از بچگی با احمد بودم. یک روز بهش گفتم: دلیل اینکه در سالهای اخیر شما در معنویات خیلی رشد کردی اما من نتوانستم به گردپای شما برسم چیه؟ نمیخواست جوابم را بدهد. اصرارش که کردم، حاضر شد بگوید: یک روز با بچه های مسجد رفته بودیم اردوی دماوند. بچه ها که مشغول بازی بودند، یکی از بزرگترها کتری را بهم داد و جایی را با انگشت نشانم داد و گفت: آنجا رودخانه است. برو از آنجا آب بیاور تا چایی درست کنیم. راه زیاد بود. نزدیکیهای رودخانه صدای آب و نسیم خنکش را احساس میکردم. از لای بوته‌ها تا چشمم به رودخانه افتاد، سرم را پایین انداختم. همانجا نشستم. بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم. عده ای از دختران مشغول شنا بودند. در آن خلوت که جز خدا هیچ کس نبود زمینه گناه برایم فراهم بود. همانجا خدا را صدا زدم و گفتم: خدایا کمکم کن. الآن شیطان به شدت وسوسه‌ام میکند که نگاه کنم؛ اما من به خاطر تو از این گناه میگذرم. برگشتم و رفتم از یک جای دیگر کتری را پر کردم. آمدم پیش بچه‌ها و شروع کردم به آماده کردن چای. چشمهایم پر از اشک شده بود. ظاهرش از دود چوبها بود و باطنش حالم از این داستان منقلب بود. در همان حال خیلی با خدا مناجات کردم. خیلی با توجه گفتم: یاالله یاالله به محض تکرار نام خدا همه اشیای پیرامونم از سنگریزه‌ها و کوه و درختان یک صدا میگفتند: سبوح قدوس رب الملائکة و الروح... با شنیدن این صدا تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن، اینها را گفتم تا بدانی انسانی که ترک گناه میکند چه مقامی پیش خدا دارد. 📚کتاب عارفانه؛ خاطرات شهید احمدعلی نیری؛ صفحه ۲۷-۲۹٫ 🥀 @yaade_shohadaa