|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_22 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ مامان: می‌ترسه اونم مثل محمد بره سوریه و... مکثی م
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_23 ◗‌ ◖ لباس هایم را عوض می‌کنم و چادرم را سرم می‌کنم. مامان داخل اتاقش است که در اتاقش را میزنم. _مامان من میرم بیرون. در اتاق بلافاصله باز می‌شود و مامان در حالی که دارد با تلفن صحبت می‌کند با حرکات دستش می‌پرسد کجا؟ _جایی کار دارم زود بر می‌گردم. منتظر جوابش نمی‌مانم و کفش هایم را می‌پوشم. هوا سرد شده و حدس میزنم که سرد تر هم می‌شود. نفسم را بیرون می‌دهم و از خانه بیرون می‌روم. تو را میبینم که سر کوچه ایستاده‌ای. نه چندان سریع به سمتت قدم بر می‌دارم و فاصله بینمان را پر می‌کنم. بعد از سلام در ماشینت را باز می‌کنی. - سوار بشید. مبهم نگاهت می‌کنم. _برای چی؟ مکثی می‌کنی و جواب می‌دهی: - اینجا که نمی‌خواید بمونید؟ باهم بریم داخل یه کافی‌شاپی که راحت تر بشه صحبت کرد. _لازم نیست، حرفام کمه. - لااقل بشینید داخل ماشین صحبت کنیم، هوا سرده. سوار ماشین می‌شوم و در را می‌بندم. کنارم پشت فرمون می‌نشینی و بعد از کنی مکث می‌گویی: - خب بفرمایین. به نقطه‌ای نامرئی در روبرو خیره می‌شوم. حرف هایم را دوباره در ذهنم مرور می‌کنم و زیاد منتظرت نمی‌ذارم. _قراره یه نفر فردا بیاد خونه مون. بعد از تعجبت لحظه‌ای مکث می‌کنم و ادامه می‌دهم: _برای خواستگاری. متعجب سوال می‌کنی: - کی؟ _پسر یکی از همکارای بابام. مکثی می‌کنم و ادامه می‌دهم: _اگه واقعا دوسَم دارین، بهتره زودتر با بابام حرف بزنین. سکوتت سوال های زیادی را در ذهنم ایجاد می‌کند که می‌گویی: - نمی‌تونم! مبهم نگاهت می‌کنم. دستت را روی فرمون می‌گذاری و سرت را پایین می‌اندازی. به کوله پشتی خاکی رنگی که روی صندلی عقب افتاده اشاره می‌کنی و می‌گویی: - وسایلامو جمع کردم، فردا قراره برم سوریه. نگاهم به کوله پشتی خیره می‌ماند. - میتونم بپرسم... نگاهم روی صورتت قفل می‌شود که ادامه می‌دهی: - میتونم بپرسم شما منو دوست دارین یا نه؟ اشک در چشمانم جمع می‌شود که از ماشین پیاده می‌شوم. راه خانه را مستقیم پیش می‌گیرم که صدایت به گوشم می‌خورد. - آیه خانم؟ قطره اشکی از چشمانم به پایین سر می‌خورد که سرعتم را بیشتر می‌کنم. آنقدر سریع که انگار دارم می‌دَوَم. در را باز می‌کنم و دوان‌دوان به سمت اتاقم می‌روم. نگاه متعجب مامان چشمان خیسم را نشانه می گیرد که وارد اتاقم می‌شوم و در را پشت سرم قفل می‌کنم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙