قربانِ سِبیل شاه عباسیتان اعلیاحضرت، نواختهایم علیسلطونکتاب دار بیاید، دو سه کلمهای برایتان بخواند تا این احوال مکدرتان، عالی شود.
[ دقایقی بعد ] آری سرورم، غمزده نباشید. هرچند غمزدگی شما بیشتر، مشکلات بیشتر. هرچه ابرک های ذهنتان منفی تر، بدتر. از خودمان که نمیگوییم، گوشهی کتابداری، کتابی افتاده بود، خاک سر تا پایش را نوازش میکرد. فوت کردیم دیدیم نبشته اند: غررالحکم.
خدمت اوقات ملوکانهتان عرض کنم که چه گنجینهای! چه گنجینهای! آقا یکسر باید همهی خطوطش را آب طلا گرفت.
نبشته بود: سرور متقیان علی علیهالسلام اینطور سیاه کردهاند ندارم، نداری میآورد!
یعنی که اگر بگویی شکست میخورم، شکست میخوری! علاجش همان نابود کردن ابرکهای چرت و پرت گوی مغز است. قربانتان این فرنگی ها لاطائلات میبافند برای ما! میآیند سیاهه های بزرگان مارا به اسم خودشان ثبت میکنند. مثلا همین سخن امام مارا آمدند اینطور گفته اند : برای آینده اتفاق های خوب بخواهید! مردک نشسته به ریش ما میخندد که ما باور کردهایم خودشان کشف کردند این را! این را که مولای ما پیش تر گفته بود . .
#حدیث_سادات_مهدوی
در فضل علی بس بود این نکته که باید
ثابت بکند شیعه که این مرد خدا نیست💙.
[همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم] امروز عید بود و من [عیده فطرم بخدا گوشه لبخند شماست] نشستیم هنر خدارو میدیدیم که [به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو] گفتیم ما علیع رو تو همین کوه و سمن دیدیم [چشم از همه پوشیده تو را میطلبیدم] گفت چجور؟ گفتیم: [شرط اول قدم آن ست که مجنون باشی] گفت فراق چی کرده باهات، مجنون شدیا گفتیم: [ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را] گفت چرا نمیری نجف؟ گفتیم: [در کوی نيک نامی ما را گذر ندادند] گفت احوالت با علیع چجوریاس؟ گفتیم: [کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را] حالا علیع هیچ وقت جوابتم داده؟ گفتیم؛ عاا پس چی؟ [ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم] گفت چه خیری ازش بهت رسیده؟ گفتیم: [گردنم پیش کسی غیر علی خم نشود] گفت حالا نمیشه دوکلمه حرف غیر علی بزنی؟ گفتیم: [رو آوردن به غیر جانان کفر است] گفت خودت و آیندتم سپردی دست علیع؟ گفتیم: [طالِعم دستِ علی باشد برایم بهترست] گفت الان میخوای با غمدوریچیکار کنی؟ گفتیم: [سپردهام به نجف تا علی چه حکم نماید] گفت حالا تو یه سوال کن گفتیم: [جهان که لطف ندارد، بگو نجف چه خبر؟] گفت از روزی که از نجف برگشتی اینجوری شدی، چیکار کردی اونجا؟ گفتیم: [دل سالم به او دادم، دل دیوانه آوردم💙] گفت بازممیگم! تو مجنون شدی! گفتیم: [هرآنچه هست مرا از خم نجف دارم] گفت، غمم یه حدی داره گفتیم: [نجف نرفته چه داند فراق یعنی چه؟] گفت منم مست علی گشتم با گفته هایت گفتیم: مبارکه! [هرکسی در به در خانه لیلا نشود :))))]
#حدیث_سادات_مهدوی
در گوش دادن به اوامر نائب امام زمان شدهایم مسلمانانِ راعِنایی!
در آیه ۱۰۴سوره بقره خداوند میگوید به پیامبرتان نگویید راعنا! یعنی در ارائه احکام، هوای مارا هم داشته باش! بلکه بگویید انظرنا! یعنی مصلحت دنیا و آخرت مارا ملاحظه کن!
ما در گوش دادن به سخنان ولی امر جامعهی خویش بلند داد میزنیم انظرنا! درحالی که وقتی حکم جهاد میرسد جا میزنیم و زیر لب میخوانیم حالا آقاجان، کمی راعنا . .
رگ گلویمان را شرحه شرحه میکنیم که وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد. اما وقتی بحث جهاد تبیین و امر به معروف میشود، سرعت کم میکنیم و میزنیم به جادهی خاکی که آقا! انظرنا تروخدا! ما میترسیم! کتک میخوریم! فحش میدهند! بله! کتک میخورید، فحش میخورید. مثل آرمان علیوردی.
وقتی آقا میگوید شما باید ایران ۱۴۴۴را بسازید و خوب درس بخوانید به قول معروف جهاد علمی کنید! میگوییم راعنا آقا . . کی حال درس خواندن دارد!
ما تلاش میکنیم تا در آینده ننویسند آنان مسلمانان راعنایی بودند، بلکه بنویسند طنین انظرنای آنان جهان را به خودش آورد.
ما جوانان چهارده چهل و چهاری هستیم!
#حدیث_سادات_مهدوی
#در_آستانهی_پرواز
مُرتاح
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
من شیفته و والهی آسمان شبم. پیش خودمان بماند. ما با ماه راز های مگویی داریم، معشوقهمان است. هرچیزی که به او مربوط باشد برای ما هم مهم میشود. مثلا ستارها، ابر ها، غم ها. اصلا غم نماد شب است. اسممان را هم به همین یُمن گذاشتهایم غم خوار. سرگشتهی ماهم، و حیران خالقش. مگر میشود خالقِ این چینیِ ناز باشی و مورد ستایش قرار نگیری؟ عمرا!
حب چشمم را کور کردهاست، و دو چشم بینای دیگر داده است. چشمی که فقط اورا میبیند و اورا میخواند. مصحفش را باز میکنیم هی میگردیم ببینیم اسمِ نَبات مارا کجا آورده است؟ چه چیز از بَرَش خوانده است؟
آیه هشت مرسلات گفته بود : پس آنگاه كه ستارگان تاريك و ناپديد شوند؛ دیدهگانم تار شد، اشکی رقصید و چرخید و افتاد. کاغذ خیس شد و باد کرد. آیهی نهی که حالا دیگر انگار مارکر کشیده بود میگفت: و آنگاه كه آسمان شكافته شود.
تصور کردم، همین قاب را با همین شکوه. بلند اکسیژن بلعیدم و دیاکسیدکربن تقدیم هوا کردم. حالا به فکر حال زار خودم بودم. من از ماه به الله رسیدهام. برای من معشوقهی خوب و با وقاریست. همیشه یادآور مرگ و آخرت است. حبی که تورا به او نرساند حب است؟ نه تصدقت. آن حب دوزاری را باید پیچید تویِ مشمای سیاه و ساعت نه شب گذاشت جلوی درب.
ما هر شب که ماه در آسمان باشد انجمن شراب نویسی داریم. اگر هم نباشد انجمنِ غم نویسی. امشب دعوتت میکنم به محفل دو نفرهیمان من و ماه. به صرف دمنوش سرخِ وَلیک. بنویس و بنوش.
#حدیث_سادات_مهدوی
رد سرخِ خون نشانهی عملکرد درست است، خب!
اما بگویید تا کِی باید بنشینیم و نظاره گره غسلِ خون گرفتن طلاب باشیم! عده ای را در مشهد به آن شکل فجیع. آرمان را با ضربات وحشیانهی تیزی و چاقو و دیروز آیت الله سلیمانی و امروز آقای سجادی.
تا دیروز عمامه پرانی میکردند، حالا باید
شاهده روحانی کُشیِشان باشیم؟
روحانیت همواره در دنیا مظلوم ترینِ افراد و مبارز ترین بودند. همان هایی که زیر شکنجههای وحشیانهی روحی دم نزدند و مفت خور نامیده شدند! همان
هایی که اسم و رسمِ مولایمان محمد و علی را بر تن دارند، همان ها.
این وحوش قلاده پاره کرده اند آقایان!
#حدیث_سادات_مهدوی
مُرتاح
اوس کریم، دورت بگردم! اگه من لیاقتِ زیتون پرورده های بهشتیتو ندارم یه پارتی بازی انجام بده و مارو د
رسیدم خونهی عزیز، سماور مثل همیشه داشت بشکن میزد و کولی وار میرقصید. سر در گریبان خونه دنبال کور سوی نور بودم. و بله! تکرار مکررات. باز هم مطبخ. پاورچین، روی نوکِ انگشتهای پا، خودم رو به پشت در رسوندم، گلویی صاف کردم و گفتم عروس خاله مهمون نمیخوای؟
بعد از اجرای مراسمِ بغل و خوشآمد گویی ندا داد، گوجه و خیار و غسل بده، تا دمنوشت و آماده کنم. آخه شما بگو من دورِ این همه مهربونی نچرخم؟
نشست. سفرهی چهارخونهای که دورش سوزن دوزی شده بود و فرش کرد، ولیک دم کرد و گوجه و خیار رو آماده.
گفتم اسم یکی از سوره هارو بگو، گفت الرحمن. واقعه پلی کردم. العفاسیِ خوش صدا چَهچهِ میزد و مومیوند ترجمه. نون شرحههای گوجه و خیار رو به آغوش کشید و باهم به ضیافت عالیجنابمعده رفتند.
تا وقتی از نِعَمات بهشتی دم میزد همچین کِیفمون کوک بود و چشمِمون نور از تصور این همه زیبایی که اشتباها قند لای نون میگذاشتیم!
هیهات! رسیدیم به برنامهی جهنمیان. آقا! مسلمان نشنود کافر نبیند! صدایِ العفاسی با صدای هم زدنِ دمنوش یکی شد. انگار کنار دریا دراز به درازی و واقعه گوش میکنی.
یک جایی هم، اگر اشتباه نکنم آیهی۵۲ از درخت زقوم گفت. گفت که، حتما از درخت زقوم شکمتان را پر میکنید و بلافاصله، همچون شتران عطشزده، مجبور میشوید از آبی جوشان بنوشید.
آقا. ما چشممان این درخت منفور را گرفت. سرگردون میون کلام خدا دیدیم آیهی ۶۳ صافات به بعد از زقوم گفته!
خدا به خیر کند. شکل و شمایلش به کُل، مکروهِ عالم. درختی است که در قعر جهنم میرویَد. میوهاش شبیه به کلهی شیاطین است. حالا بقیهاش را نگویم که حالتان بد نشود. اصلا عصرانهمان صحرای محشری شد برای خودش. عزیز مایحتویِ فنجون را سر کشید. فضا سنگین شده بود. گفتم بگذار همان الرحمان بزارم بشورد ببرد . .
شکر خندی زد. حالا یک روز از این ماجرا میگذرد و زقوم درحال حاضر بیشترین تعداد سرچ مغز من رو داراست.
#حدیث_سادات_مهدوی.
حرکات و سکناتش را دیدهای بتِ منقوش بر دل؟ حیا را خورده آبرو را قی کرده! چشم دریده هرچه سر بر میگردانیم باز با گل و شیرینی شرفیاب میشود! هی میگوییم بابا انقدر سیریش ما نباش!
لختی دست از سرِ کچل ما بردار!
انگار آواز به گوش خر میخوانیم.
امروز نشاندمش، دقیقا رو به روی صورتم. چهره در چهره. چشم در چشم. به چهارمین مژه اش از سمت چپ خیره شدم. گفتم چرا من؟ انسان نگونبخت تر از من پیدا نکردی؟ خندید دستهگل را به طرفم گرفت و گفت من از ازل تا ابد در کنار شما بودم و هستم. چه بخواهید چه نخواهید. دستهگل را گرفتم، یاس و ژیپسوفیلا با کاغذ بستهبندیِ آبی مات. انتخاب هوشمندانه و ریزبینانهای بود!
ادامه داد، شما فکر میکنید من مزاحمِ
اوقاتتانم، اما باید بگویم من تنها کسیام که همیشه بودم و هستم. در خندهها، گریهها و جشنها. من شرینیِ شبهایِ بی ماهم. اگر کج خلقی نکنید، در کنار هم زندگی خوبی خواهیم داشت! بدقلقی با
من فقط آزارش به خودتان میرسد . .
نامم غم است، هر دقیقه و ساعت میهمان شماهستم، البت شبها بیشتر.
خلاصه که تصدقت! مشکلم با جناب غم کمی حل شده! حالا درکش میکنم و دنبال راه هایی برای دَک کردنش نمیگردم . .
چشم طوسیِ سرمه کشیدهی من راستش را بخواهی غم اگر ترکم کند، تنهای تنها میشوم.
#حدیث_سادات_مهدوی.
برای هم نامه بنویسید.
چت ها پاک میشوند، اکانت ها روزی
دیلیت میشوند و گوشی ها هم خراب!
اما نامه و نوشتهها هستند که میمانند.
نرگس و یاس خشک کنید و ضمیمه کنید. بو ها از یاد نمیروند!
مدت ها بعد وقتی که داشتید در خستگی و بیچارگی مچاله میشدید و فکر میکردید دیگر نوری برای ادامه زندگی وجود ندارد، زیر میزکار یا شاید درون صندوقچهی خاطرات نامهی قدیمی پیدا میکنید و همان میشود امیدی برای ادامه زندگی.
بله آقا، برای هم نامه بنویسید. میماند. آدم میرود و خاک میشود این نوشته ها هستند که میمانند.
#حدیث_سادات_مهدوی
من معتادم ساعتی از روزم رو به تَخیّل بگذرونم. حتی وقتی که از خستگی تو آسانسور خوابم میبره و با صدای اون خانومه که میگه "به طبقهی فلانُم خوش آمدید" چشمام و باز میکنم. حتی اون موقع تو ذهنم دارم آسِمون به ریسمون میبافم و تو دنیای امنم زندگی میکنم. نه اینکه آدم خیالبافی باشم واسه پشت گوش انداختن آرزوهام، نه اصلا. فقط واسه اینکه کمی از افکار پوسیده بعضی انسان ها دور بشم. این کار بهم حس آرامش میده. بعضی اوقات که حوصلهم به جوش میاد و اعصابم بخار میشه با یه کلیک ساده تو مغزم میرم به یه کتاب خونهی بزرگ تو شهر آبیِمات، همینطور که شجریان داره با صداش روحم و جلا میده یه کتاب جدیدی میگیرم و پشت میدم به صندلیِ شیشهای و چهارزانو میشینم روش. دمنوش وَلیکم و سر میکشم. ولی در عین حال جسمم رو به روی تو نشسته و داره به خزعبلاتی که میبافی گوش میده. با یه لبخندیم تو دلش برات میخونه، آخر الامر به هر حال سحر خواهد شد.
خلاصه این ویژگی مغزتون رو فعال کنید، خیلی جاها به کمکتون میاد. #حدیث_سادات_مهدوی
پرده اول: آرایشگرِ دختر فرعون بودن هرچند منصب بالابلندی نبود اما به هر حال آرزوی خیلی ها بود. همسر حزقیل سکان سرخ آب سفید آب دختر فرعون را بدست گرفته بود. در خفا به خدای موسی ایمان آورد و سرِ فرمونِ زندگی اش را به سمت تقیه مایل کرده بود. ثمرهی زندگیاش با حزقیل چهار فرزند بود که آخرینش هنوز زبانش برای بابا گفتن نمیچرخید و قوت غالبش شیرهی جانِ مادر بود. صیانه همچنان که شانه به موهای دخترفرعون میکشید تا سبک شینیون های امروزی را رویش اجرا کند، شانه از دستش شُل شد و افتاد. طبق عادت زبانش به گفتن بسم اللهی گرد شد و انگشتان شاهدخت قلاب دستش. گفت: منظور از خدا پدرم فرعون بود؟ صیانه گفت: نه، بلکه منظورم پروردگار خودم، پروردگار تو و پروردگار پدرت بود. شاهدخت اخمی کرد و گفت: به سزای عملت خواهی رسید، حرف هایت از گوش های پدرم دور نخواهد ماند. صیانه با صلابت گفت باکی نیست!
خبر به گوش فرعون رسید و آرایشگر و فرزندانش را طلبید و به او گفت: پروردگار تو کیست؟ صیانه بدون لرزشی درصدا گفت: پروردگار من و تو خداست! فرعون دستور داد تنوری را که از مس ساخته بودند را، پر از آتش کنند تا او و فرزندانش را در آن تنور بسوزانند.
صیانه از فرعون درخواست کرد تا استخوان های او و فرزندانش را در یک جا دفن کنند. فرعون لب گشود و گفت: چون بر گردن ما حق داری، این کار را انجام میدهم.
پرده دوم: فرعون برای اینکه صیانه اعتراف به خدا بودنش کند دستور داد تک تک فرزندانش را به درون آتش بیاندازند. فرزند اول، فرزند دوم و فرزند سوم. نوبت به کودک شیرخواره رسید، حال دیگر حتی سربازانِ فرعونِ ظالم نیز اشک روانهی صورتشان شده بود. حس مادرانهی صانه داغ کرده بود. درکِ جان دادن چهار فرزند بلافاصله برایش عجیب سنگین بود. به ذهنش خطور کرد که اعتراف کنم و جانِ طفلکم را نجات دهم! جدال احساس و منطق با شنیدن صدای کودک خاموش شد. کودک زبان باز کرد و گفت: «اصبری یا امّاه! انّک علی الحقّ؛ مادرم صبر کن تو بر حق هستی.» آنگاه او و مادرش را هم به تنور آتش انداختند.
حضرت محمد .ص. تعریف میکنند در شب معراج بویِ بسیار خوشی رو استشمام کردم و از برادرم جبرئیل جویای دلیلش شدم، ایشان فرمودند این بویِ خوش، بوِی خاکستر آرایشگر دختر فرعون و چهار فرزندش است. صیانعه و فرزندانش از رجعت کنندگان هستند.
پرده سوم: آسیه همسر فرعون از بانو های محترم بنیاسرائیل بود. او هم تقیه در پیش گرفته بود. فرعون نزد او آمد و ماجرای شهادت آرایشگر و فرزندانش را به او خبر داد.
آسیه گفت: اُف بر تو ای فرعون! چه چیز باعث شده که این گونه گستاخی کنی؟
فرعون گفت: گویا تو نیز مانند آن آرایشگر دیوانه شدهای؟! آسیه که دیگر پنهان کردن را جایز نمیدانست، گفت نه! دیوانه نشدم! بلکه به خداوند ایمان دارم. خون در چشمان فرعون میجوشید و قُل قُل میکرد. مادر آسیه را نزد خویش طلبید، دندان به هم سایید و گفت: دخترت دیوانه شده! سعی کن سر عقلش بیاوری وگرنه قسم میخورم او را بکشم!
آسیه به سخنان بیهودهی مادرش دل نداد و به سخنانش پافشاری کرد. فرعون فرمان داد دستها و پاهای آسیه را به چهارمیخی که در زمین نصب کرده اند ببندند. او را در برابر تابش سوزان خورشید نهادند، سنگ بسیار بزرگی را روی سینهاش گذاشتند. او نیمهنیمه نفس میکشید و در زیر شکنجه بسیار سختی قرار داشت.
پرده چهارم: موسی .ع. از کنارش عبور کرد. آسیه با حرکت انگشتان از او مدد خواست. موسی .ع. برایش دعا کرد و به برکت او درد از بدنش جدا شد. آسیه پس از فهم و درک این نعمت زبان از کام بیرون انداخت و گفت: خدایا! خانهای در بهشت برایم فراهم ساز.
خداوند همان دم روح او را به بهشت برد و به او وحی کرد: سرت را بلند کن، او سرش را بلند کرد و قصر خود را در بهشت که از مروارید ساخته شده بود، مشاهده کرد و از خوشحالی لبانش به خنده کش آمد. فرعون به حاضران گفت: جنون این زن را ببینید در زیرفشار چنین شکنجه سختی میخندد!! به این ترتیب این بانوی مقاوم و مهربان، به شهادت رسید.
#حدیث_سادات_مهدوی
مُرتاح
آدم نقاشی جدید آقای روحالامین و میبینه جوشش کلمات رو احساس میکنه، واسه بافته شدن شعر جدید.
در دفتر اعمالِ دِلم حک بِنُمایید
پابندِ غمش بود و هواخواهِ نگارش
#حدیث_سادات_مهدوی
آن شب که دلم از همه عالم رُخِ بد دید
پا بوسِ رضا.ع. رفتم و دل شد به دچارش
#حدیث_سادات_مهدوی
گویند به جوادش دِه قسم تا که ببینی
بر در گَهِ شاهان و بزرگانِ جوارش
#حدیث_سادات_مهدوی
بلاگردونِ شما بشوم، تا به حال انگشت کوچک پایتان به مبل خورده است؟ بله همان که از همه ریزهمیزه تر است. سقف روی سرش هم یک چهارمِ بقیه ناخن هاست. ضربهی مغمومیست، برای لحظهای از سخن گفتن باز میمانید و تمام دستگاه عصبیتان یکصدا، باهم آخ بلندی میکشند. گاهی هم شدت برخورد آنقدر زیاد است که گویی حتی مویرگ های چشم هم آزرده خاطر میشوند و مینشینن به تحصن برای آبیاری مژه ها. شاید دلیل ناسور بودنش آن است، که انتظار زخم خوردن از پایه مبل را نداریم. مثل همان موقع که رو به روی کسی مینشینی و با صدای محزون میگویی - از تو یکی، انتظار نداشتم. -
یا شاید هم مثل زمانیست که فنجان جدیدت را در دست گرفته ای و درخواستِ پیالهای دمنوش میکنی. محتوی آنقدر داغ است که فنجان زهره میترکاند و تکه تکه میشود روی دستانت. دست هایت قرمز آلبالویی میشود، نه از رنگ دمنوش بلکه از گرمایش. تصدقت، آدمی از فنجانش هم توقع این رفتار را ندارد، بنا بر این هر بار با ترس و لرز فنجان جدید را در دست میگیرد. شاید هم تا مدتی به همان لیوان های فرانسوی دسته دار دل خوش کند. همان که حداقال دو دستی، در میان جهیز تمام مادران است.
خلاصه که، سطح انتظار و توقع ما از افراد میزان دردِ حاصل از زخم را تعیین میکند.
#حدیث_سادات_مهدوی
میدانی؟ همیشه اولین ها سخت هستند. اما طولی نمیکشد که آسان میشوند. مثلا اولین باری که میخواهی قرصی را بخوری. نصفِ انگشتِ کوچکت هم نمیشود اما لاکردار عین هو کنه میچسبد به زبونِ کوچکِ ته حلق و همانجا میماند! جوری باهم سلام و احوال پرسی میکنند که انگار قرار است صد ها سال همانجا کناره بگیرد و پایین نرود. کمی که میگذرد نه تنها یکی. بلکه دو الی سه قرص را باهم بالا میاندازی و خیلی روون و راحت قورتش میدهی. میبینی؟
میتوان این مثال را به هرچیزی تعمیم داد در زندگی جز فراق! فرقی نمیکند روز اول یا روز شونصدم. هربار کارزاری هست مارا. نجف که بودیم روی خاک ها مینشستم و دست در خاک میکردم. خاک ها بامن حرف میزدند. از فراق علی در سوگ فاطمه میگفتند و از نبرد علی در صفین. حال، جنگل که میروم، دریا که میروم دست در خاک میکنم اما خاک هایِ اینجا از من غمگین ترند. غمگینند که مشتی از خاکِ نجف نیستند.
اولین ها همیشه سخت تر هستند، و بعدی ها آسان تر اما نمیدانم چه سریست در فراق شما، که هربار حزنش بیشتر میشود آقای خاک ها.
ما آدم هارا خدا خیلی پوست کلفت خلق کرده است. وگرنه اگر کرگدن هم به جای ما بود تا به الان از این همه دلتنگی پوستش نازک میشد و دق میکرد.
اصلا میدونید چیه؟ حیف باشد که نجف باشد و مارا غم بِبَرد.
#حدیث_سادات_مهدوی
هدایت شده از مُرتاح
حب علی .
ندیدم من در این دنیا به دستانم
نگینی کز دلت خوش تر به چشمانم
به این دنیا چو گشتم من، رهِ حق را
ندیدم حق، به جز مولا به چشمانم
تو تنها مخزن الاسرار غم هایم
تو آوردی خدارا هم به چشمانم
چه گوید دین به جز حبش در این دنیا
که حبش اصل دین باشد به چشمانم
#حدیث_سادات_مهدوی
مُرتاح
آمل کم قشنگ بود با جار زدن عشق علی قشنگترم شد💙.
تولد چند سال پیشت و یادته؟ هنوز نوجوون بودیم. بیرون گشتیم و خندیدیم و کیف کردیم. اون موقع ها تازه فلافل غول باب شده بود بماند که خیلیا بهش میگفتن فلافل کثیف. اره دقیقا از همون مغازهی دور میدون، بالا تر از شهربازی و کنار بانک و نزدیک سینما بهمن خریدیمش با یه دوغ خانواده. گرم بود. از اونجا که گرما کفنم میکنه رفتیم خونهی ما. خونه ساکت، خلوت. کولر و روشن کردیم و دقیقا روبهروش نشستیم انقدرم وسط بلع کردنش حرف زدیم که یادمون رفت خیس عرقیم و روبهروی کولر نشستن یعنی فلج شدن. عجب فلافلی بود. هنوز که هنوزه طعمش زیر زبونم بندری میزنه. تا یه سال هرجا میرفتیم حرف اون فلافل بود که انگار دستور پختش جادویی بوده بس که خوش مزهبود. گذشت چهارسال سال؟ پنجسال؟ شیشسال؟ نمیدونم شایدم بیشتر. همین دو شب پیش وسط موکبا. از خروس خون بیرون بودیم و الاغ خون نشسته بودیم رو جدول و به موکبا نگاه میکردیم. معدمون زار میزد تروخدا یه چیزی بخور من دارم شرحه شرحه میشم و ما تنها چیزی که میدیدیم شربت بود و شربت. موکبای دیگه شلوغ بودن. یکی برنج یکی آش یکی سمبوسه یکی . . یه نگاه به هم انداختیم و بیست دقیقه دیگه سمبوسه دستمون بود. چقدرم خوشمزه شده بود. از اون مزه ها که قراره تا ده سال دیگههم ازش تعریف کنیم. دقیقا مثل اون فلافله. راستیتش نه اون فلافله دستور پختش عجیب و خارقالعاده بود، نه این سمبوسهها. این خاصیت حُبه تصدقت بشم. خاصیت رفقاته، رفاقتی که پایه و اساسش علی و خاندانشن. خاصیتِ این چیزاست که کنار هم عادی ترین اتفاق ها میشن بهترینا. طالب آملی چه خوب این و فهمیده و گفته: دیوانه را رفاقتِ دیوانه خوشتر است. #حدیث_سادات_مهدوی #برسد_بهدستِ_صاحبِ_رقعه.
میگوید از خال صورتم بدم میآید و میخواهم لیزر کنم. حالا کدام خال؟ همانی که کنار لبش است، همان که وقتی میخندد و کنارِ لبش موج به صخره میخورد، آرام گرفته. همان یکی را، می گوید بدم میآید! عزیزم دل آدمی به همین خال ها گیر میکند و نخ کش میشود، دل نخکش شود جدایی ناممکن است. نشان به آن نشان که: من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم. آن یکی میگوید میخواهم دماغم را عمل کنم، در عکس ها بد میافتد. حال و هوای دماغش؟ به صورتش میآید. چون کمان آرش گودیِ کمر دارد و کوچک است. اتفاقا خیلی هم زیباست، با لبهایش هارمونی قشنگی ایجاد کرده. نمیدانم چرا نمیفهمند که خودشان خیلی زیبا تر هستند تا یک انسان عملیِ پلاستیکی. واقعیت این است که جذب مسابقهای شدند که مافیای عمل های زیبایی پایگذاریاش کرده. عرصهی پهناور جهان دو گروه شده. دسته اول، متفکران و جراحان و پول چاق کنان این عرصه و دستهی دوم، گول خوردگان و مصرف کنندگان این تفکرات. یکی سازنده و یکی مصرف کننده. و صحنهی این جدال؟ مغز های شستشو شده و پول های مصرف شده. عمل های زیبایی را لباسی کردند به تن مردم تا سرشان گرم شود به همین خالهزنک بازی ها. تا دور شوند از درون انسان. آنقدر پول و زمان خرجِ کالبد بدنی کنند که روح بیچاره را پاک فراموش کنند. آنقدر بهش نَرِسند تا پژمرده شود و مثل شمع آب شود. به بردگی کشیدن مگر چیزی جز این است؟ بردگیِ مُدِرن. فقط زنجیرهاا نامرئی شده و امر و نهی ها زیر لفظی. بازارش هم خیلی داغ است. مردم را خر میکنند در پوست شیر. حرف این است که ما اصلا معنیِ زیبایی را نفهمیدیم. بیچاره بدن ها که زیر بارِ ستمِ تیغ ها میروند و بیچاره تر مفهوم زیبایی که به یغما رفت. #حدیث_سادات_مهدوی
هدایت شده از مُرتاح
دشمن شناسی خیلی مهمه!
به حوادث این مدت که یه نگاه کلی میکنم، کارهای بعضیا منو یاده واقعهحره میندازه. به امام حسین گفتن بیا، امام اومد و رو به روی لشکر قرار گرفت و جنگ رو به صلح تشخیص داد، اینا گفتن نه، امام داره اشتباه کار انجاممیده! نباید اینجا جنگ شکل بگیره! بعد از اینکه امام شهید شد تازه متوجه کارشون شدن و اشک تمساح میریختن ولی فایده نداشت! -مردممدینه- و بعدشم که جمع شدن دورهم و قیام کردن واسه خونخواهی، رفتن به جنگ با لشکر یزید، لشکر یزید تو مدینه رود خون راه انداخت، تازه این همش نبود! زنای مدینه رو سه روز به کل لشکرش حلال کرد!
خلاصه که یه دشمن شناسی غلط، عاقبتای زیاد بدی داره . .[این واقعه دومین جنایت بزرگحکومت یزید بعد از شهادت امامحسین بود] بعضی از صورتیا منو یاده این اتفاق میندازن. #حدیث_سادات_مهدوی
غریبی شغل بچههای حضرت زهراست!
امام باقر.ع. فرمودند : بعد از کربلا غمبارترین کشتار اهل بیت در فخ اتفاق خواهد افتاد. ذهنیتی از این حادثه دارین؟ اگر که نه پس بهتره توی دلتون خالی بشه.
شهدای فخ به زبون امروزی یک گردان بچه سید بوده اند؛ همه سید، سید بنیهاشم. ساده تر بگویم؟ جوانان بنیهاشم. نبی و علی و اولاد علی هم خبر شهادتشون رو از قبل داده بودن.
در زمان امام کاظم.ع. قیام کردند و مدینه رو فتح کردند. آمدند مکه که حج بگذارند. گفتند ماه حرام است. قتالی نمیشود! سلاح نیاوردند. به امید اینکه در جوار مکه دشمنانشان حرمت نگه میدارند آمده بودند مُحرِم شوند و حج کنند!
اما خب، این جماعت وحشی صفت، حرمت شکستند. همانطور که حرمتِ زن شکستند! همانطور که حرمت را قِی کردند و سر حسینع را بریدند. دقیقا همانطور. نماز صبح ریختند و کشتند و قطعه قطعهشان کردند!
حالا شما ببین شباهت ها چقدر حیرت آور است! اسم فرمانده گردان حسینبنعلی بوده. زن و بچهشان اسارت میرود. این حسینبن علی خواهری داشته که اسارت میرود. حالا، اهالی مکه هنوز محله را محلهی شهدا مینامند و حرمت نگه میدارن.
میبینی؟ کربلا هر دفعه در حال تکرار است. از زمینی به زمین دیگر. از تاریخی به تاریخ دیگر. بصیرت نداشته باشیم اسممان میرود در سپاه یزید. بصیرتی همچو حُر.
#حدیث_سادات_مهدوی
هدایت شده از مُرتاح
امروز مصداق بارز
[ هرکه با آل علی در افتاد؛ ور افتاد 💙]
رو اوردم واستون، عمر بنده و شما قد نمی دهد آما در تاریخ نبشتهاند زمانی جهانیان از شوروی خط میگرفتند، با یک نگاهش زهرهترک میشدند ! حالا الانش را نبینید که تکه تکه شده و حرفی ندارد برای گفتن، زمانی ابر قدرتی بود برای خودش، هنوز برای کسی دُم تکان نمیداد.
البت، افسار گسیختهای بود برای خودش، چه کارها
که نکرد و چه غم ها که نکاشت، آما پست و دون ترینش تعدی به ساحت قدسیِ جدم، امام هشتم بود.
و خُب چه شد ؟ همان شد که بزرگان ما گفتند، کم کم نابود شد . . و دلیلش ؟ همان تک خط اول ، آن شیرترسناک که بر جهان سلطه داشت، تکه تکه شد و از دبدبه و کبکبهاش چیزی باقی نماند، مصداق اینانی که در رابطه با تولد حضرت مادر توهیناتی انجام دادند هم همین است . . دیر روزی نباشد که نابود شوند، در واقع با دستان خودشان قبرشان را کندند. #حدیث_سادات_مهدوی
شب دست به دامان صبح شدیم که طلوع نکند، که خط افق را روشن نکند، که سرِ حسین بالای نیزه نرود، که بدنش زیر سُمِ اسبان هرکدام گوشهای نَرود. اما دنیا به کام نبود و نیست. صبح شد. گنجشک ها روزهی سکوت گرفتند و جیک نمیزدند، مژه بر هم گذاشتم و با دل گوش کردم زمزمهیشان بود السلام علیک یا اباعبدلله و الارواح التی حلَّت به فنائک. نهر آبِ روبهرویِ خانهی نقلیِ ییلاقیِ حاجیننه مثل همیشه شیهه نمیکشید و با شور خودش را به سنگ ها و صخرهها نمیزد. آرام بود، درواقع فقط عرق شرم میریخت. آنقدر آرام لب از هم باز میکرد و میبست که گویی فقط لب تکان میخورد و صدایی بیرون نمیآمد. برای تسکینش دست در آب گذاشتم. پچ پچش به تنم رسوخ کرد؛ علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی الیل و نهار. دست از آب کشیدم سر به آسمان بلند کردم، ابر ها تکه تکه بودند.
[هر سو نِگرَم تِکه ای از پیکرِ توست
اَجزای تنت از چه پراکنده شده]
خورشید مستقیم میتابید و سنگ ها سرخ شدند. باد برگ های سرو را بیدار کرد. چشمانشانِ سرخِشان نوید از گریهی طویلی میداد. ولا جعله و الاخر العهد منی لِزیارتکم. سنجاقکی دستِ دلم گرفت و برد میانِ تنهی دو درختِ قدیمیِ. صدای چکاچکِ شمشیر ها قطع شد. کسی پشت به من رو به رویِ لشکریِ عظیم و بزرگ ایستاده بود. با یک دست کمرش را گرفته بود و دست دیگر شمشیرش را. خاکِ زیرِ پایش خونین بود. تمام یارانش به شهادت رسیده بودند و تنها شده بود. با گلویِ خشکش خطاب به آنان فرمود:
واى بر شما! چرا با من مىجنگيد؟! آيا سنّتى را تغيير داده ام؟ آيا شريعتى را دگرگون ساختهام؟! آيا جرمى مرتكب شده ام؟ و يا حقّى را ترک كرده ام؟!
با صدایِ زمخت و مسخ شدهای عربده زدند، حسین: إِنا نَقتُلُكَ بُغضاً لابِيكَ!
تو را به خاطر كينه اى كه از پدرت به دل داريم، میکُشیم! اشک از چشمانش جاری شد و بر مظلومیت پدرش گریست. درخت لرزه بر اندامش افتاد. پرده برافتاد. آسمان نعره براورد و رعد و برقی زد، گویی موجوداتِ رویِ زمین منتظرِ اذن بودند. دست ادب بر سینه گذاشتم و همراهیِشان کردم:
السلام و علی الحسین
و علی علیابن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین.
اولین قطرهی باران افتاد. صدای اذان آمد. ظهر شد! که لسانالغیب حافظ گفته اند:
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
#حدیث_سادات_مهدوی
مُرتاح
میگوید از خال صورتم بدم میآید و میخواهم لیزر کنم. حالا کدام خال؟ همانی که کنار لبش است، همان که و
میدانی زیبا رویِ چشم نواز، من خطِ لبخندی که کنارِ لبها به هنگامهی لبخند زدن میافتد را دوست دارم. نشان دهندهی سال ها و ماه هاییست که از تهه دل قهقه زدی و خندیدی. آدمی دلش میخواهد غرق شود لابهلای خاطراتِ مواجِ این چین های ظریف. اصلا نمی فهمم که چرا بعضی انسان ها سعی میکنند با هر روشی جانِ این چین های مظلوم را بگیرند. یا مثلا همین ماه گرفتگی ها. اصلا من پروانه وار دورشان میگردم. قبلا هم گفتم ماه یار دیرین است و فکر کن بخشی از معشوقهات همیشه همراهت باشد. خارقالعاده نیست؟ تکه از ماه همراه توست. یا شاید هم تو بخشی از ماه هستی که به روی زمینی، هوم؟ اینطور فکر کن. ببین چقدر تو انسان شگفت انگیزی هستی. آنوقت عدهای همین زینت بخشِ دل رمین را میفرستند زیر لیزرِ دکتر تا بسوزاندش، بخشکاندش. آه از این تجارت و بردگیِ مدرن حرف این است که ما اصلا معنی زیبایی را نفهمیدیم. بیچاره بدن ها که زیرِ بارِ ستم تیغ ها میروند و بیچاره تر مفهوم زیبایی که به یغما رفت.
#حدیث_سادات_مهدوی
حواست نیست به آن اللهِ بالایِ سرم حتما
که این غم ها تمامش را بِباید پاسخی حتما..
#حدیث_سادات_مهدوی
عمربن عبدود زبان به رسوایی برمیدارد و رائ تحقیر میزند بر پیشینهی مسلم و مسلمین. احدی جرئت رویارویی ندارد و همه کام به دهان گرفتند. یاوه گویی های عبدود هم تمامی ندارد. طمعِ "خودی نشان" دادن در برابر پیامبر هم کسی را ایجاب نکرد به ایستادن در برابرش. هرچه نباشد عبدود پیشینهی بلندبالایی داشته، هیبتش هم کم لرز بر اندام نمیانداخته. حالا رجز میخواند پشتِ رجز. سر آخر پیامبر فرمود، علی جان بلند شو، عمامه به سرِ مولا بستند. زنان مدینه مویه میکردند و در گوش هم زمزمه وار میگفتند که علی جوان است! حیف میشود. عبدود دویست مبارزه داشته بدون شکست. علی که چیزی نیست! همه بدون شَک، یقین داشتند که علی میمیرد!
به هم رسیدند عبدود شمشیر بالابرد ضربهاش سپر را پاره کرد و با سر برخورد کرد و سر شکافت و خونش فوران کرد. صورت و محاسن حضرت به رنگِ شفقِ آسمان شد. مردم گفتند با این خونی که به هوا پاشیده شده یقینا علی شهید شده و کار تمام شده است. صدایِ گریه بر فضا حاکم شد. غبار بر اثر حرکاتِ پا جلوی دید مردم را گرفت. همه منتظر بودند تا غبار فروکش کند و ببینند چه شده! همزمان با برخورد شمشیر با سر حضرت، مولا هم ضربهای به عبدود زد که از چشم مردم پنهان ماند به دلیل غبارهای رقصان. ابوتما با بیتی شرح میدهد این احوال را که معنیاش به این صورت است:
خون پاشید و آسمان سرخ شد، همه منتظرن هستند تا ببینند چه شده، گرد و غبار نشست . . امیرالموئمنین با همان یک شمشیری که در دست داشت، چنان استوار بر روی زمین ایستاده بود که گویی زمین رامِ او شده بود. و عبدود پخش بر زمین بود. ابو تمار میگوید علی جوری بر عبدود ضربه زد که شمشیر های او سرخ شدند. گویی صد هزار شمشیر و نیزه باهم بر او فرود آمده بودند! درحالی که تنها در دست مولا یک شمشیر بود. مولا سر برگرداند، سپاه اسلام را به چشم دید. سپاهی که از ترس مانند بید میلرزیدند! شروع کردند به رجز خوانی: من آن علیِ صاحب شمشیرم، و تنها اینجا نجاتتان ندادم بلکه قیامت هم نجاتتان با من است!
برادر پیامبر منم، آن زمان که پیامبر عمامه به سرم میبست و راهیِ میدانم میکرد به من گفت تو برادر من و معدن کرامتی و امام بعد از من تویی!
که بود نمونهای از رجز های مولا امیرالموئمنین.
#حدیث_سادات_مهدوی برگرفته شده از سخنان شیخ حامد کاشانی در فصل دومِ کدام حسین؟ کدام کربلا؟.