اسمش غلامعلی بود، مادرش برام تعریف میکرد: من و غلامعلی تو روستا تنها زندگی میکنیم، اوضاع مالی خوبی هم نداریم. چندساله نذر میکنیم و رجب و شعبانو کلا روزه میگیریم که امام رضا بطلبه ماه رمضون بیایم مشهد..
میگفت: از یکی دو روز قبل از ماه مبارک میایم تا آخر ماه رمضان. از صبح تا شب تو حرمیم، شب هم میریم زیر زمین حرم میخوابیم.
میگفت: غلامعلی یه عادتی داره که دست و شونه ی خادمای حرم امام رضا رو ببوسه. میگفت : دوسال پیش یه بار که شونه ی یکی از خادما رو بوسید، چند دقیقه بعد همون خادم اومد دنبالمون و با التماس ازمون خواست که یه چیزی بخواه تا اجابت کنم، پیرزن میگفت: پسرم چیزی نگفت ولی اصرار اون آقا خیلی زیاد بود در نهایت وقتی دید چیزی نمیگیم بهمون گفت: امر آقاست، خود امام رضا با یه ندایی بهم گفت: هرچیزی که میخواد اجابت کن و پسرم خادمی حرم رو خواست.
از اون سال پسرم هر ماه رمضان به خادما در بار زدن بسته های افطار کمک میکنه.
همین طوری که داشتم با مامانش حرف میزدم احساس کردم ناراحته و درد داره گفتم: چی شده؟ حالتون خوب نیست!
مامانش گفت : امروز که رفته شونه ی یکی از خادما رو ببوسه، اون خادم بنده خدا فکر کرده دزدی چیزیه دستشو پیچونده و درد شدیدی داره، بردمش اورژانس آستان و براش پماد مسکن زدن و با باند کشی دستش رو بستن.
با زبون خودش خیلی تشکر کرد ازم، گفتم کاری نکردم اما اگه شد وقتی رفتی شهرتون سلام من رو به شهید حججی برسون
آخه نجف آبادی بودن.
تا اسم شهید حججی اومد شروع کرد بلند بلند گریه کردن
به حال دلش، معرفتش نسبت به امام رضا و شهدا، به توفیقاتش و..
خیلی غبطه خوردم.
ما مدعیان صف اول بودیم...