eitaa logo
مُرتاح
2.1هزار دنبال‌کننده
763 عکس
170 ویدیو
5 فایل
کهکشان آبیِ مات💙 مجذوب نجف | سخت‌جون | تاخرخره‌امیدوار ماه‌طلب | مکتب‌نشین‌خمینی‌و‌یاران | تکنولوژیسم پناهنده‌به‌کتاب‌ها | کهکشان‌جو| در غمِ غزه ثبت روزها از نگاه من در‌ مسیر‌ِ هدف نوشته‌های: #حدیث_سادات_مهدوی https://daigo.ir/secret/63273253
مشاهده در ایتا
دانلود
برق رفته، نسیمِ خنک لرز به تن آدم میندازه. اینجا یخه. برعکس شهر. دیروز سیل اومده. سرم و سمت آسمون میکشم و مسخ می‌شم. از این همه زیبایی، این همه حس خوب، این همه عشق. آسمون سیاهِ سیاهه. بدون هیچ نور اضافی. انگار با تلسکوپ دارم بخشی از کهکشان و می‌بینم. ستاره ها دونه دونه پخش شدن تو آسمون. خدا دستاشو مشت کرده اونارو پاشیده. انقدر نزدیک بهشونم که اگه تو اینجا باشی و بغلم کنی من میتونم تک تکشون رو بچینم. هزار تا ستارس. هزارتا نازک تن. بعضیاشون هی چشمک می‌زنن، میخوان سرِ حرف و باز کنن. بعضیاشون ساکتن، غم دارن. غم پشت غم. بعضیاشون انقدر پرنورن که می‌خوام بزارم وسط قلبم تا همیشه روشن بمونه خونه‌ی قلبم. یه ستاره‌ی دنباله دار هم دیدم، آخ که نمی‌دونی چقدر دلم‌ قیلی ویلی رفت براش. بس ناز بود، بس چشاش قشنگ بود. البته ماه اون وسط دلبری می‌کردا، نصف صورتشو پوشونده بود، عین دختر شاه پریون، می‌درخشید. اصلا چجوری وصف کنم تا این حس و درک کنین؟ یه ماهیِ دم قرمز از این خالِش به اون خالِش سُر می‌خورد. مثلِ دمنوش وَلیک لپاش سرخ شده بود. البته من هیچ وقت ماه را با رُخِ خوبِ تو برابر نکنم تصدقت. سرما لای انگشتام رسوخ کرده. رفته توی رگ هام، می‌خواد بره سمت قلبم. یه لاییِ دیگه می‌کشم لایِ ستاره ها، به اون یکی که مثل الماسِ آبیِ مغموم می‌درخشه چشمک میزنم. شاید نگاه تو ام امشب بهش بیوفته و نامه‌م رو بهت برسونه. برقا اومده، حیف شد. تازه داشتم لذت و زیر دندونام حس می‌کردم. خداروشکر امشب ماه و رفقاش تو آسمون بودن وگرنه بی‌ ماهِ رُخِ تو شبِ من هست سیه‌ پوش. اصلا سر و ته حرفام واسه این بود که دوربینم نتونست این همه ظرافت رو تحمل کنه و ثبتش کنه، پس قلمِ من نوشتش. قلبم داره یخ می‌بنده و باید بگم که، ای دل به سَرد مِهریِ دوران صبور باش. وسلام، نامه تمام.
هدایت شده از مُرتاح
در عین حالی که دیدند که یک شخصیتی را که ترور می‌کنند سرتاسر ایران تظاهر می‌کنند و قویتر می‌شوند، مع ذلک از بی‌عقلیشان باز این کار را انجام می‌دهند! قلاده‌ی سگ ها شُل شده مقتل ِ عزیزانی شد که مظلومانه شهید شدند، باید برای این حیوانات واکسن هاری بفرستیم تا شاید کمی از هار بودنشان کاسته شود! این عمل ِ وحشیانه باید جوابی دندان شکن داشته باشد.
هدایت شده از مُرتاح
مقداری اتمسفر نجف به من بدهید، من علی لازمم. جهان که خاموش می‌شود، چشمم پرواز می‌کند و به بالای ایوان نجف می‌رسد. کبوتر دلم اهلیست، رهایش کنی سر از نجف در می‌آورد. همه‌ی غم هایم را به دست خاکستر دنیا می‌سپارم اما غمِ دوری از نجف موریانه‌ می‌شود بر تنِ نحیف این درخت. بیاین دعا کنین اربعین همه باشیم، باهم. منم دوباره لیاقت خادمی نصیبم بشه.
دلم برای حافظ خوانیِ آخر شب تنگ شده. از آنها که وقتی کارهایم ته می‌کشیدند ساعت یک یا دو شب می‌خواندم. این روز ها اما آنقدر خسته ام که نمی‌دانم کی خوابم می‌برد و صبحِ خیلی زود، صبحِ بدون آفتاب بیدار می‌شوم. سه چهار. همچین زمان هایی. وقت حافظ خوانی ندارم. ولی امشب، نسیمِ جان فزایی می‌آید. عطرش همه جا پیچیده و رخت خستگی از تنم بیرون می‌برد. دست می‌برم و حافظِ چرمین پوستِ کِرِم رنگ را از میان کتاب های جان پناهم می‌گیرم. فاتحه برای قد و بالای شاخه نبات می‌فرستم و حافظ قسم می‌دهم. صفحه را که باز می‌کنم بویِ نرگسِ خشک شده مستم می‌کند. بویِ تر و تازه‌ی خودش نیست ها، خودش مدت هاس خشکیده. بویِ درد و دل هایِ نرگس و حافظ است. نوشته است که، فالت سراسر نور و روشنیست. اوضاع بر وفق مراد می‌شود و هر آرزویی دارید برآورده می‌شود‌. در حال حاضر اگر دست به خاک بزنید طلا می‌شود‌. بلند ترین قدم هارا برای رسیدن به هدف گرفتید. مواظب باشید بد خواهان در کمین اند. حافظ این‌گونه گفته بود. لبخند میزنم و به رسمِ همیشه ورق های کتاب را می‌بویم. از تمام وجودم. آنقدر که تمام ریه هایم پر شود از عطرِ نرگس.
آزادی فسطین برای ما دغدغه‌ است.🇵🇸 زمانی سیم‌خاردار نداشتیم چه برسد به موشک و پهپاد ها و ابر سیستم های هوش مصنوعی. زمانی در هشت سال جنگ با دست خالی رو‌به‌‌روی ۳۳کشور دنیا ایستادیم و مبارزه کردیم. زمانی کشورمان بازیچه‌ی دست کسانی بود که در قبال عیش و نوش و کاسه‌لیسی‌شان حاضر شدند حتی بخشی از کشور را (بحرین) جدا کنند و دو دستی تقدیم بیگانه‌ کنند با شعار مسخره‌ی (بحرین دختر ایران بود و ما آن را شوهر دادیم). ما مظلوم اما به حق بودیم! اما حالا نه مظلومیم نه بی‌سلاح. جوانان‌مان آنقدر پیشرفت کردند که حالا ما در تمام عرصه‌ها حرفی داریم برای زدن. حرف که می‌گویم یعنی اگر کسی نگاه چپ به کشور کند تو دهنی محکمی می‌خورد. به قولی: یکی بزنید، ده تا می‌خورید. قضیه فلسطین هم همین است. مظلومند اما به حق‌اند. زمانی که سلاح نداشتند با دست خالی و سنگ و چوب در مقابلتان قد علم کردند. حالا هم سلاح دارند هم سلاح می‌سازند. زمان کشتار و گور دسته‌جمعی فلسطینیان تمام شده. حالا باید برای خودتان به دنبال گوری باشید تا گم کنید و به دست این مردم غم‌زده نیوفتید. چون من فکر نمی‌کنم مردانی که همسر و فرزندشان و زنانی که تمام زندگی‌شان را نابود کردید به شما امان زنده ماندن بدهند. یقینا زنده زنده پوستتان را قلفتی می‌کنند. ما مشتاقانه منتظر دیدن فتح قدس هستیم. صدای کاروان فتح می‌آید ..
جان‌پناها، خورشید که بند و بساطش را جمع می‌کند. ما تازه، سرِ کِیف می‌آییم و پرده های سرسرا را کنار می‌کشیم. خورشید، با ما بدعنق است و گوشت تلخ. آبمان در یک جوب نمی‌رود. صفرا که بالا باشد، آدمی دچار تب دائم می‌شود. پرده ها که کنار می‌روند. نسیم، قلیان‌ چاق‌کن از پنجره داخل می‌آید. چو آبی که بر سر آتشِ چند ساعته می‌ریزند امعاواحشایما خنک می‌شود و بخار بالا می‌دهد. آشفته و شرب‌الهیود پشت این قارقارک فرنگیِ‌مان می‌نشینیم و دست به نوشتن می‌بریم تا خالی شود مغزمان از فکر های فکسنی و بیهوده. ماه که فوق‌النهایه منت بر سر می‌گذارد و تشریف فرما می‌شود، پیاله‌ای وَلیک دم می‌دهیم و کتاب به دست در حیاط بی‌سقف خانه می‌نشینیم. مسرور و خوش‌دل از خواندن بیتی از سعدی و حافظ سرمه‌دان پر می‌کنیم و سرمه بر چشم هایِ ماه می‌کشیم. تصدقت، ماه بوی عاطری چون بویِ تو می‌دهد. بعد عمری شب نشینی و چله گیری درنیافتیم که تو ماهی، یا که ماه، تو؟ صدقه از برای قد و بالای رعنایتان می‌دهیم و اسپندی دود می‌کنیم تا بترکد چشم هرچه حسود و بادنجان‌دورقاب‌چین. زیر و زبر شود جهان ما از ورطه‌ی مجنونی‌ خود پا پس نمی‌کشیم.
باد شدیدی میزد و پرده بین زمین و آسمون معلق می‌موند. هوای جیگرکی‌ام همچین باد داشت. عین غروبای جمعه که آسمون غم باد داشت و تک تکِ بخیه هایی که به تیکه پاره های قلبمون می‌زدیم و وا می‌کرد. اوسا صداش و انداخته بود رو سرش و باد‌بزن به دست می‌خوند آخ جیگرکیِ جیگرررر، با جیگر سوخته دارم کباب می‌دم. دنبه هارو مربع مربع ریز کردم. دستم و شستم و با کنار پیشبند خشک کردم و نشستم پشت دخل. یه صدای نازکی گفت، ببخشید اینجا جیگرکی حاج عموئه؟ مام گفتیم فرمایش؟ گردن کجمون و بلند کردیم و محو دوتا چشمون سیاه شدیم. رو جف پا وایسادیم و تند روپوش در اوردیم انداختیم کناری و صدا صاف کردیم و گفتیم، بله بله در خدمتیم؟ می‌گفت آدرس دادن اینجا جیگراش حرف نداره، دوتا سیخ برام می‌زنین؟ مام گفتیم ای به چشم. دست جمبوندم و دنبه و جیگر از یخچال کشیدم بیرون. یه جیگر، یه دنبه، یه جیگر، دستمون سر سیخ گیر کرد و خون چیکه کرد سر جیگر. چشمون سیاهش مگه امون میداد؟ انگاری چشاش سگ داشت. از این سگ پشمالوهای بالا شهری نه ها، از اون سگای گردن کلفت گرگی. آب کشیدیم و فلفل و نمک زدیم گفت نمک رو زخم نمیسوزه؟ گفتیم مردی که با یه نمک رو زخم پاشیدن آخ و اوخ راه بندازه مرد نیست که. الکی بیخود. تا مغز استخونم تیر می‌کشید. بد دردیه نمکِ رو زخم. اوسا سیخارو گرفت رو آتیش و شروع کرد، جیگرکیِ جیگر؛ با جیگر سوخته دارم کباب می‌دم. یه دستمال داد دستمون گفت ببندش، داره ازش خون میاد. جیگرا آماده شد. پشت دخل زیر چشمی می‌پاییدم. بیچاره جیگرا‌. تا برن زیر دندوناش خون به جیگر می‌شدن. اومد حساب کنه گفت بافتشون خیلی نرم و تمیز بود‌. بازم میام. ما که نفهمیدیم بافت و فلان چیه ولی لفظ اومدن از زبونش خیلی قشنگ بود. اوسا اومد گفت جا پا من نذار. می‌خوای عاقبتت بشه مثل من؟ پشت این منقل وایسی بخونی با جیگر سوخته دارم کباب می‌دم؟ ما که نفهمیدیم اوس ممد چی گفت. فردا شد، نیومد پس‌فردا شد نیومد، چشمون به در خشک شد، که قدم رنجه کردن‌. خواستیم بهش بگیم، دلمون تو چشات لونه کرده. گفتیم مهمون من باش. خواستیم بگیم آدرس بدین با گل و شیرینی مزاحم شیم، گفتیم اگه راه دوره ما آژانسم کار می‌کنیما. اون شب پیژن، پسرِ جیگولِ رضا قهوه‌چی یه چی زیر گوش کفتر ما وز وز کرد، ما تا رفتیم بزنیم زیر چشاش بادمجون بکاریم از دکون رفت بیرون. دوباره اومد حساب کنه گفت، حتما بازم میام. مام سرکیف می‌گفتیم درخدمتیم. قول دادم که دیگه این دفعه عین آدمیزاد بهش بگم. یه شب گذشت نیومد، دو شب، یه هفته نیومد. بعد یه ماه خانم تشریف فرما شدن، از پشت شیشه سیکوریت که چشمم بهش افتاد سرم و انداختم پایین که آره مثلا ما شمارو ندیدیم. سرمون و کردیم تو دخل و درگیر شمردن پولا شدیم. قلبمون عین گنجشک نیمه جون بال بال می‌زد که رسید دم دخل. منتظر بودم با اون صداش بگه، دو سیخ جیگر می‌دین؟ که صدای نکره بیژن اومد، چارتا سیخ جیگر مخصوص بزن که خانوم حال کنه. بیا اینم انعامت. ما چشمون خشک شد به دستاتش که تو دستای بیژن بود. یه جیگر، یه دنبه، ای بسوزه پدر بی‌زبونی. اوسا سیخ و گرفت و خودش جیگر بارش کرد و گذاشت رو منقل. پنج سال گذشت و اوسا مرد و ما شدیم اوسای دکون. پشت منقل بودم و داشتم سیخ جیگرای بیژن و اون و بچشون و باد می‌زدم و میخوندم. جیگرکی جیگررر، با جیگر سوخته دارم کباب می‌دم که یکی رفت پشت دخل سفارش داد و شاگردم دسش گیر کرد به سر سیخ و خون چیکه کرد رو جیگر. ای دل غافل، کاش مث من و اوسا نباشه. مثل آدمیزاد حرف دلش و بزنه.
من اهل چای نیستم، ممنون! این جمله‌ای است که بارها و بارها دوستان و نزدیکان از من شنیده اند. البته همه‌شان نه، درست است اهل چای نیستم اما خانه بعضی ها بسیار هم اهل چای نوشیدن می‌شوم. نه بخاطر اینکه طعمش فرق می‌کند، نه. بخاطر اینکه صاحب‌خانه برایم بسیار ارزشمند است و هرچه از دوست رسد نکوست! من بنده دمنوشم. پاییز که لباس بر تن می‌کند شروع می‌کنم خشک کردن برگِ به، ولیک، لیمو و فلان و بهمان وارد اتاق که می‌شوی بو مستت می‌کند. اصلا چرا اتاق؟ کل خانه را بو بر می‌دارد. خلاصه که آری تصدقت. مشهد که بودیم انگار نه انگار من همانی بودم که می‌گفتم: من اهل چای نیستم، ممنون! اتفاقا آنجا بسیار هم اهل چای بودم. با رفقا نوبتی می‌رفتیم و چای می‌گرفتیم. آخرین روز وقتی زیر لب می‌خواندیم: "من آمدم و گوشه صحن تو نشستم/والله که این گوشه بود کل جهانم/دیگر به خدا طاقت هجران توام نیست/بگذار همیشه در این خانه بمانم" و خود را در صف نه چندان کوتاه جای می‌دادیم به امید نوشیدن آخرین چای حرم، قصه برگشت. چای نه اما عدسیِ حرم قسمت‌مان شد. جای شما خالی و باقی در آن سرمای سوزناکِ دماغ قرمز کن بسیار به دلمان چسبید. دستت درد نکند آقا، خودمانی بگویم: "خیلی مشتی هستی و پر طرفدار، دورت بگردم."
در بخشی از وصیت نامه‌ی حاج قاسم می‌خوانیم : دستم و کوله پشتیِ سفرم خالی است ! کسی که تمام زندگی‌اش، همه‌ی دنیایش را فدای دین و اسلام کرده است ! می‌گوید توشه‌ای برنگرفته‌ام و چشم امید به تو دارم ! پس ایِ خدا؛ من هم می‌گویم جز گناه توشه‌ای ندارم برایت، فضل و بخشش خود را برایم ارزانی بدار . . وقتی این مَرد بزرگ می‌فرمایند : خداوندا ! سرِمن، عقلِ من، لبِ‌ من، همه‌ی‌اعضا و جوارحم درهمین‌امید به سر می‌برند، یا ارحم‌الراحمین، مرا پاکیزه بپذیر ! آنچنان بپذیر که شایسته‌ی دیدارت شوم . جز دیدار تو را نمیخواهم، بهشت من جوار توست یا الله. من تا به حال در هیچ کتابی، و هیچ متنی، همچین عشقی ندیده بودم ! شُما که وصیت نامه‌ی این مَرد بزرگ را میخوانید از خودتان نا امید می‌شوید.او کشورم، به ماهم بگو چه دیدی‌که‌این چنان عاشق شدی . . [ لازم است هر ایرانی در سال حداقال شش بار وصیت نامه‌ی این مَرد بزرگ را بخواند، چرا که یک مکتب است 💙 ] |
نشانِ مومن را گفتند: ولا یشمت بمصیبة؛ در غم کسی شاد نمی‌شود! بعضی ها که تعداد کمی هم دارند، نه تنها شاد می‌شوند بلکه زخم زبان هم می‌زنند. عزیزان این‌ رفتارها جدید نیست! یادتان که نرفته بعد از آنکه به صورتِ وحشیانه جوانان کشورمان را بی‌خود و بی‌جهت در خیابان ها کشتند، همان بعضی ها گفتند: حقشان بود! ارزشی جماعت باید بمیرد! تازه این تمام حرفشان نبود. جشن می‌گرفتند و پایکوبی می‌کردند؟ مثل داستان الان کرمان شده است. با چشمان خودشان می‌بینند کودکی غرق در خون شده است. کودکی با گریه به دنبال جسد مادرش است و صورت تازه‌عروسی گلگون شده به خون اما باز هم در زمین دشمن بازی می‌کنند و می‌گویند: خوبشان شد. می‌خواستند نروند، اصلا حقشان بود. این ها هم عجیب نیستند. این ها هم تکراری‌اند. سر حسین‌ع را که بریدند - لعنت‌خدا‌بر‌آنها- چند شب پایکوبی کردند و جشن گرفتند! به جای دلداری دادن به رقیه‌س سه ساله، زخم زبان زدند و سر پدرش را به دستش دادند! قلب زینب‌س را دم به دقیقه با رفتارشان می‌سوزاندن. آری؛ یزید و شمر سالهاست مرده اند، اما اخلاقشان همچنان ادامه دارد! خدا توفیق دهد اخلاقمان یزیدی نشود.
ما موظفیم خودمون رو تا دندان مجهز به سلاح دین و دانش کنیم، تا از قافله‌ی حسینِ زمانه‌مان جا نمانیم! در تاریخ بسیار نبشته اند که از ما بهتران با غفلتی کوچک جا ماندند، ما اما پا می‌ گذاریم جای حبیب و بریر! ‌ ‌
ساکت ماندم تا در این غائله بین ما، زمان جانب حق را ادا کند. از بن و ریشه ساقط خواندند که شما نه غیرتی دارید نه اصلا رگ انتقامی. شدیم جماعتی که گاهی به اداییم و گاهی به اصول، گاهی هم به خداییم و گاهی به رسول! جماعتی که فقط حرف بلد است و عملی ندارد. آنقدر گفتید و گفتید که نه اعصابی برای ما باقی ماند نه کله‌ای برای بحث کردن. حالا سردار سلامی کرک و پشم دشمنان را به باد داد یا نه؟ حالا معنا گرفت یا نه؟ حالا، انا مِنَ المجرِمِينَ منتقمون معنا گرفت یا نه؟ کرک و پشم که هیچ، عقل و هوش هم برای منافقان باقی نمانده! خیبرشکن‌ها یک به یک پرتاب می‌شوند تا مرهمی باشند بر کسانی که خون به جگر شدند. تا مرهمی باشند بر زخم به جا مانده از دختر کاپشن صورتی بر جان و دل یک ایران. اما این تازه شروع یک است.
🔸سال‌ها پیش گفت: "بروید سراغ کارهای نشدنی تا بشود!" و حالا جوانان‌ما نشدنی ها را شدنی کردند! بازدید دیروز از نمایشگاه توانمندی‌های تولید داخل و احسنت گفتن ها و لبخند از سر رضایت ایشان نشان دهنده پیشرفت و تلاش بی‌وقفه جوانان این مرز و بوم است. این حالات را در دیدار امروز هم مشاهده کردیم الحمدلله. کاش بتوانیم این پیشرفت ها و این خودکفایی هارا به گوش عموم مردم برسانیم که این خواسته قلبی سکان‌دار انقلاب است. 🔺و اما! گلایه ها! در دیدار سال قبلِ تولیدکنندگان و فعالان اقتصادی و کارآفرین ها گلایه هایی وجود داشت که حضرت آقا آن گلایه ها را درست و بجا خواندند و از مسئولین مربوطه درخواست کارگروهی برای رفع آن‌ مشکلات کردند. حالا پس‌از ۳۶۵ روز دوباره آن جمع دور هم گردآمدند. امروز وقت آن بود که ببینیم این کارگروه چه کردند. که متاسفانه دیدیم بعضی از گلایه ها تکراری بودند. این یعنی عملکرد ضعیف آن کارگروه. حضرت آقا با تکرار مکررات فرمودند: بعضی از این مشکلات قدیمی بوده! یعنی ما دفعه پیش درخواست حل آن را داشتیم! ایشان ضمن خشنودی برای این پیشرفت های بدست آمده دوباره و چندباره درخواست حل این مشکلات را داشتند و آینده ای روشن برای ایران ترسیم نمودند. به نظر می‌رسد خیلی از ما حتی در آستانه ۴۵ساله شدن انقلاب اسلامی هنوز گام دوم انقلاب را مطالعه نکردیم. یا مطالعه کردیم ولی به آن عمل نکردیم! چشم امید حضرت آقا به ما جوانان است. کمر همت ببندیم تا گلایه‌ای دیگر وجود نداشته باشد.
در مذهب ما درد کسی مال خودش صرفا نیست ما در غم و اندوهِ شما دیده‌ پر از خون داریم!
پرده اول: نیمه های شبِ شعب ابی طالب بود که صدایی محمد را بیدار کرد: بیدار شو عزیزکم. مثل همیشه، ابوطالب بود. مثل پروانه‌ای دور محمد می‌گشت. انگار گلِ تازه روییده‌ای بود که می‌ترسید با هر طوفانی از جای کنده شود. طوری که دیگران نفهمند محمد را بیدار می‌کرد و جگرگوشه‌اش علی را در بستر می‌خوابانید. می‌ترسید که قریش ناگاه به او حمله‌ور شوند و در خواب تکه‌تکه‌اش کنند بنابراین این کار را می‌کرد تا تیرشان به هدف نخورد و علی جانش را فدای بقاء محمد کند. این کارِ هر شبش بود. حتی شبی علی گفت: بابا جان سرانجام من یک‌شب در همین بستر کشته خواهم شد. که ابوطالب با تندی به او گفت: فرزندم! هر زنده‌ای به سوی مرگ خواهد رفت. من بردباریِ تو را آزمودم. تو را فدای زنده‌ماندن نجیب زاده‌ای کردم. و فرزندش علی با شیرین سخنی، مرگ خود را در راه پیامبر افتخار دانست. پرده دوم: محاصره اقتصادی قریش، با نقشه گروهی از خردمندان، در هم شکست. پیامبر و هوادارانش پس از سه سال تبعید و رنج، از (شعب ابی طالب) بیرون آمدند و راه خانه های خود را در پیش گرفتند. خرید و فروش با مسلمانان آزاد شد، و نزدیک بود که وضع مسلمانان سروسامانی پیدا کند. که ناگاه پیامبر با پیش آمد بسیار تلخی روبرو گشت. این مصیبت جگر سوز زخمی مهلک بر پیکر مسلمانان بی‌دفاع بود. اثرِ این اتفاق در آن روزهای حساس با هیچ مقیاسی قابل اندازه‌گیری نبود. محمد پدری دلسوز را از دست داده بود که از هشت سالگی تا پنجاه سالگی همچو کوه پشتش ایستاده بود و هیچ گاه اجازه‌ نداد احساس خطر یا بی‌پناهی کند. مرگِ ابوطالب محمد را یک‌بار دیگر یتیم و علی را تک و تنها کرده بود و مسلمانان را در غمی عجیب فرو برد. اسلام پشتوانه‌ای عظیم را از دست داده بود. پرده سوم : سه روز بعد محمد یار و یاور دیگری را از دست داد که سرآمد تمامِ یاران بود. بانو خدیجه! کسی که تمامِ خودش و اندوخته‌اش را وقفِ محمد و دینِ محمد کرده بود. زنی که الگوی تمام کارآفرینان خانم است! حالا بعد از خدا، محمد فقط علی را داشت. و خدایی علی چقدر حیدرانه پشت محمد ایستاد! که جانم فدای هر دویِشان باد.
ما مردمِ همیشه در صحنه، ما ملتِ امام حسین، ما ملت غیورِ مظلوم، همیشه و در همه جا برای سر بلندی کشورمان شعار سر می‌دهیم، که شعار ما همان راهی است که طِی می‌کنیم. ۴۵سال است که دشمن تمام تیر و ترکش های نامرئی اش را از چپ و راست به روی سرِ ما آوار می‌کند تا بلکه این مردم دست بکشند از کشور و پرچم‌شان، تا دست بکشند از ایران! اما دریغ از حتی ثانیه‌ای پشت کردن به وطن. مردمِ دردمندِ مهربانِ با غیرت. دماوند ذره ذره از غیرتِ ما ایرانیان قدرتمند شده و سر به فلک کشیده. امروز هزاران دماوند به خیابان ها آمدند و مشتِ محکمی زدند بر دهان دشمن. که ما خود هر یک، یک دماوندیم.. به امید بیست و دو یِ بهمنی که سکان دار انقلاب علمِ این کشور را به دست صاحب‌الزمان بدهند و باهم جشنِ پیروزی انقلاب را برپا کنیم. و ما جوانان هر یک ستونی محکم برای کشور و انقلاب شده باشیم. ان شاءالله. و السلام
از اشیاء قدیمی خوشم می‌آید. مثلِ آن نوار قدیمی که فقط یک موزیکش پخش می‌شود. "زمستون، تنِ عریونِ باغچه؛ چون بیابون" همان که رویش نصفه و نیمه نوشته شده، گوش بده چشم‌زیبایِ من، شاید مرا بفهمی. مثل نامه‌هایی که حداقال ده سالی از نوشتنشان می‌گذرد و گوشه هایشان را موریانه نوش‌جان کردند و تمبر هایشان بویِ آدامش خرسی می‌دهد. خواندشان به من جانی دوباره می‌دهد. مثلِ جواهرات قدیمی و خانه‌های قدیمی. عکس هایی که از آن زمان باقی مانده. و حتی مدل لباس های آن موقع. من این هارا دوست دارم. میان تک تک آنها به دنبال حس هایِ گم شده‌ی صاحبانشان هستم‌. این کار برایم قشنگ و دل‌فریب است.
آخرالامر او چشم به جهان گشود. کسی که عاقبت به خیری ما در گرو عشق اوست و محور غم و شادی ماست، شازده پسرِ علی‌ابن‌ابی‌طالب آقا جان حسین‌ابن‌علی‌ع. خداوند به جبرئیل و تعدادی از فرشتگان دستور داد تا برای عرض تبریک و چشم روشنی به پیشگاهِ مهربان ترینِ انسان ها، محمد صل‌الله بروند. حقا که شادباشِ قدوم این فرزند هر فرشته و انسانی را به طمع می‌افکند. ‌فطرس با حالی نزار، بالی شکسته و چشمانی از گریه قرمز، همچو آهنِ گداخته، گوشه ای کِز کرده بود. نا امید از بخشش همه جا و همه کس. ناگه جبرئیل را با چند تن از فرشتگان الهی در حالی می‌بیند که از شادی سر ازپای نمی‌شناسند. آنقدر برای رسیدن به مقصدشان شتاب دارند که گویی علی فرزند ابوطالب دوباره شگفتی آفریده و تمامی عالم را انگشت به دهان گذاشته. با صدایی که از قعر چاه بیرون می‌آید جبرئیل را صدا می‌زند: سلام ای دوستِ مهربان من و فرشته‌ی محبوب و مقرّب پروردگارم، به کجا چنین شتابان با شوق؟ جبرئیل جوابش را این‌گونه می‌دهد: سلام بر تو ای فطرس، صدای جشن و سرور را نمی‌شنوی؟ محمد نوه دار شده است انس و جن درحال پایکوبی و شادی‌اند. به دستور خداوند برای تبریک به پیشگاه رسول خدا می‌رویم. فطرس عاجزانه درخواست می‌کند: می‌‌شود مرا هم با خود ببرید؟ شاید محمد برایم دعایی کند تا خلاص شوم از این درد و رنج و دوری. جرئیل، او را همراه کرد و باهم به پیشگاه نو رسیده رفتند. بالای خانه‌ی علی فرشتگان مشغول ذکر و تسبیح و سرور بودند. محمد با لبخندی بی‌نظیر کنار گهواره‌ نشسته بود. گاهی از شوق رسیدنِ شافع امتش غرق در شعف می‌شد و دستانِ کوچک حسین را می‌بوسید. و گاهی از درد و رنجی که آیندگان بر سرش می‌آوردند با گریه گلویِ سپید و نرمش را. نمی‌دانست چگونه به زهرایِ سراسر ذوق و لبخند سرنوشتِ فرزندش را بگوید. اصلا باید می‌گفت یا نه؟ گوشه‌ای دیگر علی بود با لبخندی دندان نما که شکر خدا می‌کرد. جبرئیل و فرستادگان، تبریک و سلام خداوند را رساندند و خواسته فطرس را بیان کردند که: اگر می‌شود برایش دعایی کنید تا هم خداوند او را ببخشد و هم بالش ترمیم پیدا کند. رسول خدا فرمود: به او بگویید بال شکسته‌اش را به گهواره حسینم بکشد. او همین کار را کرد و در همان هنگام خداوند اورا بخشید و تندرست کرد. هنگام برگشت فرشتگان، فطرس به رسول خدا گفت: نوه شما به من زندگی دوباره‌ای داد و حالا من مدیون او هستم. باید لطف و احسانِ این بهترین خلق خدا را جبران کنم. هرکس که حسین‌ابن‌علی را زیارت کند، زیارتش را به او ابلاغ می‌کنم.و هر غریب و دل خسته‌ای در هر کجای این کهکشان به حسین بهترین خلق خدا سلام یا درودی فرستد و به یاد او باشد، سلام و درودش را به حسین خواهم رساند.
🔸به گفتن برای چهل سال دوم انقلاب قراره سخنرانی مفصل تری نسبت به سال های دیگه داشته باشین؟ ایشون کمی مکث کردن و فرمودند: سخنرانی کافی نیست باید بنویسم! یعنی چهل سال دوم انقلاب انقدر مهمه که بسنده نمی‌کنند به صحبت. 🔸یکی از افراد بسیار نزدیک به آقا می‌گن: در همه این سال های رهبری ندیدم برای نوشتن یک‌متنی آنقدر وقت بگذارند و بالا و پایینش کنند. ویراست اول متن گام دوم انقلاب صد صفحه بود. بعد از ویراست متوجه شدیم آقا دوباره شروع به کار شدند برای نوشتن. وقتی از ایشان پرسیدیم که چرا دوباره می‌نویسند؟ فرمودند: این صد صفحه را نمی‌خوانند خودم باید خلاصه کنمش! و آن خلاصه و آخرین ویراست بیانیه گام دوم انقلاب هجده صفحه است. 📌برای من این جمله بسیار گران تمام شد: "این صد صفحه را نمی‌خوانند باید خودم خلاصه کنم" و می‌خواستم بگویم اگر هنوز این هجده صفحه را نخواندیم باید دو دستی بزنیم وسط فرق سرمان! البته نه به معنای فقط خواندن! بلکه به معنای خواندن، فرا گرفتن و عمل کردن ان شاءالله🌱.
با محو شدن بلیط یک طرفه به بهشت بگیرید! شاید این عنوان در نگاه اول کمی عجیب به نظر برسد اما قطعا پس از خواندن کامل این متن شماهم به این باور خواهید رسید که راه رستگاری در این دنیا محو شدن است. در مثنوی معنوی شعری وجود دارد که مارا بیشتر به این مفهوم نزدیک می‌کند. شاعر می‌فرماید: آب دریا مرده را بر سر نهد / ور بُود زنده ز دریا کِی رَهد. کسی که جان‌به‌جان آفرین تسلیم کرده باشد و بند نافش از دنیا قطع شده باشد آب دریا او را بالای دست می‌گیرد و غرقش نمی‌کند. انگار که دریا هم چیزکی از احترام به میت و تشییع جنازه شنیده است. برخلاف این عزت و احترام همین بشر اگر زنده باشد و برخلاف موجِ دریا دست و پا بزند؛ دریا سِگرمه‌هایش درهم می‌رود از این نافرمانی‌ و اورا به درون خود می‌کشاند. میخواهم بگویم کسی که تسلیمِ تسلیم است و از خویش چیزی ندارد، مانند پر کاهی که با جریان باد به هر طرف می‌رود و می‌چرخد، اگر در دست قدرت خداوند باشد خداهم مدام بر عزت او می‌افزاید و اموراتش را در دست می‌گیرد و اورا سالم به مقصد می‌رساند. به مقصدِ بندگی و عبودیت. اشهد لک بالتسلیم. از مهم ترین خصوصیات سیدالشهدا و اصحابشان محو بودن و تسلیم بودن در برابر اراده خداوند بود. مانند قمر بنی‌هاشم حضرت عباس که در برابر امام حسین.ع. تسلیم بودند و هیچ اراده‌ای نداشتند. مانند مرده‌ای که روی آب دریا افتاده است. کاش ما محو شدن را در یادبگیریم!
نماز می‌خوانیم، در جایی گرم و نرم افطار می‌کنیم و سیر می‌شویم. در کنار هم می‌خندیم و صحبت می‌کنیم. شاید هم یک فیلمی از تلویزیون تماشا کنیم؛ آن هم وقتی که روی مبل لم داده‌ایم و از پر خوری نفخ کرده‌ایم. یا اگر که خیلی فرهیخته باشیم بعد از دعای سفره و هم نشینی با خانواده کتاب مورد علاقمان را در دست بگیریم و روی تک مبل کنار پنجره بنشینیم و شروع به خواندن کنیم. البته شاید هم کسی در این میان دلشوره‌ی معشوقش را داشته باشد. در کل سختیِ زیادی نداریم. چه می‌فهمیم دو روزِ کامل روزه داشتن یعنی چه. چه می‌فهمیم افطار باز نکرده خبر شهادت معشوق شنیدن یعنی چه. چه می‌فهمیم از سرما، زیر باران انسانی مُرد یعنی چه. هنوز چند دقیقه به اذان مانده موشک نخورده وسط سفره افطارمان که بفهمیم درد یعنی چه.. فلسطین یعنی درد. یعنی با خون روزه ات باز شود نه با خرما؛ فلسطین یعنی غم.
دوباره توی دلم خالی شده. معلوم نیست کِی خوابم برده که حالا با صدای پخش قرآن بیدار می‌شوم. صدای قرآن سوزناک است و من تن رعشه می‌گیرم. می‌ترسم چشم باز کنم و گوشی دست بگیرم. اما انگار تلویزیون بی‌رحم تر از این‌هاست! اخبارگو رئیس جمهورمان را شهید خطاب کرد. همین کافی‌ست برای اینکه تمام غم‌های ایران‌جان دوباره روی دلم سنگینی کند. ذهنم به روزی کشیده می‌شود که آقای رئیسی عکس سردار شهیدمان را در دلِ کشور فتنه بالا‌آورد و حرف از انتقام زد. آن روز نمی‌دانستم شهیدی، عکس شهید دیگر را در دست دارد. اخبارگو می‌گوید برای جزئیات بیشتر باما همراه باشید. اما من نمی‌خواهم. چه جزئیاتی؟ مثل آن دست بریده حاج قاسم؟ چه بگویم که هرطور بگویم جان می‌سوزد و دل. حاج قاسم سالها در دل کوه و کمر به دنبال حق مظلوم گشت و شما از این‌شهر به آن شهر، این‌طور که معلوم است صندلی با مردانِ راهِ خدا قهر است! انگار درست می‌گفتند چند کلاس بیشتر سواد ندارد! او فقط سوادِ کمک به محرومان داشت نه چشم به جایگاه و مقام! یادت همیشه در دل هست و خواهد بود بهترین رئیس جمهورِ کشورم، شهید آیت الله سید ابراهیم رئیسی. که پیشوند شهید برازنده شماست. برای خانواده‌اش و رهبرم کمی صبر طلب می‌کنم.
شب دست به دامان صبح شدیم که طلوع نکند، که خط افق را روشن نکند، که سرِ حسین بالای نیزه نرود، که بدنش زیر سُمِ اسبان هرکدام گوشه‌ای نَرود. اما دنیا به کام نبود و نیست. صبح شد. گنجشک ها روزه‌ی سکوت گرفتند و جیک نمی‌زدند، مژه بر هم گذاشتم و با دل گوش کردم زمزمه‌یشان بود السلام علیک یا اباعبدلله و علی‌الارواح التی حلَّت به فنائک. نهر آبِ روبه‌رویِ خانه‌ی نقلیِ ییلاقیِ حاجی‌ننه مثل همیشه شیهه نمی‌کشید و با شور خودش را به سنگ ها و صخره‌ها نمی‌زد. آرام بود، درواقع فقط عرق شرم می‌ریخت. آنقدر آرام لب از هم باز می‌کرد و می‌بست که گویی فقط لب تکان می‌خورد و صدایی بیرون نمی‌آمد. برای تسکینش دست در آب گذاشتم. پچ پچش به تنم رسوخ کرد؛ علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی الیل و نهار. دست از آب کشیدم سر به آسمان بلند کردم، ابر ها تکه تکه بودند. [هر سو نِگرَم تِکه ای از پیکرِ توست اَجزای تنت از چه پراکنده شده] خورشید مستقیم می‌تابید و سنگ ها سرخ شدند. باد برگ های سرو را بیدار کرد. چشمانشانِ سرخِ‌شان نوید از گریه‌ی طویلی می‌داد. ولا جعله و الاخر العهد منی لِزیارتکم. سنجاقکی دستِ دلم گرفت و برد میانِ تنه‌ی دو درختِ قدیمیِ. صدای چکاچکِ شمشیر ها قطع شد. کسی پشت به من رو به رویِ لشکریِ عظیم و بزرگ ایستاده بود. با یک دست کمرش را گرفته بود و دست دیگر شمشیرش را. خاکِ زیرِ پایش خونین بود. تمام یارانش به شهادت رسیده بودند و تنها شده بود. با گلویِ خشکش خطاب به آنان فرمود: واى بر شما! چرا با من مى‌جنگيد؟! آيا سنّتى را تغيير داده ام؟ آيا شريعتى را دگرگون ساخته‌ام؟! آيا جرمى مرتكب شده ام؟ و يا حقّى را ترک كرده ام؟! با صدایِ زمخت و مسخ شده‌ای عربده زدند، حسین: إِنا نَقتُلُكَ بُغضاً لابِيكَ! تو را به خاطر كينه اى كه از پدرت به دل داريم، می‌کُشیم! اشک از چشمانش جاری شد و بر مظلومیت پدرش گریست. درخت لرزه بر اندامش افتاد. پرده برافتاد. آسمان نعره براورد و رعد و برقی زد، گویی موجوداتِ رویِ زمین منتظرِ اذن بودند. دست ادب بر سینه گذاشتم و همراهی‌ِشان کردم: السلام و علی الحسین و علی علی‌ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. اولین قطره‌ی باران افتاد. صدای اذان آمد. ظهر شد! که لسان‌الغیب حافظ گفته اند: رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت | |
مولانا سخن پرور است و خدایگان کنایه. خالق کنایه‌هایی است که به قول ما نه سیخ را می سوزاند نه کباب را. جایی این حکیمِ سراپا عاشق می‌گوید: صنما جفا رها کن... در اول جمله می‌گوید صنما. بال و پر می‌دهد و عشق می‌پرورد. در ادامه جمله می‌گوید از این نامهربانی دست بکش! اون سلطان سخن است و هیچ‌گاه بی‌گدار به آب نمی‌زند. شاید شنیدن جمله "جفا رها کن" بدون کلمه‌ی صنما خوش‌آواز و خوش نمک نباشد. بنابر این مولانا با تمام زیبایی می‌گوید: صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
هوش مصنوعی یا انرژی هسته‌ای؟ احتمالا در اولین نگاه انتخاب شما انرژی هسته‌ای است. چون بارها و بارها خبرهایی از قدرت بسیار بالا و مخرب بودن آن در اثر استفاده سوء را شنیده‌اید. و همچنین در مورد توانایی‌های مثبتش. دنیای انرژی هسته‌ای بسیار پیچیده اما در عین حال ساده است! اگر در دستان انسان های خیر‌خواه باشد دنیا بر وفق مراد است و همه‌جا گل و بلبل. و اگر به دست شرور‌های عالم بیوفتد می‌شود دنیا را تبدیل به جهنم کرد. درست است. احتمال ۹۰ درصد وقتی کلمه هوش مصنوعی به گوشتان می‌خورد به یاد تغییر چهره، تغییر صدا، ساخت آهنگ و غیره میوفتید! و این نشان از اطلاعات کم در این زمینه است. هوش مصنوعی سلاحی‌است صدها برابر قوی تر از انرژی هسته‌ای که می‌توان کارهای خارق‌العاده ای با آن انجام داد. هوش مصنوعی خطر‌ناک تر از بمب‌باران اتمی هیروشیماست و نجات دهنده تر از برگشت زندگی یک انسان از مرگ. درست است. وجه مشترک این دو علم قوی بودن و در دست چه کسی بودن است! برای جلوگیری از استفاده نادرست از هرکدام باید افسار این علوم را کسانی در دست بگیرند که خیرخواه کل بشر هستند! بنابر این از دوستان و همکاران خود در این حیطه کاری التماس می‌کنم که افسار این علم را قبل از تحریم شدنش در دست بگیرند. نشود مانند تحریم و سیمان ریختن در دل انرژی هسته‌ای ایران!