🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی
#قصه قصه قصه
📽
#داستان انقلابی شدن
#عموکنت
🕹 قسمت دهم
💔 خیانت اون دختر برام خیلی زجرآور بود، کسی که میخواستم مثلا تمام عمرم باهاش باشم
😓 اون روز خیلی بد بود تا صبح نخوابیدم گذشت و روز بعد مجددا من رو بردن برای بازجویی
👤 ایندفعه یک آقای مسن تر بود که بعدا فهمیدم یکی از قاری های مطرح کشوره
🙂 خیلی برخوردش دوستانه بود همش بمن میگفت پسرجان میخوام کمکت کنم
⛔️ وقتی داخل بودم مجددا شلوغ شده
بود و کلی آدم دیگه گرفته بودن من اونجا پیشکسوت بودم
🥀 نزدیک ۳هفته گذشت تا اینکه یک روز صبح گفتن وسایلت جمع کن
🎍رفتم اون بازجو جدیده بود چند تا
برگه نوشته بود به من گفت امضا کن اینا رو تا بذارم بری خونه
😳 در همین وانفسا بود که شروع کردم به خواندن ، بیشتر تعهد نامه بود و غیر مستقیم همه چیز رو انداخته بودن گردن من
☎️ گفتن تماس بگیر برای وثیقه
🛡 گفتم حاجی من اگر اینو امضا کنم یعنی اقرار کردم به کاری که نکردم
😡 یکدفعه عصبانی شد و یک سیلی زد توی گوشم
⚡️برق از سرم پرید
❓گفتم چرا میزنی
❗️باز یکی دیگه زد
💢 منم گفتم امضا نمیکنم
🚫 برگه رو پاره کرد و گفت این احمق رو ببرید
♨️ توی راه همون مأموری که بهم گفت هیچی رو گردن نگیر رو دیدم با اشاره بهش فهموندنم کارش دارم
🔸بعد از نیم ساعت اومد دم سلول گفت چیه؟
🔹 گفتم من نوکرتم بهم بگو چکار کنم
🔸گفت چیزی جز اعتراف شاگردت بر ضدت نیست که اونم ثابت شده دروغ گفته
🔸بعدش ازم پرسید تو دشمن داری؟
🔹 گفتم : نه والا
🔸گفت : شنیدم یکی به ستاد زنگ زده باز بد تو رو گفتن و گرنه اینا میخواستن ولت کنن
‼️ هر لحظه داشت سخت تر میشد یعنی کی بوده زنگ زده بر ضد من؟ آخه یعنی چی؟
👈🏻 ادامه دارد ...
🆔
http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐