🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _جانم؟! سایه: با آیه حرف بزن، داره به آقا ارمیا سخت میگیره؛ نمیدونم چرا آیه اینقدر عوض شده! سید محمد پوفی کرد و سری از کلافگی تکان داد: _برای منم عجیبه، این آیه ی اون روزا نیست؛ حتی آیه ی بعد از رفتن مهدی هم نیست... داداش که بود آیه فرق داشت، داداش که رفت آیه فرق کرد؛ اما الان، این آیه... انگار اصلا نمیشناسمش سایه: فقط تویی که میتونی یک کاری بکنی. سید محمد: این طوفان شاید در رحمتی برای زندگی اونا باشه! سایه: فقط امیدوارم طوفان شون نشه؛ آقا ارمیا خیلی سختی کشیده، این حقش نیست. سید محمد: میدونم... ************************** مریم دستی روی صورت بانداژ شده اش کشید. قرار بود فردا به تهران اعزام شود. این درد به کدام گناه بر جانش نشسته بود؟ به کدام گناه مستحق این درد و ترس بود؟ میترسید از آینده ای که چشم اندازی جز درد و بیماری از آن نداشت. چه کسی باید خرج مادر و خواهر و برادرش را بدهد؟ چطور باید زندگی پر آشوبی تهران را برای کودکی های زهرا و محمد صادقش را راحت کند .وقتی توان نگاه کردن به صورت خود را هم ندارد؟ با درِد شدید شده ی قلب مادر چه کند؟ هجوم این افکار برای او که هنوز نمیدانست آن زن های سنگدِل همسایه چه بر سرصورتش آورده اند، زیادی سنگین بود. آن قدر که ضربان قلبش بالا برود و پرستار با آرامبخش او را به خواب عمیقی بفرستد که دردها در آن جایی نداشته باشند. در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻