🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_23
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
لباس هایم را عوض میکنم و چادرم را سرم میکنم.
مامان داخل اتاقش است که در اتاقش را میزنم.
_مامان من میرم بیرون.
در اتاق بلافاصله باز میشود و مامان در حالی که دارد با تلفن صحبت میکند با حرکات دستش میپرسد کجا؟
_جایی کار دارم زود بر میگردم.
منتظر جوابش نمیمانم و کفش هایم را میپوشم.
هوا سرد شده و حدس میزنم که سرد تر هم میشود.
نفسم را بیرون میدهم و از خانه بیرون میروم.
تو را میبینم که سر کوچه ایستادهای.
نه چندان سریع به سمتت قدم بر میدارم و فاصله بینمان را پر میکنم.
بعد از سلام در ماشینت را باز میکنی.
- سوار بشید.
مبهم نگاهت میکنم.
_برای چی؟
مکثی میکنی و جواب میدهی:
- اینجا که نمیخواید بمونید؟ باهم بریم داخل یه کافیشاپی که راحت تر بشه صحبت کرد.
_لازم نیست، حرفام کمه.
- لااقل بشینید داخل ماشین صحبت کنیم، هوا سرده.
سوار ماشین میشوم و در را میبندم.
کنارم پشت فرمون مینشینی و بعد از کنی مکث میگویی:
- خب بفرمایین.
به نقطهای نامرئی در روبرو خیره میشوم.
حرف هایم را دوباره در ذهنم مرور میکنم و زیاد منتظرت نمیذارم.
_قراره یه نفر فردا بیاد خونه مون.
بعد از تعجبت لحظهای مکث میکنم و ادامه میدهم:
_برای خواستگاری.
متعجب سوال میکنی:
- کی؟
_پسر یکی از همکارای بابام.
مکثی میکنم و ادامه میدهم:
_اگه واقعا دوسَم دارین، بهتره زودتر با بابام حرف بزنین.
سکوتت سوال های زیادی را در ذهنم ایجاد میکند که میگویی:
- نمیتونم!
مبهم نگاهت میکنم.
دستت را روی فرمون میگذاری و سرت را پایین میاندازی.
به کوله پشتی خاکی رنگی که روی صندلی عقب افتاده اشاره میکنی و میگویی:
- وسایلامو جمع کردم، فردا قراره برم سوریه.
نگاهم به کوله پشتی خیره میماند.
- میتونم بپرسم...
نگاهم روی صورتت قفل میشود که ادامه میدهی:
- میتونم بپرسم شما منو دوست دارین یا نه؟
اشک در چشمانم جمع میشود که از ماشین پیاده میشوم.
راه خانه را مستقیم پیش میگیرم که صدایت به گوشم میخورد.
- آیه خانم؟
قطره اشکی از چشمانم به پایین سر میخورد که سرعتم را بیشتر میکنم.
آنقدر سریع که انگار دارم میدَوَم.
در را باز میکنم و دواندوان به سمت اتاقم میروم.
نگاه متعجب مامان چشمان خیسم را نشانه می گیرد که وارد اتاقم میشوم و در را پشت سرم قفل میکنم.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانالمهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙