قصه دلبری قسمت پایان «یا زینب، چیزی جز زیبایی نمی بینم!» گفته بـود: «اگه جنـازه ای بود و مـن رو دیـدی، اول از همه بگو نـوش جونت!» بلندبلنـد می گفتـم: «نـوش جونـت! نـوش جونـت!» می بوسـیدمش،می بوسـیدمش، می بوسـیدمش. ایـن نیم سـاعت را فقـط بوسـیدمش. بهش می گفتم:«بی بی زینب(س) هـم بدن امام را وقتـی از میان نیزه هـا پیدا کرد،در اولین لحظه بوسیدش...سلام منو به ارباب برسون!» به شانه هایش دست کشیدم، شانه های همیشه گرمش، سردِ سرد شده بود. چشـمش باز شـد.حاج آقـا که آمـد، فکر کـرد دسـتم خورده یـا وقت بوسـیدن و دولا راست شـدن بـاز شـده.آن قـدر غـرق بوسـیدنش بـودم که متوجه چشـم بازکردنش نشدم.حاج آقا دست کشید روی چشمش، اما کامل بسته نشد.آمدند که «بایـد تابوت رو ببریم داخل حسـینیه!» نمی توانسـتم دل بکنم. بعد از 99 روز دوری، نیم سـاعت که چیزی نبود. باز دوباره گفتند: «پیکر باید فریز بشه!» داشتم دیوانه می شدم هی که می گفتند فریز، فریز، فریز. بلندشدن از بالای سر شهید، قوّت زانو می خواست که نداشتم. حریف نشدم. تابوت را بردند داخل حسـینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند. زیر لب گفتم: یا زینب، باز خدا رو شکر که جنازه رو می برن نه من رو! بعد از معراج، تا خاکسـپاری فقط تابوتش را دیدم. موقع تشـییع خیلی سـریع حرکت می کردند. پشت تابوتش که راه می رفتم، زمزمه می کردم: «ای کاروان آهسته ران، آرام جانم می رود!» این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمعیت برسم.فردا صبح، در شهرک شهید محلاتی از مسـجد نزدیک خانه مان تا مقبرة الشهدا تشییع شد. همان جا کنار شهدا نمازش را خواندند. یاد شب عروسی افتادم، قبل از اینکه از تالار برویم خانه، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک. مداح داشـت روضۀ حضرت علی اصغـر ع می خواند. نمی دانسـتم آنجا چه خبر اسـت، شـروع کرد به لالایی خواندن. بعد هـم گفت: همین دفعـۀ آخر که داشت می رفت، به من گفت: «من دارم می رم و دیگه برنمی گردم! توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون!» محمدحسـین نوحۀ «رسـیدی به کرب وبلا خیره شـو / به گنبد به گلدسـته ها خیره شو / اگه قطره اشکی چکید از چشات / به بارون این قطره ها خیره شو» را خیلی می خواند و دوست داشت. نمی دانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. یکی از رفقای محمدحسین که جزو مدافعان هم بود، آمد که «اگه می خواین، بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا!» خواهر و مادر محمدحسین هم بودند، موقع سوارشدن به من گفت: «محمدحسـین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده.اونجا باهم عهد کردیم هر کدوم زودتر شـهید شـد، اون یکی هوای زن و بچه اش رو داشته باشه!» گفتم: «می تونین کاری کنین برم توی قبر؟»خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد.آبان ماه بود و خیلی سرد. باران هم نم نم می بارید. وقتی رفتم پایین قبر تمام تنم مورمور شـد و بدنم به لرزه افتاد. همۀ روضه هایـی را که برایم خوانـده بود، زمزمه کردم. خاک قبر خیس بود و سرد. گفته بود: «داخل قبر برام روضه بخون،زیارت عاشـورا بخون، اشـک گریه بر امام حسـین رو بریز توی قبر، تاحدی که یه خرده ازخاکش گل بشـه!» برایش خواندم.همان شعری که همیشـه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند، خیلی دوستش داشت:«دل مـن بسـته بـه روضه هـات جونـم فـدات می میـرم بـرات پــــدر و مــــادر مــــن فــدات جونـم فـدات می میـرم بـرات چـی میشـه بـا خیـل نــوکرات جونـم فـدات میمیـرم بـرات ســــر جــــدا بیـام پاییـن پـات جونـم فـدات می میـرم بـرات» صدای «این گل پر پر از کجا آمده» نزدیک تر می شد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. می خواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر می ریزم، اشکِ بر روضۀامام حسین(ع)باشـد نه اشک از دسـت دادن محمدحسـین. هر چه روضه به ذهنم می رسید، می خواندم و گریه می کردم. دست و پاهایم کرخت شده بود ونمی توانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت: «شما زودتر برو بیرون!» نگاهی به قبر انداختم، باید می رفتم.فقط صداهـای درهم و برهمی می شـنیدم که از من می خواسـتند بروم بالا اما نمی توانستم.تازه داشت گرم می شد،دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون. مو به مو همـۀ وصیت هایـش را انجـام داده بـودم، درسـت مثل همـان بازی ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر.در تابوت را باز کردند. وداع برایم سخت بود، ولی دل کندن سخت تر. چشم هایش کامل بسته نمی شد.می بستند، دوباره باز می شد.وقتی بدن را فرستادند در سراشـیبی قبر، پاهایم بی حس شـد.کنار قبر زانو زدم، همۀ جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم.از داخل کیفم لباس مشـکی اش را بیرون آوردم، همان که محرّم ها می پوشـید. چفیۀ مشکی هم بود.صدایم می لرزید،به آن آقا گفتم: «این لباس و این چفیه رو قشـنگ بکشید روی بدنش!» 👇