eitaa logo
🌕 سخنرانی های جذاب
1.1هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
82 فایل
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🚩 جهاد تبیین ♦️ سخنرانی‌های استاد امینی‌خواه 🔹 پادکست های کاربردی 🔸اعمال روزهای خاص ✔ راه ارتباطی: 🆔️ @Fatima313th 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🍉 آی قصه قصه 📽 انقلابی شدن 🕹 قسمت دوم 🧐 من از همه جا بی‌خبر بودم و به کارهای خودم فکر می‌کردم 🗣 هم شلوغ شده بود و من هم چند باری به تهران رفتم. اون‌موقع با یک خانم نامزد بودم و همراه او یکی دوبار به رفتم. 🤪 واقعیت اینه که بیشتر بخاطر اون خانم بود. تظاهرکنندگان هم یک مشت و بودند که اصلاً با من همخونی نداشتند. 🤨 یک روز در چهارراه منو گرفتند 😎 به مأمور گفتم یعنی من با این تیپ میام تظاهرات؟ 🙁 ولم کردن ولی خب اسمم ثبت شد. 🦶 به برگشتم و ها شروع شد. 👀 عمو کنت (یعنی خودم ) هم توی دفترش نشسته بود و با رفیق قدیمی‌اش می‌نوشید. 🥤باید بگم که من به علاقه داشتم و عکس کوچکی از او روی دیوار زده بودم، عکسی نایاب که هنوز هیچ‌جا ندیده‌ام. 🤦🏻‍♂ یکدفعه در باز شد و چهارتا گردن‌کلفت ریختند داخل و من و رفیقم را گرفتند. وسط این ماجرا، مرحوم هم داشت می‌خوند و عکس شاه هم روی دیوار بود. 💁🏻‍♂ از پله‌ها من را گرفتند و به داخل ون انداختند و بردند. رفیقم رو هم بعد از چند تا سوال و دو تا پس گردنی ول کردن اما عمو کنت مست بازداشت شد. 👈🏻 ادامه دارد ... 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🍉 آی قصه قصه 📽 انقلابی شدن 🕹 قسمت سوم 😱 خلاصه منو انداختن توی یک ون اونقدری گیج نبودم که نفهمم چکار می‌کنم ولی دیدم یکی ازین مامورا عکس شاه دستشه و آلبوم عکس سفرهای بنده که همش کنار زن و دخترهای کشورهای مختلف بود 🗽 که یکدفعه عکس من زیر از لابلای آلبوم افتاد بیرون کف ماشین 😳 با دیدن عکسم یکدفعه قاطی کرد گفت آمریکایی ؟ 🤯 اونجا بود که مستی از سرم پرید و تا رسیدن به بازداشتگاهی که نمی‌دونستم کجاست پس گردنی خوردم 😡 بدون هیچ حرفی انداختنم توی یک کوچک ، اونقدر زیاد بود مغزم خاموش شد حتی غذا برام آوردن نتونستم بخورم 🤕 صبح با بیدار شدم یک کاسه عدسی بهم دادن و بردنم برای بازجویی 👩‍🎤 یک بچه سوسول مو بلند که زنجیر طلا تو گردنش بود و تهرانی هم بود شروع کرد به سوال جواب پرسیدن 🤭 من فکر می‌کردم داستان سر عکس و مشروبه تا اینکه اسم مامور زخمی رو آورد اونجا بود که داغ کردم 😤 اولش قلدری می‌کردم ولی وقتی فهمیدم داستان چیه افتادم به دست و پاش و گفتم من روحمم خبر نداره 🤫 بازجو گفت : اگر روحت خبر داشت که الان سینه قبرستون بودی 🤪 😨 عکس اون مأمور رو دیدم روی تخت بیمارستان واقعا دلم سوخت 😐 گفتم من آدم عوضی‌ای هستم ولی اهل سنگ زدن تو سر کسی نیستم خلاصه اونایی که از من کرده بودن رو مثل یک مرد واقعی معرفی کردم تازه یکی دو نفر که باهاشون مشکل داشتم رو هم معرفی کردم 👈🏻 ادامه دارد ... 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🍉 آی قصه قصه 📽 انقلابی شدن 🕹 قسمت چهارم 🥱 روز اول بدون گذشت ☎️ من فکر گرفتن با بیرون بودم به اونجا گفتم هرچی بخوای بهت میدم فقط تو یک تماس بگیر و به پدرم بگو من اینجام 😬 هنوز یادمه که به من گفت : 🕹 به ما گفتن که تو آشنا زیاد داری بخاطر همین تاکید کردن اجازه تماس ندیم 📞 گفتم به اون رفیقی که همراهم بود و زمان بازداشت تنها امیدم بود خبر بده 🙄 خلاصه روز اول گذشت و روز دوم رسید 🐚 یک راهرو بود نشستم پشت در تا نوبت بازجوییم بشه یکدفعه یکی از رفقای زمان رو دیدم 😐 اون احمق رو هم گرفته بودن ، اون‌موقع داشت میشد 😲 گفتم حیف نون تو چه غلطی کردی؟ 🚁 نشست به فیلم هندی تعریف کردن و اینکه مامورا با اومدن دنبالم و از این چرت و پرتا 😶 یک‌دفعه دیدم داره صدای میاد 🧐 به این طرف گفتم اینجا کشتارگاه هست؟ چیه داستان ؟ 🤬 گفت : هیچی نیست دارن از یکی حرف میکِشن 🥴 اونجا عمو کنت یک لحظه شکست (هنوزم نفهمیدم اون همکلاسی سابق من چرا اونجا بود؟) 🦵به هرصورت رفتم داخل ... 👈🏻 ادامه دارد... 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🍉 آی قصه قصه 📽 انقلابی شدن 🕹 قسمت پنجم 👤 در هر صورت رفتم داخل 🔻 اون سوسوله دستش رو بسته بود 🦾 گفتم : خدا بد نده چی شده؟ 😳 گفت : کله این یارو زیاد محکم بود 😵‍💫 باز عمو کنت جفت کرد 🤔 به بازجو گفتم : ببین نوکرتم من هیچی نمی‌دونم فقط بگو چکار کنم ناراحت نشی ؟ 🤭 گفت : برام اونی که آجر پرت کرده رو پیدا کن 😑 گفتم : از اینجا که نمی‌تونم به من یک فرصت بدید چشم 🙄 گفت : نه دیگه نشد و دوباره کلی سوال و جواب پرسید و رفت سراغ عکس و سفر من به 😡 اونجا دیگه لحنش عوض شد و یک آدم کاملا جدی رو دیدم و کاربلد ‌، نحوه گرفتن و ریز به ریز سفرم رو پرسید 😫 خلاصه فهمید تا حدودی من اونجا دنبال خانم بازی و عیش و نوش بودم چون عکس زیاد گرفته بودم 😲 اما رسید به عکس شاه یکدفعه جوری زد توی گوشم که مغزم تکون خورد گفت : تو ؟ گفتم : گور پدر سلطنت طلب این عکس کمیاب بوده مال فلانی بود داشت از می‌رفت دادش به من 😮 همون موقع هم این احمق‌های سطلی ( سلطنت_طلب ) توی داشتن خودشون رو پاره می‌کردند در صورتی‌که قسم یک سلطنت طلب هم بین بازداشتیا نبود همه بودن 👈🏻 ادامه دارد ... 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🍉 آی قصه قصه 📽 انقلابی شدن 🕹 قسمت ششم 📍خلاصه بعد از کلی دردسر و قسم و آیه بَرَم گردوندن سلول ولی جای قبلی نبود بردنم توی یک اتاق بزرگتر که همکلاسی سابقم (حیف نون ) که صبح دیده بودمش اونجا بود 🤔 گفتم : حیف نون هنوز که اینجایی 🤫 یکدفعه نگاهی کرد و سرش رو تکون داد و گفت اوضاع خرابه 🙄 نفهمیدم چی میگه و خودم رو زدم به اون راه 🧥 لباسم خاکی شده بود به نگهبان گفتم بابا یک زیر شلواری چیزی بمن بدید دو روزه با کت و شلوار سرویس شدم 🤷🏻‍♂ اونم اهمیتی نداد 🥫 شام یک کنسرو خوراک مائده دادن ولی اشتها نداشتم بجاش حیف نون غذای منم خورد ❓گفت : بالا میخوابی یا پایین 🔻گفتم : پایین 🔺 اون رفت بالای تخت و شروع کرد به حرف زدن همش داشت فوت می‌زد ، وسط حرفاش شروع کرد در مورد شاگردم از من سوال جواب پرسیدن ‼️ اولش مهم نبود بعدش دیدم داره غیر مستقیم بازجوییم می‌کنه 😴 وسط حرفاش خوابم برد 📍صبح یک نصف سیب زمینی 🥔 و یک تخم مرغ آب پز 🥚 دادن 😇 عجیب بود گرسنه نبودم 😩 بردنم خدمت بازپرس سوسول 👻 حیف نون هم تو سلول موند 🧐 از همون لحظه‌ی اول، بازجو شروع کرد به حمله کردن و تکرار سوالات دیروز ✍ گفت : بنویس امضا کن ✍ حرفای روز قبل رو نوشتم و امضا کردم ✂️ یکدفعه برگه رو پاره کرد و گفت نشد بنویس که شاگردت رو فرستادی سنگ بزنه تو سر مامور اونجا ⚡️ برق از سرم پرید 👈🏻 ادامه دارد... 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🍉 آی قصه قصه 📽 انقلابی شدن 🕹 قسمت هفتم ⚡️ برق از سرم پرید ❓ گفتم شاگرد؟ کدوم شاگرد؟ 💯 گفت : میلاد (این اسم واقعی نیست) 😳 یکدفعه گفتم نکنه اون بی پدر سنگ زده؟ 🔻گفت : تو بگو ؟ ⏪ یادم اومد یک روز شاگردم بهم گفته بود که در ساختمان رو باز کرده و مردم رو راه داده تو تا گیر مامورا نیفتن!!! 🤨 تازه داشتم می‌فهمیدم چه خبره 😶 گفتم : حاجی من نمی‌دونم این مادر فلان چکار کرده 🔻گفت : فعلا فرارییه دعا کن بگیرمش 😨 کاملا خودم رو باخته بودم نمی‌دونستم چکار کنم 🙋🏻‍♂ گفتم : اجازه بدید من پیداش می‌کنم ☎️ تلفن رو گذاشت جلوم گفت زنگ بزن پیداش کن 📞 زنگ زدم به خواهرش گفتم میلاد کجاست ⁉️ گفت : شما کجایی همه دنبالتون میگردن ❌ گفتم : من قبرستونم میلاد کجاست 🔹 گفت : همراه دایی شماست 🔺سریع قطع کردم و زنگ زدم به داییم ❓گفتم : میلاد کجاست ؟ ❗️گفت : نگرانش نباش جاش امنه قایمش کردم 📛 حالا بازجو هم داره می‌شنوه ❓گفتم : کدوم قبرستون قایم شده 🔞 گفت : تو کارگاه... وای دایی توی کارگاه من کلی مشروب و خاک نقره بود اگر اینا می‌ریختند اونجا بدبخت بودم 📵 بازجو گفت : قطع کن 🚫 گفتم : صبر کن به داییم گفتم ببرش پیش‌ ممد افغان (کارگر ساختمان) ❗️اونم می‌گفت : نه کارگاه بهتره 🌀 از اونورم بازجو می‌خواست قطع کنه و بریزن توی کارگاه 😡 با عصبانیت گفتم ببرش اونجا من میام اونطرف ببینم چکار کرده و تلفن رو قطع کردم 🔺گفتم : شما صبر کنید داییم می‌بردش 🔻بازجو گفت : بریم کارگاه 🔺 گفتم : نه اونجا نیست دیگه 😱 یکدفعه با عصبانیت گفت : پاشو بریم 🥵 داشتم سکته می‌کردم رفتن اونا به کارگاه مساوی بود با بدبخت شدن من .... 👈🏻 ادامه دارد 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🍉 آی قصه قصه 📽 انقلابی شدن 🕹 قسمت هشتم 😳 بازجو عکس نامزدم رو به من نشون داد 😱 من از تعجب دهنم باز مونده بود آخه چطور یکی با تو باشه و اینقدر هم سیاسی باشه و تو ندونی؟ 🧐 تنها یک دلیل داشت و اونم دوری فاصله بود اون تهرون بود و من کرمون ، نهایتا ماهی دو دفعه می‌دیدمش ❓بازجو ازم پرسید : چطوری باهاش آشنا شدم؟ 🔻گفتم : از طریق یکی از دوستان ❓پرسید : می‌دونی پدر این خانم چکاره است؟ 🔻 گفتم : اونم وکیله 🔴 سری تکون داد و گفت : یا تو واقعا خری یا ما رو خر فرض کردی؟ 🌀 گیج شده بودم گفتم بابا درست به من بگید چه خبره !!! 🔺گفت : چقدر خرجش میکنی 🔻گفتم : هروقت میرم یک چیزی می‌برم ، کادویی یادگاری چیزی 🔺 بازجو سرش رو تکون داد گفت : تو کلا توی باغ نیستی ❓ ازم پرسید : این خانم برات حرفی از سفارت فرانسه نزده تا حالا؟ 🔻گفتم یکبار مهمونی رفتیم اونجا و هروقت هم مشروب می‌خوام از اونجا میگیره برام ❓بازجو سوال کرد : چطوری اونجا ارتباط برقرار کرده؟ 🔻گفتم این خانم زبان فرانسه تدریس می‌کنه از همونجا احتمالا 🤔 حقیقتش من نپرسیده بودم ولی با سوال‌هایی که می‌پرسید من متوجه شدم اوضاع خرابه و نمی‌دونستم این دختر احمق چه غلطی کرده 🤯 یکدفعه عکسی از اون خانم و یک نفر دیگه در حال شام خوردن نشونم داد 👈🏻 ادامه دارد... 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🍉 آی قصه قصه 📽 انقلابی شدن 🕹 قسمت نهم ⁉️ گفت : می‌شناسی این مرده رو ♨️گفتم : بله معلم موسیقیش هست 😝 خنده ای کرد و گفت : مطمئنی فقط استادشه ؟ 😞 سکوتی کردم و هر لحظه به کلاهی که سرم رفته بود بیشتر فکر می‌کردم 😔 اون میلاد بی پدر🤦🏻‍♂ ( کارگرم ) هم که زیر بازجویی گفته بود که من فرستادمش توی ساختمون و هم زمان هم از توی ساختمونم سنگ زده بودن توی سر مامور و اون مأمور هم توی کما بود و هم نامزدم هم یکی از سردسته های اغتشاشگران بود ⏪ تنها شانسی که آوردم اینکه مشخص شد من اون‌ روز کلا تهران بودم و بازجوم فهمیده بود که من از همه جا بی خبر بودم و از هیچی خبر نداشتم ⛔️ اون‌ روز باز جویی تموم شد و من واقعا حالم بد بود 🥀 نامزدم با معلم موسیقیش رفته بود رستوران تاج محل جایی که من همیشه باهاش میرفتم با ساعتی که من براش خریده بودم 😒 مردک از این مو بلندا بود اون موقع ۴۰ سالش بود دو تا بچه داشت و خانمش رو طلاق داده بود 🤨 از توی بازداشتگاه داشتم نقشه می‌کشیدم که وقتی اومدم بیرون دهن یارو رو سرویس کنم 😡 اونقدر بهم فشار اومده بود که بی‌حس شده بودم 👈🏻 ادامه دارد 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🍉 آی قصه قصه 📽 انقلابی شدن 🕹 قسمت دهم 💔 خیانت اون دختر برام خیلی زجرآور بود، کسی که می‌خواستم مثلا تمام عمرم باهاش باشم 😓 اون روز خیلی بد بود تا صبح نخوابیدم گذشت و روز بعد مجددا من رو بردن برای بازجویی 👤 ایندفعه یک آقای مسن تر بود که بعدا فهمیدم یکی از قاری های مطرح کشوره 🙂 خیلی برخوردش دوستانه بود همش بمن می‌گفت پسرجان می‌خوام کمکت کنم ⛔️ وقتی داخل بودم مجددا شلوغ شده بود و کلی آدم دیگه گرفته بودن من اونجا پیشکسوت بودم 🥀 نزدیک ۳هفته گذشت تا اینکه یک روز صبح گفتن وسایلت جمع کن 🎍رفتم اون بازجو جدیده بود چند تا برگه نوشته بود به من گفت امضا کن اینا رو تا بذارم بری خونه 😳 در همین وانفسا بود که شروع کردم به خواندن ، بیشتر تعهد نامه بود و غیر مستقیم همه چیز رو انداخته بودن گردن من ☎️ گفتن تماس بگیر برای وثیقه 🛡 گفتم حاجی من اگر اینو امضا کنم یعنی اقرار کردم به کاری که نکردم 😡 یکدفعه عصبانی شد و یک سیلی زد توی گوشم ⚡️برق از سرم پرید ❓گفتم چرا میزنی ❗️باز یکی دیگه زد 💢 منم گفتم امضا نمی‌کنم 🚫 برگه رو پاره کرد و گفت این احمق رو ببرید ♨️ توی راه همون مأموری که بهم گفت هیچی رو گردن نگیر رو دیدم با اشاره بهش فهموندنم کارش دارم 🔸بعد از نیم ساعت اومد دم سلول گفت چیه؟ 🔹 گفتم من نوکرتم بهم بگو چکار کنم 🔸گفت چیزی جز اعتراف شاگردت بر ضدت نیست که اونم ثابت شده دروغ گفته 🔸بعدش ازم پرسید تو دشمن داری؟ 🔹 گفتم : نه والا 🔸گفت : شنیدم یکی به ستاد زنگ زده باز بد تو رو گفتن و گرنه اینا می‌خواستن ولت کنن ‼️ هر لحظه داشت سخت تر میشد یعنی کی بوده زنگ زده بر ضد من؟ آخه یعنی چی؟ 👈🏻 ادامه دارد ... 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🧭 🔻 ‏مردم کشورهای دیگه برای بزرگ کردن کشورشون از کاه کوه می‌سازند 😱 اما اینجا یه جماعت همه چیز دانِ نادان هستن که بجای افتخار کردن به توان نظامی کشور دائم دنبال و وطن فروشی هستند 😡 یعنی اینقد هم نمی فهمن کشوری که بیش از ۴۰ سال در تحریم مطلقه و حتا یک پیچ ساده بخوای بخری بهت نمیدن تونسته با تکیه بر جوانان و دانش بومی بین یک مشت قدرت اتمی قدرت نمایی کنه 🤬 تا حرف میزنی میگن و باقی اراجیف و هنوز نمی‌دونن مستعان یک بازی تبلیغاتی بود در اون زمان (برای تست پرتاب به فضا ) چه درست چه غلط 😱 ولی این خود تحقیری خیلی جالبه ، اگه ما قدرت نبودیم که مثل لبنان و باقی جاها میزدن میترکوندن 👿 که با کسی تعارف نداره ، 🚀 اسمی‌که روی سیستم دفاع ضدموشکی ما گذاشتند بسیار هوشمندانه است 🏮 یعنی ایرانی باور کن ما می‌توانیم 🤯 حالا برو برای رجیستر یک پشتک بزن ، آیفونی که حداقلش اینه که بدست توی نادون نمی‌رسه و آقازاده ها می‌گیرن دستشون و یک پوزخندی به تو میزنن 😐 حالا بشین و زیر این توییت به من و کشور و نظام ناسزا بگو و خودت رو خالی کن 👤 اکانت X 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🍉 آی قصه قصه 📽 انقلابی شدن 🕹 قسمت یازدهم 🚫 دو روز خبری نبود ، شلوغ بود ، خیلی ها گریه می‌کردن صداشون میومد 📣 مجددا صدام زدن و فهمیدم رفتن دفترم رو گشته بودن و کیس کامپیوترم رو برده بودن 🔻همون بازجوی قبل بود برام یک لیوان آب آورد و گفت : به من خیلی زنگ زدن سفارش کردن ولی من سفارش کسی رو قبول نمی‌کنم 🔹 گفتم : من با کسی تماس ندارم 🔸گفت : یک تعهد نامه ازت می‌گیرم و باید هر وقت زنگ بهت زدیم بیای پرونده تو بسته نیست فقط شانس آوردی مامور ما از کما اومده بیرون و رو به بهبودیه 🔹 گفتم : خدا رو شکر ولی اون کار من نبود برید ازش سوال کنید 🔸گفت : پرسیدیم تاییدکرده تو نبودی بلیطت هم هست که تهرون بودی ، مشکل ما اون خانمه 🔹 گفتم : اجازه بدید من برم قول میدم ته کار رو در میارم 📝 کلی نوشتم و خلاصه بعد از ۲۵روز آزاد شدم پرونده ام هنوز باز بود یک ماشین برام گرفتن تا دم خونه منو رسوند ⛺️ رفتم خونه هیچکس منتظرم نبود ⛱ مادرم گفت : دیگه کاری هست نکرده باشی؟ با این وضع دیگه اینجا نمون 🏖 پدرم گفت : بخاطر خر بازی تو پیش همه رو زدم 🏜 خب اینم خونه بود انگار منتظر بودن من بیام غر زدن رو شروع کنن ⛲️ باید می‌رفتم تهرون تا ته این داستان رو دربیارم 👈🏻 ادامه دارد ... 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹☀️🍃 ﷽ 🍃☀️🌹 🍉 آی قصه قصه 📽 انقلابی شدن 🕹 قسمت دوازدهم ‏🦵 باید می رفتم تهرون .... 🏝 درست یادمه شب آزادیم رفتم باغ و تک و تنها برای خودم نشستم و فکر کردم 🌔 دو روز گذشت حالم بهتر شد به شماره‌ای دادن بودن زنگ زدم و گفتم فلانی هستم من باید برم تهرون 💥 گفتن بسلامت 🌘 شب رسیدم تهران 🚗 وقتی رسیدم تهرون مستقیم رفتم دم خونشون 🚕 توی فرشته بود ولی از شریعتی هم راه داشت ☎️ هرچی تماس گرفتم جواب نداد، فقط توی این مدتی که نبودم که پیام داده بود به دوستم و ازش راجع به من پرسیده بود 🏎 تا رسیدم دم خونه‌ش ماشینش پارک بود جلوی در 🤛 یک سنگ کوچک برداشتم زدم پشت پنجره اتاقش وقتی دیدم کسی نیومد دل رو زدم به دریا و رفتم مثل یک مرد در خونشون رو زدم 👩‍🦰 مادرش منو می‌شناخت تا فهمید منم دست پاچه شد 🧐گفتم : فلانی کجاست ؟ 🤨 گفت : چند روزه ازش خبری نداریم احتمالا گرفته باشنش. 🤔 ولی یادم اومد اونجا به من گفتن بودن پیداش کن 👌🏻 از مادرش آدرس آموزشگاه اون معلم موسیقی رو پرسیدم و اون هم خیلی راحت آدرس رو داد حتی نپرسید چرا ؟ 😐 خودم رو آروم می‌کردم که این محاله با استاده باشه 😬 رفتم دم آموزشگاه توی تخت طاووس بود یک ساختمان قدیمی درب و داغون 😠 رفتم بالا پرسیدم فلانی هست 🤏 گفتن عصر کلاس داره ۴تا ۸ شب 👣 رفتم و سر ساعت ۴ برگشتم رفتم بالا مجددا پرسیدم 📣 صداش زدن مردی میان سال با موهای بلند و سبیل قدش اندازه من بود دستاش خیلی ظریف بود کلا از این ادایی ها بود 💤 دستام می‌لرزید بعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم الناز پیش شماست؟ خبری ازش دارید؟ ⭕️ خیلی خونسرد گفت نه ⛔️ اونجا فهمیدم که پیش خودشه ♨️ گفتم بهش بگید کنت تهرانه حتما با من تماس بگیره 😡 نکته دیگه هم که توجه منو جلب کرد این بود که معلم موسیقی ادکلن من Gio رو زده بود 😠 اونجا باز شک کردم 👈🏻 ادامه دارد ... 🆔 http://eitaa.com/voiceostadaminikhah ࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐