پرده اول:
نیمه های شبِ شعب ابی طالب بود که صدایی محمد را بیدار کرد: بیدار شو عزیزکم. مثل همیشه، ابوطالب بود. مثل پروانهای دور محمد میگشت. انگار گلِ تازه روییدهای بود که میترسید با هر طوفانی از جای کنده شود. طوری که دیگران نفهمند محمد را بیدار میکرد و جگرگوشهاش علی را در بستر میخوابانید. میترسید که قریش ناگاه به او حملهور شوند و در خواب تکهتکهاش کنند بنابراین این کار را میکرد تا تیرشان به هدف نخورد و علی جانش را فدای بقاء محمد کند. این کارِ هر شبش بود. حتی شبی علی گفت: بابا جان سرانجام من یکشب در همین بستر کشته خواهم شد. که ابوطالب با تندی به او گفت: فرزندم! هر زندهای به سوی مرگ خواهد رفت. من بردباریِ تو را آزمودم. تو را فدای زندهماندن نجیب زادهای کردم. و فرزندش علی با شیرین سخنی، مرگ خود را در راه پیامبر افتخار دانست.
پرده دوم:
محاصره اقتصادی قریش، با نقشه گروهی از خردمندان، در هم شکست. پیامبر و هوادارانش پس از سه سال تبعید و رنج، از (شعب ابی طالب) بیرون آمدند و راه خانه های خود را در پیش گرفتند. خرید و فروش با مسلمانان آزاد شد، و نزدیک بود که وضع مسلمانان سروسامانی پیدا کند. که ناگاه پیامبر با پیش آمد بسیار تلخی روبرو گشت. این مصیبت جگر سوز زخمی مهلک بر پیکر مسلمانان بیدفاع بود. اثرِ این اتفاق در آن روزهای حساس با هیچ مقیاسی قابل اندازهگیری نبود. محمد پدری دلسوز را از دست داده بود که از هشت سالگی تا پنجاه سالگی همچو کوه پشتش ایستاده بود و هیچ گاه اجازه نداد احساس خطر یا بیپناهی کند. مرگِ ابوطالب محمد را یکبار دیگر یتیم و علی را تک و تنها کرده بود و مسلمانان را در غمی عجیب فرو برد. اسلام پشتوانهای عظیم را از دست داده بود.
پرده سوم :
سه روز بعد محمد یار و یاور دیگری را از دست داد که سرآمد تمامِ یاران بود. بانو خدیجه! کسی که تمامِ خودش و اندوختهاش را وقفِ محمد و دینِ محمد کرده بود. زنی که الگوی تمام کارآفرینان خانم است! حالا بعد از خدا، محمد فقط علی را داشت. و خدایی علی چقدر حیدرانه پشت محمد ایستاد! که جانم فدای هر دویِشان باد.
#حدیث_سادات_مهدوی