من اهل چای نیستم، ممنون! این جمله‌ای است که بارها و بارها دوستان و نزدیکان از من شنیده اند. البته همه‌شان نه، درست است اهل چای نیستم اما خانه بعضی ها بسیار هم اهل چای نوشیدن می‌شوم. نه بخاطر اینکه طعمش فرق می‌کند، نه. بخاطر اینکه صاحب‌خانه برایم بسیار ارزشمند است و هرچه از دوست رسد نکوست! من بنده دمنوشم. پاییز که لباس بر تن می‌کند شروع می‌کنم خشک کردن برگِ به، ولیک، لیمو و فلان و بهمان وارد اتاق که می‌شوی بو مستت می‌کند. اصلا چرا اتاق؟ کل خانه را بو بر می‌دارد. خلاصه که آری تصدقت. مشهد که بودیم انگار نه انگار من همانی بودم که می‌گفتم: من اهل چای نیستم، ممنون! اتفاقا آنجا بسیار هم اهل چای بودم. با رفقا نوبتی می‌رفتیم و چای می‌گرفتیم. آخرین روز وقتی زیر لب می‌خواندیم: "من آمدم و گوشه صحن تو نشستم/والله که این گوشه بود کل جهانم/دیگر به خدا طاقت هجران توام نیست/بگذار همیشه در این خانه بمانم" و خود را در صف نه چندان کوتاه جای می‌دادیم به امید نوشیدن آخرین چای حرم، قصه برگشت. چای نه اما عدسیِ حرم قسمت‌مان شد. جای شما خالی و باقی در آن سرمای سوزناکِ دماغ قرمز کن بسیار به دلمان چسبید. دستت درد نکند آقا، خودمانی بگویم: "خیلی مشتی هستی و پر طرفدار، دورت بگردم."