🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_32
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
بابا: آره ظهر اومد ولی یه راست بردنش بیمارستان، مثل اینکه زخمی شده بوده!
بغضم به لبخند تبدیل میشود.
پس آمدهای، انتظار داشتم خودت به من خبر دهی.
اشک جمع شده داخل چشمانم را پاک میکنم و از روی زمین بلند میشوم.
جواب تمام سوال هایم را پیدا کردم.
همه چیز را فراموش میکنم و فقط به تو فکر میکنم.
فقط به تو... علی !
بند کفشم را با عجله میبندم و دواندوان به سمت در قدم بر میدارم.
تو از بیمارستان آمدهای، هر طور شده باید ببینمت!
مامان: کجا میری آیه؟
به مامان نگاهی میکنم و در را باز میکنم.
_زود بر میگردم مامان.
وارد کوچه میشوم و در را پشت سرم میبندم.
به سمت خانهتان قدم بر میدارم.
آنچنان مشتاق دیدنت هستم که حواسم به هیچ چیز نیست.
جلوی در خانهتان میایستم و نفس عمیقی میکشم.
میخواهم زنگ را فشار دهم که...
که صدایت در گوش و قلبم میپیچد.
- آیهخانم؟
به سمت صدا برمیگردم که نگاهم به نگاهت گره میخورد.
کنار در ماشین ایستادهای.
دستان و چشمانم میلرزد و پاهایم کمی سست میشود.
به بالای ابرویت نگاه میکنم، خبری از سوغات جنگ و زخم بالای ابرویت نیست.
به خیالاتم میخندم، تو که زخمی نیستی، پس چرا بیمارستان بودی؟
چند قدمی به سمتت بر میدارم که از که از ماشین کمی فاصله میگیری.
چیز عجیبی نگاهم را میگیرد.
آستین چپ پیراهنت آویزان است.
پس...
پس دست چپت کجاست؟
نگاهم خیره به آستین بدون دستت میماند که میگویی:
- بشینید داخل ماشین، باید حرف بزنیم.
در ماشین را باز میکنم و کنارت میشینم.
نمیدانم چرا یکهو همه چیز عوض شد، دست چپت بدجوری ذهنم را درگیر خودش کرده.
در ماشین را میبندی.
قبل از اینکه حرفی بزنی سوال میکنم.
_دستت... دستت چی شده؟
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙