1.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『 🔰 استوری | story 』
اروند..؛
؛ ...(:🖤🌊
#غروب #دلتنگـے
#یادمان_شهدای_عملیات_والفجر8
🌊🌴| @vaalfajr8_ir
https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
1.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『 🔰 استوری | story 』
ثانیه ها می گذرند...
؛ ...(:🖤🌊
#غروب #دلتنگـے
#یادمان_شهدای_عملیات_والفجر8
🌊🌴| @vaalfajr8_ir
https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•☀️•
『 خاطراتشهدا..؛ 』
•قبیلهی خورشید...•
نمی دانم تا به حال به غروب خورشید خیره شده اید یا نه؟! حس خاصی به آدم دست میدهد. آفتاب انگار موقه رفتن، حرف هایی می زند که اهل دل آنها را به خوبی درک میکنند.
من در رفتار شهدا خیلی دقت میکردم. بعضی از کارهایشان به ما می فهماند که دیگر ماندنی نیستند. بسیاری از شهدا علاقه عجیبی به تماشای غروب خورشید داشتند. عصر ها یک گوشه کز می کردند، به آفتاب خیره میشدند و در سکوتی پر معنا فرو میرفتند. انگار به آفتاب دل بسته بودند که با رفتنش حس و حالشان عوض میشد.
اما نه. شهدا و دلبستگی؟!
محمد هم از همین قبیله بود. با این که خیلی دوستش داشتم و همیشه با او شوخی میکردم اما غروب وقتی یک گوشه می نشست و به شفق خورشید نگاه می کرد، دیگر جرات نزدیک شدن به او را نداشتم.
اگر قسم بخورم که نور صورت محمد را در نیمه شب شب، در تاریکی سنگر با چشمان خود دیدم، باور خواهید کرد؟! با تمام وجود یقین داشتم که محمد رفتنی است. به خدا باور داشتم این نوجوان ۱۴ ساله نحیف و مردنی که با تقلب در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شیر مرد عاشق و عارفی است که فقط همین چند روز را در میهمانی دنیا می گذراند.
به خودش هم گفتم اما میگفت:
[من لیاقت شهادت را ندارم.]
یک شب به من گفت که دوست دارد مفقود شود من از او بزرگتر بودم گفتم
[نه شهادت بهتر است. چون خون شهید و تشییع پیکر او در خیابان ها میتواند روی عدهای تاثیر بگذارد و ...]
سکوت کرد. چند روزی به عملیات مانده بود. آن شب ها با همه شب ها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصیفه حساب میکردند. یک شب محمد هم همینطور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدای ملایم گفت:
[دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم همین جایی که این شعر را نوشته ام.]
کنجکاو شدم. و سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم این بیت نوشته بود:
*آنقدرغمتبهجانبپذیرمحسین..؛*
*تاقبرتورابغلبگیرمحسین..؛*
موقه عملیات ما باید از هم جدا میشدیم. والفجر ۸ با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا [س] علیها آغاز شد. چند روز از عملیات گذشت. در این مدت از فرزندان گمنام این آب و خاک حماسه هایی را دیدم که در هیچ شاهنامه ای نخوانده بودم.
وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه های امدادگر. دلم برای محمد شور میزد. پرسیدم:
[آیا کسی نوجوانی به نام محمد مصطفی پور را دیده یانه؟!]
برای توضیح بیشتر گفتم:
[روی سینه اش هم یک بیت شعر نوشته بود.]
تا این را گفتم یکی جواب داد:
[آهان دیدمش برادر! اون هم شهید شده...]
منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم:
[الحمدالله... محمد هم رفت.]
دوباره پرسیدم:
[شهادت او چه طور بود؟!]
امدادگر گفت:
[تیر خورد روی همان بیتی که روی سینه اش نوشته بود.]
هم تعجب کردم و هم خیالم راحت شد. محمد آن طور شهید شد که خودش دوست میداشت.
•راوی_رضا دادپور•
؛ ...(:🖤📻
#امام_حسین_علیه_السلام
#غروب #دلتنگی #شهادت #عشق
#یادمان_شهدای_عملیات_ولفجر۸
🌊🌴| @vaalfajr8_ir
https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv