🥀یک شب سفره را انداخته بودم، داشتم بشقاب‌ها را توی سفره می‌چیدم. صمد هم مثل همیشه رادیوش را روشن کرده بود و چسبانده بود به گوشش. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه‌ام.»   نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک‌دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم. گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک‌ماهش نشده. دیوانه‌اش می‌کنی!»            می‌خندید و می‌چرخید و می‌گفت: «خدایا شکرت، خدای شکرت!» آمد جلو سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می‌آید. امام دارد می‌آید. الهی قربان تو بچه‌ات بروم که این‌قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.    ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»            گفت: «می‌روم بچه‌ها را خبر کنم. امام دارد می‌آید!»      گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه‌ام.»   برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می‌آید. آن‌وقت تو گرسنه‌ای؟! به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.»  .... خیلی از شب گذشته بود که باصدای در از خواب پریدم. صمد بود. صبح زود که برای نماز بلند شدم. دیدم دارد ساکش را می‌بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!»         گفت: «با بچه‌های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می‌آید.»       یک‌دفعه اشک‌هایم سرازیر شد. گفتم: «از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که اینطور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه‌مان را بسازیم، می‌آیم و توی قایش [روستایی در اطراف همدان] کاری دست و پا می‌کنم، نیامدی. من که می‌دانم تهران بهانه است. افتاده‌ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این‌حور حرف‌ها. تو که سرت توی این حرف‌ها بود، چرا زن گرفتی؟! زن گرفتی که اینطور عذابم بدهی؟ من چه گناهی کرده‌ام؟»    خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می‌کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: «راست می‌گویی. هرچه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جُم خوردم، هرچه دلت خواست بگو.»      بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده‌ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»           با گریه گفتم: «دلم برایت تنگ می‌شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»         چشم‌هایش سرخ شد و گفت: «فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی‌شود؟! بی‌انصاف! اگر تو دلت برای من تنگ می‌شود، من دلم برای دو نفر تنگ می‌شود.» خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیس خیس بود. 🥀 @yaade_shohadaa