|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_28 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ فکر و خیال را کنار میگذارم و روی تخت دراز میکشم.
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_29
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
مامان لباس هارا کنار میگذارد و به چشمانم نگاه میکند.
- پس تو دیروز رفته بودی دیدن علی؟ وای آیه اگه بابات بفهمه که...
مامان ادامه حرفش را قورت میدهد و از جایش بلند میشود و از اتاق بیرون میرود.
نفسم را بیرون میدهم و نگاهم را به لباس های افتاده روی زمین میدوزم.
به عقب که نگاه میکنم میبینم من از همان اول عاشقت بودهام.
از همان روز خواستگاری، شاید هم قبل تر . . .
فقط مقاومت میکردم در مقابل این عشق!
شاید هم دنبال نشانه بودم.
نشانه ای از عشق تو... یا عشق خودم .
من دچارت شدم و خیلی دیر این را فهمیدم.
آنقدر دیر که تا به خود آمدم تو وسایلت را جمع کرده بودی.
جمع کرده بودی که بروی...
بروی به سفری طولانی تا این بازگشتت باشد که من در جست و جویش باشم.
بازگشتی که بعید نیست اتفاق نیفتد.
بعید نیست اتفاق نیفتد.
اگر برنگردی چه . . ؟
نرگس با دیدنم به سمتم میدود و محکم من را در آغوش میگیرد.
_ولم کن نرگس خفه شدم.
نرگس حلقه دستانش دور کمرم را تنگ تر میکند.
نرگس: وای خیلی وقته ندیدمت آیه!
بالاخره خودم را از نرگس جدا میکنم و روبرویش میایستم.
_تو که هنوز دیوونهای، آدم نشدی هنوز؟
لبخندی از سر خجالت میزند و دستم را میگیرد.
نرگس: تو که به ما سر نمیزنی، مجبورم وقتی دیدمت سفت بهت بچسبم تا فرار نکنی.
لبخندی میزنم.
_چه خبر؟
نرگس: خبر خاصی نیست غیر از اینکه داداشم فردا بر میگرده.
نگاهم خیره به چشمان نرگس میماند.
منمن گمان چیزی به زبان میآورم.
_ع... عل... علی؟
چشمان متعجب نرگس نگاهم را نشانه میگیرد.
نرگس: آره، حالت خوبه؟
چشمانم را چندین بار باز و بسته میکنم.
نه خواب نیستم، تو فردا میآیی.
دستانم میلرزد و این لرزش را نرگس به خوبی حس میکند.
نرگس: با توام آیه، حالت خوبه؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم.
_آره خوبم، من باید برم جایی کار دارم، خداحافظ نرگس.
از نرگس جدا میشوم و ناراحتی نگاهش را حس میکنم.
اگر بیشتر از این پیش او میماندم حتما میفهمید که چیزی میان من و تو است.
هنوز خجالت میکشم که به کسی بگویم دل باختهات هستم.
چیزی که هنوز به صراحت به خود تو هم نگفتهام.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_29 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ مامان لباس هارا کنار میگذارد و به چشمانم نگاه می
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_30
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
زنگ آیفون را فشار میدهم که در باز میشود.
وارد حیاط میشوم و در را پشت سرم میبندم.
بابا حسین در حیاط کنار باغچه نشسته بود و به گل ها آب میداد.
بابا با دیدن من آهسته سلامی میکند و روی پاهایش میایستد.
پنج ماه از آن ماجرای خواستگاری و رفتن تو میگذرد و بابا دیگر دلخوری را فراموش کرده.
بابا: چرا انقدر زود برگشتی؟
_یه کاری داشتم به خاطر همین برگشتم.
از پله های حیاط بالا میروم که بابا میگوید:
- راستی، حاجرضا گفت پسرش علی، فردا از سوریه برمیگرده، گفتم شاید بخوای بدونی.
لبخندی میزنم و وارد هال میشوم.
مامان را نمیبینم که وارد اتاقم میشوم و در را پشت سرم میبندم.
بعد از پنج ماه بیخبری بالاخره... تو برمیگردی.
برگشتی که تا به امروز فقط در خواب آن را میدیدم.
رویاهایم را مرور میکنم.
لحظه برگشتنت، زخمی بالای ابرویت است که به قول خودت سوغات جنگ است.
پیراهنی به رنگ خاک و شلواری مشکی رنگ!
این چیزی است که در رویاهایم از لحظه برگشتنت ساختهام.
چه لحظه زیبایی!
زنگ خانهتان را فشار میدهم.
نزدیک غروب است و تا الان نرگس چیزی به من نگفته.
شاید تو آمدهای و نرگس یادش رفته به من بگوید.
شاید الان تو در را باز کنی.
در خیالات فرو میروم و یادم میرود که هنوز اتفاقی نیفتاده.
پس چرا کسی در را باز نمیکند؟
دوباره و دوباره زنگ را فشار میدهم اما فایدهای ندارد.
کسی داخل خانهتان نیست.
یعنی چی شده؟
شماره نرگس را میگیرم اما جواب نمیدهد.
قطرات باران کمکم صورتم را خیس میکند و باران آرام آرام شدید میشود.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_30 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ زنگ آیفون را فشار میدهم که در باز میشود
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_31
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
قطرات باران کمکم صورتم را خیس میکند و باران آرام آرام شدید میشود.
حیران و سرگردان به انتهای جاده نگاه میکنم.
اینجا ایستادن دردی را دوا نمیکند.
به خانه بر میگردم و خودم را روی تختم رها میکنم.
پس چرا نیامدی؟ نرگس کجاست؟
همه این سوال ها مغزم را خرد میکند.
ناگهان صحنهای در ذهنم پدیدار میشود.
تابوت محمد با نوشته شهید که به رنگ قرمز پشت اسمش نوشتهاند.
نکند تورا هم داخل تابوت برایم بیاورند.
برای من، من هنوز خانوادهات نیستم اما تو همه چیزم شدهای.
قطره اشکی بی اختیار از چشمانم به پایین سر میخورد و گونهام را خیس میکند.
چند ساعت با فکر و خیال میگذرد .
فکر و خیالی که دعا میکنم به واقعیت نپیوندد.
به خیال بافیهایی که صبح میکردم میخندم.
هیچ خبری از تو نیست...
صدای زنگ موبایلم قلبم را بیدار میکند.
اسم نرگس روی صفحه گوشی پدیدار میشود.
سریع جواب میدهم:
_الو نرگس کجایی؟
صدایش میلرزد .
نرگس: بیرون چطور؟
لرزش صدایش قلبم را به درد میآورد.
اگر از تو سوال کنم شاید برایش سوال بشود که من با تو چه کار دارم؟
نفسم را بیرون میدهم.
_هیچی بعداً که دیدمت باهات حرف میزنم.
تماس قطع میشود و من میمانم و هزاران سوال دیگر .
با صدای باز شدن در پرده را کمی کنار میزنم و به حیاط نگاه میکنم.
بابا وارد حیاط میشود.
پرده را رها میکنم و روی زمین مینشینم.
به در تکیه میدهم و زانو هایم را بغل میکنم.
صدای بابا و مامان از پشت در اتاق به گوشم میخورد که با هم صحبت میکنند.
سرم را پایین میاندازم و به زمین خیره میشوم.
سوال مامان ذهنم را بیدار میکند.
مامان: پسر حاجرضا از سوریه اومد؟
قلبم تند تند میزند و منتظر جواب بابا هستم.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_31 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ قطرات باران کمکم صورتم را خیس میکند و باران آرام
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_32
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
بابا: آره ظهر اومد ولی یه راست بردنش بیمارستان، مثل اینکه زخمی شده بوده!
بغضم به لبخند تبدیل میشود.
پس آمدهای، انتظار داشتم خودت به من خبر دهی.
اشک جمع شده داخل چشمانم را پاک میکنم و از روی زمین بلند میشوم.
جواب تمام سوال هایم را پیدا کردم.
همه چیز را فراموش میکنم و فقط به تو فکر میکنم.
فقط به تو... علی !
بند کفشم را با عجله میبندم و دواندوان به سمت در قدم بر میدارم.
تو از بیمارستان آمدهای، هر طور شده باید ببینمت!
مامان: کجا میری آیه؟
به مامان نگاهی میکنم و در را باز میکنم.
_زود بر میگردم مامان.
وارد کوچه میشوم و در را پشت سرم میبندم.
به سمت خانهتان قدم بر میدارم.
آنچنان مشتاق دیدنت هستم که حواسم به هیچ چیز نیست.
جلوی در خانهتان میایستم و نفس عمیقی میکشم.
میخواهم زنگ را فشار دهم که...
که صدایت در گوش و قلبم میپیچد.
- آیهخانم؟
به سمت صدا برمیگردم که نگاهم به نگاهت گره میخورد.
کنار در ماشین ایستادهای.
دستان و چشمانم میلرزد و پاهایم کمی سست میشود.
به بالای ابرویت نگاه میکنم، خبری از سوغات جنگ و زخم بالای ابرویت نیست.
به خیالاتم میخندم، تو که زخمی نیستی، پس چرا بیمارستان بودی؟
چند قدمی به سمتت بر میدارم که از که از ماشین کمی فاصله میگیری.
چیز عجیبی نگاهم را میگیرد.
آستین چپ پیراهنت آویزان است.
پس...
پس دست چپت کجاست؟
نگاهم خیره به آستین بدون دستت میماند که میگویی:
- بشینید داخل ماشین، باید حرف بزنیم.
در ماشین را باز میکنم و کنارت میشینم.
نمیدانم چرا یکهو همه چیز عوض شد، دست چپت بدجوری ذهنم را درگیر خودش کرده.
در ماشین را میبندی.
قبل از اینکه حرفی بزنی سوال میکنم.
_دستت... دستت چی شده؟
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_32 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ بابا: آره ظهر اومد ولی یه راست بردنش بیمارستان، مث
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_33
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
لحظهای مکث میکنی و میگویی:
- نگران دستمی؟
مبهم نگاهت میکنم که لبخند روی لبت نگاهم را میگیرد.
_عین خیالت نیست علی؟
متعجب نگاهم میکنی که ادامه میدهم:
_این دسته، ناخن و مو نیست که در بیاد.
تک خندهای میکنی.
- بیخیالش!
اشک در چشمانم جمع میشود که نگاهم را به بیرون میاندازم.
_مثل اینکه دیگه هیچی برات مهم نیست، اصلا میدونی...
حرفم را قطع میکنی:
- من فقط یه چیزو میدونم، اینکه دیگه نمیتونم برم سوریه!
مکثی میکنی و ادامه میدهی:
- نزدیک یه ساعتی میشه که داخل ماشین منتظرت بودم، میدونستم که میای منو ببینی.
نگاهم روی صورتت قفل میشود و تو ادامه میدهی:
- نمیخوام از روی ترحم تصمیم بگیری...
حرفت را قطع میکنم.
_یه دست چیزی نیست که بخوام به خاطرش نظرمو عوض کنم.
کمی صدایت را بلند میکنی:
- خواهش میکنم... من دیگه اون علی ِ قبلی نمیشم، برو...
کلمه آخرت در گوشم میپیچد.
برو . . .
با کف دستم اشک هایم را پاک میکنم و از ماشین پیاده میشوم.
چند قدمی از ماشین دور میشوم که میگویی:
- خوب فکر کن آیه .
آیه؟ با منی؟
بر میگردم و نگاهت میکنم.
شاید این آخرین دیدارمان باشد.
به تاریکی خیره میشوم که در باز میشود و مامان با ظرف غذا وارد اتاق میشود.
میخواهد لامپ اتاق را روشن کند که میگویم:
_روشنش نکن مامان.
در اتاق را میبندد و چراغ مطالعهام را روشن میکند تا اتاق کمی روشن شود.
ظرف غذا را روی میزم میگذارد که میگویم:
_گرسنه نیستم مامان.
نگاهم میکند و روبرویم میایستد.
مامان: دوباره چیشده آیه؟
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_33 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ لحظهای مکث میکنی و میگویی: - نگران دستمی؟ مبهم
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_34
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
نگاهم میکند و روبرویم میایستد.
مامان: دوباره چی شده آیه؟
دستانم را به هم گره میزنم و زانو هایم را صاف میکنم.
مامان دوباره سوالش را تکرار میکند که میگویم:
_چیزی نیست.
کنارم روی تخت میشیند و به چشمانم خیره میشود.
مامان: یه چیزی شده، بهم بگو.
نگاهم را از مامان میگیرم و به دستانم میدوزم.
_مامان...
لحظهای مکث میکنم و با بغض ادامه میدهم:
_اگه بابا یه دست نداشت تو باهاش ازدواج نمیکردی؟
مبهم نگاهم میکند.
مامان: چطور مگه؟
چیزی نمیگویم که ادامه میدهد:
- نکنه تو... علی؟
از جمله دست و پا شکسته مامان میفهمم که همه چیز را فهمیده.
از روی تخت بلند میشود و کنار در اتاق میایستد.
مامان: شامتو بخور، شب بخیر.
از اتاق بیرون میرود و در را پشت سرش میبندد.
گوشیام را روشن میکنم و به اسم و شمارهات خیره میشوم.
آخرین تماسمان بر میگردد به چند ماه پیش.
چند ماه پیش که تو دنبال من بودی و حالا من به دنبال تو ام.
مگر یک دست، آن هم دست چپ چیز مهمیست؟
من خودت را میخواهم، اخلاقت را، مهربانیات را، نگاهت را !
انتظار نکشیدهام که تو بیایی و بگویی که باید فراموشت کنم.
تو دیگر در قلبم جا گرفتهای.
به خاطر تو من برای اولین بار به حرف پدر و مادرم گوش ندادم.
به خاطر تو ...
علی!
چادرم را سرم میکنم و پشت در اتاق میایستم.
نفسم را بیرون میدهم و در اتاق را باز میکنم.
میخواهم به حیاط بروم که مامان صدایم میکند.
مامان: آیه؟
بر میگردم و نگاهش میکنم.
کنار در اتاقش ایستاده و به من خیره شده.
مامان: کجا میری؟
مکثی میکنم.
_میرم یه جایی زود...
حرفم را قطع میکند و نمیگذارد حرفم را کامل کنم.
مامان: میری پیش علی؟
نفسم بند میآید و چشمانم روی لب های مامان قفل میماند.
مامان: با تو ام آیه؟ میخوای بری پیش علی؟
سرم را پایین میاندازم و کوله پشتیام را در دستم میگیرم.
مامان: فکر میکردم قضیه علی خیلی وقته تموم شده.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_34 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ نگاهم میکند و روبرویم میایستد. مامان: دوباره چی
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_35
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
مامان جلوتر میآید و در چند قدمیام میایستد.
مامان: برو داخل اتاقت آیه.
لحظهای میایستم و بعد وارد اتاقم میشوم.
در را میبندم و کوله پشتیام را به گوشهای پرت میکنم.
چادرم را روی صندلی میگذارم و روی تخت میشینم.
حالا که مامان فهمیده حتما به بابا هم میگه.
سرم را میان دستانم میگذارم و چشمانم را میبندم.
گوشیام را روشن میکنم و به شمارهات خیره میشوم.
دکمه تماس را لمس میکنم که بعد از چند بوق جواب میدهی:
- سلام آیه...
مکث کوتاهی میکنی و پسوند خانم را هم میگویی.
چیزی که دیگر برایم مهم نیست بگویی یا که نه.
_سلام، باید ببینمت.
مکثی میکنی و میپرسی:
- میشه بدونم برای چی؟
خودت هم میدانی که چرا میخواهم ببینمت اما خودت را به ندانستن زدهای.
_میام جلوی در خونهتون، خدانگهدار.
تماس را قطع میکنم و گوشی را داخل کوله پشتیام میگذارم.
آرام در اتاق را باز میکنم و وارد حیاط میشوم.
خیلی آرام و بی صدا وارد کوچه میشوم که مامان متوجهم نشود و به سمت خانهتان قدم بر میدارم.
از قبل منتظرم بودهای، به سمتت میآیم و خیلی زود فاصله بینمان را پر میکنم.
سوار ماشینت میشوم و خودت هم کنارم پشت فرمون مینشینی.
- همینجا خوبه یا بریم یه جای دیگه که حرفاتونو بزنین؟
مکثی میکنم.
_همینجا خوبه.
به صندلی تکیه میدهی که به آستین بی دستت نگاه میکنم.
دیروز جای خالی دستت کمی آزارم میداد اما الان آزارم نمیدهد.
نگاهم را به نقطهای دور میدوزم.
_میخوام حرفامو بزنم، چون شاید دیگه نتونم ببینمت.
دست راستت را روی فرمون میگذاری و به روبرو خیره میشوی.
_دیگه نمیخوای باهام ازدواج کنی؟
مکثی میکنی.
- مسئله شما نیستی، خودمم.
حرف دلم را نمیتوانم بزنم، نمیدانم چرا؟
هنوز هم خجالت میکشم.
هنوز هم میترسم با گفتن حرف دلم کوچک شوم.
اما... اما شاید دیگر نبینمت.
به صورتت که نیمی از آن را میتوانم ببینم خیره میشوم.
اگر خودت نخواهی نمیتوانم مجبورت کنم.
چرا همه چیز به یکباره تغییر کرد؟
چرا جای من و تو عوض شد؟
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_35 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ مامان جلوتر میآید و در چند قدمیام میایستد. ماما
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_36
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
چرا دیگر نمیگویی که دوستم داری؟
چرا دیگر دنبالم نمیآیی و چرا این منم که میگویم میخواهم ببینمت؟
نکند واقعا همه چیز تمام شده و من نمیدانم؟
نه... نمیگذارم.
به صندلی تکیه میدهم و مثل تو به روبرو خیره میشوم.
نفس عمیقی میکشم.
_من...
نفسم بند میآید، نمیتوانم ادامه حرفم را بزنم.
به سختی نفسم را بیرون میدهم و شیشه ماشین را پایین میدهم.
به انتهای کوچه خیره میشوم و آهسته میگویم:
_دوسِت...
صدایم را کمی بلند تر میکنم.
_دوسِت دارم علی!
اشک در چشمانم جمع میشود و طولی نمیکشد که قطره اشکی از چشمانم به پایین سر میخورد.
سنگینی نگاهت را حس میکنم.
- زندگی کردن با مردی که یه دست نداره...
حرفت را قطع میکنم.
_مهم نیست.
بر میگردم و با اشک داخل چشمانم به چشمانت خیره میشوم.
_هرکی ازم پرسید دست تو چی شده، با افتخار میگم توی جنگ قطع شده.
سرت را پایین میاندازی و نگاهت را از من میگیری.
_نذار بیشتر از این منتظر بمونم.
از ماشین پیاده میشوم و به سمت خانه قدم بر میدارم.
با صدای ضربه به در اتاقم میگویم:
_بیا تو!
در اتاق باز میشود و مامان در چارچوب در میایستد و نگاهم میکند.
مامان: بیا بابات کارت داره.
دفترم را میبندم و از روی صندلی بلند میشوم.
از اتاق بیرون میروم و روی مبل روبروی بابا میشینم.
بابا بدون مقدمه چینی میرود سر اصل مطلب.
بابا: برای چی رفته بودی دیدن علی؟
به بابا نگاهی میکنم و سرم را پایین میاندازم.
بابا: عاقبت رفتن به سوریه همینه، یا یه خونواده رو عزادار میکنی یا خودتو ناقص، آخه یکی نیست به این پسر بگه مگه آدم قحطیه که تو بلند شدی رفتی سوریه؟
_اونم مثل محمد ِ بابا.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_36 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ چرا دیگر نمیگویی که دوستم داری؟ چرا دیگر دنبالم ن
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_37
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
_اونم مثل محمد ِ بابا.
بابا متعجب نگاهم میکند و استکان چای را در دستش میگیرد.
ادامه میدهم:
_مگه آدم قحطی بود که محمد رفت سوریه؟
بابا نگاهش را از من میگیرد و استکان چای را روی میز میگذارد.
بابا: دوستش داری؟
دستانم را به هم گره میزنم و روی زانو هایم میگذارم.
مامان هم به جمعمان اضافه میشود و کنار بابا مینشیند.
جای خالی محمد را احساس میکنم.
شاید اگر او اینجا بود مثل من طرف تو را میگرفت.
نفسم را بیرون میدهم.
_علی پسر بدی نیست...
بابا دوباره سوالش را تکرار میکند:
- دوسِش داری؟
سرم را از خجالت پایین تر میگیرم و نگاهم را به زمین میدوزم.
چرا اینقدر سخت است که اعتراف کنم؟
اعتراف کنم به عشق تو...
عشقی که همیشه پنهانش میکردم.
بابا از روی مبل بلند میشود و به سمت اتاقش قدم بر میدارد.
این آخرین فرصتم هست.
آخرین فرصت که شاید بتوانم به تو برسم.
_دوس...
بابا میایستد و این منم که زبانم بند آمده.
چرا نمیتوانم ادامه حرفم را بزنم؟
چرا نمیگویم که... دوستت دارم(؟)
سنگینی نگاه بابا و بعد هم مامان بیشتر خجالت زدهام میکند.
نفسم را به سختی بیرون میدهم.
_دو...
بابا حرفم را قطع میکند:
- قرار خواستگاری رو میذارم برای فردا شب، خانم هرچی خرید لازمه بگو فردا صبح برم بخرم.
لبخندی روی لبانم مینشیند.
از روی مبل بلند میشوم و کنار بابا میایستم.
روی پنجه پا میایستم و شانه بابا را از روی پیراهن میبوسم.
زیر لب زمزمه میکنم:
_دوستت دارم بابا.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_37 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ _اونم مثل محمد ِ بابا. بابا متعجب نگاهم میکند و ا
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_38
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
خوشحال و ذوق زده وارد اتاقم میشوم و در را پشت سرم میبندم.
لامپ را روشن میکنم و لباس های داخل کمد را بیرون میریزم.
دنبال بهترین لباسم هستم که فردا بپوشم.
این خواستگاری با خواستگاری دفعه قبل فرق دارد.
اینبار میدانم که دوستم داری... دوستت دارم.
یک دست چیزی نیست که بخواهد عشقم را نابود کند.
جلوی آینه میایستم و خودم را نگاه میکنم.
خندهام میگیرد... فکر نمیکردم که انقدر هیجان زده باشم.
به قاب عکس محمد روی میز نگاه میکنم.
روی صندلی مینشینم و قاب عکس را در دستم میگیرم.
کاش الان اینجا بود، دلم برایش تنگ شده.
به راننده اشاره میکنم که همینجا بایستد.
از ماشین پیاده میشوم و نفس عمیقی میکشم.
به پیرمرد دستفروشی که کنار ورودی بهشت زهرا گل میفروشد نگاه میکنم.
به سمتش میروم و چند شاخه گل قرمز میخرم.
به سمت مزار محمد قدم بر میدارم بالای سنگ قبرش مینشینم.
شهید محمد نامدار
در بطری گلاب را باز میکنم و تمام گلاب را روی سنگ قبر میریزم.
شاخه گل هارا پایین اسم محمد میگذارم و دستانم را زیر چانهام میگیرم.
با شنیدن صدای مریم سرم را بالا میگیرم.
مریم: سلام آیه.
با دیدن مریم لبخندی میزنم و روی پاهایم میایستم.
_سلام، اینجا چیکار میکنی؟
مریم: دلم گرفته بود، گفتم بیام پیش محمد.
مشتی به بازویش میزنم.
_بیمعرفت چرا بهمون سر نمیزنی؟
لبخندی میزند.
مریم: شرمنده، این روزا خیلی سرم شلوغه.
_ازدواج نکردی؟
مکثی میکند.
- نه، فرصتش پیش نیومده.
_خواستگار چی؟ خواستگار داری؟
خندهای میکند و سرش را بالا میگیرد.
- راستش یکی هست، ولی خب من بهش جوابی ندادم.
لبخندی میزنم.
_برای چی؟ پسر بدیه؟
- نه پسر بدی نیست...
مکثی میکند و ادامه میدهد:
- ولی من هنوز به فکر محمدم.
دستم را روی شانههای میگذارم.
_محمد دیگه رفته، به فکر خودت باش.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_38 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ خوشحال و ذوق زده وارد اتاقم میشوم و در را پشت سرم
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_39
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
نفسش را بیرون میدهد و به چشمانم خیره میشود.
- تو چی؟ خواستگار داری؟
لبخندی میزنم.
_آره...
با صدای زنگ گوشی، به صفحه گوشیام نگاه میکنم.
مامان، جواب میدهم:
_جانم مامان؟
مامان: معلوم هست کجایی آیه؟ یه ساعت دیگه مهمونا میرسن.
_الان میام خونه.
تماس را قطع میکنم و به مریم نگاه میکنم.
_من باید برم، تو هم به ما سر بزن.
لبخندی میزند و خداحافظی میگوید که به سمت خیابان قدم بر میدارم.
مریم صدایم میکند.
- آیه؟
بر میگردم و مبهم نگاهش میکنم.
مریم: خواستگارت کیه؟
لبخندی میزنم و میگویم:
_پسر یکی یه دونه سرکار خانم حیدری.
مریم: علی؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و کنار خیابان میایستم.
علی و خانوادهاش یکی پس از دیگری وارد خانه میشوند و روی مبل مینشینند.
زینب، خواهر بزرگترت به همراه همسرش هم آمده.
مثل همان شب کت و شلواری به رنگ سرمهای پوشیدهای.
نگاهت زمین را نشانه گرفته.
دست از دیدن تو بر میدارم و سینی استکانهای چای را بر میدارم.
بعد از تعارف زدن به بزرگتر ها سینی چای را روبروی تو میگیرم.
_بفرمایید.
لبخندی میزنی و استکان چای را بر میداری.
کنار بابا مینشینم و بعد از لحظهای خیره شدن به تو نگاهم را به زمین میدوزم.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_39 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ نفسش را بیرون میدهد و به چشمانم خیره میشود. - تو
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_40
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
کنار بابا مینشینم و بعد از لحظهای خیره شدن به تو نگاهم را به زمین میدوزم.
حاجرضا مثل دفعه قبل بحث مهریه را پیش میکشد.
روی چهارده سکه توافق میکنند و حالا...
حالا وقتش است من و تو باهم صحبت کنیم.
در اتاق را باز میکنم و کنار میایستم تا تو اول وارد شوی.
پشت سرت وارد اتاق میشوم و روی صندلی روبروی تو مینشینم.
حرفی برای گفتن نمانده.
سرم را بالا میآورم و نگاهت میکنم.
سرت پایین است اما لبخند روی لبت را میبینم.
سکوت را میشکنی:
- اون موقعی که دستم قطع شد، بچهها اومدن سمتم تا منو برگردونن عقب... از درد داشتم به خودم میپیچیدم... خیلی درد داشتم اون موقع، همهاش با خودم میگفتم که دیگه همه چیز تموم شد... دیگه حتما باید شهید بشم، بلند شدم و تا سینه از سنگر بیرون اومدم... نمیدونم یه ثانیه یا دو ثانیه گذشت که کشیدنم پایین، حتی یه گلوله هم بهم نخورد، تو راه مدام به خودم لعنت میفرستادم، ولی حالا، دوباره زندگی بهم لبخند زده.
لبخندی میزنم و نگاهم را از تو میگیرم.
عاقد: برای بار دوم عرض میکنم، سرکار خانم آیه نامدار...
قرآن را باز میکنی و روبرویمان میگذاری.
حرف هایی که قبل از ورود به اتاق عقد به من زدی در ذهنم مرور میشود.
- تو آیه عشق منی..!
لبخندی ناخوداگاه روی لبم مینشیند.
آیه عشق!
عاقد برای بار سوم حرفش را تکرار میکند.
نگاهی به مامان و بابا میکنم و نفس عمیقی میکشم.
_با اجازه پدرم، مادرم و...
لحظهای مکث میکنم و ادامه میدهم:
_و برادر شهیدم...
نیم نگاهی به تو و لبخند روی لبت میکنم.
_بله !
#پایان
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙