eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀من از تو جان گرفته‌ام که کنم فدایِ تو... ❤️‍🔥شهید والامقام «سید جلیل حسینی» 💔شهید «سید جلیل حسینی» اول خرداد ۱۳۴۶ در آباده چشم به جهان گشود. پدرش سیدخلیل، کارمند بود و مادرش، فاطمه نام داشت. تا پایان مقطع ابتدایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. سوم اردیبهشت ۱۳۶۷، در مریوان بر اثر بمباران شیمیایی توسط نیروهای عراقی شهید شد. مزار او در گلزار شهدای چیذر واقع است. ❤️‍🔥گفتگو با مادر شهید آخرین بار که به مرخصی آمد ۲۰ روز مرخصی داشت. خانه تمام اقوام برای خداحافظی رفت و گفت:"این آخرین باری است که مرا می‌بینید!" دو عکس بزرگ چاپ کرد و گفت:"اینها روزی به درد می‌خورند." در روستای فیروزی از توابع شیراز شهیدی را برای خاکسپاری به گلزار آورده بودند. ما در مراسم حضور داشتیم. جلیل در قبری که برای آن شهید کنده بودند، خوابید. گفت:«می‌‎خواهم ببینم راحته؟ چون من هم می‌خواهم چند روز دیگر شهید شوم!» چهلم این شهید، هفتم من است. روز خاکسپاری فرزندم با چهلم آن شهید همزمان بود. او در سوم خرداد ۶۷ در مریوان شیمیایی شد. به ما زنگ زدند که به بیمارستان مشهد برویم. همسر و فرزند دیگرم به بیمارستان امام رضا رفتند. جلیل شیمیایی شده بود. تمام بدنش تاول زده و قابل شناسایی نبود. همسرم از روی دندانهایش که کمی جلو بود توانست شناسایی‌اش کند. یک شب در بیمارستان بود و بعد هم شهید شد. ♦️قرائت «سوره‌ی حمد» هدیه به روح مطهرش. نهم 🥀 @yaade_shohadaa
📖⃟﷽჻ᭂ࿐ 📚 ✍قسمت ۳۴ از آنچه پیش چشمم بود، زبانم بند آمده و انگار این شعله‌ها به دامن من افتاده بود که چشمانم با بی‌قراری میان دود و آتش میگشت. هرچه به معرکه نزدیک‌تر می‌شدیم، تپش قلبم بیشتر میشد و دیگر به درستی نمی‌شنیدم پدر و مادرم چه می‌گویند که همه از انفجار مهیبی که به فاصلۀ کمی از ماشین رخ داده بود، وحشت کرده بودند. تاریکی وهم‌انگیز و آتشی که به جان دو اتومبیل افتاده و انسان‌هایی که در برابر چشمان‌مان در آتش می‌سوختند و از هیچکس کاری برنمی‌آمد. در این ساعت از شب، جادۀ فرودگاه نسبتاً خلوت بود و همان چند ماشینی که در مسیر تردد می‌کردند، کنار اتوبان ایستاده بودند و عامر هم ماشین را متوقف کرد. رنگ از صورت مادرم پریده بود و نورالهدی مضطرب پرسید: _یعنی این دو تا ماشین با هم منفجر شدن؟ و پدرم آیه را خوانده بود که سراسیمه در را گشود و همانطور که به آسمان نگاه می‌کرد، حدس زد: _احتمالاً با هواپیما زدن! اما هیچ هواپیمایی در آسمان پیدا نبود و نورالهدی قلبش برای مقاومت می‌لرزید: _نکنه آمریکا دوباره نیروهای مقاومت رو زده باشه! در ابتدای همین هفته آمریکا یکی از پایگاه‌های حشدالشعبی در مرز عراق و سوریه را بمباران کرده و ده‌ها نفر از نیروهای مقاومت شهید شده بودند. در طول این چند روز هم در اعتراض به این تجاوزگری، مقابل سفارت آمریکا تظاهرات میشد؛ ترامپ تهدید کرده بود پاسخ می‌دهد و نورالهدی دلواپس انتقام از نیروهای مقاومت بود. شدت آتش به حدی بود که حجم دود و بوی سوختگی فضا را پُر کرده و نمی‌فهمیدم چرا حرارت این شعله‌ها اینطور جگرم را می‌سوزاند. تاریکی شب و سرخی آتش و آسمان کبود از دود، منظره‌ای فراتر از مظلومیت آفریده و غربت عجیبی داشت؛ احساس می‌کردم سرنشینان این ماشین‌ها هم درست شبیه دل من در آتش سوخته‌اند که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک پوشاند و از ترس مردی که محرمِ دل من نبود، حتی اشکم را پنهان کردم. می‌دانستم عامر از گروه‌های مقاومت عراق و هرچیزی که به ایران ارتباط داشته باشد، متنفر است و نمی‌خواست در شب دامادی‌اش بیش از این شاهد صحنه باشد که رو به پدرم صدا رساند: _سوار شید بریم. انگار دل پدرم هم کنار شعله‌ها جا مانده باشد، مردد سوار شد و با گلویی که از غیرت پُر شده بود، نجوا کرد: _آمریکایی‌ها کِی دست از سر این کشور برمیدارن؟ نیم نگاهی به عامر کردم و دیدم وسوسه شده تا پاسخی به پدرم بدهد و شاید نمی‌خواست امشبش خراب شود که به جای جواب، صدای موزیک را بلند کرد. همه در بهت جان‌هایی که در برابرمان از دست رفته بود، در خود فرو رفته و عامر انگار در این عالَم نبود که با ترانه همخوانی می‌کرد و برای من عشوه می‌ریخت تا حالم را بیشتر به هم بزند. پدر و مادرم حیا می‌کردند حرفی بزنند و نوالهدی می‌دانست امشب دل چند خانواده داغدار شده که با لحن تندی توبیخش کرد: _آهنگ رو خاموش کن! اما عامر مثل یک دیوانۀ تمام عیار یک دستش به فرمان بود، با دست دیگر بشکن می‌زد و به گمانم از شهادت نیروهای مقاومت، شادی امشب برایش صدچندان شده بود که رو به خواهرش به تلخی طعنه زد: _به من چه؟ امشب عروسی منه، میخوام خوش باشم! وقاحتش به حدی بود که تا رسیدن به فرودگاه کسی در پاسخش حرفی نزد و من می‌دانستم از امشب این زندگی، زندان و شوهرم، شکنجه‌گر من خواهد بود که در دلم آرزوی مرگ میکردم. نه اشکی از چشمانم می‌چکید، نه لب‌هایم برای زدن حرفی تکان می‌خوردند و پا به پای عامر به سمت سالن فرودگاه می‌رفتم. مطمئن نبودم حقیقت را گفته باشد و نمی‌دانستم چه زمانی به عراق برمیگردم که با دلی غرق خون، با نورالهدی و پدر و مادرم وداع کردم و از هم جدا شدیم تا من بمانم و این عاشق دیوانه. ساعتی از زمان پروازمان گذشته و ظاهراً همچنان این پرواز تأخیر داشت. در سالن فرودگاه، منتظر اعلام سوار شدن به هواپیما، کنار هم نشسته بودیم و از هر نامحرمی برایم غریبه‌تر بود که نگاهم را به سمت دیگر سالن گرفته بودم و او یک نفس زیر گوشم میخواند. از نغمه‌های عاشقانه گرفته تا وعده‌های پر رنگ و لعاب و سرانجام از اینهمه بی‌توجهی‌ام کلافه شد که با آرنج به پهلویم کوبید و تشر زد: _من شوهرتم! چرا نگام نمیکنی؟ از اینکه دستش به تنم خورده بود، گُر گرفتم و از همین واژۀ «شوهر» حالم به هم خورد که از کنارش برخاستم و او بی‌محابا صدایش را بلند کرد: _از اینجا تکون نمی‌خوری! هنوز چند ساعت از عقدمان نگذشته، روی وحشی‌اش را نشانم داد و من نمیخواستم از همین ابتدا کنیزش باشم که بی‌اعتنا به عصبانیتش به راه افتادم. صدای گام‌های بلندش را می‌شنیدم که از پشت سر نزدیکم می‌شد و بلافاصله با قدرت مچ دستم را گرفت... ادامه دارد... ✍فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
وظیفه خودم می‌دانم که صدای هر مظلوم مسلمان در هر جای جهان را شنیدم آن‌ها را یاری کنم. وصیت من به برادران و فرماندهان و همکاران عزیزم این است که شما را به خدا قسم می‌دهم که در شناخت وظیفه‌تان قصور و در انجام آن کهولت نکنید و در ایثار و گذشت دریغ نکنید و حق را فدای مصلحت نکنید که حق باقی است و مصلحت زود بگذرد. ✍🏻فرازی از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم حمید محمد رضایی 🥀 @yaade_shohadaa
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥به یاد سردار شهید سیدرضی موسوی 🥀 @yaade_shohadaa
زندگی به سبک شهید محسن حیدری 💔کتاب در مورد شهدا و دفاع مقدس زیاد مطالعه می‌کرد، تقریباً هر چه کتاب داشت را خوانده بود. کتاب هم زیاد می‌خرید. موقع خواب آن ‌طرف اتاق می‌نشست مطالعه می‌کرد، می‌خواست هم کنار خانواده باشد، هم باعث آزار دیگران نشود. تصمیم داشت سیره شهدا را بنویسد، به همین جهت در کارگاه‌های آموزشی شرکت می‌کرد. ❤️‍🔥عجیب با شهداء مأنوس بود. در همه حال مداحی‌های شهدا زمزمه لبش بود. هنگام رانندگی نیز همین نواها را پخش می‌کرد. 📝برگرفته از نرم افزار مدافعان حریم حرم 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد..سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله صلوات🌹 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ. 🥀 @yaade_shohadaa
🥀«۱۸ بهمن ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 خواهر شهید: بی هیچ چشم‌داشت خیلی دلسوز بود. اگر کسی از او کاری را طلب کمک می‌کرد، با تمام وجود برایش انجام می‌داد. بدون هیچ چشم‌داشتی. فرقی هم نمی‌کرد که آشنا باشد یا غریبه. هنوز هم گاهی اوقات که به مزارش می‌رویم، می‌بینیم کسانی را که می‌آیند به زیارت قبرش و ما نمی‌شناسیمشان. می‌گویند که مشکلی داشته‌اند و علی بی‌منت برایشان حل کرده. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار علی احمدنژاد «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀من از تو جان گرفته‌ام که کنم فدایِ تو... ❤️‍🔥شهید والامقام «سید ابوالفضل سیادت» 💔دوازدهم خرداد ۱۳۴۱‏، در شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش جواد و مادرش عصمت نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. راننده بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. یازدهم اردیبهشت ۱۳۶۱‏، در ام الرصاص عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکرش را در مزار بالای زادگاهش به خاک سپردند. ♦️قرائت «سوره‌ی حمد» هدیه به روح مطهرش. دهم 🥀 @yaade_shohadaa