تو کربلا واسه رفتن به میدون باید یه دور آزمون گائوکائو میدادی و کلی ضجّه میزدی تا آقا اذن میدون بده.
پرده اول: یه غلام سیاهی بود، که غلامِ ابوذر بود، بعد فوت ابوذر اومد در خونهی امیرالموئمنین موندگار شد. با امام حسنع بود، با امام حسینع بود. اصلا این داستان مصداق بارز این شعره: به هنگام پیری مرانم ز خویش/که صرف تو کردم جوانیِ خویش. پیر و خم و فرتوت، به قدری ابروهاش بلند شده بود که تو منابع نوشتن جلو چشاش و میگرفته. پیرمرد اومد از سیدالشهدا اذن میدون بگیره. امام فرمود ما که آزادت کردیم. اینا الان فکر میکنن غلام ما بودی، کاریت ندارن. سالم میمونی. ما دلمون میخواست تا وقتی کنار مایی، تو خوشی با ما باشی ما که از تو توقع نداریم. غلامِ که از قضا اسمشم نمیدونم برگشت به امام گفت: آقا ما تو خوشی ها کاسه لیسِ شما بودم حالا که کار به جنگ رسید شمارو رها کنم؟ من شمارو تنها نمیذارم. اصلا آقا، من امید دارم خونِ من با خونِ شما قاطی بشه. تو امتحانِ اول مردود شد و امام جوابش کرد. باید مثل بقیه یه جوری دل امام و میلرزوند تا حضرت زیر بار بره. مثل یتیم امام حسنع که به پای حضرت افتاد و امام کوتاه اومد. این غلامم باید یه کاری میکرد، یه چیزی میگفت. یه مغز داشت یکی دیگم طلب کرد و فکر کرد و گفت چیه من سیاهم نمیخوای کنارت باشم؟ این غلام که میدونست اصلا تو مرام اباعبدلله این چیزا نبوده و نیست. فقط میخواست کاری کنه حضرت خلع سلاح بشه. دوباره گفت چون من بدنم عطرِ بدن شمار و نداره نمیخوای جنازم کنار شما تو دارالحرب باشه؟ دل آقا رو لرزوند و امتحان و قبول شد.
پرده دوم درمورد یه غلام سیاه دیگست:
وقت رجز خونی خب معرفی میکنن خودشون رو، من فلانم بابام فلانه این غلام میگه کی میشناسه مارو اصلا. تاثیر نداره که. هرچی فکر کرد داراییهای خودش و جمع بندی کرد دید یه چیز بیشتر نداره، گفت: امیری حسن و نعم الامیر، سُرُور فُواد البشیرِ النذیر. وقتیام که به زمین افتاد، به امام سلام نکرد که آقا خطر کنه و بیاد وسط میدون. داشت جون میداد دید زیر سرش نرم شد، حضرت سرش و به دامن گرفت. چشماشو باز کرد صورت آقا رو که دید یه لبخندی زد و گفت مَن مِثلِی ؟ [ :)) ]