🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
📽 #داستان انقلابی شدن #عموکنت
🕹 قسمت دوم
🧐 من از همه جا بیخبر بودم و به کارهای خودم فکر میکردم
🗣 #تهران هم شلوغ شده بود و من هم چند باری به تهران رفتم. اونموقع با یک خانم #وکیل نامزد بودم و همراه او یکی دوبار به #تظاهرات رفتم.
🤪 واقعیت اینه که بیشتر بخاطر اون خانم بود. تظاهرکنندگان هم یک مشت #بچه_سوسول و #دانشجو بودند که اصلاً با من همخونی نداشتند.
🤨 یک روز در چهارراه #ولیعصر منو گرفتند
😎 به مأمور گفتم یعنی من با این تیپ #کتوشلوار میام تظاهرات؟
🙁 ولم کردن ولی خب اسمم ثبت شد.
🦶 به #کرمان برگشتم و #دستگیری ها شروع شد.
👀 عمو کنت (یعنی خودم ) هم توی دفترش نشسته بود و با رفیق قدیمیاش #کنیاک مینوشید.
🥤باید بگم که من به #محمدرضاشاه علاقه داشتم و عکس کوچکی از او روی دیوار زده بودم، عکسی نایاب که هنوز هیچجا ندیدهام.
🤦🏻♂ یکدفعه در باز شد و چهارتا گردنکلفت ریختند داخل و من و رفیقم را گرفتند. وسط این ماجرا، مرحوم #هایده هم داشت میخوند و عکس شاه هم روی دیوار بود.
💁🏻♂ از پلهها من را گرفتند و به داخل ون انداختند و بردند. رفیقم رو هم بعد از چند تا سوال و دو تا پس گردنی ول کردن اما عمو کنت مست بازداشت شد.
👈🏻 ادامه دارد ...
🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
📽 #داستان انقلابی شدن #عموکنت
🕹 قسمت سوم
😱 خلاصه منو انداختن توی یک ون اونقدری گیج نبودم که نفهمم چکار میکنم ولی دیدم یکی ازین مامورا عکس شاه دستشه و آلبوم عکس سفرهای بنده که همش کنار زن و دخترهای کشورهای مختلف بود
🗽 که یکدفعه عکس من زیر #مجسمه_آزادی از لابلای آلبوم افتاد بیرون کف ماشین
😳 با دیدن عکسم یکدفعه قاطی کرد گفت #جاسوس آمریکایی ؟
🤯 اونجا بود که مستی از سرم پرید و تا رسیدن به بازداشتگاهی که نمیدونستم کجاست پس گردنی خوردم
😡 بدون هیچ حرفی انداختنم توی یک #سلول کوچک ، اونقدر #فشار زیاد بود مغزم خاموش شد حتی غذا برام آوردن نتونستم بخورم
🤕 صبح با #سردرد بیدار شدم یک کاسه عدسی بهم دادن و بردنم برای بازجویی
👩🎤 یک بچه سوسول مو بلند که زنجیر طلا تو گردنش بود و تهرانی هم بود شروع کرد به سوال جواب پرسیدن
🤭 من فکر میکردم داستان سر عکس و مشروبه تا اینکه اسم مامور زخمی رو آورد اونجا بود که داغ کردم
😤 اولش قلدری میکردم ولی وقتی فهمیدم داستان چیه افتادم به دست و پاش و گفتم من روحمم خبر نداره
🤫 بازجو گفت : اگر روحت خبر داشت که الان سینه قبرستون بودی 🤪
😨 عکس اون مأمور رو دیدم روی تخت بیمارستان واقعا دلم سوخت
😐 گفتم من آدم عوضیای هستم ولی اهل سنگ زدن تو سر کسی نیستم خلاصه اونایی که #ملک از من #اجاره کرده بودن رو مثل یک مرد واقعی معرفی کردم تازه یکی دو نفر که باهاشون مشکل داشتم رو هم معرفی کردم
👈🏻 ادامه دارد ...
🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
📽 #داستان انقلابی شدن #عموکنت
🕹 قسمت چهارم
🥱 روز اول بدون #کتک گذشت
☎️ من فکر #تماس گرفتن با بیرون بودم به #سرباز اونجا گفتم هرچی بخوای بهت میدم فقط تو یک تماس بگیر و به پدرم بگو من اینجام
😬 هنوز یادمه که به من گفت :
🕹 به ما گفتن که تو آشنا زیاد داری بخاطر همین تاکید کردن اجازه تماس ندیم
📞 گفتم به اون رفیقی که همراهم بود و زمان بازداشت تنها امیدم بود خبر بده
🙄 خلاصه روز اول گذشت و روز دوم
رسید
🐚 یک راهرو بود نشستم پشت در تا نوبت بازجوییم بشه یکدفعه یکی از رفقای زمان #مدرسه رو دیدم
😐 اون احمق رو هم گرفته بودن ، اونموقع داشت #دکتر میشد
😲 گفتم حیف نون تو چه غلطی کردی؟
🚁 نشست به فیلم هندی تعریف کردن و اینکه مامورا با #هلیکوپتر اومدن دنبالم و از این چرت و پرتا
😶 یکدفعه دیدم داره صدای #گاومیش میاد
🧐 به این طرف گفتم اینجا کشتارگاه هست؟ چیه داستان ؟
🤬 گفت : هیچی نیست دارن از یکی
حرف میکِشن
🥴 اونجا عمو کنت یک لحظه شکست
(هنوزم نفهمیدم اون همکلاسی سابق من چرا اونجا بود؟)
🦵به هرصورت رفتم داخل ...
👈🏻 ادامه دارد...
🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
📽 #داستان انقلابی شدن #عموکنت
🕹 قسمت پنجم
👤 در هر صورت رفتم داخل
🔻 اون #بازجو سوسوله دستش رو بسته بود
🦾 گفتم : خدا بد نده چی شده؟
😳 گفت : کله این یارو زیاد محکم بود 😵💫 باز عمو کنت جفت کرد
🤔 به بازجو گفتم : ببین نوکرتم من هیچی نمیدونم فقط بگو چکار کنم ناراحت نشی ؟
🤭 گفت : برام اونی که آجر پرت کرده رو پیدا کن
😑 گفتم : از اینجا که نمیتونم به من یک فرصت بدید چشم
🙄 گفت : نه دیگه نشد و دوباره کلی
سوال و جواب پرسید و رفت سراغ عکس #شاه و سفر من به #آمریکا
😡 اونجا دیگه لحنش عوض شد
و یک آدم کاملا جدی رو دیدم #حرفهای و کاربلد ، نحوه #ویزا گرفتن و ریز به ریز سفرم رو پرسید
😫 خلاصه فهمید تا حدودی من اونجا دنبال خانم بازی و عیش و نوش بودم چون عکس زیاد گرفته بودم
😲 اما رسید به عکس شاه یکدفعه جوری زد توی گوشم که مغزم تکون خورد
گفت : تو #سلطنت_طلبی ؟
گفتم : گور پدر سلطنت طلب این عکس کمیاب بوده مال فلانی بود داشت از #ایران میرفت دادش به من
😮 همون موقع هم این احمقهای سطلی ( سلطنت_طلب ) توی #تلویزیون داشتن خودشون رو پاره میکردند در صورتیکه #والله قسم یک سلطنت طلب هم بین بازداشتیا نبود همه #سبز بودن
👈🏻 ادامه دارد ...
🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
📽 #داستان انقلابی شدن #عموکنت
🕹 قسمت ششم
📍خلاصه بعد از کلی دردسر و قسم و آیه بَرَم گردوندن سلول ولی جای قبلی نبود بردنم توی یک اتاق بزرگتر که همکلاسی سابقم (حیف نون ) که صبح دیده بودمش اونجا بود
🤔 گفتم : حیف نون هنوز که اینجایی
🤫 یکدفعه نگاهی کرد و سرش رو تکون داد و گفت اوضاع خرابه
🙄 نفهمیدم چی میگه و خودم رو زدم به اون راه
🧥 لباسم خاکی شده بود به نگهبان گفتم بابا یک زیر شلواری چیزی بمن بدید دو روزه با کت و شلوار سرویس شدم
🤷🏻♂ اونم اهمیتی نداد
🥫 شام یک کنسرو خوراک مائده دادن ولی اشتها نداشتم بجاش حیف نون غذای منم خورد
❓گفت : بالا میخوابی یا پایین
🔻گفتم : پایین
🔺 اون رفت بالای تخت و شروع کرد به حرف زدن همش داشت فوت میزد ، وسط حرفاش شروع کرد در مورد شاگردم از من سوال جواب پرسیدن
‼️ اولش مهم نبود بعدش دیدم داره غیر مستقیم بازجوییم میکنه
😴 وسط حرفاش خوابم برد
📍صبح یک نصف سیب زمینی 🥔 و یک تخم مرغ آب پز 🥚 دادن
😇 عجیب بود گرسنه نبودم
😩 بردنم خدمت بازپرس سوسول
👻 حیف نون هم تو سلول موند
🧐 از همون لحظهی اول، بازجو شروع کرد به حمله کردن و تکرار سوالات دیروز
✍ گفت : بنویس امضا کن
✍ حرفای روز قبل رو نوشتم و امضا کردم
✂️ یکدفعه برگه رو پاره کرد و گفت نشد بنویس که شاگردت رو فرستادی سنگ بزنه تو سر مامور اونجا
⚡️ برق از سرم پرید
👈🏻 ادامه دارد...
🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
📽 #داستان انقلابی شدن #عموکنت
🕹 قسمت هفتم
⚡️ برق از سرم پرید
❓ گفتم شاگرد؟ کدوم شاگرد؟
💯 گفت : میلاد (این اسم واقعی نیست)
😳 یکدفعه گفتم نکنه اون بی پدر سنگ زده؟
🔻گفت : تو بگو ؟
⏪ یادم اومد یک روز شاگردم بهم گفته بود که در ساختمان رو باز کرده و مردم رو راه داده تو تا گیر مامورا نیفتن!!!
🤨 تازه داشتم میفهمیدم چه خبره
😶 گفتم : حاجی من نمیدونم این مادر
فلان چکار کرده
🔻گفت : فعلا فرارییه دعا کن بگیرمش
😨 کاملا خودم رو باخته بودم نمیدونستم چکار کنم
🙋🏻♂ گفتم : اجازه بدید من پیداش میکنم
☎️ تلفن رو گذاشت جلوم
گفت زنگ بزن پیداش کن
📞 زنگ زدم به خواهرش گفتم میلاد کجاست
⁉️ گفت : شما کجایی همه دنبالتون میگردن
❌ گفتم : من قبرستونم میلاد کجاست
🔹 گفت : همراه دایی شماست
🔺سریع قطع کردم و زنگ زدم به داییم
❓گفتم : میلاد کجاست ؟
❗️گفت : نگرانش نباش جاش امنه قایمش کردم
📛 حالا بازجو هم داره میشنوه
❓گفتم : کدوم قبرستون قایم شده
🔞 گفت : تو کارگاه... وای دایی توی
کارگاه من کلی مشروب و خاک نقره بود اگر اینا میریختند اونجا بدبخت بودم
📵 بازجو گفت : قطع کن
🚫 گفتم : صبر کن به داییم گفتم ببرش پیش ممد افغان (کارگر ساختمان)
❗️اونم میگفت : نه کارگاه بهتره
🌀 از اونورم بازجو میخواست قطع کنه و بریزن توی کارگاه
😡 با عصبانیت گفتم ببرش اونجا من میام اونطرف ببینم چکار کرده و تلفن رو قطع کردم
🔺گفتم : شما صبر کنید داییم میبردش
🔻بازجو گفت : بریم کارگاه
🔺 گفتم : نه اونجا نیست دیگه
😱 یکدفعه با عصبانیت گفت : پاشو بریم
🥵 داشتم سکته میکردم رفتن اونا به کارگاه مساوی بود با بدبخت شدن من ....
👈🏻 ادامه دارد
🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
📽 #داستان انقلابی شدن #عموکنت
🕹 قسمت هشتم
😳 بازجو عکس نامزدم رو به من نشون داد
😱 من از تعجب دهنم باز مونده بود
آخه چطور یکی با تو باشه و اینقدر هم سیاسی باشه و تو ندونی؟
🧐 تنها یک دلیل داشت و اونم دوری فاصله بود اون تهرون بود و من کرمون ، نهایتا ماهی دو دفعه میدیدمش
❓بازجو ازم پرسید : چطوری باهاش آشنا شدم؟
🔻گفتم : از طریق یکی از دوستان
❓پرسید : میدونی پدر این خانم چکاره است؟
🔻 گفتم : اونم وکیله
🔴 سری تکون داد و گفت : یا تو واقعا خری یا ما رو خر فرض کردی؟
🌀 گیج شده بودم گفتم بابا درست به من بگید چه خبره !!!
🔺گفت : چقدر خرجش میکنی
🔻گفتم : هروقت میرم یک چیزی میبرم ، کادویی یادگاری چیزی
🔺 بازجو سرش رو تکون داد گفت : تو کلا توی باغ نیستی
❓ ازم پرسید : این خانم برات حرفی از سفارت فرانسه نزده تا حالا؟
🔻گفتم یکبار مهمونی رفتیم اونجا و هروقت هم مشروب میخوام از اونجا میگیره برام
❓بازجو سوال کرد : چطوری اونجا ارتباط برقرار کرده؟
🔻گفتم این خانم زبان فرانسه تدریس میکنه از همونجا احتمالا
🤔 حقیقتش من نپرسیده بودم ولی با سوالهایی که میپرسید من متوجه شدم اوضاع خرابه و نمیدونستم این دختر احمق چه غلطی کرده
🤯 یکدفعه عکسی از اون خانم و یک نفر دیگه در حال شام خوردن نشونم داد
👈🏻 ادامه دارد...
🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
📽 #داستان انقلابی شدن #عموکنت
🕹 قسمت نهم
⁉️ گفت : میشناسی این مرده رو
♨️گفتم : بله معلم موسیقیش هست
😝 خنده ای کرد و گفت : مطمئنی فقط
استادشه ؟
😞 سکوتی کردم و هر لحظه به کلاهی
که سرم رفته بود بیشتر فکر میکردم
😔 اون میلاد بی پدر🤦🏻♂ ( کارگرم ) هم که زیر بازجویی گفته بود که من فرستادمش توی ساختمون و هم زمان هم از توی ساختمونم سنگ زده بودن توی سر مامور و اون مأمور هم
توی کما بود و هم نامزدم هم یکی از سردسته های اغتشاشگران بود
⏪ تنها شانسی که آوردم اینکه مشخص شد من اون روز کلا تهران بودم و بازجوم فهمیده بود که من از همه جا بی خبر بودم و از هیچی خبر نداشتم
⛔️ اون روز باز جویی تموم شد و من واقعا حالم بد بود
🥀 نامزدم با معلم موسیقیش رفته بود رستوران تاج محل جایی که من همیشه باهاش میرفتم با ساعتی که من براش خریده بودم
😒 مردک از این مو بلندا بود اون موقع ۴۰ سالش بود دو تا بچه داشت و خانمش رو طلاق داده بود
🤨 از توی بازداشتگاه داشتم نقشه میکشیدم که وقتی اومدم بیرون دهن یارو رو سرویس کنم
😡 اونقدر بهم فشار اومده بود که بیحس شده بودم
👈🏻 ادامه دارد
🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
📽 #داستان انقلابی شدن #عموکنت
🕹 قسمت دهم
💔 خیانت اون دختر برام خیلی زجرآور بود، کسی که میخواستم مثلا تمام عمرم باهاش باشم
😓 اون روز خیلی بد بود تا صبح نخوابیدم گذشت و روز بعد مجددا من رو بردن برای بازجویی
👤 ایندفعه یک آقای مسن تر بود که بعدا فهمیدم یکی از قاری های مطرح کشوره
🙂 خیلی برخوردش دوستانه بود همش بمن میگفت پسرجان میخوام کمکت کنم
⛔️ وقتی داخل بودم مجددا شلوغ شده
بود و کلی آدم دیگه گرفته بودن من اونجا پیشکسوت بودم
🥀 نزدیک ۳هفته گذشت تا اینکه یک روز صبح گفتن وسایلت جمع کن
🎍رفتم اون بازجو جدیده بود چند تا
برگه نوشته بود به من گفت امضا کن اینا رو تا بذارم بری خونه
😳 در همین وانفسا بود که شروع کردم به خواندن ، بیشتر تعهد نامه بود و غیر مستقیم همه چیز رو انداخته بودن گردن من
☎️ گفتن تماس بگیر برای وثیقه
🛡 گفتم حاجی من اگر اینو امضا کنم یعنی اقرار کردم به کاری که نکردم
😡 یکدفعه عصبانی شد و یک سیلی زد توی گوشم
⚡️برق از سرم پرید
❓گفتم چرا میزنی
❗️باز یکی دیگه زد
💢 منم گفتم امضا نمیکنم
🚫 برگه رو پاره کرد و گفت این احمق رو ببرید
♨️ توی راه همون مأموری که بهم گفت هیچی رو گردن نگیر رو دیدم با اشاره بهش فهموندنم کارش دارم
🔸بعد از نیم ساعت اومد دم سلول گفت چیه؟
🔹 گفتم من نوکرتم بهم بگو چکار کنم
🔸گفت چیزی جز اعتراف شاگردت بر ضدت نیست که اونم ثابت شده دروغ گفته
🔸بعدش ازم پرسید تو دشمن داری؟
🔹 گفتم : نه والا
🔸گفت : شنیدم یکی به ستاد زنگ زده باز بد تو رو گفتن و گرنه اینا میخواستن ولت کنن
‼️ هر لحظه داشت سخت تر میشد یعنی کی بوده زنگ زده بر ضد من؟ آخه یعنی چی؟
👈🏻 ادامه دارد ...
🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🧭 #تحلیل
🔻 مردم کشورهای دیگه برای بزرگ کردن کشورشون از کاه کوه میسازند
😱 اما اینجا یه جماعت همه چیز دانِ نادان هستن که بجای افتخار کردن به توان نظامی کشور دائم دنبال #خودتحقیری و وطن فروشی هستند
😡 یعنی اینقد هم نمی فهمن کشوری که بیش از ۴۰ سال در تحریم مطلقه و حتا یک پیچ ساده بخوای بخری بهت نمیدن تونسته با تکیه بر جوانان و دانش بومی بین یک مشت قدرت اتمی قدرت نمایی کنه
🤬 تا حرف میزنی میگن #مستعان و باقی اراجیف و هنوز نمیدونن مستعان یک بازی تبلیغاتی بود در اون زمان (برای تست پرتاب #ماهواره به فضا ) چه درست چه غلط
😱 ولی این خود تحقیری خیلی جالبه ، اگه ما قدرت نبودیم که مثل لبنان و باقی جاها میزدن میترکوندن
👿 #یهود که با کسی تعارف نداره ،
🚀 اسمیکه روی سیستم دفاع ضدموشکی ما گذاشتند بسیار هوشمندانه است #باور
🏮 یعنی ایرانی باور کن ما میتوانیم
🤯 حالا برو برای رجیستر یک #آیفون پشتک بزن ، آیفونی که حداقلش اینه که بدست توی نادون نمیرسه و آقازاده ها میگیرن دستشون و یک پوزخندی به تو میزنن
😐 حالا بشین و زیر این توییت به من و کشور و نظام ناسزا بگو و خودت رو خالی کن
👤 اکانت #عموکنت X
🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
📽 #داستان انقلابی شدن #عموکنت
🕹 قسمت یازدهم
🚫 دو روز خبری نبود ، شلوغ بود ، خیلی ها گریه میکردن صداشون میومد
📣 مجددا صدام زدن و فهمیدم رفتن دفترم رو گشته بودن و کیس کامپیوترم رو برده بودن
🔻همون بازجوی قبل بود برام یک لیوان آب آورد و گفت : به من خیلی زنگ زدن سفارش کردن ولی من سفارش کسی رو قبول نمیکنم
🔹 گفتم : من با کسی تماس ندارم
🔸گفت : یک تعهد نامه ازت میگیرم و باید هر وقت زنگ بهت زدیم بیای پرونده تو بسته نیست فقط شانس آوردی مامور ما از کما اومده بیرون و رو به بهبودیه
🔹 گفتم : خدا رو شکر ولی اون کار من نبود برید ازش سوال کنید
🔸گفت : پرسیدیم تاییدکرده تو نبودی
بلیطت هم هست که تهرون بودی ، مشکل ما اون خانمه
🔹 گفتم : اجازه بدید من برم قول میدم ته کار رو در میارم
📝 کلی نوشتم و خلاصه بعد از ۲۵روز آزاد شدم پرونده ام هنوز باز بود یک ماشین برام گرفتن تا دم خونه منو رسوند
⛺️ رفتم خونه هیچکس منتظرم نبود
⛱ مادرم گفت : دیگه کاری هست نکرده باشی؟ با این وضع دیگه اینجا نمون
🏖 پدرم گفت : بخاطر خر بازی تو پیش همه رو زدم
🏜 خب اینم خونه بود انگار منتظر بودن من بیام غر زدن رو شروع کنن
⛲️ باید میرفتم تهرون تا ته این داستان رو دربیارم
👈🏻 ادامه دارد ...
🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹
🍉 آی #قصه قصه قصه
📽 #داستان انقلابی شدن #عموکنت
🕹 قسمت دوازدهم
🦵 باید می رفتم تهرون ....
🏝 درست یادمه شب آزادیم رفتم باغ و تک و تنها برای خودم نشستم و فکر کردم
🌔 دو روز گذشت حالم بهتر شد به شمارهای دادن بودن زنگ زدم و گفتم فلانی هستم من باید برم تهرون
💥 گفتن بسلامت
🌘 شب رسیدم تهران
🚗 وقتی رسیدم تهرون مستقیم رفتم دم خونشون
🚕 توی فرشته بود ولی از شریعتی هم راه داشت
☎️ هرچی تماس گرفتم جواب نداد، فقط توی این مدتی که نبودم که پیام داده بود به دوستم و ازش راجع به من پرسیده بود
🏎 تا رسیدم دم خونهش ماشینش پارک بود جلوی در
🤛 یک سنگ کوچک برداشتم زدم پشت پنجره اتاقش وقتی دیدم کسی نیومد دل رو زدم به دریا و رفتم مثل یک مرد
در خونشون رو زدم
👩🦰 مادرش منو میشناخت تا فهمید منم دست پاچه شد
🧐گفتم : فلانی کجاست ؟
🤨 گفت : چند روزه ازش خبری نداریم احتمالا گرفته باشنش.
🤔 ولی یادم اومد اونجا به من گفتن بودن پیداش کن
👌🏻 از مادرش آدرس آموزشگاه اون معلم موسیقی رو پرسیدم و اون هم خیلی راحت آدرس رو داد حتی نپرسید چرا ؟
😐 خودم رو آروم میکردم که این محاله با استاده باشه
😬 رفتم دم آموزشگاه توی تخت طاووس بود یک ساختمان قدیمی درب و داغون
😠 رفتم بالا پرسیدم فلانی هست
🤏 گفتن عصر کلاس داره ۴تا ۸ شب
👣 رفتم و سر ساعت ۴ برگشتم رفتم بالا مجددا پرسیدم
📣 صداش زدن مردی میان سال با موهای بلند و سبیل قدش اندازه من بود دستاش خیلی ظریف بود کلا از این ادایی ها بود
💤 دستام میلرزید بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم الناز پیش شماست؟ خبری ازش دارید؟
⭕️ خیلی خونسرد گفت نه
⛔️ اونجا فهمیدم که پیش خودشه
♨️ گفتم بهش بگید کنت تهرانه حتما با من تماس بگیره
😡 نکته دیگه هم که توجه منو جلب کرد این بود که معلم موسیقی ادکلن من Gio رو زده بود
😠 اونجا باز شک کردم
👈🏻 ادامه دارد ...
🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐