یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
『 خاطراتشهدا..؛ 』
•مهمان حسین علیه السلام...•
مجروح شدن بچه ها هم شکل عجیبی داشت. فقط آنهایی که تیر و ترکش خورده اند، می دانند سرب داغ چه دردی دارد. به دلیل شرایط خاص عملیات، خیلی از مجروح ها را نمیتوانستیم به عقب منتقل کنیم. خدا میداند سرمای هوا و گل و لای چسبیده به محل زخم ها و ضعف ناشی از خونریزی، چه بر سر مجروح می آورد!
با همه این اوصاف، بچه ها درد را تحمل می کردند و فقط به ائمه اطهار علیهم السلام را صدا می زند. کمتر پیش می آید کسی بی قراری کند.
یکی از بچههای ارپی جی زن، ساعت یازده شب با اصابت گلوله ای از ناحیه شکم مجروح شد. تا صبح نمیتوانستیم کاری برایش انجام دهیم. تمام شب به خود میپیچید. ذکر میگفت و امام را دعا میکرد. صبح که داشتیم به عقب انتقالش میدادیم. رنگ صورتش عوض شد. به زور نفس میکشید اما دیگر به خود نمیپیچید. لحضه ای ارام گرفت. دهانش رابه زحمت باز کرد. زبانش خشک و ترک خورده بود. اهسته با همان نفس های بریدهاش گفت:
[ میخواستم به کربلات بیام... اما نشد... حالا پیش خودت میام حسین جان!...]
دیگر صدایی از او برنخواست.
•راوی_محمد مهدی مسلمی عقیلی•
؛ ...(:🖤📻
#امام_حسین_علیه_السلام
#شهادت
#یادمان_شهدای_عملیات_ولفجر۸
🌊🌴| @vaalfajr8_ir
https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•🌹•
『 خاطراتشهدا..؛ 』
•کربلا این جاست...•
شهید علی اصغر خنکدار موقه وداع، شهید بلباسی را سخت در آغوش کشید و رها نمیکرد. با این که همه بچهی ها مشغول خداحافظی بودند اما وداع آندو از همه تماشایی تر بود.
عملیات که میخواست آغاز شود. اصغر چهرهای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ما به سمت فاو حرکت کرد با این که آب خروشان اروند آن را به تلاطم واداشته بود اما اصغر ناگهان از جا برخواست و شروع کرد به صحبت. در آن تاریکی او حرف هایی زد که مو بر تنمان سیخ شد.
میگفت:
[ بچه ها من کربلا را میبینم...
آقا اباعبدالله را میبینم...]
از حرف هایش بهت زده بودیم. جملاتش را که ادا کرد، تیری آمد و درست نشست روی پیشانیش. آرام زانو زد و افتاد توی بغلم. خشکم زده بود. دست انداختم تو موهایش. سرش را بالا گرفتم و به صورتش خیره شدم. چهره اش مثل قرص ماه می درخشید. خون موهایش را خضاب کرده بود.
•راوی_ سید حبیب الله حسینی•
؛ ...(:🖤📻
#امام_حسین_علیه_السلام
#شهادت #فاو
#یادمان_شهدای_عملیات_ولفجر۸
🌊🌴| @vaalfajr8_ir
https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
یادمان شهدای ع والفجر ۸ - اروند
•☀️•
『 خاطراتشهدا..؛ 』
•قبیلهی خورشید...•
نمی دانم تا به حال به غروب خورشید خیره شده اید یا نه؟! حس خاصی به آدم دست میدهد. آفتاب انگار موقه رفتن، حرف هایی می زند که اهل دل آنها را به خوبی درک میکنند.
من در رفتار شهدا خیلی دقت میکردم. بعضی از کارهایشان به ما می فهماند که دیگر ماندنی نیستند. بسیاری از شهدا علاقه عجیبی به تماشای غروب خورشید داشتند. عصر ها یک گوشه کز می کردند، به آفتاب خیره میشدند و در سکوتی پر معنا فرو میرفتند. انگار به آفتاب دل بسته بودند که با رفتنش حس و حالشان عوض میشد.
اما نه. شهدا و دلبستگی؟!
محمد هم از همین قبیله بود. با این که خیلی دوستش داشتم و همیشه با او شوخی میکردم اما غروب وقتی یک گوشه می نشست و به شفق خورشید نگاه می کرد، دیگر جرات نزدیک شدن به او را نداشتم.
اگر قسم بخورم که نور صورت محمد را در نیمه شب شب، در تاریکی سنگر با چشمان خود دیدم، باور خواهید کرد؟! با تمام وجود یقین داشتم که محمد رفتنی است. به خدا باور داشتم این نوجوان ۱۴ ساله نحیف و مردنی که با تقلب در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شیر مرد عاشق و عارفی است که فقط همین چند روز را در میهمانی دنیا می گذراند.
به خودش هم گفتم اما میگفت:
[من لیاقت شهادت را ندارم.]
یک شب به من گفت که دوست دارد مفقود شود من از او بزرگتر بودم گفتم
[نه شهادت بهتر است. چون خون شهید و تشییع پیکر او در خیابان ها میتواند روی عدهای تاثیر بگذارد و ...]
سکوت کرد. چند روزی به عملیات مانده بود. آن شب ها با همه شب ها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصیفه حساب میکردند. یک شب محمد هم همینطور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدای ملایم گفت:
[دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم همین جایی که این شعر را نوشته ام.]
کنجکاو شدم. و سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم این بیت نوشته بود:
*آنقدرغمتبهجانبپذیرمحسین..؛*
*تاقبرتورابغلبگیرمحسین..؛*
موقه عملیات ما باید از هم جدا میشدیم. والفجر ۸ با رمز مقدس یا فاطمه الزهرا [س] علیها آغاز شد. چند روز از عملیات گذشت. در این مدت از فرزندان گمنام این آب و خاک حماسه هایی را دیدم که در هیچ شاهنامه ای نخوانده بودم.
وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه های امدادگر. دلم برای محمد شور میزد. پرسیدم:
[آیا کسی نوجوانی به نام محمد مصطفی پور را دیده یانه؟!]
برای توضیح بیشتر گفتم:
[روی سینه اش هم یک بیت شعر نوشته بود.]
تا این را گفتم یکی جواب داد:
[آهان دیدمش برادر! اون هم شهید شده...]
منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم:
[الحمدالله... محمد هم رفت.]
دوباره پرسیدم:
[شهادت او چه طور بود؟!]
امدادگر گفت:
[تیر خورد روی همان بیتی که روی سینه اش نوشته بود.]
هم تعجب کردم و هم خیالم راحت شد. محمد آن طور شهید شد که خودش دوست میداشت.
•راوی_رضا دادپور•
؛ ...(:🖤📻
#امام_حسین_علیه_السلام
#غروب #دلتنگی #شهادت #عشق
#یادمان_شهدای_عملیات_ولفجر۸
🌊🌴| @vaalfajr8_ir
https://chat.whatsapp.com/CzflWIw9KbwFHt1Fswwgzv
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰مبارک باد طلوع آفتاب ایستادگی
🖊۱۶مهر روز نیروی دریایی سپاه بر تمامی دریادلان دریا دل حریم ولایت مبارک باد.
┄┅┅┅❀🌊🇮🇷🌊❀┅┅┅┄
#امام_حسین_علیه_السلام
#نیروی_دریایی_سپاه