ادامه ۵۳ 👇👇👇 ابروم رو دادم بالا و گفتم:چہ عجب! فڪر ڪردم منو یادتون رفتہ. خواستم فنجون بردارم ڪہ لبم رو ڪج ڪردم و آروم گفتم:چند نفرن؟ نمیدونم چقدر ڪار سختے بود مادرم بیاد آشپزخونہ و حداقل بگہ چندتا چاے بریزم! یڪ دست فنجون برداشتم،شیش تا میریزم،عقد ڪہ نیست لشڪرے اومدہ باشن! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂