『 خاطراتشهدا..؛ 』
•تا آخرین نفس...•
تانک های دشمن آنقدر به ما نزدیک شده بودند که لوله هایشان از پایین خاکریز دیده میشد. درگیری به شدت ادامه داشت. بچه ها بعد از چند روز عملیات، تازه داشتند استراحت می کردند که عراقی ها با نیروهای تازه نفس، برای چندمین بار پاتک زدند.
من کمک آرپیچی زن بودم. با هیجان می دویدم، مهمات میآوردم و به بچهها میرساندم. پریشان و مضطرب به این سو و آن سو می رفتم.
در همان گیرودار چشمم به برادر مجروحی افتاد که دو دست و پایش قطع شده بود و خون به شدت از بدنش فوران می کرد. رنگش به سفیدی گرایید. دیگر کارش تمام بود. با دیدن او حالم دگرگون شد.
اما خودش با درد کنار آمده بود. تبسم بر لب داشت و ذکری را زیر لب زمزمه می نمود. خیلی برایم عجیب بود. گاهی هم به زور صدایش را بلند میکرد و به بچههایی که در کنارش بودند روحیه می داد. حالت او باعث شد که احساس کنم چند برابر قدرت پیدا کردهام. آن برادر مجروح به ما نشان داد که تا آخرین نفس رزمنده بودن یعنی چه. آنروز بچهها تا توانستند تانک شکار کردند.
•راوی_علی اکبر محمد علی تبار•
؛ ...(:🖤📻
#شهادت #رزمنده
#یادمان_شهدای_عملیات_ولفجر۸
🌊🌴|
@vaalfajr8_ir
https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv