییر میدهی.
🧠کسیکه فکر قوی دارد در شرایط
سخت، میتونه از پس مشکلات بربیاد
#چله_تفکر
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624
#داستان
مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود، ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب پرید و او را نجات داد، اما پیش از آن که نفسی تازه کند، فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد!
اما پیش از این که حالش جا بیاید، صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند، شنید.
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند، غافل از این که، چندقدمی بالاتر، دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت...!
ابتدا باید ریشهٔ مشکل را برطرف کنیم
🧠 اهلفکر شدن کمک میکند تا
ریشه مشکلات را کشف کنیم و آنها
را به صورت ریشهای درمان کنیم.
#چله_تفکر
#کانال_اندکی_تفکر | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/3341746296Ce975069624