🥀بحث دراویش گنابادی همچنان داغ بود. خبرها از طریق محمدحسین به من می‌رسید. فضای مجازی هم که پر شده بود از این حرف‌ها. اوایل بهمن در فضای مجازی خبری منتشر شد که نهادهای اطلاعاتی قصد دارند نورعلی تابنده را بازداشت کنند. از محمدحسین سراغ گرفتم. گفت: «خود دراویش شایعه درست کردن!» بعد هم در تلگرام عکس فرستاد که حدود پنجاه نفرشان در خیابان پاسداران و کوچهٔ گلستان هفتم پراکنده مستقر شده‌اند. شب و روز نداشت که باید بفهمیم سروته این کلاف به کجا بند است. محمدحسین می‌گفت از بجنورد و هشتگرد اتوبوس اتوبوس آدم آورده‌اند. قبل از این ماجراها هم رفته بود زاغ‌سیاهشان را چوب زده بود. اطلاعات ریزی از جلسات دراویش درآورده بود. می‌گفت تعداد زیادی در خانه‌ای اطراف خیابان پاسداران هیئت می‌گیرند؛ وقتی می‌خواهند آقای نورعلی تابنده را از خیابان رَد کنند کل خیابان را می‌بندند، بعضی از خانم‌ها آیفون خانه‌اش را می‌بوسیدند برای تبرک؛ تفش را می‌اندازد کف دست‌خانم‌ها که برای شفا ببرند برای مریض‌هایشان، در نماز برمی‌گردد به چپ و راستش نگاه می‌کند. 🥀شب‌ها می‌رفت شناسایی. وقتی می‌دیدم در حال شال‌وکلاه‌کردن است فوری دو تا تخم‌مرغ می‌پختم. تخم‌مرغ‌های رسمی که از شاهرود می‌آوردیم. هرکس می‌خواست بخورد می‌گفتم: «این‌ها برای محمدحسینه.» زهرا زودتر ادامهٔ جمله‌ام را با طعنه می‌گفت: «بچه‌م جون نداره!» نصفه‌شب می‌آمد؛ خسته و کوفته. سرجمع در شبانه‌روز دوسه ساعت می‌خوابید. صبح که پا می‌شد، انگار لایه‌ای آتش روی چشمش شعله می‌کشید. دلم کباب می‌شد. می‌گفت: «دراویش سروته گلستان هفتم رو بستن.» محمدحسین اطلاعاتش را درِگوشی به من می‌گفت. صندلی‌های یک اتوبوس را باز کرده بودند. آدم‌هایی که از شهرستان آمده بودند داخل آن می‌خوابیدند. می‌گفت لیدرهایشان عقب یک ون سبزرنگ جمع می‌شوند و آنجا اتاق فکرشان است. می‌گفت: «همه هم سبیل دررفته!» سطل آشغال گذاشته بودند وسط کوچه. عملاً ایست و بازرسی زده بودند. از ماشین‌های عبوری سؤال می‌کردند ساکن این کوچه‌اند یا نه، اطراف پاسداران با موتور و ماشین گشت می‌زدند؛ اگر کسی با ظاهر مذهبی به تورشان می‌خورد دوره‌اش می‌کردند. فقط سه تا تاکسی ون کارهای خدماتی‌شان رو انجام می‌دن! کندهٔ درخت میاره براشون که شب‌ها وسط کوچه آتیش روشن کنن! ۱۵ بهمن بود. بعدازظهر زهرا از داخل اینستاگرام بهم نشان داد که چطور دراویش به چند موتور نیروی انتظامی حمله‌ور شده‌اند. چهارستون بدنم می‌لرزید که نکند محمدحسین هم با آن‌ها سرشاخ شود و وسط آن معرکه‌ها صدمه‌ای ببیند. گوشی جواب نمی‌داد. نصفه‌عمر شدم تا پایش را بگذارد داخل خانه. بقیه خواب بودند. من را ندید. یک‌راست رفت بیخ بخاری. مثل جنین سرودستش را به هم چسباند. یواش پرسیدم: «شام خوردی؟» جا خورد. بیداری حاج‌خانم؟ آره، مگه تو می‌ذاری؟ خندید. 🥀 @yaade_shohadaa