حرکات و سکناتش را دیدهای بتِ منقوش بر دل؟ حیا را خورده آبرو را قی کرده! چشم دریده هرچه سر بر میگردانیم باز با گل و شیرینی شرفیاب میشود! هی میگوییم بابا انقدر سیریش ما نباش!
لختی دست از سرِ کچل ما بردار!
انگار آواز به گوش خر میخوانیم.
امروز نشاندمش، دقیقا رو به روی صورتم. چهره در چهره. چشم در چشم. به چهارمین مژه اش از سمت چپ خیره شدم. گفتم چرا من؟ انسان نگونبخت تر از من پیدا نکردی؟ خندید دستهگل را به طرفم گرفت و گفت من از ازل تا ابد در کنار شما بودم و هستم. چه بخواهید چه نخواهید. دستهگل را گرفتم، یاس و ژیپسوفیلا با کاغذ بستهبندیِ آبی مات. انتخاب هوشمندانه و ریزبینانهای بود!
ادامه داد، شما فکر میکنید من مزاحمِ
اوقاتتانم، اما باید بگویم من تنها کسیام که همیشه بودم و هستم. در خندهها، گریهها و جشنها. من شرینیِ شبهایِ بی ماهم. اگر کج خلقی نکنید، در کنار هم زندگی خوبی خواهیم داشت! بدقلقی با
من فقط آزارش به خودتان میرسد . .
نامم غم است، هر دقیقه و ساعت میهمان شماهستم، البت شبها بیشتر.
خلاصه که تصدقت! مشکلم با جناب غم کمی حل شده! حالا درکش میکنم و دنبال راه هایی برای دَک کردنش نمیگردم . .
چشم طوسیِ سرمه کشیدهی من راستش را بخواهی غم اگر ترکم کند، تنهای تنها میشوم.
#حدیث_سادات_مهدوی.