eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
کار با سختی‌ها و دویدن‌ها و توکل بچه ها خوی پیش میرود،انگار پای نصرت خداهم پشت در ایستاده بود تا تشکیلاتمان شکل گرفت و تثبیت شد آن هم رسید. هرچند هرچه بیشتر در دم و دستگاه‌های دولتی و خصوصی پیش میرفتیم،حرفها و عملکردها وحشتناکتر میشد:گاهی نصفه جلسه‌هایمان به نقد و غصه گویی میگذشت. گاهی حتی به فحش هم میرسید،اما بالاخره ایستادن حتما سنگ خوردن هم دارد! اگر فقر مدیریت،ندیدن دانشجو،ندید گرفتن استعداد،اقتصاد مریض و سیستم بانکی وحشتناک را میشد جمع کرد خوب میشد. حالم حال مصطفی است؛دکتر مصطفی چمران!وقتی که در آمریکا اعتراض مدنی به رژیم را طراحی میکرده است. وقتی که در لبنان با آن وضعیت فجیع راه حل پیدا میکرده است. وقتی که در محاصره پاوه استقامت میکرده است. سختی را مقابلم قابل رد شدن میبینم. دیوار را بتنی نشان نمیدهد و رودخانه ای نشان میدهد که باید دل بزنی به موج‌هایش و از میانش بگذری. در پیجم مینویسم:((رنج برای مردان است؛مردهایی داریم که رنجها را مقدس میکنند. به یاد دوستم آرش که برایم مثل چمران مقدس شده است.)) مسعود بعد از این برایم نوشت:دنیا را مسخره گرفته بودم و الان رسیده‌ام به سرگردانی در راه‌هایی که نمیدانستم باید کدام سویش را انتخاب کنم. خاصیت آرش این بود که ماندنش آرامم میکرد و رفتنش سمت و سوی زندگیم را به هم ریخته است. به یاد آرش که از او نمیتوانم بگذرم و بدون او راحت نفس عمیق بکشم. هوای من،هوای اوست این روزها! با پیشنهاد استاد از شهر میزنیم بیرون تا دو خانواده باهم بیشتر باشند. پشت فرمان سکوت کرده‌ام و مادر دوست ندارد. دیشب به احمد گفته بودم یک تعریف درست و حسابی بگوید که زن و زندگی باید چه باشد که بدبختم نکند. جواب داد:جوک خوبیه!زن خوب؟یه دختر خوب؟چی بگم؟باید از بابا پرسید که مامان رو داره. من فهیمه رو که دیدم با مامان سنجیدم و انتخاب کردم. شاید بگم باید عقل زندگی و فهم مردفهمی داشته باشه. ببین این خانم فهم زندگی رو داره یا فقط جنس زن رو میفهمه. یعنی فقط میخواد از جنسیتش کیف تیپ و قیافه رو ببره و نمیخواد عقلی از این تفاوت برای رشد زندگیش استفاده کنه. زنه،اما زن نیست؛عروسکه. اصلا گول زیبایی صورت و نازکی صداشو نخور. دیگه بقیه چیزا حله. از دو ساعت حرف با احمد فقط فهمیدم که باید از خدا بخواخم و الا چطور بفهمم که این اطمینان در عمل هم هست. ما که فقط چند جلسه نشستیم و حرف زدیم. مادر دست میگذارد روی شانه‌ام و میگوید:میثم جان!ان شاالله دیگه جواب قطعی بگیرید. سر تکان میدهم. _خانواده‌شون که خیلی خوبند،خودش هم که خیلی به دل میشینه ولی خب تا خودتون چی بخواید. نگاهم را از پشت ماشین استاد میگیرم و کمی دست راستم را که باغی است بدون حصار نگاه میکنم. _من هم که با دامادهاشون تلفنی صحبت کردم،خیلی راضی بودن و ویژگی خاصش رو آرامش و وقارش میگفتن‌. _وا من با دوستاش و یکی از همسایه‌هامون صحبت کردم میگفتن خیلی پرشوره و مهربون. سر تکان میدهم. آرامش و پرشوری. چه شود؟ _میثم مادر یه حرفی بزنی بد نیست. میترسم لال از کار دربیای. امتحان کن چند کلمه رو! _چی بگم؟ _هیچی. خوبه زبونت هست! خیالم ناراحت است. دل نگرانی که نه،چون برای جنس من دل نگرانی معنا ندارد،اما دلواپسی چرا،دلواپسم. از آینده و فردی که به آن اعتماد میکنم و دلواپسم که نکند مثل دوستان دلواپس واقعا هم نتیجه اعتمادم بشود برچیده شدن هسته‌ای!هسته زندگیم از هم بپاشد. کاش همایش دلواپس‌ها ادامه پیدا میکرد و مذاکرات هسته‌ای با چند تا تبصره از جانب ما جلو میرفت. دلواپسیم باعث میشود که بپرسم:اگه زن آدم بد بشه. چه کار باید کرد؟ _اینو از بابات بپرس. پدر میکوبد روی پایم و میگوید:خوبه که دوست نداری زندگیت خراب بشه. الان که ما داریم این همه میریم و می‌آییم برای همینه دیگه. ولی خب تو از کی تا حالا اینقدر ظن بد میبری؟بابا یه خرده به پیامبرت برو. میگن هیچ وقت تفأل بد نمیزدن. بگو خدایا زن خوب نصیبم بشه تا آخر عمر میگم الحمدالله. از این بالاتر شکر کردن که نداریم. من دائم شکرت رو میکنم و میگم خدا لطف کرده. فرارِ رو به جلو دارند. اما من ذهنم خالی نمیشود. خاک بر سری است دیگر. نمیتوانم اینجا بگذرم. یعنی چطور باید اعتماد کنم. اگر نتیجه اعتماد بشود آنچه که نباید بشود. می‌پیچند توی جاده خاکی. راهنما میزنم و میپیچم. سرعت بیست تا حالم را میگیرد. میگویم:حالا کلا شما فکر کن داری مشاوره میدی. ٭٭٭٭٭--💌 💌
مکثی که میکند در جواب دادن،یعنی که دارد من را میسنجد تا از حرفش تبر نسازم کل زندگی را ویران کنم. _نه تسلیم شو مقابل بدیش،نه ظلم کن مقابل ظلمش. براش تدبیر کن تا بتونی کمکش کنی بدیشو کنار بذاره. مثل یه پدر که مشکل بچه‌شو رها نمیکنه تا خفش کنه،کمکش میکنه! نخیر،پدر گرام مرا محصل میبیند هنوز. اعتراضم را بلند میگویم:میخوام زندگی کنم،اول تعلیم و تربیت که نیست. حوصله اینکه بدوم دنبال سختی‌های نامرغوب زندگی را ندارم. بعضی از سختی‌ها عیار دارند هر چه‌قدر هزینه هم بدهی ضرر نمیکنی،اما بعضی از مشکلات مثل انگلند؛هم توش و توانت را می‌مکند و هم سرآخر تو میمانی با روحی ضعیف شده که به لعنت خدا هم نمی‌ارزد. من این سختی‌ها را نه میتوانم قبول کنم و نه یک لحظه پایش میمانم. _اشتباه نکن باباجون. کل زندگیت همین مسیره. تو همین دم و دستگاهی که زیرزمین راه انداختی مگه کلی صبر و تدبیر حواله پشتِ کار نکردی. خودتم میدونی که فقط کار نیست. زندگی همش همینه. راحتی خالص نیست که. تو یاد میگیری،یاد میدی. کمک میگیری،کمک میدی. باهم میسازید. این ساختن زحمت داره،غصه داره،سختی داره،کم و زیاد داره اما وقتی ساخته میشه قصه شیرینی داره که مزه‌شو فقط خدا میدونه مگه نه خانوم؟ _اِی مادر. بابات راست میگه. انقدر کارای عجیب میکرده،من اینقدر مثل بچه تر و خشکش کردم تا الان شده بابات که بابای منو بسوزونه! صدای خنده‌شان ماشین را پر میکند. دست مادر مینشیند روی شانه پدر و فشاری که دست پدر به دستش میدهد. _بابات هروقت می‌اومد مرخصی از جبهه،بنده خدا رو اینقدر اذیت میکردم. چه شود!دو کبوتر پیر دارند از عاشقی‌هایشان پرده برداری میکنند:ساعتای نه شب و یادته؟ _ا بابا من اینجا مجردم به قرآن. پدر مشت آرامی میکوبد به قفسه سینه‌ام و یک خودم سوخته هم حواله‌ام میکند،مادر اما اعتراض میکند:آبرو بری. خودت لو دادی که قراره نه شب،به نه شب،دب اکبر و اصغر بچینیم! تا به حال اینطور عاشقی‌هایشان را برای من روی دایره نریخته بودند. نمیتوانم به حالات و حرفهایشان نخندم. میگویم:اِ...‌اکبر و اصغرم بودن من نبودم! شوخی‌هایشان ادامه دارد و استاد ترمز کرده و من که خنده زیاد چشمانم را تار اشک کرده بود ندیدم و چنان کوبیدم عقب ماشین استاد که همه پرتاب شدند. قصه عشق است دیگر!حالا تا عمر دارم مسخره‌ام میکنند و اگر بگویم از عشق من نبوده و دو عاشق،خطر جلو و عقب دو ماشین را شکستند کسی باور نمیکند. استاد خندان پیاده میشود. خودم را نمیبازم. دنیا محل باختن‌ها نیست. متاسفم از توجیه مسخره‌ای که میکنم. واقعا سرخ و سفید شدم از خجالت‌. فقط چون خیلی پررو تشریف دارم من هم خندان پیاده شدم‌. استاد چند صد متر که نه،چند هزار متر زمین خریده اینجا،در بیایان عالم و میخواهد که آبادش کند. از تصور انگیزه مرد شصت ساله کمرم تیر میکشد. کل زمین همین چند درخت است،بین دو کوه... واقعا دنبال همت و انگیزه‌اش هستم. قدرت زیادی در نیمه دوم عمر حس کرده یا دل امیدوار دارد که اینطور سرمایه‌اش را مدیریت میکند. آدمی که برای زندگیش برنامه دارد،همراه تقدیرهای خدا هزار تدبیر خودش را هم میگذارد. دارند با پدر گفتگوی کارشناسی میکنند برای کشت و کار. پای حاج علی هم به میان آمد و گروه ما،که نیازمند پول است. استاد میگوید:اگر برای کار بیاییم میشود کار متفاوت کرد و حقوق هم میگیریم! وقتی دهانم از داغی چای میسوزد میفهمم که در جلسه دو خانواده نشسته‌ام. مادر نگاهم میکند که باز سوختی و من فقط میدانم که باید مراقب باشم. لذت چای ذغالی میشود زهرمار. والدین گرام سرجایشان مینشینند و ما دو جوان را راهی میکنند تا قدم بزنیم و بیشتر گفتگو کنیم. حالا دیگر برای شروع حرف خیلی فضا و دست‌آویز دارم:پدرتون خیلی با انگیزه اینجا رو خریدن. _اصل نیتشون رو نگفتن. برنامه‌شون برای کشت گیاهان دارویی و گیاهان با بذر غیر تراریخته است و خب اگه بشه بچه‌های مستضعف برای تفریح بیارن. قراره وقف بشه برای همین! _پس آینده داره! ٭٭٭٭٭--💌 💌 -✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نگاهم به کتونی‌هایش می‌افتد که طوسی است و رگه‌های مشکی دارد. مجهز هم آمده است. بی‌اختیار پایمان میرود سمت کوه روبرو. با دست اشاره میکند و میگوید:پشت این کوه یه چشمه قشنگه که چند تا درخت توت هم داره. جاده از یه طرف دیگه تا پای چشمه میره. به نیت چشمه مسیر را کمی کج میکنیم. کوهش مثل سراب است. از دور راحت نشان میدهد اما وقتی پا به رکابش میشوی تازه شیب و فرار سنگ ریزه‌ها از زیر پایت اصل را نشان میدهد. پا کند میکنم که راحت بیاید. چادرش را جمع کرده زیر دستانش و محتاط قدم برمیدارد. چشم میگردانم دنبال جایی که بشود نشست و نفس گرفت. _کوه نوردید؟ نفس نفس میزند و کمی خم میشود. بی حواس قدم‌هایم را تند برداشتم و بنده خدا اذیت شد. مثل پسرهای دختر ندیده عمل نکردم که حواسم باشد. مثل کوه ندیده‌ها راه افتادم و دنبال خودم کشاندمش. ساکت است و اعتراضی نمیکند. _ببخشید. مثل اینکه تند رفتم. سنگ صاف را تعارف میکنم و مینشیند. سکوت دشت و نسیم خوشحالی که می‌وزد،فضا را دو نفره کرده است. الان یعنی باید فکورانه و شاعرانه ثانیه‌ها را رد کرد و یا نه باید ثانیه‌ها را حبس کرد؛چون این اوقات خیلی کم به تور آدم میخورد. زمان‌های شیرین،از بس که تند میگذرد شور زندگی را کم میکند. به پدرم مژده بدهم که هنوز چند دقیقه نیست که همراهم شده و طبع ادبی‌ام گل کرده است!حرکت در سکوت دشت و اینجا سرحالم می‌آورد و فکرم سبک سازی میشود. پیاده روی در فضای ساکت و سبک،ایده‌های جدید به ذهنم می‌اندازد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
آخرین باری که در تعطیلات عید فطر سه روز رفته بودیم باغ مادربزرگ طرح اولیه دستگاه میکروفلوئیدی را روی کاغذ کشیدم که بعد از شبیه سازی،کارآمدی آن اثبات شد و ثبت اختراع کردم و مقاله‌اش با ایمپکت بالا چاپ شد و توجه خیلی‌ها را جذب کرد و هر هفته حداقل چند گزارش از خوانندگان آن دریافت میکنم. از استنفورد گرفته تا دانشگاه خودمان. ساخت نمونه صنعتی‌اش آخرین کاری است که دارم انجام میدهم. تکانی میخورم و رو برمیگردانم که میگوید:چایی میچسبه‌ها! لبخند میزنم از این ظرافت و محبت گفتاری؛با نگاهش اطراف را میکاود برای نشستن،چاره‌ای جز خاک نشینی ندارد و مینشیند. سکوت خوبی است. نگاهم را از روبرو میگیرم و به نیم رخش میدهم. هوس میکنم کمی بحث بیندازم میان این تاریکی و برای چند دقیقه‌ای بیارمش در فضای خودم‌. میگویم: _آدم و حوا؛وقتی آمدند روی زمین خشک و خالی چه حالی داشتند؟دور شدن از اصل حال دیگه‌ای داره!درست میگم؟ فقط نگاهم میکند‌. حتم دارم که در ذهنش دارد دنبال دلیلی میگردد که باعث این سوال شده آرام لب میزند:جنس سرگردانی حضرت آدم با ما فرق داشته! نه. این جواب را نمیخواستم. ماهم علیه السلام نیستیم که سرگردانیمان هم‌جنس آن‌ها باشد. نفس عمیقی میکشد و آرام‌تر میگوید:گاهی سرگردانی،نتیجه میده. گاهی سرگردانی تازه گم و گورت میکنه. یعنی هرچه بیشتر جلو بری دورتر میشی. _هرکی اشتباه میکنه و نتیجه منفی کارش رو میبینه سردرگم میشه. حرت آدم هم همینطور شد. حالا شما بگویید گناه نبود،ترک فضیلت بود. ریشه‌های شالش را به بازی میگیرد و میگوید:یک وقت اصل را داری. یعنی قبول داری. دچار خطا و فرع میشی،طبیعتا اذیت میشی. خونه داری،سقفش چکه میکنه. میگویم:سراغ درخت ممنوعه میروی. لبخند میزند. میگویم:بقیه‌اش. _اما الانی‌ها اصل رو به طور کل نفی میکنند. برای رسیدن به آرامش سراغ هرچه درخت ممنوعه هست میروند. حضرت آدم پدر،از روی لجاجت با خدا این کارو نکرد،غفلت کرد. اون هم یکبار و تمام شد. فهمید. دوباره وصل به اصل شد. لبم را در هم میکشم و سرم را بالا میگیرم. حرف عاقلانه‌ایست؛دنیا که دارد روال خودش را جلو میبرد،مردم چه خدامرست باشند چه نباشند،دین موسی،دین عیسی،زرتشت و محمد مصطفی؛مهم این ماها هستیم که با انتخابمان توی سر خودمان میزنیم. فقط مسیرمان را عوضی میرویم مدام،والا درخت که همان درخت است. آسمان همان آسمان و آب هم آب،آدم‌ها مدام خراب میشوند. آدم هم که باشی گاهی گول میخوری. پیامبر آخرالزمان هم که باشی و گول نخوری،گول خورده نفهم زیاد هست که پدرت را در بیاورد. بلند میشوم و سر به آسمان میگیرم:خب تقصیر آدمیزاد نیست،عادت کرده اون چیزی رو دوست داشته باشه که حسش میکنه. یه گل رو میبینه،یه محبت رو درک میکنه. میفهمد حرفم را:دارید میگید محبت رو درک میکنه. بوی عطر. بوی عطر که دیدنی نیست،حسیه. زیبایی پسندی خدا هم حس کردنیه. بخوای میتونی حسش کنی!کی نزدیک تر از خدا!بحث نخواستنه! دست دور پاهایش حلقه میکند و خیره زمین پهناور روبرو میگوید:میتونم سوالی بپرسم؟ کمی استرس دارد و این را از مکث‌ها و حرکت دستانش میفهمم. _راستش میخواستم نظرتون رو درباره پدر بدونم. من خیلی به ایشون وابستم. توی خیلی از افکار و برنامه‌هام ایشون رو ملاک قرار میدم. در ذهنم استاد میشود حریف. از اول زندگی پدر من و مادر تو شروع شد. حوصله هیچ یارکشی ندارم. رک میپرسم:یعنی روی استقلال فکری و تصمیماتتون مؤثرن؟ مکث میکند. حس خوبم میرود. نمیتوانم قبول کنم همراه زندگیم زندگی‌اش را با من نبندد و با خارج از خانه ببندد. _اگه به خودم باشه،بدون ایشون هیچ کاری نمیکنم. اما بابا مدام من رو مجبور به جداشدن از خودشون میکنن. حتی اون موقع که میخواستم برای دانشگاه اقدام کنم شرطشون انتخاب نکردن دانشگاهی بود که تدریس میکنن. _و زندگی آیندتون؟ با لحن بدی این سوال را کردم. جواب نمیدهد،ندارد بدهد؟دارد نمیدهد؟نمیخواهد بدهد؟خودم اگر بودم به این پسر پررو جواب داشته نداشته را،خواسته نخواسته،نمیدادم. اگر ما دوتا حرف نزنیم دشت حاضر نیست سکوتش را بشکند. کنی جابه‌جا میشود و میگوید:خودشون که اهل دخالت نیستن،مطمئن هستم که اجازه هم نمیدن من زیاده‌روی کنم. نظرتون رو درباره ایشون نگفتین. پدر زن عاقل هم نعمتی است. نظرم را بگویم. قول داده‌ام به استاد که فعلا روال را نگویم. سر میدوانم دختر نازدانه استاد را:نظر ایشون درباره من چیه؟ _بابا هنوز حرفی نزدن. گفتن اول من تصمیم بگیرم بعد نظرشون رو میگن. استاد عجب مدیریتی میکند چپ و راست زندگیش را. فقط اگر بعد از ازدواج فهمید من چه اخلاق‌هایی دارم نباید مدیریتم کند و یک شبه گوش تا گوشم را ببرد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
سوالم را میپرسم:شما چرا درستون رو از مسیر عرف جامعه جلو نبردید؟ _این رو خیلی‌ها میپرسن. دوران دبیرستانم چندبار رفتم با بچه‌های دانشکده هنر صحبت کردم،رفتم موسسات مختلف و با شاگردهاشون بحث کردم. اصلا انگیزه‌ها که هیچ،روال درسی هم که میخوندن نه تنها راضیشون نمیکرد که عمرشون رو تلف هم میکرد. دیدم خودم هدفم را جلو ببرم بهتر به نتیجه میرسم. کتابهای مورد نیازم رو گرفتم و خوب چندتا استاد هم انتخاب کردم. واقعا برام لذت بخشه. مخصوصا وقتی مباحث عقلی رو میخونم و توی فضای هنریم بهشون فکر میکنم و پرورش میدم،مزه علم و عقل رو بهتر میفهمم. فقط میمونه مشکل مدرکش،که برای من اصلا مهم نیست. شما این مسیر رو دوست ندارین؟ من چه کاره عالمم که بخواهم دوست داشته باشم یا نداشته باشم،آن هم مسیر مورد علاقه دیگری را. دوست دارم بگویم من خوش اخلاقیتان را دوست دارم،اگر همیشه همینطور بمانید. لب میگزم و میگویم:نه به من ربطی نداره. هرکس زندگی خودش رو داره. کار عاقلانه همینه که دنبال علاقه ها و استعدادها و نیازهاتون به روش درست برید. هیچکس نمیتونه قطعی بگه دانشگاه یا حوزه درست‌ترین روش رو داره،اما من قطعی میگم که خیلی اتلاف وقت و نیرو توی این فضاها میشه!به نظر من شجاعتتون توی فضای فعلی جامعه ستودنیه!فقط اهالی هنر روحیه حساسی دارن. بالاخره لطافت و ظرافت این فضا روحیه‌ها رو هم حساس تر میکنه. نمیدانم چطور بقیه حرفم را بزنم. فکر میکنم منظورم را فهمید. _من تجربی میخوندم. تیزهوشان بودم،دو سال هم زودتر دیپلم گرفتم. سر و کار زندگیم با شیمی و ریاضی و فیزیکه. همه فکر میکردند که جراح میشم. ولی خوب فعلا که دلم میخواد با دیگران حرفهای عقلی را هنرمندانه مطرح کنم. روحیه رو هم قبول دارم ولی بابا اجازه نداده که ظرافت و لطافت روحیه‌م تبدیل به حساسیت بشه. شما اگه دو هفته کنار بابا باشید همه حرفهای من دستتون میاد. خبر ندارد که استاد تا به حال چندبار اجدادم را مقابل چشمانم آورده است. استاد دو چهره دارد. درسی و حسی. تنها استادی بود که نگاه نقادانه به همه چیز را منصفانه مطرح میکرد. وامدار هیچ دولتی هم نیست و دلش میخواهد که بچه‌ها بفهمند چرا دارند درس میخوانند. _شما جواب سوال من رو ندادین؟ _کدوم سوال؟آهان نظرم درباره استاد. چی بگم. آدم نمیتونه درباره کسی که جنسش متفاوت از دیگرانه صحبت کنه. پدرتون موجود پرستیدنیه. به شما حق میدم که اینطور شیفته ایشون باشین. دلم میخواهد بگویم،ولی خوب حق ندارید در زندگی،پدر رو بیشتر از مردتون بخواهید. که لب میگزم. _خب من حرف دیگه‌ای ندارم. فقط دلم میخواد مرد آینده‌م شبیه پدرم باشه. و این یعنی تیر خلاص. خنده‌ام میگیرد. رو برمیگردانم سمت راستم که او نیست و افق را نگاه میکنم. _هرکسی خودشه. نه پدر شما مثل پدر من میشن و نه برعکس. من هم خودمم. شماهم خودتونید. توقع سختیه که بگم شما هم شبیه مادر من باشید. چون مادر یا پدر مسیری رو طی کردن،خامی‌های جوونی رو گذروندن و به عقل امروزشون که اینطور برای من و شما ستودنیه رسیدن. من هم قطعا سی سال بعد متفاوت از الانم هستم. شما هم همینطور. اصلا قول نمیدم شبیه ایشون باشم که پر از تجربه و عقل و فکر و الهامند. ولی میتونید تحقیق کنید که چقدر با ذهنیات شما همخوانی دارم. وزش نسیم،سکوت را شیرین کرده است. انگار که این دیدار آخر باشد. چند سوالم را قورت میدهم تا بتواند با این جواب قاطع من کنار بیاید یا نخواهد بپذیرد. مظلوم گیر نیاورده‌ام. دارم برای خودم پالان میدوزم. من کجا میتوانم مثل استاد باشم. جوش و خروش من را باید حالا حالاها مدیریت کند،مثل من که باید ناز و ادایش را به جان بخرم. الآن استاد کل عصبانیتش یک اخم است و کل جوشش یک لااله‌الا‌الله گفتن اما من‌... از فکر کردن به حالات مزخرف خودم کلافه میشوم. سرش همانطور که پایین است آرام میگوید:شما میتونید خودتون رو برای من تعریف کنید. این درست است. من را من ببیند نه کس دیگر. خودم را از کدام جنبه برایش نقد کنم. حالا که پرسیده و باید جواب بدهم تازه دوزاریم می‌افتد که چه سخت است. راستش را میگویم از کسی که نمیترسم:اخلاقم خیلی خوب نیست،اما میدونم که بداخلاق نیستم. تمام بداخلاقی‌هایم یکجا می‌آید مقابل چشمم. خفه میشوم. قدیم افراد حساب میشود یا حال آنها؟کدام ملاک است. الآن که اینقدر گند اخلاق نیستم. گذشته را میشود بخشید. پس با خیال راحت ادامه میدهم:مخصوصا با زنها که اصلا اهل اذیتشون نیستم. فقط خیلی سربه‌سر میگذارم چون مرض دارم!جنس مرد مثل بچه است کلا بی غرض اما خرابِ اذیت است. همه‌اش تقصیر این محبوبه است که راحتم نمیگذارد. چرا حالا که میخواهم از خودم تعریف کنم این همه تردید میکنم؟بگذار فعلا رد شوم از این گزینه تا بعد. ٭٭٭٭٭--💌
_وابستگی شدید به خانواده دارم. آرامش زندگی که به هم میریزه همه برنامه‌هام به هم میخوره. راستش برای کار و بار خونه ضعیف عمل میکنم. اطرافیان مجبورن تذکر بدن تا انجام بدم. یعنی از روی بدقلقی نیست‌ها. شاید زیادی وابسته‌ام. یا شاید چون دیدم خونه مدیر داره کلا مثل یه معاون عمل میکنم. این کمی خانوم‌های خونه رو زجر میده و الا توی کارهای مردانه و دانشگاه و پروژه اینطور نیستم. متاسفانه نقطه افتراق شدید هم با شما دارم که دوستم و ادبیات ضعیف. من ذهنم ریاضیه کلا. گلی را که از اول در بین دستانش پنهان کرده بود کمی نوازش میکند و گاهی بو میکند. کی این گل را چیده بود؟اصلا مگر این بیابان گل هم دارد؟ دقت میکنم به دستش. گلهای ریز زرد رنگ که به یک شاخه باریک وصلند. موقع برگشت کمی دقت میکنم ببینم این گلها از کجا پیدایشان شد. ولی باز هم چشمم مدام سنگهای صاف را میبیند حساب میکنم که میتوانم چند مرحله‌ای پرتابشان کنم. _چقدر اهل تحمل بدی‌های اطرافیانتون هستین؟ بیشترین ترسش رفتار من است. چه برداشتی کرده از من که اینقدر از اخلاقم میترسد. برایم جالب است که نگرانیمان یکی است. اگر میخواست از آینده کاری و سربازی بپرسد تحمل نمیکردم. حالا من اهل تحمل بدیها هستم یا نه؟ _سوالم بد بود؟ _نه،سوال خوبیه،برای من اطرافیان چند دسته‌ان دیگه. بعضی‌ها مورد علاقه من هستند. هم تحملم زیاده هم تحملم کمه. چون معنی نداره که اهل بدی باشه و من از کنارش بگذرم. باید رفع کنه. به خاطر همین خیلی بیخیالش نمیشم. یعنی اعتقاد دارم بهترین همراه زندگی اونیه که کمک کنه بدترین خُلق رو کنار بذارم. البته خب چون دوستش دارم،راحت‌تر بدیهاشو هضم میکنم و کنار میام. این همان است که باید برایم مثل لباس باشد و بدیهایم را بپوشاند و همانی است که باید برایش مثل لباس باشم و بدیهایش را بپوشانم. تو همین فکرها هستم که با سوال طنزش کیش و ماتم میکند:اگه یه روز بیاید خونه غذا سوخته باشه...‌چه‌کار میکنید؟ _غذای نسوخته میخوریم! اول ساکت میشود بعد میماند که بخندد یا تعجب کند. آخرش میپرسد:نه. یعنی عکس العملتون... بنده خدا مانده که منِ الآن همان منِ چند جلسه صحبت هستم:خونه و زندگی که نسوخته،غذا سوخته. نون و ماستی،پنیری،چای و کیکی یه چیزی میخوریم. _اگه ده روز پشت سرهم تکرار بشه چی؟ _یه سری قابلمه قابلمه جدید میخرم. سر برمیگرداند سمت من و با چشمان درشت شده نگاهم میکند و با مکث رو برمیگرداند. دارد میخندد. بنده خدا مرا هیولا دیده،عبد شکم دیده،مترسک دیده که اینطور جزئی سوال میپرسد. _به همین خونسردی؟ _نه خب. دیگه نمیذارم غذا درست کنه. میفرستمش یه دور کلاس حواس جمعی،مواد غذایی رو هم قایم میکنم،از بیرون هم غذا میخرم که حداقل گرسنه نمونیم. راحت میشود انگار. دیگر موقع سوال پرسیدن به التهاب نمی‌افتد. اما نگرانیش همچنان پابرجاست. تقصیر استاد است که اینقدر لطیف دختر بار آورده است. من هرچه در دانشگاه دیدم دخترها مثل پسرها شیر بازی درمی‌آورند و حتی مثل ماها آستین بالا میزنند و راه میروند. اینها را که میدیدم دلسرد میشدم. خب عزیزم خدا اگر میخواست پسر باشند،دختر خلقشان نمیکرد. مثل پسرها که آرایش میکنند. جای وحید خالی! _اگه سر تصمیمی به نتیجه نرسیدید یعنی دو تا نظر بودین با همسرتون؟ دارد مصاحبه میکند انگار. قرار است که نرم و آرام باشم. پس میگذارم که هرطور میخواهد جلو ببرد. سوالش چه بود؟آهان! _میدونم که دعوا نمیکنم. _بالاخره چی؟ _یا کوتاه میام یا کوتاه میاد دیگه. جوابهایم سردرگمش کرده و معلوم است که دوست ندارد. _اگه کوتاه اومدنتون به ضررتون شد؟ _قطعا اگه من ضرر کنم همسرم هم ضرر میکنه. چون من و او نداریم. هردو یکی هستیم. همیشه توی زندگی،ضرر،دو طرف رو له میکنه. ولی خب فکر کنم بعضی جاها مجبور بشم تصمیمی بگیرم برای اینکه زندگی رو نگه دارم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
... مقتدرانه به مادر میگویم جوابم فعلا مثبت است اما بگذارید چند روزی بگذرد. خوشم می‌آمد وقتی تمام جوانب رو راحت میپرسید و هر چقدر محکم جواب میدادم،او دوباره از مسیر دیگری میپرسید و بدجنسی من را میفهمید. منش برخوردی یک روز تفریحمان هم به دلم نشست. این را با تعریفهای پدر و مادر میشد فهمید. بیشتر از هجده سالش میفهمد و خدا کند که... اگر آموزش و پرورش ما گازوئیلی نبود و مسیر تحصیلی بچه‌ها را مشخص کرده بود؛متناسب با نیاز کشور و استعداد هرکس،وضع اینطور نبود. دانشگاه یک چیز درس میدهد و صنعت برای خودش یک چیز دیگر را میخواهد. معلوم نیست اینی که امروز میخوانی دقیقا در کدام نقطه دنیا کارایی دارد. در بدبینانه‌ترین حالت با چه هدفی و در خوش‌بینانه ترین حالت بی‌ هدفی،به سمت آن کشیده شده‌ایم! فله‌ای دانشجو میگیرند. برای بعضی از رشته‌ها هم آنقدر زیاد دانشجو میگیرند که سر یک کار باید چهارتا نیرو بگذاری تا...‌خیلی از رشته‌ها هم کلا برای پسرها است و تعداد دانشجوی دخترش بیشتر است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
رشته‌های بومی ایرانی هم که نباید درباره‌اش حرفی زد. ((بیست سال درس خواندی نه برای خودت برای چشم آبی‌ها و آپاچی‌ها. پدرسوخته‌ها طوری تنظیم کرده‌اند که هزینه‌ای هم نمیکنند. از جیب خودمان خرج خودشان میکنند.)) این را کتاب فروش ته کافه تئاتر شهر هم میدانست که رُک برگشت توی صورتمان گفت:((‌‌دانشگاه فقط یک فرودگاه است. فقط پَرِتان میدهد تا بروید. بدبختی این است که آمار همه‌تان را هم دارند که کی چقدر بدرد خور است و...‌)) باید یکی دو سال دانشگاه را تعطیل کنند و استاد و درس را بومی سازی کنند. نه اینکه هنوز همانی را بخوانیم که به درد عمه ناصرالدین شاه میخورد و همان مقاله‌ای را بدهیم بیرون که به درد صنعت غرب میخورد! امروز شهاب هنگ کرده بود و از آن بالا تا اینجا را یک کله گفت. _استادای اونجا مثل اینجا نیستن که حقوق ثابت بگیرن تا سختشون باشه با دانشجو قسمت کنن. پروژه میگیرن،از بودجه کلان اون دو لقمه هم میریزن تو حلق تو. مست میشی می‌تازونی!کارگر حساب میکنند ماها رو چون مغز الکلی خودشون نمیکشه! وقتی الان کرسی‌های دانشگاهشون متقاضی نداره!تو جاشون باشی چکار میکنی!پیام میدی،چراغ سبز نشون میدی!هزینه میکنی!سرمایه گذاری میکنی تا بچه‌های خوش فکر و باهوش رو جمع کنی باهاشون پروژه‌های بزرگ رو حلو ببری!در واقع؛تو میشی بخشی از سرمایه علمی اونا که در ازاش یک مبلغی هم بهت حقوق میدن!یک خونه هم برای زندگی در اختیارت میذارن و اجاره‌شو میگیرن. خدمات مفت نمیدن که... واظبن دست از پا خطا نکنی. آخرش هم اگر از کارت،محصول و یا تکنولوژی در بیاد،به خودت و هم وطنات بی حساب و کتاب میفروشند! از دست استادش عاصی بود و همه ساکت گوش دادیم تا سوختنش تمام شود. بعدش هم گفت:لامصب‌ها دقیقا میدونستند که من روی این حوزه کار میکنم!برام ایمیل زدند و خواستند برای یه مقاله که به یه ژورنال آمریکایی ارسال شده داوری کنم. موضوعشم کاملا فیت پروژه الانمونه! بعد از هر حوزه علمی که به آن ورود پیدا میکنم به محض خروج اولین نتایج،از دعوت به ارسال مقاله برای کنفرانس گرفته تا انتشار دستاورد در کتاب،ایمیل‌ها از دانشگاه‌های مطرح دنیا شروع میشود! برای آنکه کمی شهاب را دلگرم کنم پروژه تولید یک دستگاه برای تصفیه آب،که ذهنم مشغولش بود را برایش توضیح مختصر میدهم. اول با دقت گوش میدهد بعد سوالهای فنی‌اش را روی سرم هوار میکند و بعد هم چشمانش برق میزند. یکی دوتا طرح زود بازده هم برای دلگرمی متاهل‌های موجود که زنانشان هم تحصیل کرده جویای کار بودند میگویم:((ترجمه منابع درسی،تحقیقی و بومی سازی اونا به زبان روان فارسی همراه با آخرین اطلاعات روز دنیا. خیلی از اضافات باید حذف شود و خیلی چیزها باید اضافه شود. بعضی از مراجع برای ده‌ها سال پیش هستند و واقعا خوندنشون در این حد جفاست!و وقت تلف کردن!)) متاسفانه بعضی استادها کتاب‌های زمان تحصیل خودشون را تدریس میکنند!از مفاهیم پایه بگذریم در بعضی از علوم واقعا دیگه این کتاب‌ها و جزوه‌ها فقط رفع تکلیفی بدرد میخورند!‌نه به علم دانشجو اضافه میکنند و نه دردی از بی سوادی صنعت و اقتصاد را دوا میکنند! برای یکبار،چند نفر خوش فکر،مفاهیم را از منابع لاتین برداشت کنند و بر اساس آنها و تراوش ذهنی و کارهای تحقیقی مرتبط،تکمیل کنند. منابع واقعا منحصر بفردی تولید میشود که خود خارجی‌ها هم باید بیایند فارسی یاد بگیرند تا از اون‌ها استفاده کنند!تازه کمترین نتیجه‌اش هم میتونه رفع نیاز مالی زندگی بچه‌ها باشه! ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
برای خودمان زنگ تفریح میگذاریم و خودمان را فردا جمعه دعوت میکنیم باغ حاج علی!تا موقع خواب با شهاب و علیرضا توی زیرزمین بحث کردیم. وحید شب جمعه مهمانی خانه خانمش است. از شدت فکر خوابمان نمی‌برد. _میثم! _شهاب بخواب خواهشا! _سوسن... _شهاب! _زبون به دهن بگیر تا بگم. اِ... و مشتی حواله‌ام میکند. سوسن برایم حس درد کتک غریبه‌ای است که در کودکی مرا زد و دیگر هیچ. مخصوصا با ایمیل‌های مزخرفی که این روزها مدام میفرستد. از عکس و نوشته!چند روزی است که آدرس ایمیلم را عوض کرده‌ام تا از شرارتش خلاص بشوم. لب میزنم:مهم نیست! _با نادر بهم زدن. دروغ نمیشود گفت. همه هجاهای دنیا به هم ریخته است و همه علیه من یک دست شده‌اند. اگر میشد کمی آرامم میگذاشتند نشان میدادم چند مرده حلاجم. پوزخند علیرضا خش می‌اندازد روی روانم. حرف شهاب بدترش میکند:لذتشون جای وسیع پیدا کرده رم کردند. _شهاب میشه...‌بسه! _تو واقعا آدمی؟ تاریکی خوب است. اصلا خوش به حال آنهایی که کورند. کوچک که بودم مرد همسایه‌مان کور بود و میدیدمش که چه آرام و با احتیاط دست به عصا راه میرود. همیشه سرش را بالاتر از بقیه مردم و طوری کج میگرفت که انگار میخواهد زوایای پنهان روبرویش را در بیاورد و حرکت کند. برعکس ما که همیشه توی چاله و چوله می‌افتادیم،‌بس که عجله میکردیم و نصف قدرت بینایی‌مان بلااستفاده میماند،هیچ‌وقت ندیدم او زمین بخورد. همیشه می‌ایستادم تا راه رفتنش را ببینم و دلم میسوخت برای ندیدنهایش. فکر میکردم کورها بدخت‌ترین آدم‌های روی زمینند اما دنیا با دیدنی‌هایش دارد بیچاره‌مان میکند. به نظرم تاریکی خیلی هم خوب است. فعل دیدن که اتفاق می‌افتد تازه خیال و فکر شروع میکند به صرف کردن. آن‌وقت است که تا بیچاره‌ات نکند رهایت نمیکند. صحنه‌هایی که دیده‌ای برایت هزار برابر درشت نمایی میکند و میشوی نقش اول فیلم خیالیت و تا ناکجاآباد همراهش میروی. خرابت میکند این دیدنی‌های مزخرف! آدم‌های خیابانی و تولیدی سینمایی،یک عکس و کلیپ دو دقیقه‌ای شهوتت را تا ساعت‌ها اداره میکند. اصلا من سیاهی را دوست دارم. بالاتر از سیاهی هم رنگی نیست. رنگ محبوبم فعلا شبی است که برای من آرامش دارد. هرچند نادر مسخره میکرد و میگفت:شب که میاد آدم تازه حال میاد. روز تو چشمی. شب برو حالشو ببر. علیرضا به حرف می‌آید:بحث دیدن و ندیدن نیست. خودت هم میدونی که الآن زدی اون کانال و بی‌ربط میگی! شهاب نیم خیز میشود و روی آرنجش تکیه میدهد. نگاهم را از سقف نمیگیرم. گرمم شده است. پتو را از روی سینه‌ام کنار میزنم و میگویم:شهوته دیگه. بهش فضا بدی،اژدها میشه قورتت میده!یا آتیش میشه کل دارو ندارتو میسوزونه! علیرضا زمزمه میکند:فعلا که سوختنی نیست. خوشند با امکانات! _من اینطور نگاه نمیکنم. شهوت که فقط اون نیست. همین که دنبال شهرت باشی میشه شهوت!پول زیاد،خوردن زیاد،همش شهوته دیگه. حالا راحت طلبی شده درد،افتاده به جون همه!برای اینکه خودش سختی نبینه حق یک امتی رو دود میکنه!حاضره تمام امکانات رو برای خودش بخواد و حاضر نیست تمام وجودش رو برای کشوری که ریشه و اصلشه خرج کنه!اینه که میشه یک قیمتی رویشان گذاشت و خریدشون! _نمی‌فهممت میثم! _زندگی است!کشک و دوغ که نیست. نمیشود که سرت را بیندازی پایین مثل گاو زندگی کنی!گاو هم روال داره خورد و خوراکش،آهن پاره که نمیخورد! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
استاد علوی میگفت: ((زندگی مثل سُرسُرست،یا سرازیری یا سربالایی!اگه بیفتی توی سرازیری دیگه تا تهش باید بری،سُره،لیزه!هُل میخوری تا پایین،چاره‌ای هم نداری،اگر نخوای به سختیِ بالا رفتن و صعود تن بدی،سختیِ محکم زمین خوردنت دردناک تره...‌)) علیرضا میگوید:تو الان چند چندی با خودت؟با دنیای اطرافت؟با فکر و روح و روان و دین و آزادی و کشورت. تو چی شهاب؟چند قیمت بدن راضی میشی؟ شهاب دراز میکشد و علیرضا میچرخد طرفم و میگوید:کی گفته این حرف و فکر تو درسته!بچه‌ها با اختیار خودشون رفتند. _منم همینو میگم. مگه نفی اختیار کردم؟یکی با اختیارش مثل چمران عمل میکنه. میره میخونه برمیگرده!یکی هم با اختیارش مثل بقیه. اجبار هم نیست!من عقلم میگه نون و آب این خاک رو خوردی،سرمایه خرجت شد باید سرمایه کشورت بشی. تحمل کن،مال همین خاک باش که برای بعدی‌ها ثمر بشی،نه خمیر تنور اروپا و آمریکا! _اینا حرفه. _ایران هتل نیست که تا بهت خدمات میدن بمونی،نخواستی حساب نکرده یه فحشم بدی و بری،وطنه! شهاب دست زیر سرش گذاشته و در سکوت گوش میدهد. ساکت میشویم. زیرزمین انگار تنگ‌تر هم میشود. _ولی خب بدون پول هم نمیشه. _من اصلا حرف بدون پول زدم تا حالا؟چرا شبا میرم میوه فروشی. هر دو نیم خیز میشوند. _رفتی بالاخره؟ _دکترای مملکت ما رو نگا! _اِ مگه چشه؟هر شب وقت کردم دو سه ساعت رفتم. ساعتی چهار هزار تومان هم گرفتم. _برای دوازده هزار تومن؟ _نه ده شبش میشه صد و بیست هزار تومان نون حلال. الانم بخوابید که فردا عمرا اگه بذارم پای من متکاتون باشه. در ضمن آقا علیرضا فردا تو بیل میزنی. _عمرا. من تا همین چند وقت پیش قاشق هم دست نمیگرفتم!سختم بود!مامانم دهنم میذاشت. حالا بیل بزنم؟! _سنگین ترین شیء دستش،خودکار بی سر بوده! خم میشود که از روی من بگذرد و دو تا مشت به شهاب بزند و شهاب هم دفاع میکند. تمام قلنج‌ها و دنده‌های من میشکند. فکر میکردم با خوابیدن،ذهن بچه ها آرام میشود اما صبح ماشین که راه می‌افتد فکر بچه‌ها هم راه می‌افتد. دنبال بحث دیشبند. علیرضا یک کله سرش توی موبایل است و هیچ نمیگوید. شهاب اما رهایم نمیکند:اذیت نمیشی میری؟ وحید از همه جا بیخبر میپرسد:کجا؟مگه چی شده میثم؟ _هیچی،یه چهار شبه میره میوه‌فروشی سرکوچه! _اِ برای منم جا هست؟ میخندم:تو که میگفتی خانمم میکشدم! _نه بابا وقتی پول رو دید،پرستیژ یادش رفت!گفت بیشتر کار کن،خرجمون زیاده! علیرضا سربلند میکند و میگوید:پول بلیط و مکان و کلاس و خورد و خوراکشون با دانشجوئه. با پروژه‌های عملی که انجام میدن درآمد دارند. اگر مالیات و هزینه‌های بالا رو کسر کنی چیزی تهش نمیمونه. چون میزان درآمد مشخصه!نمیذارن بیش از یه حدی داشته باشی. برات مالیات سنگین میبرن!یه جورایی حتی انگیزه‌‌ای برای اضافه کاری برات نمی‌مونه! ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_دلار رو به قیمت ایران حساب کن ببین چقدر ارز از ایران میره. نگاهم میکند و ابرو بالا میدهد. _اوایلش چیزی حول و حوش سی درصد میلیون میشه! شهاب میگوید:بابا اونجا ماشینی که اینجا پونصد میلیونه،بیست میلیون کنار خیابون میفروشند. درست حساب کن. وحید هاج و واج است و با چشم و ابرو از من میخواهد که این همه گنگی را توضیح دهم. _بحث بچه‌ها تو خارجه. یه ماشین بیست میلیونی که پولش رو قسطی میگیرند و یه آپارتمان که کرایه‌اش رو میگیرند و فضای درس و کاری که پول درس خوندن رو میگیرند،چهل درصد حقوق رو هم مالیات میگیرند. ابروهای وحید پایین می‌آید و کمی جمع‌تر هم میشود. رو از ما میگیرد و به بیابان نگاه میکند و میگوید:دولت ما اگر به نخبه‌های خودمون یه مسکن مهر قسطی میداد و برای این درسایی که خونده بودیم تعریف کار میکرد،سربازی رو هم درست میکرد کسی نمیرفت! _نه قبول ندارم! علیرضا موبایلش را در جیب شلوارش فرو میکند و ادامه میدهد:قبول ندارم چون تک بعدی میشه. اگر به همین بود بله. اما یه نقطه ابهامی این وسط هست که اصل اونه. و الا الان که حساب کتاب کردم،با دویست میلیون که اندازه دو هزار برابرش ازت کار میکشند،نیست. بین بچه‌هایی که رفتند پولدار هم بود که خونه و ماشین هم داشت و رفت!بحث خونه و ماشین که بچه بازیه. اونجا اجاره نشینی،اینجا هم. اونجا هزینه‌ها هم اینقدر بالا هست که هرچی در بیاری خرج بشه. مهم اینه جای پولدار شدن اینجاست!اگه راه و چاهشو بلد باشی و نخوای کارمند بشی و لم بدی و انتظار یک میز و حقوق کلان نداشته باشی. شهاب میگوید:نمیخوای بگی که عِرق ملی ندارند! وحید میگوید:نمیخوای بگی عِرق ملی یک توهم و کشکه؟وطن یعنی کشک! چشمان بسته‌ام دارد حرف‌های این سه نفر را تصویرسازی میکند. کلمه به کلمه. _پس چی؟نقطه ابهام چیه استاد؟ علی جواب کلام طنز وحید را نمیدهد. سکوت حاکم میشود و فقط صدای زوزه باد است که مثل زوزه‌ی گرگ در سرم میپیچد. کاش امیرحسین فردی زنده بود و جلد سوم کتابش را مینوشت و من بالاخره متوجه میشدم که گرگهای آمریکایی آدم خوار چه بر سرشان آمد. شاید هم ادامه رمانش را خودم بنویسم که گرگهای آمریکایی مغز میخورند!اندیشه ها را میجوند! شانه‌ام را که فشار میدهند چشم باز میکنم. بچه‌ها چقدر عوض شده‌اند در این مدت!گیر داده‌اند و من نمیدانم چرا؟حالا هم تا پرتم نکرده‌اند بیرون از ماشین باید نظرم را بگویم:من نمیدونم منظور علیرضا چیه؟اما فکر میکنم این چاه بزرگ راحت طلبیه!مشکل یه بعد نیست. شکاف بین مدرنیته و سنته که کسی نتونسته برای ما پر کنه! سینا میگفت:((اروپایی‌ها توی جنگ اول و دومشون پدر خودشونو درآوردن. اما بعدش ساختنش.)) همینه دیگه،همه زندگی هم که خوردن و خونه و ماشین نیست. بابا یه چیزای دیگه هم هست. وطن و تعصب و غیرت هم است. حالا هرکی یه چیزیشو داره. مهم تصمیم الآن نسل ماست دیگه. اگه بریم خودمون رو راحت کنیم البته بازم اگه راست باشه راحتیش. یا باید بمونیم و با سختیا جلو بریم. بالاخره ایرانه دیگه با همه کشورا فرق داره والا اینطور چپ و راست نمیزدنمون!اینطور هم نیست که فقط کشور ما کم و کسری داره. رسیدیم و حاج علی می‌بردمان سراغ چیدن سبزی. وحید مسخره‌اش گرفته:به من چه!میثم گفته من بیل بزنم. نگفته که سبزی بچینم‌. تازه من که سبزی خور نیستم. هوی علیرضا تو کی زن میگیری؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_الآن مشکل تو زن گرفتن منه؟ _نه میخوام اعتماد به نفس پیدا کنم. کی بود اون دختره. خوب بود که؟ با انگشت خاک را از برگ ریحانی را که کنده‌ام پاک میکنم،تمیز میشود و خوش رنگ. مقابل بینی‌ام میگیرم و عمیق نفس میکشم. عطر ریحان حال خوب کن است. طاقت نمی‌آورم و به دهان میگذارم. نمیشود از ریحان گذشت آن هم ریحان باغ حاج علی که ارگانیک است. طبیعی طبیعی. وحید میگوید:من حاضرم کارگاه آموزش زن گرفتن براتون بذارم. ساعتی چهل تومن!یه جوری براتون تشریح کنم که به غلط کردن بیفتید. آقا گذشت دورانی که میگفتن هر آن‌کس که دندان دهد نان دهد. الآن خودت خالق بدبختی‌های خودتی،خودت هم باید خرت رو از پل بگذرونی!‌یه وقت گول برکت و حرکت این میثم رو نخوریدا! _میثم پاشو دهن این گوریل انگوری رو ببند! حاج علی که می‌آید وحید میپرد وسط سبزی‌ها و چنان باسرعت دسته‌دسته میچیند و حکمت خلقت سبزه و مقام کشاورز را میگوید که انگار از همان اول خلقت بزغاله به دنیا آمده است!سری به تأسف تکان میدهم و مشغول میشوم. مشغول زندگی دنیایی هستم که قاعده‌هایش را گم کرده‌ام!چهار ستونش را باید درست بنا کنم!تا بتوانم سقف پایدار بزنم والا همه دیوارهای زندگی ترک میخورد و با زلزله سه ریشتری هم فرو میریزد! زلزله‌های زندگی معاصر وحشتناک است؛زندگی‌ها بی پایه و بنیان است و با تکانی میریزد!با تکان نگاهی دل میبازند،با تکان اخمی زندگیشان را میبازند!با بوی پول مست میشوند و بی‌پول ناامید!دوچرخه سواری که خالق را قدرشناسی میکند و سوناتا سواری که بنده خودش است و حق هزاران نفر را میخورد! میشود مستکبرِ آمریکای پولداری که مردم فقیر عراق را میکشد و راحت یک عروسی در افغانستان را عزا میکند و هواپیمای مسافربری ما را با کودک عروسک به بغل و مادر نوزاد در آغوش،میکشد. اروپایی که زنانش را در ویترین و کاباره می‌نشاند و با پول به لجن شهوت مردان بی قید میفروشد و ایرانی جماعت امروزی که دلش میخواهد متمدن غرب زده باشد اما...‌قیمت داشته باشد. مارک. من قیمت ندارم. میمانم چون بی نهایت است ارزش من،بی‌نهایت. هدفون توی گوشم است و دارم صوت جلسه را گوش میدهم. پشت دخل نشسته‌ام و هرکسی که میوه‌اش را توی ترازو میگذارد میکشم و حساب میکنم. شب شلوغی است. انگار همه مهمان دارند که اینطور خرید میکنند. دستی پلاستیک سیب را میگذارد توی ترازو و سلام میکند. چشم که بالا می‌آورم قفل میکنم. بلند میشوم و هدفون را درمی‌آورم. دستان گرم استاد سرمای دستم را می‌بلعد. _سلام. خداقوت! _سلام. ببخشید حواسم نبود! _سرتون هم شلوغه‌ها. چی گوش میدی تو این شلوغی؟ سیب‌ها را میکشم. پلاستیک پرتقال میگذارد. آن را هم میکشم. پلاستیک خیار را میگذارد و میگوید:گفتم میوه شب بله‌برون رو از مغازه برکت دار بخرم که خلاصه شب متفاوتیه. سرخ که نمیشوم،اما سرم را پایین می‌اندازم. _خب،شد چقدر؟تعارف هم نکن. استاد و شاگردی هم نداریم. من مشتری و تو هم داماد فردا شب. معادله دو طرفه‌اش به حدی مطلوب خودش است که فقط میتوانم لبخند بزنم. میرود و قبلش میگوید:نگرانیت از بابت اون موضوع حل شد؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_الآن مشکل تو زن گرفتن منه؟ _نه میخوام اعتماد به نفس پیدا کنم. کی بود اون دختره. خوب بود که؟ با انگشت خاک را از برگ ریحانی را که کنده‌ام پاک میکنم،تمیز میشود و خوش رنگ. مقابل بینی‌ام میگیرم و عمیق نفس میکشم. عطر ریحان حال خوب کن است. طاقت نمی‌آورم و به دهان میگذارم. نمیشود از ریحان گذشت آن هم ریحان باغ حاج علی که ارگانیک است. طبیعی طبیعی. وحید میگوید:من حاضرم کارگاه آموزش زن گرفتن براتون بذارم. ساعتی چهل تومن!یه جوری براتون تشریح کنم که به غلط کردن بیفتید. آقا گذشت دورانی که میگفتن هر آن‌کس که دندان دهد نان دهد. الآن خودت خالق بدبختی‌های خودتی،خودت هم باید خرت رو از پل بگذرونی!‌یه وقت گول برکت و حرکت این میثم رو نخوریدا! _میثم پاشو دهن این گوریل انگوری رو ببند! حاج علی که می‌آید وحید میپرد وسط سبزی‌ها و چنان باسرعت دسته‌دسته میچیند و حکمت خلقت سبزه و مقام کشاورز را میگوید که انگار از همان اول خلقت بزغاله به دنیا آمده است!سری به تأسف تکان میدهم و مشغول میشوم. مشغول زندگی دنیایی هستم که قاعده‌هایش را گم کرده‌ام!چهار ستونش را باید درست بنا کنم!تا بتوانم سقف پایدار بزنم والا همه دیوارهای زندگی ترک میخورد و با زلزله سه ریشتری هم فرو میریزد! زلزله‌های زندگی معاصر وحشتناک است؛زندگی‌ها بی پایه و بنیان است و با تکانی میریزد!با تکان نگاهی دل میبازند،با تکان اخمی زندگیشان را میبازند!با بوی پول مست میشوند و بی‌پول ناامید!دوچرخه سواری که خالق را قدرشناسی میکند و سوناتا سواری که بنده خودش است و حق هزاران نفر را میخورد! میشود مستکبرِ آمریکای پولداری که مردم فقیر عراق را میکشد و راحت یک عروسی در افغانستان را عزا میکند و هواپیمای مسافربری ما را با کودک عروسک به بغل و مادر نوزاد در آغوش،میکشد. اروپایی که زنانش را در ویترین و کاباره می‌نشاند و با پول به لجن شهوت مردان بی قید میفروشد و ایرانی جماعت امروزی که دلش میخواهد متمدن غرب زده باشد اما...‌قیمت داشته باشد. مارک. من قیمت ندارم. میمانم چون بی نهایت است ارزش من،بی‌نهایت. هدفون توی گوشم است و دارم صوت جلسه را گوش میدهم. پشت دخل نشسته‌ام و هرکسی که میوه‌اش را توی ترازو میگذارد میکشم و حساب میکنم. شب شلوغی است. انگار همه مهمان دارند که اینطور خرید میکنند. دستی پلاستیک سیب را میگذارد توی ترازو و سلام میکند. چشم که بالا می‌آورم قفل میکنم. بلند میشوم و هدفون را درمی‌آورم. دستان گرم استاد سرمای دستم را می‌بلعد. _سلام. خداقوت! _سلام. ببخشید حواسم نبود! _سرتون هم شلوغه‌ها. چی گوش میدی تو این شلوغی؟ سیب‌ها را میکشم. پلاستیک پرتقال میگذارد. آن را هم میکشم. پلاستیک خیار را میگذارد و میگوید:گفتم میوه شب بله‌برون رو از مغازه برکت دار بخرم که خلاصه شب متفاوتیه. سرخ که نمیشوم،اما سرم را پایین می‌اندازم. _خب،شد چقدر؟تعارف هم نکن. استاد و شاگردی هم نداریم. من مشتری و تو هم داماد فردا شب. معادله دو طرفه‌اش به حدی مطلوب خودش است که فقط میتوانم لبخند بزنم. میرود و قبلش میگوید:نگرانیت از بابت اون موضوع حل شد؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_بله. خیلی مهم نبود. دستی به شانه‌ام میزند و میگوید:از جانب من خیالت راحت باباجون. من رقیب نیستم. پدر یا برادر بزرگت حساب میشم. _اختیار دارید. تاج سرید. میخندد و میرود. نمیگذارد کمکش میوه‌ها را تا کنار ماشین ببرم. چند شب پیش تلفنی نگرانی‌ام از وابستگی زیاد به پدرش را گفته بودم و توضیح داده بود. وقتی میرسم خانه،چراغ زیرزمین روشن است. شام را مددر میدهد دستم و در را باز میکنم. _شما دوتا خوابگاه ندارید؟اینجا دفتر کاره،شما خوابگاه،خوراک‌گاه‌،تفریحگاه،منزل گاه خودتون کردید. علیرضا سینی غذا را میگیرد و میگوید:جرات داری یه کلمه دیگه بگو،ببین چه کارت میکنم!از صبح تو آزمایشگاه سرپا بودم الآن اصلا منو انسان فرض نکن. آنقدر بدم می‌آید مادرم به کس دیگری محبت کند. اصلا انگار بچه سرراهی هستم. قبلا دو کلمه قربان صدقه میرفت. وقتی خرید میکردم؛ذوق میکرد. حیاط را سالی یکبار به زور تمیز میکردم؛چایی میداد. حالا این دیلاق ها آمده‌اند،یکیشان نان میخرد،یکی میوه میگیرد،یکی با پدر تخمه میشکند. هر وقت هم دیر بیایم ته مانده شامشان را باید بخورم. بعد از شام مسعود می‌آید روی خط. میگویم:دارم ازدواج میکنم. خیره به صفحه جوابی نمیدهد. دارد آنالیز میکند تمام هیکلم را و دلش میخواهد که بفهمد چقدر امیدوارم به زندگی که میان این همه کار و بار،یک بساط دیگر هم برای خودم پهن کرده‌ام. _هه. چرا اینو به من میگی؟ _نمیدونم. شاید چون میخوام حرفی برای گفتن داشته باشم و خوشحالت کنم. لبش را به دندان میگیرد و با تردید میپرسد:کیه؟از دخترای دانشگاهه؟ _نه. میدانم الآن دلش پر میکشد برای فریده‌اش. فریده شرط زندگی در ایران را دارد و مسعود. من مطمئنم که مسعود مردد نیست. درسش که تمام بشود دلش میخواهد بیاید. اصلا هیچ ایرانی در هیچ کجای دنیا مثل ایران آرام نیست. نفس عمیق که میکشد. به خودم می‌آیم:شاگرد اول تیزهوشانه که مسیر دیگه‌ای داره میره و عاشق زندگی و هنره! _خودت خواستی؟ _نه،روحم خواسته! میخندد. _یه چیزی بگم میثم. _اوهوم. _بهت حسودیم میشه. ظاهرا هیچی نداری و من به تر سرم،اما این آرامش لعنتیت حالمو میگیره! کمی رک است مسعود. نسل امروز را باید کمی تا قسمتی ادبش کرد. لبخندم را نشان نمیدهم و میگویم:موقعیت تو هم خیلی شرینه. میگویم:راستی وحیدم داره عروسی میکنه! _با چه پولی؟ میخندم. شاید اگر میگفتم شهاب دارد میمیرد اینقدر تعجب نمیکرد و میگفت:مرگه دیگه ولی از ازدواج جا میخورد. میگویم:ما با روحیه ازدواج میکنیم! و هر دو هماهنگ میخندیم. _میثم کاش میشد یه سر بیای این اطراف. انگار دهاتشان است یا حسن آباد خودمان که به راحتی نه به سختی بتوانم بروم. پول که علف خرس و چرک کف دست نیست. اصلا پولی در کار نیست. ولش کن بگذار کمی خوش بگذرانیم. میگویم:چی میدن؟ ابرو در هم میکشد و سری تکان میدهد. _چیو چی میدن؟ نگرفت. ادامه میدهم:چی بپوشم؟ لب جمع میکند و دست به سینه میشود:مسخره!میثم تو که اینجاها رو دیدی. یه حرفایی دارید شماها که نمیتونید عمل کنید. این جاها ارزش اون حرفا رو میدونن. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
دلم میسوزد. قلبم تیر میکشد،میرود و می‌آید. درد را میگویم. _آره راست میگی. دیدم! _این حرفایی که آخوندا میزدند و ماها مسخره میکردیم رو طوری به افراد میگن که طرف فکر میکنه اگه بخواد خوشبخت بشه،راحت زندگی کنه،باید اینطور زندگی کنه. چیزی که تو ایران همش به نام دین به خورد ما میدن. اینجا به نام روانشناسی پخش میکنند. حالا چهارتا از چهل تا حرفاشون هم مزخرفه‌ها،ولی خب سرمون کلاه گذاشتند از دین و ایمون ما دزدیدند. چقدر ما صادرات داریم!حرفی نمیزنم. حرف دارم اما نمیزنم. _میثم،چیزی نیاز نداری؟ این ذات ایرانی و فطرت الهی مسعود حالم را بهتر میکند. آرام میگویم:قربون محبتت. همه چیز فراهمه! _تو که پول نداری،شنیدم تو یه میوه فروشی کار میکنی! چقدر جاسوس دو طرفه‌مان دقیق تبادل اطلاعاتی میکند. فقط سر تکان میدهم. _چقدر بهت میده؟ _ساعتی چهار پنج تومان. _تو به خاطر پونزده تومن پای دخلی؟ _نه. به خاطر روزی حلال پای دخلم. با تأمل نگاهم میکند. _شماره کارت بده میثم. _همیشه این برادریت یادم میمونه. بعضی از دوستی‌ها پروژه‌ای است. مثل پروژه‌هایی که برای ما تعریف میکنند عمرشان همین‌قدر است. تمام میشود و بعد فرصت دارد سالها کنار انبارها خاک بخورد. زمان و نیاز تعریفش میکند. بعضی هم بی انتها،نه شرایط میفهمد و نه زمان. مثل علقه ما به خاک کشورمان که زمان و دوامش ابدی است. نمیتوانیم به خاکمان پروژه‌ای نگاه کنیم و شاید همین هم هست که اینقدر برای رفتن دل گرفته و مرددیم. مسعود با تامل لب باز میکند. _دلم میخواد این حرفتو باور کنم ولی نشنیده میگیرم. چطور پول موضوعیت نداره. زندگیه دیگه! _به زندگیم گفتم که باید قناعت بکنه قبور کرده. فکر میکند که یک دیوانه‌ام. به خاطر همین هم اینقدر همه چیز را راحت رد میکنم. کلا دیوانه‌ها راحت زندگی میکنند. گیر و بند فکر و نگاه دیگران نیستند. واقعا که خبری نیست!یعنی اینها که دور و برم هستند و زندگیشان با حرف دیگران کم و زیاد میشود و اراده و اختیار و عقل و شرع برایشان معنا ندارد آدمند؟نخیر!نه خیر جانم!اینها نه آدم عاقلند،نه دیوانه. یک مشت بشریت بدبختند که پنجاه شصت ساله الکی خوشند و بعدش هم که... زندگی جلوه‌های عجیب و غریبی دارد. تا همین دیروز فکر همسر یک زن بودن برایم مثل کابوس سخت بود،اما همین که بله را از عروس گرفتند،دل و دین بر باد رفت. چنان احساس مردی میکنم که نگو و نپرس. صدایم را صاف میکنم،نه...‌کلفت نشده است. ریش و سبیل هم که فرقی نکرده،توان و مغزم هم که سرجایش است. پس این یعنی چه که اینطور روی هوایم. قلبم است که دچار دوگانگی شده است. احساس‌های ساکت و دست به سینه‌ام جایزه گرفته‌اند و حالا سر به دریا گذاشته و پنهانی‌هایی رو میکند که خودم هم مانده‌ام. اینقدر حالم خوب است که به همه شیطنت‌ها و ذوق‌های خواهرانه و متلک‌های احمد میخندم و اینقدر حالم بد است که طاقت خواندن یک کلمه از مباحثم را ندارم. بله را که در سر سفره عقد ساده خانگی از زبان سحر میشنوم و چادری که خودم باید از رخ عروسم کنار بزنم،برایم در دیگری از دنیا را باز میکند. از توی آینه مقابل،دیدش میزنم. زیبای بیدار کنارم نشسته است. اگر که محبوبه بگذارد. سر به گوشم میگذارد:آخی!تو بودی زن نمیخواستی. میخندم. دوباره تکرار میکند. _آینه رو الآن برمیدارم تا حسرت به دل بمونی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
اجبارا لبخند میزنم. _اگه میخوای ببینیش باید سرتو کامل بچرخونی. با خنده آرام میگویم:به جای خواهر باید بهت بگن دسته‌ هاونگ. خیلی خوب است که بگذارند عروس و داماد پیش هم بمانند؛اما من بین این ده بیست جفت چشم که زُل زده‌اند حتی یک دقیقه هم نمیمانم. الآن که دارم کنار احمد مینشینم و نمیخواهد بگذارد چند ساعتی روی پروژه‌ام کار کنم،دارم فکر میکنم چقدر زندگی با آمدن یک زن رنگی میشود. همراهم را جرات ندارم بردارم،چون همه مانده‌اند خانه ما. خواهرها تا صبح که نماز بخوانند لحظه‌ای از اذیت غفلت نمیکنند و احمد که انگار پسرش را زن داده از بابا هم خوشحال‌تر است. حالا چطور خرج زن و بچه را بدهم. آسفالت پشت بام را عوض کنم،کی حال دارد بخاری زمستان را وصل کند. نان بخرد هر روز،گوشت خرد کند،پتوی بچه را آب بکشد،سفره جمع کند. ایتها وظایفی است که تا صبح میشمارند و من همه‌اش را با یک عمرا!من؟بیخیال!آماده میخرم!میخواست شوهر نکند!بچه ده ساله از پرورشگاه میارم. رد میکنم. اما خدا هم میداند که با ازدواج هم لذت‌ها را می‌آورد و هم راحت طلبی‌ها را میبرد. بالاخره که همه خوابیدند میتوانم کمی به اتفاق دیشب فکر کنم. دیدنی اگر به دل بنشیند دلنواز میشود. بعد از این که میبینمش انگار یکجا محبتش به دلم مثل میخ فرو میرود. ساعت چهار پیام شب بخیر را ارسال میکنم و میخوابم. این شبها که تا صبح لذت بیداری میبرم به فکر این نیستم که باید شش بیدار شوم. وقتی داشتم با سحر قفل‌های بسته ذهن و دلم را باز میکردم هم،به این فکر نبودم که کلید آزمایشگاه استاد علوی که الآن حکم پدرزن را دارد،دست من است و ساعت هفت باید دانشگاه باشم. دیشب وسط پیام زدنهایمان،رامین،یکی از بچه های سال پایین زنگ زد و خواست که در ویرایش نهایی مقاله‌اش کمکش بدهم. تا حالا همه‌اش با تنبلی خودش کار را عقب انداخته است. وقتی که کاری را محول میکنم جانم را بالا می‌آورد تا انجام بدهد من هم قیدش را زدم و گذاشتم به حال خودش تا هر وقت خواست مقاله‌اش را تمام کند و چسبیدم به کار خودم. در دفتر آزمایشگاه،در لپ‌تاپ را که باز میکنم،انگار در خیبر را باز کرده‌ام. بس که سخت است و پر حجم. اگر امروز مواد و دستگاه‌ها و زمین و آسمان یاری کنند و نتایج تست‌های امروز با نتایج تست‌های قبل منطبق باشد نصف راه را رفته‌ام. نمی‌فهمم که چقدر گذشته است،تقه‌ای که به در میخورد باعث میشود خودم را حایل ماده کنم که اگر نور بخورد تمام زحمتم هدر است. رامین می‌آید و در را زود میبندد. _تمام موجودات الآن از فتوسنتز افتادند با این بخارات شیمیایی و فویل هایی که به شیشه‌ها خورده. رویین تنی شما‌. اگر اعتراض نکند رامین نیست. کنارم می‌ایستد و با تمام همراهی‌هایش هم‌آوردی هم میکند. بار قبل اصرار داشت که انسان نیاز ندارد کسی به او بگوید چطور باید باشی؛خودش میتواند با عقلش تمام زندگیش را اداره کند. یک اندیشه داریم برای محمد است،یک اندیشه داریم که برای راسل است،اندیشه فروید،کانت و...‌ با عقلت بسنج که کدام درست است و کدام غلط. هر کدام را انتخاب کردی قابلیت پیروی دارد و کسی هم حق نفی تو را ندارد؛چون تو با عقلت انتخاب کردی! ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
پیرزن یکبار سگش را سپرد به من تا برود از خانه وسیله بیاورد. چشم در چشم هم یک ده دقیقه‌‌ای گذراندیم. تحلیل‌هایم به نتیجه نرسید. نتوانستم قربان صدقه‌اش بروم و بگویم:خسته نباشی عشقم. هنوز هم از مواقعی که در مترو نشسته بودم و سرم را که از روی کتابم بلند میکردم چشم در چشم سگ بغل دستیم میشدم دلخورم. آدم باید با آدم مانوس باشد نه با... بگذریم از روزهای مزخرف بارانی که عشقشان خیس آب سوار مترو میشد و وقتی کنار یا روبروی تو قرار میگرفت با یک تکان تمام آب روی موهایش نصیب تو میشد. یعنی چطور یک انسان با یک سگ هم ذات پنداری میکند. بیچاره خودش هم قبول دارد به درد هم صحبتی و هم‌دلی نمیخورد. پیرزن آمد با پلاستیک کذایی‌اش. قضیه پلاستیک،بهداشت شهری است که همه دارند. هروقت سگشان وسط خیابان دستشویی کرد باید بردارند و داخل پلاستیک بگذارند. البته جز افراد بی‌کلاس‌تر که شاید به این مسئله توجه نکنند و خاطره تلخ هفته آخر حضورم در وین را برای افراد دیگر هم بوجود آورند؛وقتی که در راه برگشت از سمپوزیوم،غرق در تجزیه و تحلیل سخنرانی‌ها،پذیرایی و افراد بودم پایم را در ایستگاه اتوبوس بر روی دستشویی این موجودات هم‌زیست گذاشتم و تا چند دقیقه هاج و واج ماندم. نه دستمالی ررای پاک کردن داشتم و نه کفشی برای رفتن. واقعا در آن خیابان بالاشهر باکلاس وین،ذهنم از وجود این فضولات هنگ کرده بود. هرچند بعدها بیشتر مواظب بودم. رامین میگوید:اروپاییا که با این منبع میکروب و امراض زندگی میکنند حداقل باید یه چیزیشون از ما که سگ ستیز هستیم بدتر می‌بود؛اما از ما سالم‌تر هستند. میدانم که آریا سگ دارد. یعنی داشت و یکی دوبار که در گردش‌ها آمد با خودش آورد نگران هستم که حرفها ناراحتش کند اما میبینم که به حرفهای رامین لبخند میزند. نمیخواهم حالا که بعد از مدت‌ها آمده است با این بحث‌ها اذیت شود. این روزها رنگ تنهایی آریا و پناه آوردنش به خانه ما و هم صحبتی‌اش با مادرم خیلی چیزها را برایم روشن کرده است. حتی نگار دختر خاله‌شان مثل روح سرگردان دنبال کسی میگردد تا در جسم او حلول کند. یک حلول آرام ‌بخش. آریا تلخندی میزند و میگوید:رامین،باید باهاشون زندگی کرده باشی تا بفهمی چرا با حیوونا بیشتر انس دارند تا با آدما!بحث کثیفی و مریضیا یه چیزه که درست هم هست اما چرا زندگی با یه سگ حرف اول رو تو ارتباطات‌شون میزنه؟یا اینکه حاضرن روزی چند ساعت حیوون رو ببرن پیاده روی که افسرده نشه و ناهنجاری نکنه؟چرا به زندگی جمعی پا نمیدن؟ بشر امروز نمیفهمد رشد اجتماعی بر مبنای رشد تعاملات خانوادگی و فردی پایه‌گذاری میشود. فکر میکند رشد اجتماعی یعنی زندگی در قصری از امکانات و پر از مقررات!‌اما بدون روح!جماعتی تشنه محبت و در فقر جدای از آرامش،با جوان‌هایی بلاتکلیف!که بنای عظیم پیشرفته جامعه را نمیتوان بر دوش او قرار داد. وحید میگوید:بیا سگت حل شد!دیگه چی؟نمیخوای بگی بدون شراب هرگز! رامین به وحید پشت میکند و رو به آریا میگوید:الآن هم تو خوابگاه و بین بچه‌های خودمون کسایی هستند که همه‌اش میخورند و حالشون هم خوبه!حالا اگه یه مایعی بود که مردم میخوردند و بعدش گریه میکردند حلال میشد؛چون گریه تو دین ما طرفدار داره! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
خنده‌ام را قورت میدهم و نگاهم را از مواد نمیگیرم. مقاله درباره شراب چندتایی خوانده بودم. آریا میگوید:آرش پارسال برای سردردش رفته بود دکتر. همان پارسال که رفته بودیم انگلیس. دکتر ازش پرسیده بود که مشروب هم میخوری و آرش گفته بود تا به حال نخورده و ایرانی است. دکتر گفته بود تا حالا نخوردی بعد هم اصلا نخور. چیز خوبی نیست. اینکه ممنوع نکردند به علت بی ضرر بودنش نیست. خیلی مسائل مطرحه. مشروبات الکلی یک صنعت وحشتناک مثل اسلحه تو آمریکا. به همین دلیل هم ممنوعش نمی‌کنند. باید بدهم رمان آخرین پدرخوانده را بخوانند البته از منظر جسمی و لذتش نه،از دیدگاه تحلیلی اوضاع و احوال کشور دوست و همسایه آمریکا! به نظرم میکروپمپ خراب است. آریا از آزمایشگاه دکتر صالحی پمپ سرنگیشان را قرض میگیرد. خدا خدا میکنم موادم خراب نشده باشد. رامین دست به سینه میشود و میگوید:دستگاهش ایرانیه دیگه!کلا تنظیم نرخ تزریقش مشکل داره. نگران،چشمم به زمان است و موادی که باید امروز درست شود. مرده‌شور تحریم‌ها را ببرند که کار و بارمان را عقب انداخت. هرچند بدک هم نشد بالاخره بچه‌های ما مجبور شدند خودشان دست به کار ساخت بزنند و خب تا درست و حسابی جا بیفتند زمان میبرد و باید صبر کنیم. جای علیرضا خالی که دل و روده دستگاه را بیرون بریزد. لپ‌تاپش را که به خاک سیاه. ماده را زیر نور میگیرم و نمیتوانم با دیدنش لبخند نزنم نفس راحت میکشم. حوصله حرف‌هایشان را ندارم. من دارم خفه میشوم و پاهایم خسته شده‌اند و اینها مانده‌اند که چرا صادق هدایت را تحویل نمیگیرم. هدایت هم مثل ارنست همینگوی بوده است. با قلم ارنست و هدایت که وقتی بهترین کتابشان را میخوانی بهترین حالتی که پیدا میکنی این است که حالا با زندگی که روی دستت مانده چه کنی!تمام حواست میرود به پوچی و یک خودکشی جذاب! جمع و جور میکنم تا بروم پیش دکتر علوی و نتیجه آزمایش را تحویلش بدهم. جمله آخر آریا را میشنوم:اونجا خیلی چیزها هست که اگه باهاش طرف بشی تعجب میکنی فقط اگه رفتی آنقدر شهامت داشته باش که همینطور که اینجا رو نقد میکنی اونها رو هم نقد کنی. گزارش کار را میدهم و از فرصت استفاده میکنم. سوال‌هایم را میپرسم. چایی دکتر علوی و جوابهایش درباره تزم دو ساعتی زمان میبرد. صبح باید آزمایشگاه باشم. قید خانه را میزنم و تا برسم خوابگاه غروب شده است. علیرضا نپرسیده اسپیکرش را روشن میکند و موسیقی مادرانه فضای اتاق را پر میکند. دراز میکشد و لپ‌تابش را روی شکمش میگذارد. وحید می‌غرد:نذار اونجا عقیم میشی! حرست زده نگاهی به تختش میکنم. چهل و هشت ساعت است که نخوابیده‌ام و حسرت رختخواب را میخورم. علیرضا دو تا روزنامه می‌اندازد روی زمین و لپ‌تابش را روی آن میگذارد. از پای لپ‌تاپ شهاب بلند میشوم،متکا را از زیر سر وحید میکشم و همان وسط دراز میشوم. آهنگ مادرانه تمام میشود و نوای موسیقی بادیگارد می‌پیچد. کاپشنم را میکشم روی صورتم و...‌ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
شب پنجم بعد از عقد،مادر خانواده‌ی سحر را دعوت کرده،البته ظهر دعوایم کرد که چرا این پنج روز فقط تلفنی با او در تماس بوده‌ام. نبودم؛حتی خانه هم نبودم. مادر دعوتشان کرده بود و من باید بجه‌های کانون را ندیده میگرفتم. تا ته وقتی که میشد با بچه‌ها بودم. بحث آشتی با خود را داشتیم،نصف فوتبال را هم ماندم و تا خانه دویدم. قبل از اینکه بخواهم دعوا بشنوم رفتم زیر دوش. دلهره داشتم که الآن معترض نبودن‌هایم شود. معترض که نشد؛بابت اینکه هروقت فرصت کرده‌ام پیام داده‌ام خوشحال بود. برایم هدیه آورده بود. مادر هم زود هدیه‌ای را که گرفته بود به نامم زد و دادمش. شیشه عطر خالصش را هرکس بو کرد تحسین کرد و من دلم میخواست دستش را بگیرم و با خودم ببرم زیر آسمان و چند قدمی را دور از چشم دیگران با او باشم که محبوبه به دادم رسید‌. زیر آسمان خدا هیچکس نبود غیر از فرشته‌ها و ماه و ستاره که سفت و سخت داشتند زاغ سیاهمان را چوب میزدند. دستش را میگیرم و آرام آرام نوازش میکنم و میگویم:امشب با بچه‌های کانون حرفمان سر آشتی با خودمان بود. سرش را چسبانده به دیوار آجری و نگاهم میکند. موهای مشکیش از زیر روسریش بیرون ریخته است. سکوتش ترغیبم میکند که آخر حرفم را اول بزنم:این پنج روزه همش فکر میکنم تو همون منی که میخوام باهات آشتی کنم. تازه پیدات کردم. پیدا شدم. چشمانش می‌درخشد و سرش را بالا میگیرد. درخشش ستاره‌ای توی سیاهی چشمانش می‌افتد. نگاهش ستاره‌دار میشود. _گم شده بودی! _نه یه حسی بود. تو وجودم قایم شده بود!گاهی سرک میکشید،نگاهی میکرد و پشت دیوار قایم میشد،گاهی زیادی بروز میکرد،شوخی جدی بود و نبود؛اما من هم نمی‌توانستم دنبالش برم. حالا که تو اومدی این حسه پیداش شده. هم خیلی قشنگه هم دوسش دارم. باهاش آشتی کردم! گیجش کرده‌ام. آرام و با گنگی لب می‌زند:اما من این پنج روزه همش پر از ترسم. دلم میخواد همش پیشت باشم. میخوام تو رو پیدا کنم،خودم هم گم شدم. بابا دیشب دعوام کرد! چشمانم خودش ریز میشود،بی‌اختیار من:دعوات کرد؟ _نه،نه از اون دعوا که. خب من. اصلا هیچی. فقط منم آشتی میخوام. دوست داشتن خیلی دلیل نمی‌خواهد،التماس و اصرار هم نمی‌خواهد،استرس کشیدن هم ندارد. چند صباح جوانی را اگر چشم از هر چه خدا گفته نبین،ببندی؛خودش دست به کار میشود و روزیت میکند دیدنی‌ترین صحنه زندگیت را. محبت را هم بین تو و محبوب فرشته‌ها سرریز می‌کنند و عشق هم گل ریزان آسمانی‌ها. موقع رفتن سرش را کج کرد و ملتمسانه پرسید:دیدار بعدیمون؟ باید بیشتر کنار هم باشیم. اگر کار و درس و پروژه و شرکت بگذارد. خودم را دلداری میدهم و او را با نگاهم آرام میکنم و لب میزنم:سه روز دیگه!فقط شاید کمی دیر بشه،مشکلی که نیست؟ لبخندش آرامم میکند:نه اگه قول فالوده بدی تلخی دیری رو به شیرینی میشه بخشید. مسعود تماس میگیرد برای تبریک. خوب است که مثل زن‌ها سین جین نمیکند و کمی شرارت هم که ذاتی ماست. میان حرف‌هایمان از حال و اوضاع ایرانی‌های مقیم آنجا میپرسم:فعلا که هرکی میخواسته بیاد،به خاطر تحریم محصور شده تو آمریکا!چون دیگه اجازه برگشت نداره! _قرار بود تحریما پودر بشه؟ _خیلی چیزا قرار بود و نشد. اینم روش!آمریکا آدمه ما باهاش فالوده خوردیم؟ _حالا اوضاع اون جاییا خوب باشه! ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_اوناییه که طناب دین دستشونه،نتونستن به جوانی که مقابل تکنولوژی جذاب دنیای این‌ور شگفت‌زده شده بود و لذت‌مند نگاه میکند،حرفای خودشون رو درست منتقل کنن. اگه به عقیده تو،زندگی مثبت هم پر از لذته،آخوندا نتونستن این لذت رو به ما بچشونن که هیچ،نتونستن یه تحلیل درست هم از لذت اینور بدن. این شکاف همه چی رو خراب کرد. این غیر از مسئولاییه که کار دستشونه و خیانت می‌کنند. _مسعود! _میثم تو توی دنیای من دست و پا نزدی. دنیای مسعود را هم میدانم و هم نمیدانم. دنیای گم شدنها ذره ‌ذره چشیدن‌ها است. دلم میخواهد یکبار سر صبر،مسعود را بنشانم تا دنیایش را برایم تصویری ترسیم کند. یک شب که در خوابگاه کنار بچه‌ها بودم،مسعود میخواست سیگار بکشد از اتاق رفت بیرون،موبایلش را جا گذاشت. مدام زنگ میخورد برداشتم و رفتم دنبالش. توط محوطه قدم می‌زد و سیگار می‌کشید،صدایش که زدم رو برگرداند و دستی تکان داد و نیامد. موبایلش را دادم و در سکوت،هم قدمش شدم. مسعود زیاد ابزار عقیده نمی‌کرد. دنیای خاصی برای خودش داشت. میخواستم برگردم که پرسید:میثم،توی زندگی تو لذتی وجود داره؟ انتظار این سوال را نداشتم. آن هم اینقدر صاف و رک!کاش سواد را از بشریت بگیرند،لطف بزرگی است،چون فقط مغز پر از اطلاعات و دانستنی‌ها شده و عقل تضعیف میشود. سکوتم را که دید ادامه داد:منظورم اینه که بالاخره اهل یه چیزی هستی،نیستی؟جلو ما که خیلی... از تعبیرش خنده‌ام گرفت. سیگارش را پرت کرد توی آشغالی و بدون آنکه رو کند سمتم ادامه داد:نه جدی میگم. آنقدر... دیگه خیلی بی‌مزه است. من ادای نادر رو نمیخوام در بیارم،اما دلم میخواد خودم بدونم. چه غلطی کردم آمدم دنبالش. _نمیخوای جواب بدی؟ _آخه سوالت خیلی مشخص نیست. _چرا دیگه. گفتم تو زندگیت کیف و حال وجود داره؟ نشستیم روی نیمکت‌هایی که مقابل هم بود. پایش را دراز کرد و روی نیمکت من گذاشت. دستم را توی جیبم کردم و گفتم:بی لذت که نمیشه زندگی کرد. اما تا لذت رو چی تعریف کنی! _تعریف نمیخواد دیگه. همه چی رو میخوای عیلانی کنی. عقلانی هست. عقلش دو دو تا کرده تا زندگی من را یک دور برود و برگردد،مقایسه کند و حالا هم سمج سؤال کند. شکمی که سوال نمیکند. میگوید:چه میدونم. لذت لذته دیگه. یا حال خوشه،یه لحظه شیرین. خوبه استاد؟ _مسخره با این تعریفت. الآن اون حسه،حال خوشه،شیرینه،شد تعریف؟ _خب چی بگم؟دیدنی که نیست،چشیدنیه. همین را میخواستم بشنوم. خوشی که دیدنی نیست. دلم میخواست یک روز یکی از این لژنشین‌ها را خِف کنم ببینم همان‌قدر که ظاهرشان آدم‌کش است درونشان هم عروسی است؟میگویم:از کجا میدونی من کیف نمیکنم،برعکسش هم،من از کجا میتونم بفهمم تو واقعا داری حالشو میبری یا نه؟ نگاه خیره‌اش را دوخته بود به چشمانم و در سکوت من خودش را می‌کاوید. من هم حرف‌های ذهنش را در چشمش می‌خواندم. آرام پرسید:تو شاقول داری؟ _نه. _پس چی میگی؟ _هیچی. تو می‌پرسی تو زندگیم لذت هست؟منم همین سوال رو از تو دارم. پا روی پا انداخت و چشم از من گرفت. آدم‌ها،نصف حرف‌هایشان در صورتشان است و نصف این نصف هم در چشم‌هایشان و چشمهای مسعود گیر داده بود تا جواب را از ته حلقم بیرون بکشد. آخرش باید از اولش شروع کنم. اول باید لذت طلبش بکنم. مشکلش لذت طلب نبودنش است. کلا بچه‌های دور و بر خیلی اهل حال نیستند،فقط مدام لایی می‌کشند و بعد هم فکر می‌کنند یک لذت جوی تمام عیار هستند. پریدن با چند تا عروسک و دیدن سی تا فیلم هالیوود و ادای سیگار کشیدن آن‌ها را درآوردن و قلاده سگ را دست گرفتن و پیک زدن هم نشد کیف و حال! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
برمی‌گردم و نگاهش میکنم:خوشی‌های اونا که به لجنش رسیده. حرف‌های پیکور تو دنیای غرب هم که مقبول افتاد به نتیجه نرسید. یعنی نتیجه‌اش رو برو ببین. _پیکور چه خریه؟ _اندیشمند غربی. _اِ پس آدم حسابیه. چی گفته حالا. _زندگی یعنی لذت جنسی! برایم جالب بود که تأیید نکرد و پوزخند زد. خدا هیچ،عقل بشری را اگه قبول کنیم میگوید لذت یعنی چیزی که ضرر نداشته باشد. وقتی می‌توانی بگویی خوشی که بعدش کوفتت نشود،یک دوامی،یک طول مدتی،یک عمقی،یک سودی برایت داشته باشد. کسی نتواند چوبش کند بزند توی سرت. بعدا پشیمان نشوی نگویی اگر دوباره برگردم این کار را نمی‌کنم. مثل خیلی از نخبه‌های از ایران رفته که می‌گویند اگر دوباره به عقب برگردند زندگی در ایران و خدمت به وطن را انتخاب می‌کنند. لذت این است که زیر سؤال نروی از پرداختن به آن. اشک و آه و نفرین کسی پشت سرت نباشد. آدم‌ وار باشد. از آن سیر و دلزده نشوی که بخواهی به خاطر هدف داشتن در زندگیت،بکنی از کشور و ایل و تبار و اصالتت بروی،که شاید،آن هم شاید لذت جدیدی باشد تا به دلت بشیند. اما اگر آن لذت تمام شد چه؟ آلفرد کینزی روانی به هشت صد بچه تجاوز کرده و بود و عقیده‌اش زندگی بر مبنای لذت بود. از جنس مخالف رسیده بود به هم جنس باز. لذتش کم بود رسیده بود به حیوان. تکراری شد رفت سراغ اطفال معصوم. خاک بر سر،اگر از اول می‌فهمید لذت دوام ندارد همه را اذیت نمی‌کرد. تازه با کمال بی شرمی دارند برای کشور ما بیست سی هم اجرا می‌کنند. خودشان اهل فسادند و عالم را هم دارند به لجن می‌کشند. خودمان باید عاقل باشیم و تن به هر بی شعوری ندهیم. سحر گولم میزند با کیکی که پخته. وسط کیک بستنی‌ است‌ و‌رویش کیک. باید حدس می‌زدم والا شرط را می‌باختم. روحم خبر نداشت که بستنی است. باختم و مجبورم کرد که شعر حافظ را حفظ کنم. فالم را استاد گرفت. سحر خواندو کلی هم ذوق کرد. من آدم تن زیر بارظلم و زور برو نیستم،نبودم،نخواهم بود. می‌نشانمش مقابلم. شعر خواندن که بدون صنم نمی‌شود. حفظ شعرهم که صنم می‌خواهدوهم ترک شیرازی و هم خال هندو که سحر همه را یک‌جا دارد و من متاسفانه سمر‌قندو بخارارا ندارم،اما به ذوق رویش هر‌چه بگوید انجام می‌دهم. تا شعر ده بیتی را حفظ کنم مجبور شد برایم میوه پوست بکند؛قاشق قاشق بستنی دهانم بگذارد. وقتی شعر را تحویلش دادم در اتاق را باز کردم وفرار کردم کنار استاد نشستم. دودور طول استخری را شنا کردن به ز حفظ شعر. آن هم برای ذهن ریاضی من. هر چند خود حافظ هم انگار می‌دانست که به چه بلایی مبتلا می‌شوم که گفت:الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها/که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها. استاد از اتفاق دیشب توی خوابگاه می‌پرسد. کمی برایش شرح ماجرا می‌دهم. از دیشب به پروژه دیگر فکر نمی‌کردم. به مشکل رفتن بچه‌ها فکر نمی‌کردم. به مشکل مالی فکر نمی‌کردم. به مشکل پول پیش خانه وحید که هنوز جور بود و او آواره بود هم فکر نمی‌کردم. ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
انجمن یک سخنران دعوت کرد با کلی حرف. هرکس که اهل فکر و مطالعه نبود را آچمز کرد. سخنران تاریخ را بالا و پایین کرد بی‌سند و مدرک و به خورد دانشجو داد. حالا بسیج هم میخواهد یک مناظره راه بیندازد. مشکلم فی‌الحال شده بود حال و روز بچه‌ها. دیشب توی خوابگاه بساطی داشتیم. بحثمان با بچه‌ها هر روز بالاتر می‌رود. کاش بچه‌های این دم و دستگاه‌های فرهنگی فارغ از کارهای روتینشان یک حرکت متفاوت می‌زدند!کار فرهنگی؟ آن هم برای فرهنگ سوراخ سوراخ شده‌مان. بعضی چیزها در اوضاع فعلی اذیتم می‌کند و فکر کردن بهشان تمرکزم را کم می‌کند؛مخصوصا حال و روزی که بین بچه‌ها افتاده است. با داشتن همه چیز بازهم احساس ناامیدی از وضعیت خودشان دارند. کانال‌ها و شبکه‌ها و رسانه‌ها دارند طوری وضعیت را نشان می‌دهند که برای ماها هیچ امیدی نمی‌ماند مخصوصا برای بچه‌های شریف که رفتن از ایران را تنها راه نجات می‌دانند. یک جور سرگردانی اعتقادی بین همه موج می‌زند که دهان بسته‌اند و فقط می‌دوند تا از قافله توسعه عقب نمانند و الا آن نیاز روحی سر جایش است. اگر همینطور پیش برود باید اعلام جنگ کنیم. دوره‌ام کرده‌اند با تمام شبهاتی که از شرق و غرب عالم آمده سر فکر و روح و روانشان ریخته. کاش به قول مسعود آخوند بودم و اهل فن. میگویم:یعنی چی که نشستین حرفایی که علیه دار و ندارتون میزنن رو میخونین. یه روز خدا رو با صد تا شبهه،یک روز قرآن،یه روز توانمندی‌های ایران. این که نشد. تو هم چهارتا سوال از دین مسیحیت و زرتشت و یهود بکن لااقل ببین اونا چاله چوله‌هایشان را می‌توانند پر کنند که برای من و تو چاله می‌کَنند. بپرس چرا آمریکا پنجاه میلیون گرسنه داره چرا انگلیس نه میلیون از بیست میلیون جمعیتش تنها و افسردن. اونوقت یه جوری کشور ما رو نشون میدن و مشکلات رو زیر ذره بین می‌ذارند که انگار هرچی بدی است اینجا است و کل دنیا آباد است. نشسته‌اید اینجا و از من می‌پرسید؟وطن ناموس آدمه. هر کره خری اومد یه کانال زد و به ایران دری وری گفت باید ریموش کنید نه اینکه مطلبشو بخونید و بهش بال و پر بدید. مشکل رو حل میکنند نه جار بزنند. نمره کوییز رو افتضاح میاری تو همه کانالا می‌زنی و به تودت فحش می‌دی آیا؟ تا خود صبح بحث می‌کردیم. پنج تا از شش تا سوال را جواب دادم و بالاخره یکی از بچه‌ها گفت:پاشید جمع کنید خودتون رو مسخره کردید وقتی پنج‌تاش جواب عقلی داره معلومه که یه بی عقل این حرفارو زده و شمای بی عقل هم قبول کردید. مرض داریم یکی سوال بندازه توی ذهنمون ما دنبال جوابش بریم. اینا که سؤال خودمون نیست. به شهاب گفتم:هیچ آدمی بی اعتقاد نیست. بالاخره تهش شیطان پرسته دیگه. یعنی راه و روش و تو بگو دینی که شیطان معرفی کرده رو می‌پذیره،یعنی دین داره،سبک و آیین داره منتهی عوضیش رو. خب چه مرضه آدم خالقش رو کنار بذاره و حرف مخلوق رو گوش بده. گاو و شیطان و بت رو بپرسته. راحتم کرد و گفت:چون اینا بکن و نکنشون باب دندونه،اما اسلام نه! قانون گذاشته‌اند برای همین آرامش،اما طوری تنظیم کرده‌اند که به قول اندیشمندان خودشان قانون مثل تار عنکبوت است و فقط حشرات را گیر می‌اندازد. طوری نوشته شده است که کله گنده‌ها به تله نمی‌افتند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
انگلیس نمونه‌ای است که کشورش را با تمام فرهنگ سازی اداره می‌کند و نه با قانون. متناسب با فرهنگ تمام زیر و بم‌های مورد نیازش را بنا می‌کنند. حتی با فرهنگی که در رسانه‌ها به کار می‌برند رای و کاندیدا جابه‌جا می‌کنند. رسانه‌ها در حقیقت دارند همین کار را می‌کنند؛تغییر فرهنگی مردم و جوامع. آخرش هم شبیه خودشان می‌کنند مردم کشورهای مختلف را و به تاراج می‌برند دار و ندار ملت‌ها را. آن حسی که دارند خرج دفاع از حیوانات می‌کنند خرج آدم‌کشی در دنیا کنند. برای سگ ستیزی سر و صدا می‌کنند برای گورهای دسته جمعی در کشورهای اطراف ما هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهند. از مسعود همین را شب می‌پرسم که میگوید:چون خدا دور از دسترسه. وقتی حرفش رو زمین می‌زنی هیچ اتفاقی نمی‌افته. چون خدا خودش مقصره،صبر می‌کنه حال کسی رو که خطا میکنه نمیگیره،کسی هم حسابش نمی‌کنه! مسعود با چنان خونسردی این حرف‌های حکیمانه‌اش را میزند که من تا چند لحظه نگاهش میکنم. فقط میتوانم زبانم را به پشت دندان‌هایم بکشم و لب فشار دهم. مسعود بهتم را که می‌بیند تلخندی می‌زند و میگوید:ببین تو خیلی شیرین فکری!من جای خدا بودم یکی حرفم را زیر پا می‌گذاشت خوردش می‌کردم درجا. اون‌وقت میدیدی عالم چه گلستانی میشد. _حالاش که اینطور برخورد نمیکنه داد همه بلنده که اجبار نه اختیار. بعد هم حرف گوش کردن از ترس که لطفی نداره. خنده‌اش تو فضای اتاق می‌پیچد و من را هم کلافه میکند. حال و قال مسعود سیصد و شصت درجه‌ای است. واقعا چه مدل عجیبی دارد عالم ما. خدا آزادی میدهد تا آزاده در بیاییم و این را خوش دارد. هرچند میلیارد میلیارد چپ بروند. انسانی به درد خدا میخورد که خودش را تربیت کرده باشد! _پس بذار خودش خدا باشه تا یه آدم عوضی مثل من هم شاید دلش یه روزی بچرخه و برگرده. کسی چه میدونه؟اما نتیجش وحشتناکه. چند میلیارد کافر. آرام برای خودم زمزمه میکنم،هرچند که مسعود میشنود:اما نتیجه‌اش آدم‌های بی نظیر و غیر قابل وصفیند. حالا چه یه نفر،چه چند نفر! نفس عمیقی میکشد و نگاهش را از صفحه برمی‌دارد و خیره بالای سرش می‌شود و لب می‌زند:چه لذتی می‌برند این آدم‌ها! این جمله مسعود اینقدر برایم عجیب است که تا ارتباط بعد هم خیلی حرفی برای گفتن ندارم و مسعود خیلی حرف دارد. بگذریم که اینقدر زشت اخلاق هستم که شور حرف زدن یک زن را با تکان‌های بیخودی و نگاه نکردن به صورت‌های پُر کلامشان لِه کنم و سر آخر آن بنده خدا به این نتیجه برسد که فقط تعریف کند و درخواستش را پشت زبان کوچکش نگه دارد،شاید در گام بعدی برایش فرج شود! _میثم! نگاهش میکنم. نمیدانم سحر همین‌قدر که من میبینم زیباست یا در نظر من اینطور جلوه دارد! _ای جان! دلم می‌خواهد حرف بزند. صدایش را هم دوست دارم. آرامم می‌کند! _میثم جان! خودخواهانه می‌خواهم فقط من را نگاه کند و فقط با من حرف بزند: _جونم! اخمی که دوتا ابرویش را به هم نزدیک می‌کند را هم دوست دارم. این تجربه اول بودن با کسی که قرار است برای همیشه با او باشی و تصویر کس دیگری در ذهنت نیست خیلی می‌چسبد. می‌خواهمش! _اِ...‌بد نشو میثم! من بدم؟من بدم؟من شاید وقتی با تو نبودم بد بودم،اما الآن بهترین حال و رفتار و حس دنیا را دارم! _عزیز منی! لبی به کلافگی برمی‌چیند. خودم میدانم دارم چه بلایی سرش می‌آورم. فقط حیف که نمی‌داند دارد چه بلایی سرم می‌آورد! _سرد نباش دیگه. بعد چند روز اومدی دلم یه ذره شده بود! _چون خرم! دستان زیبایش را مقابل دهانش می‌گیرد و لب می‌گزد:هییعع،خاک بر سرم!دور از جون!میثم خوبی؟ اصل حرف را میزنم:نه به جان خودم. چند روزه ندیدمت مشاعرمو از دست دادم. آدم خر نباشه میشه چند روز بدون مسکن با درد زندگی کنه؟ لبخندش خون سیاهرگم را هم تسویه میکند و بدنم جان می‌گیرد. _فدات بشم. من از این کلمه بیش از حد بدم می‌آید:لازم نکرده. من فقط نگات میکنم شارژ بشم بتونم زندگی کنم. _دیگه در مورد خودت اینطوری حرف نزنیا! _چی؟ _اااا نگو! _بابا من حاضرم هر چی تو محبت داری بار من کنی. هرچی کار داری سوار من کنی فقط به شرطی که باشی. سحر بیا قید جهیزیه و خونه رو بزنیم بریم سر زندگیمون. یه اتاق خونه بابا اینا،اصلا اتاق خودم رو آماده کنیم بریم سر زندگی. _میشه یعنی؟ _بله که میشه!این نمیشه که من هروقت که میرم خونه تو نباشی! _منم! _خب بیا تو راضی شو بقیه با من. _میثم! _جون دلم! _بعد چی میشه؟ _همه چی من و توییم. تو میشی نفس من،منم میشم هرچی تو بخوای. چشمانم دیگر از زور بی‌خوابی به اشک نشسته‌اند‌. میگویم:ببین من یه چند دقیقه‌ای بخوابم؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_اصلا من موندم چطور با این همه خوابی که تو چشمات نشسته بیدار موندی. بخواب من برم موقع شام بیدارت میکنم. _نخیر. شما هیچ جا نمیری. میمونی برای من حرف میزنی و شعر میخونی تا چند دقیقه چشمای من استراحت کنند. راستی چند روز پیش گفتی میخوای یه رمان رو شروع کنی چی شد؟ _اِ یادت مونده!شروع کردم. دارم رمان تو رو می‌نویسم میثم! لای پلکهایم را باز میکنم. قبل از آنکه حرفی بزنم دست میگذارد روی چشمانم و میگوید:شما بخواب من برات بگم. _از این رمانای اینترنتی که همه جا رو پر کرده و فقط بغل و ماچ و بوسه و عقده‌های دخترونه توشه که نیست؟ _نه بابا آدم عاقل که اونا رو نمیخونه. دارم رمان لذت رو می‌نویسم. _از این رمانای خارجی که همش تنهایی و شرابِ نیست که؟ _میثم! خوب است که دستانش نمی‌گذارد چشمانم را باز کنم تا لذت محبت دستان گرمش تمام شود. زیر لب زمزمه می‌کنم:آفرین. ولی حتما توش بنویس که لذت یعتی سحر. لذت باید اختصاصی باشد،انفرادی باشد،هزار چشم او را نظاره نکرده باشند. لذت نباید کوتاه و دم دستی باشد که با دومن آرایش و سه من موی رنگ کرده و هیچ دست لباس التماس کند که توجه ببیند. لذت باید مُشک باشد و عطرش از وجودش تراوش کند. لذت باید مدهوشت کند نه اینکه تازه قوای جسمانی را به هوش بیاورد و گند بزند. تمام نشدنی باشد. عمیق باشد؛سحر باشد. حتما بنویس تازه اینا یه کوچولو از لذتیه که خدا به ما آدما داده. و الا اصل لذت یه چیز دیگه است. لذت را باید یک بی نهایت تعریف کنه که عمق وجودی من انسان را می‌فهمه. لذت را باید خدا تعریف کنه که انسان را تعریف کرده نه یونسکو. بنویس لذت سکس نیست،شراب نیست،پول نیست،شهرت نیست،مدرک نیست... بنویس لذتی که به آغوشی بیاید که خدا نخواهد به خیانتی هم میرود. این ها همه‌اش هوس است. هوس وقتی تمام میشود دنبالش غصه و حسرت می‌آورد. بنویس لذت سحری است که من و تو کنار هم بایستیم رو به سمت مرکز زمین و چشم به آسمان داشته باشیم. به محبت و بخشش خالق زمان و زمین. لذت را در جوان ایرانی ببین که وطنش را به کوه طلا هم نمی‌فروشد چه برسد به آرامش خیالی بودن در آمریکا و اروپا. لذت سحر و میثم اینه که خدا دستشون رو بگیره. لذت هنین دست خداست اصلا... _گفتم میخوام رمان بنویسم پسر خوب نه مقاله. اما خیالت تخت،یه جوری مینویسم که همه زندگی رو پر از لذت ببینند. پر از خدا... برای آریا تولد گرفته‌ایم. درستش این است که بگویم آریا تولدش را کنار مزار آرش گرفت. دور قبر خلوت میشود برمی‌گردیم و کنار قبر می‌نشینیم. همه زفته‌اند و ما چهار نفر ساکت داریم به دار و درخت بهشت زهرا نگاه می‌کنیم. کمی عقب تر لب قبری می‌نشینیم و متن سنگ مزارش را میخوانم. شهاب سنگی برمی‌دارد و روی قبر می‌کشد. دیروز بالاخره آریا آپارتمانش را فروخت و سپرد تا خانه‌ای مناسب یک شرکت پیدا کنند. سی میلیون را به حسابش ریختم تا خودش مدیریت کند و قول داده‌ام که در کارها کنارش باشم. وخید هر چند دقیقه به موبایلش نگاه میکند و سکوتش عجیب است و آخرش هم که موبایلش زنگ میخورد فاصله می‌گیرد و می‌رود. علیرضا میگوید:شهاب پارک علم و فناوری چی شد؟ _ورودمون که قطعیه. فقط همین را میگویم و بقیه مهندسی ذهنیم را نگه میدارم برای وقتی دیگر. طراحی اندیشه جهانی شرکت را باید اول در ذهنم تثبیت کنم تا برای ارائه دست پر باشم. فعلا دارم بچه‌های شهرهای مختلف را رصد میکنم تا راضی‌شان کنم شعب دیگر شرکت را بزنند. دارم به مسعود فکر میکنم که باید برگردد و مدیریت یک شعبه را هم او دست بگیرد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ با آرام و مريم هم روبوسى كردم و به اميد و پرهام سرى تكان دادم. به دختر قد بلندى كه كنار پرهام ايستاده بود، نگاه كردم. يک تاپ و دامن صورتى و خيلى كوتاه پوشيده بود. حتى خودش هم معذب بود. وقتى خم مى شد دستش را بالاى سينه اش مى گرفت و وقتى مى نشست دستش را روى زانوانش مى گذاشت. صداى سهيل كنار گوشم بلند شد: - انگار مجبورش كردن بره تو اين يک وجب پارچه! با پدر و مادر گلرخ و چند تن از همكاران پدرم هم سلام و احوالپرسى كردم و گوشه اى كنار گلرخ نشستم. چند لحظه اى همه ساكت بودند و بعد دوباره شروع به صحبت كردند. صداى عموى بزرگم را شنيدم: خوب، مهتاب خانم حال و بال شما چطوره؟ شوهرتون كجاست؟ - خوبم عمو جان، حسين هم براى معالجه رفته خارج، كه تا چند وقت ديگه برمى گرده. صداى مينا مثل ناخنى كه روى تخته بكشند، گوشم را خراشيد: - مگه چند سالشونه كه براى معالجه رفتن خارج؟ بى توجه به سوال مينا، مشغول صحبت با آرام كه به كنارم آمده بود، شدم. اما اين بار پرهام به صدا در آمد: - نه مينا خانم، جناب ايزدى سن و سالى ندارن، ايشون تقريبا فاقد ريه هستن. صداى آهسته گلرخ را شنيدم: مهتاب هيچى نگو، ول كن. تصميم گرفتم حرفى نزنم، جواب مادرم كافى بود، همانطور كه سينى شربت را جلوى سهيل مى گرفت گفت: آره پرهام جون، اما بهتره مرد فاقد ريه باشه تا فاقد غيرت! پرهام كه اصلا انتظار چنين جوابى را از مادرم نداشت، ساكت شد. چند دقيقه بعد، من و گلرخ به آشپزخانه رفتيم تا به مادرم كمک كنيم. البته طاهره خانم هم آمده بود، اما كافى نبود. گلرخ تا در آشپزخانه بسته شد، گفت: مامان عجب حرفى زديد، بيچاره پرهام سوسک شد. مادرم خونسرد جواب داد: به درک! بعضى ها چنان حرف مى زنن انگار خودشون همه چيز تمام هستن، يكى نيست بگه تو كور بودى اين دختره هفت رنگ رو گرفتى يا بى غيرت؟ لابد هر دوش! روى صندلى نشستم: مامان حرص نخور، پرهام و مينا داخل آدم هستن؟ مامان نفس عميقى كشيد: نه، اما آدم نبايد هر حرفى رو بى جواب بذاره. همانطور كه ظرفها را بيرون مى بردم تا روى ميز بچينم، دختر كوچولو و بى نهايت ملوسى را ديدم كه روى فرش مشغول بازى با يک ماشين كوچک است. حتما اين هاله دختر اميد بود كه در بدو ورودم خوابيده بود. خم شدم و با محبت بغلش كردم. بچه اول با تعجب به صورت غريبه اى كه او را بلند كرده بود، خيره شد. بعد لب برچيد و شروع به گريه كرد. مريم جلو دويد و با خنده گفت: - مهتاب جون دختر ما خيلى بداخلاقه! صورت بچه را بوسيدم و گفتم: ماشالله خيلى نازه. به مينا كه با حسرت به هاله خيره مانده بود، نگاهى انداختم و دوباره به طرف آشپزخانه راه افتادم. سر شام، زرى جون كه كنارم ايستاده بود، پرسيد: - خوب مهتاب، حالا از زندگى ات راضى هستى؟ مى دانستم منظورش بيمارى حسين و تنها ماندن من است، خونسرد جواب دادم: - من كه خيلى راضى هستم، شما چطور زرى جون، از عروس جديدتون راضى هستيد؟ نگاه خشمناكى كرد و گفت: هليا دختر خوبيه. با خنده گفتم: بله، مشخصه. هليا كه با شنيدن نامش جلو آمده بود با عشوه و ناز و لحنى كه سعى مى كرد خيلى شيرين جلوه كند، گفت: مادر جون، شما صدام كرديد؟ بعد رو كرد به من، پشت چشمى نازک كرد و پرسيد: شما هميشه روسرى سرتونه؟ - چطور مگه؟ غمزه اى كرد و گفت: هيچى، آخه خانواده و فاميلتون اينطورى نيستند. با پوزخند گفتم: خوب، وقتى درست فكر كردم ديدم به خاطر گناه من هيچكدوم از اعضاى خانواده و فاميل جوابگو نيستن، هر كسى مسئول كاراى خودشه. يكى شايد دلش بخواد لخت بياد جلوى مردم! خوب خودش مى دونه و بعدا بايد جواب پس بده، نه؟ ابرويى بالا انداخت و گفت: اين حرفا به نظر من همش چرنده! بى اعتنا گفتم: نظريات هم خيلى زياد و متفاوته! گلرخ با لبخند كنارم آمد: مهتاب مثل كشتى گيرا شدى، هى حريف مى آد جلو و تو يكى يكى رو زمين مى زنى. با خنده گفتم: آره، همه هم قصد طعنه زدن رو دارن، انگار اين آدما ياد نگرفتن سواى همه چيز، همديگرو دوست داشته باشن. گلرخ زير لب گفت: آخرين حريف رو تحويل بگير. برگشتم و به مينا كه كنارم آمده بود، نگاه كردم. مينا با موذى گرى خاص خودش گفت: - حالا اين حسين آقا خوب شدنى هست يا نه؟ لحظه اى تمام كينه و نفرت عالم را كنار زدم و با ملايمت گفتم: من كه از ته دل دعا مى كنم، اما چه خوب شدنى چه نشدنى، من دوستش دارم، چون به اين نتيجه رسيدم كه طول عمر مهم نيست، عرض عمر و كارهايى كه در عرضش مى كنيم مهمه، اگر شما هم ياد بگيرى على رغم همه حسادتها و كينه هايى كه تو قلبت حس مى كنى، آدما رو دوست داشته باشى، خودت هم مسلما احساس قشنگترى پيدا مى كنى. مينا هم ضربه فنى شد و كنار رفت. ولى در آن لحظه فقط احساس دلسوزى و ترحم نسبت به آنها پيدا كرده بودم و از داشتن اين حس راضى بودم. پايان فصل 47