🔆قضيه پاسبان و مرحوم حاج شيخ در زمان رضاخان فقط شش نفر از روحانيون جواز عمامه داشتند و لاغير. من خود ((مرحوم آية اللّه آقاى ميرزا مهدى اصفهانى )) رضوان اللّه تعالى عليه را ديده بودم كه سربرهنه كلاه را بدست خودشان مى گرفتند و شخص ‍ مرحوم حاج شيخ هم جواز عمامه نداشتند، ولى از طرف شهربانى سفارش ‍ شده بود كه مزاحم ايشان نشوند، مضافاً باينكه ماءمورين هم آن بزرگوار را مى شناختند. يك پاسبان رذلى در كلانترى بازار بزرگ بود كه خليى مزاحم زنان مى شد و روسرى آنها را پاره مى كرد. ((آقاى حاج على آقا ضياء)) كه از مردان متدين مشهد بود و با اكثر علماء رابطه دوستى داشت و نسبت به مرحوم حاج شيخ بسيار ارادت مى ورزيد، اين داستان را ايشان يا ناظر بوده اند و يا ناقل و قدر مسلم وقوعش آن روزها جزء وقايع مسلم بود. روزى مرحوم حاج شيخ با همان عمامه و عباى كرباسين سوار بر الاغ بوده و از بازار بزرگ محل حمام شاه عبور مى كرده اند. آن پاسبان نانجيب بدنبال حاج شيخ براه افتاد و فرياد مى زده است كه بايست ، با تو هستم بايست ؛ تا رسيده است به حاج شيخ و مهار الاغ را گرفته . مرحوم حاج شيخ فرموده بودند با كه هستى ؟ چه مى گوئى ؟ دفعةً لرزشى بر اندام او مستولى شده ، بسوى قهوه خانه اى كه اول بازار بود فرار كرده و با اندامى لرزان و زبانى از ترس الكن ، از اشخاصى كه در قهوه خانه مشغول چائى خوردن بوده اند مى پرسد او كيه ؟ او چكاره ست ؟ اشخاص مى گويند: چطور شده ؟ آيا چيزى به او گفتى ؟ مى گويد: مى خواستم بگويم اين عمامه چيست به سرت ، يك نگاه به من كرد و گفت : چه مى گوئى ؟ تمام بدنم به لرزه آمده است ، مى ترسم بميرم . مردم به او مى گويند: بدبخت او به تو رحم كرده است وَالاّ ممكن بود تو را سوسكى بسازد. ((العزة لله وللرسول وللمؤ منين )). 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 @Dastan 📚✾