eitaa logo
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
3.7هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
[🔰کانال‌رسمی‌یادمان‌شهدای‌عملیات‌والفجر۸] به بزرگترین‌گلزارشهدای‌آبی‌دنیا‌خوش‌آمدید 🌍خوزستان_آبادان_اروندکِنار 🔻زیرنظرمدیریت‌یادمان‌ جهت ارتباط : @Yadman_arvand_1364 ناشناس: https://daigo.ir/secret/683750388
مشاهده در ایتا
دانلود
| ؛』 خطای‌بزرگ... البته از بعضی از مسئولین کشور هم این روزها حرفهایی شنیده شد که برای انسان مایه‌ی تعجب و مایه‌ی تأسف است. شنیدیم که رسانه‌های دشمن و مخالف جمهوری اسلامی هم این حرفها را پخش کردند. این حرفها را انسان واقعاً متأسف میشود وقتی که میشنود. بعضی از این حرفها تکرار حرفهای خصمانه دشمنان ماست، تکرار حرفهای آمریکا است. حالا مثلاً فرض کنید آمریکاییها سالها است از نفوذ جمهوری اسلامی ایران در منطقه به شدت ناراحت و ناراضی‌اند، از نیروی قدس ناراحت بودند به خاطر این، از شهید سلیمانی ناراحت بودند به خاطر این، شهید سلیمانی را به شهادت رساندند به خاطر این، هر چیزی که عامل نفوذ معنوی جمهوری اسلامی در منطقه باشد برای آنها بد است. ما نباید حرفی بزنیم که این معنا را تداعی کند که ما داریم حرف آنها را تکرار میکنیم، چه درباره نیروی قدس، درباره شخص شهید سلیمانی. برنامه‌های سیاست کشور تشکیل شده از انواع برنامه‌های اقتصادی، برنامه‌های نظامی، برنامه‌های اجتماعی، برنامه‌های علمی و فرهنگی، برنامه های اجتماعی از جمله مناسبات دیپلماسی و مناسبات خارجی، اینها همش با همدیگر مجموع اینها سیاست یک کشور را تشکیل میدهد، همه با هم باید تلاش کنند، همه با هم باید پیش بروند، اینی که این بخش، آن بخش دیگر را نفی بکند، آن این را نفی بکند این اصلاً معنی ندارد، این خطای بزرگی است که از مسئول جمهوری اسلامی، مسئولین جمهوری اسلامی نباید این خطا سر بزند. انصافاً نیروی قدس بزرگترین عامل مؤثر در جلوگیری از دیپلماسی انفعالی در منطقة غرب آسیا است، نیروی قدس در منطقه‌ی غرب آسیا یک سیاست مستقل جمهوری اسلامی را و سیاست عزت‌مدار جمهوری اسلامی را تحقق بخشیده و غربی‌ها اصرار دارند که سیاست خارجی کشور متمایل به آنها و زیر پرچم آنها باشد آن هم به شکل تبعیت. چون سال‌ها اینجور بوده است. ؛ ...(:📻🗞 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •مهمان حسین علیه السلام...• مجروح شدن بچه ها هم شکل عجیبی داشت. فقط آنهایی که تیر و ترکش خورده اند، می دانند سرب داغ چه دردی دارد. به دلیل شرایط خاص عملیات، خیلی از مجروح ها را نمی‌توانستیم به عقب منتقل کنیم. خدا می‌داند سرمای هوا و گل و لای چسبیده به محل زخم ها و ضعف ناشی از خون‌ریزی، چه بر سر مجروح می آورد! با همه این اوصاف، بچه ها درد را تحمل می کردند و فقط به ائمه اطهار علیهم السلام را صدا می زند‌. کمتر پیش می آید کسی بی قراری کند. یکی از بچه‌های ارپی جی زن، ساعت یازده شب با اصابت گلوله ای از ناحیه شکم مجروح شد. تا صبح نمی‌توانستیم کاری برایش انجام دهیم. تمام شب به خود می‌پیچید‌. ذکر می‌گفت و امام را دعا می‌کرد. صبح که داشتیم‌ به عقب انتقالش میدادیم. رنگ صورتش عوض شد. به زور نفس می‌کشید اما دیگر به خود نمی‌پیچید. لحضه ای ارام گرفت. دهانش رابه زحمت باز کرد. زبانش خشک و ترک خورده بود. اهسته با همان نفس های بریده‌اش‌ گفت: [ می‌‌خواستم به کربلات بیام... اما نشد... حالا پیش خودت میام حسین جان!...] دیگر صدایی از او بر‌نخواست. •راوی_محمد مهدی مسلمی عقیلی• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
"🌹❤️"
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •سهم من از عملیات...• دشمن بدون هدف به روی اروند آتش می‌گشود. شلیک پراکنده و نامنظم دشمن نشان می‌داد که آخرین رمق هایشان را برای جلوگیری از سقوط فاو به کار بسته‌اند. اغلب تیرهای آنها به کسی اصابت نمی‌کرد. بچه ها سالم و سرحال ها به اسکله می رسیدند. از شانس بد ما در چند متری ساحل، باک قایق‌مان مورد اصابت گلوله‌ای قرار گرفت. قایق داشت می سوخت و ما باید هرچه زودتر خود را نجات می دادیم. در همین هنگام دو گلوله به پشتم خورد. تا بجنبم نارنجکی در کنارم منفجر شد و ترکش‌های آن مرا بی نصیب نگذاشت. بدنم را خون فرا گرفت. از درد به خودم می‌پیچیدم. به هر مشقتی بود خودم را به ساحل رساندم و روی اسکله ولو شدم. باید منتظر می ماندم تا بچه‌های امدادگر به سراغم بیایند. همه اش نگران بودم و غصه می‌ خوردم که چرا نتوانسته‌ام در این عملیات نقشی داشته باشم. در همین فکر بودم که بچه های موج سوم هم از راه رسیدند. آنها رزمندگان گردان مالک اشتر بودند. آن شب خیلی تاریک بود. چیزی هم روی زمین قابل رویت نبود. بچه های مالک با شور و هیجان قایق پیاده می‌شدند تا هرچه زودتر وارد عملیات شوند. هر کی از قایق بیرون می پرید، ناخواسته پا روی کمر زخمی من می‌گذاشت و به سرعت رد می‌شد. هر چه آه و ناله کرم: [اخوی... برادر من... یواش تر... آخ... مُردم...] هیچ فایده‌ای نداشت. از حال خودم خنده ام گرفته بود. صبح که برای مداوا به عقب منتقل می شدم پیش خودم می‌گفتم سهم من از عملیات، لگدهای بی‌وقفه‌ی رزمندگان اسلام بود...! این هم جای شکر داشت. •راوی_سید حبیب الله حسینی• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •اتش اذان...!• پایگاه دشمن تقریباً در محاصره‌ی ما قرار داشت. اما آتش آن ها به قدری سنگین بود که نمی توانستیم آن‌جا را تصرف کنیم. کار، گره خورده بود. فکری به ذهنمان رسید و آن هم اذان دسته جمعی بود. برای تقویت روحیه‌ی بچه ها و تضعیف روحیه دشمن، همه با هم روی خاکریز رفتیم و اذان گفتیم. اذان ۳۰۰ نفره ما، آتش سنگین دشمن را خاموش کرد و عراقی‌ها از ترس به داخل سنگر هایشان پناه بردند. آخرش همین اذان گفتن گره کار را باز کرد. •راوی_سید مجید کریمی فارسی• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •دین در عمل...• در کنار بچه‌های بسیج، طلبه ها و روحانیون بزرگواری هم در گردان‌ها حضور داشتند. اگرچه وظیفه اصلی آنها کار فرهنگی و پرورش معنوی نیروهای رزمنده بود ولی عشق به جهاد و شهادت باعث شده بود که آن‌ها در همه میادین، حضوری چشمگیر داشته باشند. با چشم خود، روحانیونی را دیده بودم که لباس‌های بچه‌ها را می شستند، برای آنها آب و غذا می بردند به مجروحین رسیدگی می کردند و‌. در شب عملیات بچه های طلبه هم بیکار نبودند. یکی سنگ می‌ساخت، یکی هم با تیربار، دشمن را هدف می گرفت. طلبه‌ای را دیدم که تا زیر خاک ریز دشمن رفت و نارنجک انداخت. روحانی پرشوری پشت لودر نشست و مقابل آتش مستقیم دشمن، برای بچه ها خاکریز ساخت. آنها می خواستند مصداق این حدیث‌شریف باشند: [ کُونُوا دُعاهَ الناس بغیر السِنتکُم ] (مردم را به راه حق دعوت کنید نه با زبان های خود.) •راوی_برادر جعفری• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 اسارت با عزت...!• عراقی ها مقری داشتند در خارج از شهر فاو که حدوداً یک کیلومتر از شهر فاصله داشت. آنجا را که تصرف کردیم از طریق بی سیم های شان فهمیدیم که فرماندهان عراقی هنوز از حمله ما باخبر نشدند. چند نفری از بچه ها که عربی را دست و پا شکسته صحبت می‌کردند زود دست به کار شدند و لباس دژبانی های عراقی را پوشیدند و خیلی عادی شروع کردند به ایست و بازرسی. فرمانده هان و نیروهای عراقی که از راه می‌رسیدند، دژبان ها با کمال احترام از آنها می خواستند که از خودروهای شان پیاده شوند. عراقی‌ها با خیال آسوده عرض ماشین پیاده می‌شدند. چند قدمی که می آمدند تازه می‌فهمیدند اوضاع غیر عادی است که دیگر خیلی دیر شده بود. بچه ها هم با عزت و احترام آن هارا به عقب منتقل می‌کردند! •راوی_علی اکبر محمد علی تبار• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •بیچاره‌ سرباز‌های عراقی.‌..!• خط آرام بود اما هر چند دقیقه، صدای رگبار از خطوط دشمن به گوش می رسید. برای ما سوال ایجاد شده بود آن‌ها به کدام طرف تیراندازی می کنند. قسمت ماک گلوله‌ی نمی‌آمد. بچه ها هم که جلوتر از این نرفته بودند. البته حدس هایی زده بودیم اما وقتی بی سیم عراقی ها را شنود کردیم، به یقین رسیدیم. بیچاره سرباز های عراقی!کلی زور زدند تا خودشان را از مهلکه نجات دهند ولی نمی‌دانستند آن طرف، جوخه‌های اعدام بعثی‌ها، انتظارشان را می‌کشد. •راوی_برادر تقوا زاده• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•❤️•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •عشق برتر...• حسین علی مهرزادی معلم فداکاری بود که راه جبهه را در پیش گرفت. با توجه به قابلیت هایی که داشت مسئولیت ستاد لشکر ۲۵ کربلا به ایشان سپرده شد. مهرزادی، والفجر ۸ را آخرین حضور نظامی خود می‌دانست. به همین خاطر خودش را برای شهادت آماده کرده بود. قبل از عملیات هر بار در هر جلسه ای که برای هماهنگی عملیات در فرماندهی برگزار می‌کردیم، او از همه می خواست تا برای شهادتش دعا کنند. در مقر لشکر بودیم و داشتیم برای اعزام به منطقه عملیاتی آماده می شدیم. آخرین سفارش ها و وصیت های خود را انجام می‌دادند. چهره‌ی مهرزادی بیش از همیشه نورانی شده بود. موقع حرکت، خبر دادند که همسر ایشان پشت خط منتظر است تا با او صحبت کند. این آخرین تماس با پشت جبهه بود. از مهرزدای خواستم تا برود و با همسرش خداحافظی کند بعد از آن راهی خط شویم. او از این کار امتناع کرد. اصرار بچه ها هم فایده ای نداشت. با لبخند می‌گفت: [نمی‌خواهم سیم شهادت قطع شود...!] او عاشق همسرش بود و می ترسید این ارتباط عاطفی مانع وصلت حقیقی او شود. سه روز بعد از عملیات، مهرزادی به آرزوی خود رسید و خاک را برای خاکیان گذاشت و رفت. •راوی_مرتضی قربانی• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•🥀•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •شب چهارم...• چهارمین روز عملیات والفجر ۸، مصادف بود با شهادت حضرت زهرا [سلام الله علیها]. در این چهار روز، بی‌وقفه مشغول کار بودیم. هیچکس استراحت نکرده بود. چه بچه های رزمنده خط مقدم و چه بچه های پشتیبانی و تعاون و... بعضی از بچه ها را دیدم که از بس دغدغه کار و تلاش داشتند، فراموش می کردند غذایشان را بخورند. با این که انگیزه ها خدایی بود_ زیرا در غیر این صورت امکان نداشت کسی با این همه مشکلات آنجا دوام بیاورد_ ولی به هر حال کمی آرامش می توانست مقداری از فشارهای ناشی از کم خوابی و جراحت و شهادت دوستان را بکاهد. وقتی یاد آوری کردیم که امشب شهادت خانم حضرت زهرا [سلام الله علیها] است، انگار بچه ها گم شده‌ای را پیدا کرده بودند. خیلی ها لحظه شماری می‌کردند که تا شب هر چه زودتر، سیاهی خود رابگستراند. هوا که تاریک شد، هرکس از هرکجا که بود، برای خودش خلوتی داشت. فرصتی پیدا شده بود تا داغ جان گداز فراق یاران را مرهمی بگذاریم. بغض‌مان آن شب به آه و فغان مبدل شد. بچه های داخل سنگر، نگهبان ها، بچه‌های زرهی، همه و همه، زیر لب زمزمه ای داشتند. در آن تاریکی از گوشه و کنار صدای هق هق بچه ها به گوش می رسید. همه گویا شکایت این فراق را به آستان شریف مادرشان حضرت فاطمه زهرا [سلام الله علیها] برده بودند. شنیدم یکی میگفت: [مادر! گل که بی خار نمی‌شود... بچه های خوبت را گلچین کردی ما را هم به میهمانی خود دعوت کن...] آن طرف تر یکی ضجه می زد و یا زهرا یا زهرا می‌گفت. دل بچه‌ها خون بود. جای شهدا خیلی خالی بود. کار من شده بود به هوش اوردن بچه‌ها. •راوی_حبیب عبداللهی• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•🌊•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •خداقوت...• بچه ها خسته اما پر شور، کارشان را ادامه می دادند. ۳۰۰۰ کیسه شن را باید آماده کرده و به خط انتقال می‌دادیم. به دلیل وضعیت خاص زمین، نیسان تا حد معینی می توانست جلو بیاید. کیسه ها را بعد از پر کردن دست به دست از آب عبور می دادیم تا پشت نیسان چیده شود. نیمه های شب داخل نخلستان، به خاطر ابری بودن هوا، خیلی تاریک بود. با اینکه خسته بودم اما به عنوان مسئول لجستیک هم کار می کردم و هم به بچه ها روحیه می‌دادم. باد سردی که می وزید سرمای سخت زمستان را تا عمق استخوان های ما نفوذ می داد دلم برای بچه ها می سوخت. از بچه های کم سن و سال تا پیرمردهای گردان، با آن همه خستگی در دل شب مشغول کار بودند.. ذهنم رفت پیش آن دو نفری که در این سوز و سرما داوطلبانه داخل آب ایستاده بودند و کیسه ها را به طرف می بردند. گفتم بروم به آنها هم خدا قوت ای بگویم. لب آب که رسیدم اولش باورم نشد اما خوب که دقت کردم هر دویشان را شناختم. شهید صلبی، فرمانده گردان و حاج کمیل کهنسال جانشین لشکر، تا سینه داخل آب ایستاده بودند. پوست صورتشان از سرما می لرزید. برای لحظه‌ای هم استراحت نمی کردند. انگار نه انگار که همه روز را در خط مقدم با دشمن درگیر بودند. حالا دیگر خستگی‌‌ام از بین رفته بود. ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•🌹•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •کربلا این جاست...• شهید علی اصغر خنکدار موقه وداع، شهید بلباسی را سخت در آغوش کشید و رها نمی‌کرد. با این‌ که همه بچه‌ی ها مشغول خداحافظی بودند اما وداع آن‌دو از همه تماشایی تر بود. عملیات که می‌خواست آغاز شود. اصغر چهره‌ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ما به سمت فاو حرکت کرد با این که آب خروشان اروند آن را به تلاطم واداشته بود اما اصغر ناگهان از جا برخواست و شروع کرد به صحبت. در آن تاریکی او حرف هایی زد که مو بر تنمان سیخ شد. می‌گفت: [ بچه ها من کربلا را می‌بینم... آقا اباعبدالله را می‌بینم...] از حرف هایش بهت زده بودیم. جملاتش را که ادا کرد، تیری آمد و درست نشست روی پیشانیش. آرام زانو زد و افتاد توی بغلم. خشکم زده بود. دست انداختم تو موهایش. سرش را بالا گرفتم و به صورتش خیره شدم. چهره اش مثل قرص ماه می درخشید. خون موهایش را خضاب کرده بود. •راوی_ سید حبیب الله حسینی• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•🌿•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •عقده ی وداع...• برادرم_سعید_ پیک گردان بود. شب عملیات نتوانستم خوب با او وداع کنم. ترسیدم بین او و سایر بچه ها فرقی گذاشته باشم. دو روز بعد می بایستی برای ماموریتی جدید، به منطقه دیگری منتقل می‌شدیم. گردان را به خط کردم. هر چه گشتم خبری از سعید نبود. از هرکس پرسیدم جواب درستی نمی‌داد. از ایما و اشاره بچه ها فهمیدم که باید خبری شده باشد. پیش خودم گفتم: بدون سعید می‌رویم. مشغول کار بودم که نگاهم به سنگرمان افتاد. خمپاره‌ای درست بالای آن خورده بود و آن را به طور کامل ویران کرد. خونی تازه خاک اطراف سنگر را رنگین کرده بود. آیفایی می‌خواست به عقب برگردد. حسی به من گفت که سعید پشت آن است. به طرفش دویدم پیکر بی‌جان سعید را پشت آن گذاشته بودند. پاهایم سست شد ولی باید خویشتن داری می‌کردم. عکس العملی از خود نشان ندادم، چون نگاه ها همه به طرف من بود. برگشتم به طرف سنگر. خاک آغشته به خون سعید را در دستم مشت کردم و فشردم. گفتم: [خدایا! این هم هدیه ما؛ ناقابل است اما بپذیر.] هنوز عقده وداع با سعید سینه ام را می‌سوزاند. ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •جا ماندیم...• احمد بیرامی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به روایت جالبی از عملیات والفجر8 اشاره می‌کند و آن را چنین بیان می‌کند: «قبل از عملیات والفجر 8 بچه‌های اطلاعات عملیات زحمت زیادی برای آماده سازی عملیات کشیده بودند. شب عملیات قرار بود که هر یک از این بچه‌ها یک دسته غواصی را به خط هدایت کند. بنابراین از هم جدا شده بودند و کسی از هم خبر نداشت. بعد از عملیات آن‌هایی که سرپا بودند، یکی یکی از راه رسیدند و جمعمان جمع شد. خبر همه شهدا و زخمی‌ها را گرفتیم. تنها از ابراهیم اصغری(عضو شورای فرماندهی اطلاعات عملیات لشکر عاشورا ) خبری نبود؛ نه داخل شهدا بود نه کسی او را جایی دیده بود. حدس می‌زدیم که شهید شده است. چند روز بعد، برای شهدای عملیات مراسم گرفتیم. شهید منصور سودی(فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ انصارالمهدی(ع) از لشکر 31 عاشورا) نوحه می‌خواند و شهدا را یک به یک نام می‌برد و با نام هر یک شوری می‌گرفت. می‌گفت ما از قافله شهدا جا ماندیم، فلانی رفت و فلانی رفت... تا اینکه گفت: - ابراهیم هم رفت! چون ابراهیم مداح بود و هم صنف منصور، وقتی به اسم او رسید بیشتر بی‌تابی کرد و پشت سر هم می‌گفت : - ابراهیم رفت...ابراهیم رفت... از قضا در همین لحظه ابراهیم با سر باند پیچی شده، وارد مجلس شد و یکی داد زد: - ابراهیم آمد! بچه ها با دیدن ابراهیم او را در آغوش کشیدند و عزای بچه‌ها به شادی تبدیل شد. البته یکسال بعد ابراهیم اصغری هم به صف شهدای دفاع مقدس پیوست. ابراهیم اصغری سال 1336 در زنجان متولد شد. وی دانشجو، معلم، ورزشکار، شاعر، نویسنده، کاریکاتوریست، مداح اهل بیت و عضو شورای فرماندهی اطلاعات عملیات لشکر عاشورا بود و در 19 دی ماه سال 1365 در عملیات کربلای 5 بعنوان غواص در منطقه شلمچه به شهادت رسید. ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•🌿•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •سلامی از راه دور...• تو عملیات رادیوی کوچکی داشتم تا از اخبار عملیات با خبر شوم. خیلی دوست داشتم بدانم نام عملیاتی که در آن حضور دارم چه است؟! نمیدانم روز دوم بود یا سوم که گوینده معروف رادیو در آن روزها که بیشتر هنگام عملیات با مارش صحبت می کرد، باصدای جذابش گفت: [ پرچم سبز ثامن الائمه به دست پر توان فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا بر بالای مناره‌ی مسجد فاو به اهتزاز در آمد.] با شنیدن این خبر احساس شعف عجیبی به من و بقیه‌ی دوستان که جا دارد یادی از شهید صمصام طور هم بکنم، دست داده بود. روزهای بعد محل اقامتمان نزدیکی‌های مسجد فاو شد. به طوری که مناره‌ی مسجد به راحتی دیده می‌شد. پرچم را که نگاه می کردیم، خستگی از تنمان بیرون می‌رفت. با نسیم ملایم باد، پرچم آن بالا به زیبایی تکان می‌خورد. با دیدن آن حس پیروزی سراسر وجودمان را فرا می‌گرفت. حالا فاو، ستاره ای داشت که شب و روز بر بلندای شهر می‌درخشید. پرچم، بوی عشق می‌داد، بوی زیارت و بوی بوسه های زائرین. عطر دلدادگی از آن به مشام می رسید. پرچمی که با هر نگاه، دلمان را به پرواز در می آورد و می برد کنار ضریح باصفای امام غریبان، امام والفجر هشت، غریب الغربا، آقا علی بن موسی الرضا {ع}. همان امامی که خیلی از دوستان شهید ما از آسان ملکوتی‌ آن حضرت جواز پر گشودن را دریافت کردند. هر بار که چشممان به پرچم امام غریبمان می‌افتاد که بر فراز مناره‌ی مسجد فاو به اهتزاز در آمده بود دست به سینه ‌می‌گذاشتیم و از راه دور زائر حرم با صفای آن حضرت می‌شدیم. صلی الله علیک یا ابا الحسن. صلی الله علی روحک و بدنک. •راوی_مفید اسماعیلی سراجی• ؛ ...(:🖤📻 {ع} ۸ ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
『خاطرات‌شهدا..؛ 』 •فرار، بدون پوتین...• به طور معمول در هر عملیاتی که موفق به پیشروی در عمق خاک دشمن شدیم، مقداری قابل توجه‌ای از ادوات نظامی آنها به عنوان غنیمت، نصیب ما می شد. در والفجر ۸ البته مقدار این تجهیزات چند برابر بود. حتی مواد غذایی فراوانی هم برای ما به جا گذاشته بودند اما غنیمت خاصی که در این عملیات بسیار به چشم می خورد و برای ما تازگی داشت، انبوه پوتین‌های نظامی سربازان دشمن بود. آنها برای اینکه راحت‌تر بتوانند فرار کنند، پوتین هایشان را هم در آوردند تا سبک‌تر شوند. •راوی_جعفر جعفرنژاد• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•☀️•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •قبیله‌ی خورشید...• نمی دانم تا به حال به غروب خورشید خیره شده اید یا نه؟! حس خاصی به آدم دست می‌دهد. آفتاب انگار موقه رفتن، حرف هایی می زند که اهل دل آنها را به خوبی درک می‌کنند. من در رفتار شهدا خیلی دقت می‌کردم. بعضی از کارهایشان به ما می فهماند که دیگر ماندنی نیستند. بسیاری از شهدا علاقه عجیبی به تماشای غروب خورشید داشتند. عصر ها یک گوشه کز می کردند، به آفتاب خیره می‌شدند و در سکوتی پر معنا فرو می‌رفتند‌. انگار به آفتاب دل بسته بودند که با رفتنش حس و حالشان عوض می‌شد. اما نه. شهدا و دلبستگی؟! محمد هم از همین قبیله بود. با این که خیلی دوستش داشتم و همیشه با او شوخی میکردم اما غروب وقتی یک گوشه می نشست و به شفق خورشید نگاه می کرد، دیگر جرات نزدیک شدن به او را نداشتم. اگر قسم بخورم که نور صورت محمد را در نیمه شب شب، در تاریکی سنگر با چشمان خود دیدم، باور خواهید کرد؟! با تمام وجود یقین داشتم که محمد رفتنی است. به خدا باور داشتم این نوجوان ۱۴ ساله نحیف و مردنی که با تقلب در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شیر مرد عاشق و عارفی است که فقط همین چند روز را در میهمانی دنیا می گذراند. به خودش هم گفتم اما می‌گفت: [من لیاقت شهادت را ندارم.] یک شب به من گفت که دوست دارد مفقود شود من از او بزرگتر بودم گفتم [نه شهادت بهتر است. چون خون شهید و تشییع پیکر او در خیابان ها می‌تواند روی عده‌ای تاثیر بگذارد و ...] سکوت کرد. چند روزی به عملیات مانده بود. آن شب ها با همه شب ها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصیفه حساب می‌کردند. یک شب محمد هم همینطور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدای ملایم گفت: [دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم همین جایی که این شعر را نوشته ام.] کنجکاو شدم. و سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم این بیت نوشته بود: *آن‌قدرغمت‌به‌جان‌بپذیرم‌حسین..؛* *تا‌قبر‌تو‌را‌بغل‌بگیرم‌حسین..؛* موقه عملیات ما باید از هم جدا می‌شدیم. والفجر ۸ با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا [س] علیها آغاز شد. چند روز از عملیات گذشت. در این مدت از فرزندان گمنام این آب و خاک حماسه هایی را دیدم که در هیچ شاهنامه ای نخوانده بودم. وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه های امدادگر. دلم برای محمد شور میزد. پرسیدم: [آیا کسی نوجوانی به نام محمد مصطفی پور را دیده یانه؟!] برای توضیح بیشتر گفتم: [روی سینه اش هم یک بیت شعر نوشته بود.] تا این را گفتم یکی جواب داد: [آهان دیدمش برادر! اون هم شهید شده...] منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم: [الحمدالله... محمد هم رفت.] دوباره پرسیدم: [شهادت او چه طور بود؟!] امدادگر گفت: [تیر خورد روی همان بیتی که روی سینه اش نوشته بود.] هم تعجب کردم و هم خیالم راحت شد. محمد آن طور شهید شد که خودش دوست ‌می‌داشت. •راوی_رضا دادپور• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •خدا هست...• حسین طالبی نژاد تنها پسر خانواده‌اش بود. جوانی رعنا و دوست داشتنی که خانواده علاقه شدیدی به او داشتند و در همه کارها روی او حساب می‌کردند‌. نزدیک عملیات که شده بود به او گفتم: [حسین! اگر مخالفتی نداری دوست دارم تو در این عملیات شرکت نکنی. خودم با فرمانده‌ات صحبت می‌کنم و رضایت اش را می‌گیرم.] گفت: [خودت چرا بر‌نمیگردی؟!] گفتم: [اولا من پاسدارم و وظیفه دارم این جا بمانم. گذشته از این، چندین برادر دارم که با ماندن من خللی در امور خانواده ایجاد نمی‌شود.] درنگی کرد و گفت: [من هم خدا را دارم. او برای خانواده من کفایت می‌کند. اصلا اگر خدا نباشد برادرها به چه درد می‌خوردند؟!] حق با او بود. حسین در ولفجر‌هشت همنشین ملکوتیان شد. •راوی_محمد یار پیل آرام• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•🌹•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •رنگ عقیده...• علی یوسف‌زاده، فرمانده گروهان سه از گردان مالک اشتر بود؛ فرماندهی دوست داشتنی و باصفا. یکی از بچه‌ها به او گفته بود تو که خودت تهرانی هستی و همسرت اهل رامسر، بعد از شهادت دوست داری کجا دفن‌ات کنند. علی جوابش عاقلانه بود. گفت: [من موقع زنده بودنم معلوم نیست که کجا هستم. یک روز غرب، یک روز جنوب. یک بار هم تهران و یک بار هفت تپه...حالا غصه قبرم را بخورم؟! دوست دارم به جای آن که عده‌ای دور قبرم جمع بشوند، به راه و هدف ما فکر کنند...] قبل از عملیات بعضی از دوستان به او سفارش کردند که لباس سپاه خود را عوض کرده، لباس بسیج بپوشد. چون در صورت اسارت، عراقی‌ها با پاسدارها رفتار ناجوانمردانه ای می‌کردند. اما علی به این حرف ها گوش نمی‌داد. می‌گفت: [راهی از انتخاب کرده‌ام. این لباس رنگ تفکر من است. وقتی زنده ام این آرم مقدس روی سینه ام قرار دارد. دوست دارم هنگام مردن نیز با همین ظاهر، از دنیا بروم. به خصوص آیه ای که روی آرم نوشته شده خیلی برایم ارزش دارد...] وقتی به طرف منطقه عملیاتی حرکت کردیم، علی پشت سر هم از بچه‌ها می‌خواست، ذکر بگویند. هر از گاهی پیغام میداد که پنج تا صلوات... پنج تا تبکیر.‌.. پنج تا قل هو الله... تا آخر ستون همه مشغول ذکر می‌شدند. موقع درگیری، آرام و قرار نداشت. اینطور نبود که چون فرمانده است، یک گوشه بایستد و فقط دستور بدهد. نارنجک می‌انداخت. آرپی جی شلیک می‌کرد. می‌دوید و جست و خیز می کرد و دشمن را به رگبار می‌بست. رفتار او شور و حال بچه‌ها را بیش‌تر تر می کرد. یکی از سنگرهای دشمن به شدت مقاومت می کرد. علی پرید و نارنجکی داخل آن انداخت. راه تقریبا باز شد و بچه‌ها توانستند داخل پایگاه شوند. در همین حین او با چند گلوله ای که از سوی یک بعثی شلیک شد، به زمین افتاد. وقتی بالای سرش رسیدیم، هنوز نفس می کشید. تیر به چند جای بدنش اصابت کرده بود. از جمله گلوله‌ای کنار آرم سپاه روی سینه‌اش خورده بود. علی چشمان معصومش را باز کرد. ما را که دید لبخند زد شهادتینش را کامل خواند. به حضرت ابا عبدالله [ع] و امام عصر [عج] به زیبایی سلام داد و چشمانش را بست. رفتنش نیز رنگ عقیده‌اش بود. •راوی_محمد مهدی مسلمی عقیلی• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•📻•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •تا آخرین نفس...• تانک های دشمن آنقدر به ما نزدیک شده بودند که لوله هایشان از پایین خاکریز دیده می‌شد. درگیری به شدت ادامه داشت. بچه ها بعد از چند روز عملیات، تازه داشتند استراحت می کردند که عراقی ها با نیروهای تازه نفس، برای چندمین بار پاتک زدند. من کمک آرپی‌چی زن بودم. با هیجان می دویدم، مهمات می‌آوردم و به بچه‌ها می‌رساندم. پریشان و مضطرب به این سو و آن سو می رفتم. در همان گیرودار چشمم به برادر مجروحی افتاد که دو دست و پایش قطع شده بود و خون به شدت از بدنش فوران می کرد. رنگش به سفیدی گرایید. دیگر کارش تمام بود. با دیدن او حالم دگرگون شد. اما خودش با درد کنار آمده بود. تبسم بر لب داشت و ذکری را زیر لب زمزمه می نمود. خیلی برایم عجیب بود. گاهی هم به زور صدایش را بلند می‌کرد و به بچه‌هایی که در کنارش بودند روحیه می داد. حالت او باعث شد که احساس کنم چند برابر قدرت پیدا کرده‌ام. آن برادر مجروح به ما نشان داد که تا آخرین نفس رزمنده بودن یعنی چه. آن‌روز بچه‌ها تا توانستند تانک شکار کردند. •راوی_علی اکبر محمد علی تبار• ؛ ...(:🖤📻 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•💚•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •حرکتی باید...• داخل یکی از شیارها بد جوری گیر افتادیم. نه می‌توانستیم جلو برویم نه کسی حاضر به عقب نشینی بود. پشت شیار، مقر فرماندهی بعثی ها قرار داشت. آن‌ها با تمام توان ما زمین گیر کرده بودند. خیلی از بچه ها همان جا داخل شیار، شهید و مجروح شدند. ما هم می دانستیم در صورت با از بین نبردن فرماندهی بعثی‌ها، نمی‌توانیم نیروهای عراقی فعّال در آن نقطه را فلج کنیم. آتش سنگین دشمن به فاصله کمی از بالای سرمان عبور می‌کرد. وضعیت سخت و طاقت فرسایی بود. دوستان و همرزمان ما یکی یکی پرپر می شدند. یکی از برادران که خون زیادی از او رفته بود ناگهان فریاد یا حسین سر داد و با تمام قدرت فریاد زد: [برادرها! راه امام رو ادامه بدید... برید جلو انقلاب خون می‌خواد... یاحسین...] این‌ها را که گفت چشمانش بسته شد و دیگر صدایی از او بر نخاست. بچه ها روحیه حماسی‌شان دو چندان شد. با صدایی بلند یا حسین گفتند و جلو رفتند... این روزها هروقت که سر یک دوراهی گرفتار می‌شوم یاد حرف های آخر آن شهید بزرگوار می‌افتم. •راوی_علی اکبر محمد علی تبار• ؛ ...(:🖤📜 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/BoXyJK7pp4vC8aDLs48rkU
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•🪖•
『 خاطرات‌شهدا..؛ 』 •سلاح شجاعت...• منطقه درگیری، دشت وسیعی بود که هیچ جان پناهی در آن وجود نداشت. شب بود و تاریکی هوا تنها سدی بود که مانع از شلیک دقیق تانک های دشمن می‌شد. عراقی‌ها پشت خاکریز، سنگر گرفته بودند و با توجه به تسلیحات رزهی که در اختیار داشتند از موقعیت بهتری نسبت به ما برخوردار بودند. آنها از این وضعیت کمال استفاده را برده، با مستقر کردن تانک‌های خود در بالای خاکریز و روشن کردن نور افکن آن‌ها، بچه‌های ما را زمین‌گیر کردند. نور افکن تانک‌ها هرجا اثری از نیروهای ایرانی بود، نشان می داد و بلافاصله آتش سنگین دشمن روی همان نقطه فرود می‌آمد. آن‌ها از این که ابتکار عمل را در دست گرفته بودند، مغرورانه پشت نورافکن ها می ایستادند و ما را با دست نشان می‌دادند. امیر از بچه‌های دلاور بسیج بود. خودش را تا نزدیکی یکی از تانک ها رساند. همان موقعی که نور افکن او را نشان داد به سرعت برخاست و آن را از کار انداخت‌. جستی زد و از آن نقطه فاصله گرفت. یکی از آرپی‌جی زن‌ها به دنبال او همان تانک را هدف قرار داد. آن‌قدر این اقدام با سرعت و چابکی انجام گرفته بود که دشمن قادر به هیچ گونه عکس العملی نبود. آن‌ها که جسارت جوانان ایرانی را نادیده گرفته بودند با وحشت از خاکریز‌ها پایین رفتند و از مقابله با سربازان رشید اسلام منصرف شدند. •راوی_ عبدالحسین تنها• ؛ ...(:🖤📜 ۸ 🌊🌴| @vaalfajr8_ir https://chat.whatsapp.com/BoXyJK7pp4vC8aDLs48rkU
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
『🎙۲۰بهمن』 یاد بدن هایی که بی سر بین دشت است یا در دل اروند رفته بر نگشتست . . . با رمز یازهرا دلم
『🔰خاطرات‌شهدا』 فرار، بدون پوتین... به طور معمول در هر عملیاتی که موفق به پیشروی در عمق خاک دشمن شدیم، مقداری قابل توجه‌ای از ادوات نظامی آنها به عنوان غنیمت، نصیب ما می شد. در والفجر ۸ البته مقدار این تجهیزات چند برابر بود. حتی مواد غذایی فراوانی هم برای ما به جا گذاشته بودند اما غنیمت خاصی که در این عملیات بسیار به چشم می خورد و برای ما تازگی داشت، انبوه پوتین‌های نظامی سربازان دشمن بود. آنها برای اینکه راحت‌تر بتوانند فرار کنند، پوتین هایشان را هم در آوردند تا سبک‌تر شوند. •راوی_جعفر جعفرنژاد• 🌴🌊| https://eitaa.com/joinchat/1579941986Cac0cbb1a22