🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـد_شش
_جانم؟!
سایه: با آیه حرف بزن، داره به آقا ارمیا سخت میگیره؛ نمیدونم چرا آیه اینقدر عوض شده!
سید محمد پوفی کرد و سری از کلافگی تکان داد:
_برای منم عجیبه، این آیه ی اون روزا نیست؛ حتی آیه ی بعد از رفتن مهدی هم نیست... داداش که بود آیه فرق داشت، داداش که رفت آیه
فرق کرد؛ اما الان، این آیه... انگار اصلا نمیشناسمش
سایه: فقط تویی که میتونی یک کاری بکنی.
سید محمد: این طوفان شاید در رحمتی برای زندگی اونا باشه!
سایه: فقط امیدوارم طوفان شون نشه؛ آقا ارمیا خیلی سختی کشیده، این حقش نیست.
سید محمد: میدونم...
**************************
مریم دستی روی صورت بانداژ شده اش کشید. قرار بود فردا به تهران اعزام شود. این درد به کدام گناه بر جانش نشسته بود؟ به کدام گناه مستحق این درد و ترس بود؟
میترسید از آینده ای که چشم اندازی جز درد و بیماری از آن نداشت. چه کسی باید خرج مادر و خواهر و برادرش را بدهد؟ چطور باید زندگی
پر آشوبی تهران را برای کودکی های زهرا و محمد صادقش را راحت کند .وقتی توان نگاه کردن به صورت خود را هم ندارد؟
با درِد شدید شده ی قلب مادر چه کند؟ هجوم این افکار برای او که هنوز نمیدانست آن زن های سنگدِل همسایه چه بر سرصورتش آورده اند، زیادی سنگین بود.
آن قدر که ضربان قلبش بالا برود و پرستار با
آرامبخش او را به خواب عمیقی بفرستد که دردها در آن جایی نداشته باشند.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمت_صد_شش
شناسنامه اش هک کرد اما مدتها دلش را به نام او زده بود. چقدر خوب است که دلت به قرارش برسد...
زینب سادات خواب آلود بود. آن لحظه که مقابل احسان ایستاد ، چشمهای پف کرده اش هم دل احسان را لرزاند.
زینب ساداتی که در حال باز کردن در، با خودش غرغر میکرد و میگفت :
آخه کی فردای عقدش میره سرکار؟
لبخند احسان عمق گرفت. نگاه زینب سادات که به نگاه احسان دوخته شد، لپ هایش که از شرم سرخ شد و احسانی که دست دراز کرد و دستهایش را گرفت.
صدای همسرش را شنید: سلام!
احسان با تمام احساسش گفت: سلام خانوم!سلام بانو! صبحت بخیر!غرغرو بودی و من نمیدونستم؟
زینب سادات لب گزید و احسان خندید: همیشه دوست داشتم ببینم این پسرها چی از تو دیدن که میگن شما خیلی سر به هوا و شیطونی!
بعد چشمکی به زینب سادات شرمگین زد و با خنده ادامه داد: البته شما همیشه خانمانه رفتار میکنید ها! و این شیطنت هایی که برای خانواده
داری، و قرار هست برای من هم باشه، همون چیزی هست که من میخواستم. دوستت دارم بانو!...
و این اولین دوستت دارمی بود که احسان گفت.
در حیاط خانه محبوبه خانم!
چه کسی فکرش را میکرد؟ یک روز، دختری به نجابت مهتاب، در میان چادر سیاهش، ایستاده در هوای صبحگاهی، زیر نور ملایم آفتاب، دست در دست مردی که فرسنگ ها از او و عقایدش دور بود، اینطور عاشقانه بشنود واژه ی (دوستت دارم) را؟
تمام راه تا بیمارستان، در ذهنش تکرار شد و تکرار شد.آنقدر که دلش پر از خوشی شد. آنقدر سرحال شده بود که واکنش همکارانش برایش مهم نبود.
احسان لبخند عمیقش را دید. دید و دلش بی قرار شد. دید و دلش...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻