|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_29 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ مامان لباس هارا کنار می‌گذارد و به چشمانم نگاه می‌
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_30 ◗‌ ◖ زنگ آیفون را فشار می‌دهم که در باز می‌شود. وارد حیاط می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. بابا حسین در حیاط کنار باغچه نشسته بود و به گل ها آب می‌داد. بابا با دیدن من آهسته سلامی می‌کند و روی پاهایش می‌ایستد. پنج ماه از آن ماجرای خواستگاری و رفتن تو می‌گذرد و بابا دیگر دلخوری را فراموش کرده. بابا: چرا انقدر زود برگشتی؟ _یه کاری داشتم به خاطر همین برگشتم. از پله های حیاط بالا می‌روم که بابا می‌گوید: - راستی، حاج‌رضا گفت پسرش علی، فردا از سوریه برمی‌گرده، گفتم شاید بخوای بدونی. لبخندی میزنم و وارد هال می‌شوم. مامان را نمی‌بینم که وارد اتاقم می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. بعد از پنج ماه بی‌خبری بالاخره... تو برمی‌گردی. برگشتی که تا به امروز فقط در خواب آن را می‌دیدم. رویاهایم را مرور می‌کنم. لحظه برگشتنت، زخمی بالای ابرویت است که به قول خودت سوغات جنگ است. پیراهنی به رنگ خاک و شلواری مشکی رنگ! این چیزی است که در رویاهایم از لحظه برگشتنت ساخته‌ام. چه لحظه زیبایی! زنگ خانه‌تان را فشار می‌دهم. نزدیک غروب است و تا الان نرگس چیزی به من نگفته. شاید تو آمده‌ای و نرگس یادش رفته به من بگوید. شاید الان تو در را باز کنی. در خیالات فرو می‌روم و یادم می‌رود که هنوز اتفاقی نیفتاده. پس چرا کسی در را باز نمی‌کند؟ دوباره و دوباره زنگ را فشار می‌دهم اما فایده‌ای ندارد. کسی داخل خانه‌تان نیست. یعنی چی شده؟ شماره نرگس را می‌گیرم اما جواب نمی‌دهد. قطرات باران کم‌کم صورتم را خیس می‌کند و باران آرام آرام شدید می‌شود. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙