داود که نمیداست آن لحظه چطور باید رفتار کند، لبخندی زد و گفت: «خوبه. با بچه ها همین جا حرف میزدیم.» ولی داود متوجه رد سیلی روی صورت هاجر شد. مشخص بود که یک دست مردانه و بی رحم، به صورتش کوبیده است. اما هیچ نگفت و نخواست هاجر آن لحظه شرمنده شود. اما هاجر همان طور که داشت لباس ها را از روی طناب برمیداشت به نیلو گفت: «اگه چُغُلیات پیش داییت تموم شده، برو داخل و اتاقو مرتب کن.» نیلو از بغل داود جدا شد و رفت داخل. داود هم قدم قدم به طرف هاجر رفت و با لحن برادرانه گفت: «خب وقتی مامانا واسه داداششون حرف نزنن، باید دختراشون پیش داییشون چغلی کنن.» هاجر پشتش به داود بود. لباس های آخری بود که داشت برمیداشت که یک لحظه، همه را محکم به زمین کوبید و همان جا نشست و شروع به گریه کردن کرد. داود هم همانجا پیش خواهرش روی زمین نشست. هاجر وسط گریه هایش گفت: «منصور حالش بده. دوا و درمونش خرج داره. هیچ پناه و یاوری ندارم. پدر و مادرش اصلا انگار نه انگار. روز به روز وضعشون بهتر میشه و به بقیه بچه هاشون میرسن. الا منصور. اصلا انگار طاوس خانم، منصور رو نزاییده. بابا و مامان خودمم هشتشون گروی نُهشون هست. پیش هر کی دست دراز کردم، جوابم کرد. آخه چقدر من بدبختم!» داود گفت: «منصور میتونه کتکت بزنه اما نمیتونه بره سر کار؟! مگه وظیفه تو هست که بیفتی توی قرض و قوله؟» هاجر با حالت عصبیت وسط گریه هایش گفت: «وظیفه تو هم نیست که اینجوری سیم جینم کنی! اومدی جونمو بگیری یا حواست به بچه هام باشه؟» داود نفسی کشید و دستی به صورتش کشید و به آرامی و با لحنی دلسوزانه پرسید: «کاش همین قدر که جلوی من زبون داری، جلوی منصور داشتی. این دو تا خانم چقدر ازت طلبکارن؟» هاجر در جواب داود، با همان حالت گریه و ناراحتی حرفی زد که داود تپش قلب گرفت. گفت: «مگه اینا تنها هستن؟ از ده نفر دیگه مثل اینا پول قرض کردم که همین امروز فردا میان درِ خونه!» داود برای لحظاتی خشکش زد. هر لحظه داشت حرفهای بدتر و تازه تری از هاجر میشنید و رو میشد. داود پرسید: «خب حالا همشو جمع کنیم، چقدر میشه؟ منظورم اینه که کلا چقدر بدهکاری؟» هاجر گفت: «خیلی. خیلی پول میشه. من و تو از پسش برنمیاییم.» داود پلاستیک لباس کهنه هایش را به هاجر نشان داد و گفت: «ببین اینو! میخوام از فردا بعد از مدرسه برم سر کار. میرم بنایی. چند هفته تحمل کنی، یه پولی جمع میکنیم و میتونیم خُرد خُرد بهشون بدیم تا از فشار طلبکارا راحت بشی.» هاجر صورتش را تمیز کرد و حرف ترسناک‌تری زد: «نمیشه. الکی خودتو به خاک وخُل نزن. وضع من بدتر از این حرفاس. تو اگه دو سه سال هم کار کنی و هیچی هم نخوریم و نپوشیم، نمیتونی نصف بدهی های منو بدی! بی خودی از درس و مدرسه ات نزن. اگه رد بشی یا کنکور قبول نشی، من نمیتونم جواب بابا و مامانو بدم. مشکل روی مشکلاتم نیار.» داود فکر نمیکرد که اوضاع اینقدر خراب باشد. همه رشته افکارش و برنامه ای که چیده بود و آن همه حرص و شب بیداری و صحبت با این آن برای پیدا کردن یک کار پاره وقت و همه و همه را برباد رفته میدانست. -هاجر! این همه بدهی عادی نیست. منصور هر نوع مرضی هم که داشته باشه، مگه مخارج دوا و درمونش چقدره که این همه بدهکار شدی؟ داود همین طور که روی زمین نشسته بود، کمی خودش را به هاجر نزدیک کرد و پرسید: «هاجر تو با دکتر منصور حرف زدی؟» هاجر فقط غصه خورد و از گوشه چشمانش اشک ریخت. داود سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «میشه بدونم این بیماری کوفتی که این همه خرج داره و بابا و مامان منصور هم زیر بارش نرفتن چیه؟ چیه که تو داری به خاطرش یه تنه گند میزنی به جوونی و شخصیت خودت و آبروی بابا و مامان بیچاره مون!» هاجر با شنیدن این حرف داود عصبانی شد. رو به طرف داود کرد و اشتباه بزرگی مرتکب شد. چون یه مرتبه، یک کشیده آبدار به صورت داود زد و گفت: «مراقب حرف زدنت باش! نیاوردمت اینجا که تو زندگیم فضولی کنی!» داود که انتظار این کشیده و برخورد تند هاجر را نداشت، رو به طرف هاجر کرد و کاری کرد که شاید باید خیلی وقت پیش... یک کسی دیگر... اساسی تر... نمیدانم... داود آن لحظه، یک کشیده آبدار به صورت هاجر خواباند و گفت: «از حالا وضع همینه که هست. به ارواح خاک آسیدهاشم قسم! هاجر! قسم به ارواح خاک آسیدهاشم میخورم اگه همه چیزو بهم نگی، همین امشب پامیشم میرم خونه و همه چیزو به بابا و مامان میگم. یه سرم میرم درِ خونه طاوس خانم و هر چی از دهنم دربیاد نثار خودش و شوهر بی غیرتش میکنم!» هاجر که اصلا انتظار چنین برخوردی از داود ماخوذ به حیا و آرام و اهل مطالعه نداشت، خواست حرف بزند و مثلا دوباره ادای بزرگترها را درآورد که داود با بغض و اشک و عصبانیتی که در چشم و صورتش جمع شده بود، کاری کرد که هاجر نزدیک بود قبض روح شود... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan