eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 نویسنده ♥️ حسين دستش را بالا برد و محكم گفت: اطاعت! توى كوچه قيامت بود. گله به گله آتش روشن كرده بودند، جوانها دور توده های آتش گرد آمده و از رويش مى پريدند. پسر بچه ها، گاهى ترقه اى داخل آتش مى انداختند و فورى در مى رفتند. سر و صداى انفجار بمب هاى دست سازشان به راه بود. صورت گلرخ قرمز شده بود، با ديدنم گفت: - بابا تو كجايى، سرخى آتيش تموم شد. به سهيل اشاره كردم نزديک بيايد وقتى جلويم ايستاد گفتم: - سهيل، حسين دستت سپرده، نذارى بياد جلوى آتيش ها! دكتر قدغن كرده... سهيل سرى تكان داد: خيالت راحت باشه، تو با گلى برين از رو آتيش بپرين. شب هم شام بريم رستوران. متعجب پرسيدم: مگه نمى رى خونه مامان؟ سهيل خنديد: دلم نيامد تو رو تنها بذارم. روى پا بلند شدم و صورتش را بوسيدم. صداى حسين از پشت سر بلند شد: - به به، برادر و خواهر، چه توطئه اى كردين؟ برگشتم به طرفش، آهسته گفتم: تو پيش سهيل بمون... حسين ابرويى بالا انداخت: آهان! پس بنده رو دست داداشتون سپرديد، بله؟ دستش را گرفتم، با خنده گفتم: من تو رو آسون به دست نیاوردم که راحت از دست بدم. صدای حسین کنار گوشم بلند شد: عاشـــقتم! - پس حرفمو گوش کن... بعد به دنبال گلرخ به طرف آتش ها راه افتادم. دست هم را گرفتیم و با صدای بلند شمردیم: یک، دو، سه. همزمان از روی سه تودۀ آتش پریدیم، در همان حال فریاد زدیم: - سرخی تو از من، زردی من از تو. وقتی به آخرین بوتۀ آتش گرفته رسیدیم، گلرخ به کناری رفت تا سنگ کوچکی که در کفشش رفته بود، درآورد. کنار آتش ایستادم و دستانم را به طرف شعله هایش دراز کردم. پسر کوچکی کنارم آمد و یک قوطی اسپری مانند درون آتش انداخت و با عجله رفت. سر و صداها کنار گوشم قاطی شده بود: - عجب خریه ها، گاز فندک انداخت. - خانوم خانوم بیا اینطرف... - ول کن بابا، بذار بخندیم. بعد صدای فریاد سهیل را شنیدم: مهتاب برو عقب! نگاهش کردم. دستم را بلند کردم: چرا؟ لحظه ای بعد، همزمان با فریاد سهیل، حسین را دیدم که خودش را به طرف من انداخت و مثل کودک خردسالی در آغوشم گرفت و محکم خودش را به طرف پیاده رو پرت کرد. فریاد یا زهرای حسین با صدای مهیب انفجار درهم پیچید. کنار صورتم سنگ ریزه و شن و ماسه به هوا برخواست. با تعجب به حسین که اشک می ریخت، نگاه کردم. سهیل با صدای بلند فریاد می کشید و ناسزا می گفت. حسین برخاست و دست مرا هم گرفت تا بلند شوم. گلرخ با رنگ پریده و لبانی لرزان جلو دوید: - چیزی تون نشد؟ مات و مبهوت سر تکان دادم. سهیل با پسری که قوطی گاز فندک را درون آتش انداخته بود، دعوا می کرد. به اطرافم نگاه کردم، حسین روی پله های خانه ای نشسته بود و سرش را در میان دستانش گرفته بود. جلو رفتم و دستم را روی صورتش گذاشتم: حسین، من حالم خوبه... سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. صورتش خیس اشک بود. با صدایی گرفته گفت: - خدا رو شکر. کنارش روی زمین نشستم: تو چرا انقدر ترسیدی، هان؟ حسین با هق هق آشکار گفت: اگه یکی از سنگ ریزه ها به چشمت می خورد، خدای نکرده کور می شدی. فوری گفتم: حالا که طوری نشده، چرا انقدر ناراحتی؟ حسین با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت: - یک لحظه یاد رضا افتادم، فکر کردم تو جبهه ام. « آه! طفلک من! چقدر بهش سخت گذشته بود. » می دانستم که رضا یکی از دوستان صمیمی اش بوده که در یک انفجار جلوی چشمانش (شهید شده بود). دستش را میان دستم گرفتم و گفتم: گریه کن عزیزم، بذار سبک بشی. لحظه ای بعد، بدون خجالت از نگاه خیره دیگران سرش را روی سینه ام گذاشت و سیل اشک از دیدگانش روان شد. پایان فصل 40 ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل چهل و یکم به سفره هفت سین کوچکمان نگاه کردم . همه چیز سر جای خودش بود به جز دل بی قرار من که در خانه پدری ام سر می کرد . به حسین نگاه کردم که مشغول خواندن قرآن بود. دلم عجیب گرفته بود سهیل همراه پدر و مادرم شب قبل به طرف ویلا حرکت کرده بودند . بر عکس سالهای پیش که دلم می خواست هر چه زودتر تحویل شود هیچ عجله ای نداشتم چون می دانستم بعد از تحویل سال جایی نیست برویم و باید خانه بمانیم. باسر انگشت سبزه کوچکی که حسین خریده بود نوازش می کردم. نگاهم متوجه ظرف شیرینی شد. اینهمه شیرینی برای کی خریده بودم جایی نبود برویم که کسی بازدیدمان بیاید. در افکار ناراحتم غرق بودم که تلویزیون حلول سال نو را اعلام کرد. حسین قرآن را بست و در آغوشم گرفت. منهم صورتش را بوسیدم . حسین با مهربانی گفت : - عیدت مبارک باشه عزیزم . با بغض گفتم : عید تو هم مبارک . بعد خنده ام گرفت . رو به حسین گفتم : هیچ جا نداریم بریم . حسین اما نخندید . جعبه کوچک و کادو شده ای را به دستم داد و گفت : - عجله نکن شاید جایی پیدا شد . منهم برایش یک کیف زیبا خریده بودم تا به جای آن کیف کهنه دستش بگیرد. اما آنقدر بزرگ بود که نتوانسته بودم کاغذ کادو دورش بپیچم . خم شدم و از پشت صندلی کیف را برداشتم و به طرف حسین گرفتم : اینهم عیدی تو ! صورتش پر از شادی شد. جعبه کوچک را باز کردم. یک زنجیر ظریف طلا با یک گردن آویز حکاکی شده خیلی زیبا که رویش آیه و ان یکاد حک شده بود. با هیجان گفتم : - وای .. چقدر خوشگله ! حسین با مهربانی جواب داد : چقدر خوشحالم که خوشت آمده بذار برات ببندمش . وقتی زنجیر را بست صورتم را بوسید و گفت : از کیف شیکت هم ممنون اتفاقا خودم می خواستم یکی بخرم اون یکی دیگه خیلی کهنه شده بود. چند لحظه بعد به برنامه تلویزیون نگاه کردم بعد با صدای حسین به خودم آمدم : - مهتاب نمی خوای به پدر و مادرت زنگ بزنی ؟ - برای چی ؟ - خوب عید رو تبریک بگی بالاخره اونها بزرگتر تو هستن . با بغض گفتم : مادرم که با من حرف نمی زنه . حسین دستم را نوازش کرد : عیبی نداره عزیزم تو باید وظیفه خودتو انجام بدی . به سهیل و گلرخ هم تبریک بگو زشته اگه زنگ نزنی . تردید را کنار گذاشتم و شماره ویلا را گرفتم. چند لحظه ای گذشت تا سهیل گوشی را برداشت . با شنیدن صدایم با خوشحالی گفت : سلام عزیزم عیدت مبارک . بعد صدایش بلند شد : بیایید مهتاب است ! چند دقیقه با سهیل صحبت کردم بعد حسین با سهیل صحبت کرد چند لحظه ای هم با گلرخ صحبت کرد و گوشی را به من داد به گلرخ عید را تبریک گفتم و پرسیدم : بابا هست ؟ گلرخ من من کرد : آره ... گوشی دستت !... صدای پدرم مثل همیشه مقتدر و مهربان در گوشم پیچید : مهتاب عیدت مبارک به حسین که روی مبل نشسته بود نگاه کردم چند لحظه با پدرم صحبت کردم بعد از او خواستم گوشی را به مامان بدهد چند لحظه ای سکوت شد بعد پدرم گفت : - مهناز رفته حمام با بغض گفتم : رفته حمام یا نمی خواد با من صحبت کنه ؟ وقتی پدرم حرفی نزد گفتم : از قول من بهش تبریک بگید و بگید خدا رو شکر کنه که من زن کوروش نشدم وگرنه الان با لباس سیاه زخم دلش بودم. بدون اینکه منتظر جواب پدرم باشم گفتم : خداحافظ . و گوشی را محکم روی تلفن کوبیدم. بی طاقت گریه افتادم . حسین جلو آمد و بغلم کرد حرفی نزد. من هم حسابی گریه کردم. وقتی آرام گرفتم حسین ناراحت گفت : - من باعث شدم تو از خونواده ات جدا بشی وقتی اینطوری اشک می ریزی قلبم پاره پاره می شه . کاش اصلا نمی دیدمت تا باعث این همه رنج و عذاب برات نشم. دماغم را بالا کشیدم و گفتم : خیلی خوب فیلم هندی تموم شد پاشو خودو جمع و جور کن بریم بیرون یک قدمی بزنیم. حسین به خنده افتاد : چشم. چند روزی از سال جدید گذشته بود که برای شرکت در مراسم عروسی علی دوباره به محله کودکی های حسین پا گذاشتم. خیلی دلم نمی خواست به عروسی بروم چون هیچکس را نمی شناختم اما حسین اصرار داشت من هم بیایم تا با مادران علی و رضا آشنا شوم و زن علی را بشناسم . سرانجام تصمیم گرفتم علی رغم میلم همراه حسین برم چون در غیر اینصورت تا پاسی از شب گذشته باید تنها می ماندم. همسایه هایمان همه مسافرت رفته بودند و من در آن خانه از تنهایی می ترسیدم به حسین که داشت جلوی آینه دستشویی ریش و سبیلش را مرتب می کرد. نگاه کردم و مستاصل پرسیدم : آخه من چی بپوشم؟ حسین در آینه نگاهی به من انداخت و گفت : هرچی دوست داری بپوش مثلا اون لباس سفیده که خیلی بهت می آد . چهره در هم کشیدم : ولی اون که خیلی یقه بازه ! سری تکان داد : نه مجلس زنانه از مردانه جداست. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتی هردو آماده شدیم حسین با تلفن تاکسی خواست تا مار ا به خانه دوستش ببرد. در میان راه حسین ساکت یود . می دانستم با دیدن آن کوچه ها به یاد خاطراتش افتاده است. و نخواستم با حرف زدن او را از افکارش بیرون آورم. سرانجام حسین به راننده تاکسی گفت نگه دارد و کرایه اش را پرداخت. با نگرانی پیاده شدم و به خانه قدیمی و دو طبقه ای که جلویش ایستاده بودیم خیره شدم. جلوی در قهوه ای که باز بود ریسه ای از چراغهای رنگی کشیده بودند. حیاط کوچک پر از صندلی های کنار هم میزهای کوچک جلویشان بود. خانه دو طبقه ای بود که از هم مجزا نشده بود . حسین اشاره ی به من کرد و گفت : - خانمها بالا هستند بعد به سمت پدر علی که در هنگام عقد خودمان در محضر دیده بودمش گام برداشت. دو دل و هراسان از پله ها بالا رفتم . دو اتاق تو در تو و بزرگ از جمعیت موج می زد. زن به نسبت جوانی جلوی در ایستاده بود. قد بلند و صورت کشیده ای داشت موهایش درست کرده و صورتش آرایش غلیظی داشت. با لبخند به من نگاه کرد و گفت : خوش امدید. به زور لبخند زدم : تبریک می گم من مهتاب هستم زن حسین آقا ! نگاه زن رنگی از مهربانی گرفت جلو آمد و دو طرف صورت مرا بوسید : - وای هزار الله اکبر به حسین آقا نمی آمد انقدر خوش سلیقه باشن. من مرجان هستم خواهر علی ... بعد سرش را داخل برد و داد زد : حاج خانوم حاج خانوم ... بیایید خانم حسین آقا آمدن. بعد رو به من گفت : قدم بر چشم گذاشتید بفرمایید. داخل شدم و به زنان مهمان نگاه انداختم همه لباسهایی کوتاه و یقه باز پوشیده بودند. از تعجب خشکم زد طلا و جواهر زیادی به گوش و دست و گردن داشتند. صورتها همه به دقت آرایش شده و موهای رنگ و مش شده درست کرده و مرتب بود. چیزی که می دیدم با تصوراتم دنیایی فرق می کرد. به دنبال مرجان داخل یک اتاق کوچک شدم و مانتو و روسری ام را گوشه ای گذاشتم. در آینه نگاهی به خودم انداختم تا مطمئن شوم مرتب هستم. وقتی از اتاق خارج شدم خانم قد بلندی که پیراهن مشکی و پر از پولکی به تن داشت جلو آمد و بی مقدمه مرا در آغوش پر گوشتش فشرد. یک ریز قربان و صدقه ام می رفت : ماشا الله ماشا الله قربون قدمات برم عروس خانوم مجلس ما رو نور افشان کردی ... زری اسفند رو بیار دور سر این عروس خانوم خوشگل بگردون . وقتی دید من مات و متعجب نگاهش می کنم خنده ای کرد و گفت : - حق هم داری ما رو نشناسی ما عذر تقصیر داریم باید می آمدیم خدمتتون من مادر علی هستم. به صورت پر از چین و چروک و موهای قرمز از حنایش نگاه کردم چقدر به نظرم مهربان می آمد . بعد زن کوتاه قدی با چشمانی غمگین و صورتی تکیده و موهایی سفید جلو آمد . لباس ساده و مرتبی از پارچه سبز به تن داشت. مرا بدون هیچ حرفی در آغوش گرفت و گفت : - دخترم الهی به حق علی خوشبخت بشید . چقدر خوشحالم هم برای تو و هم برای حسین جانم. چند لحظه ای نگاهش کردم با بغض گفت : من مادر رضا هستم دوست صمیمی حسین آقا و علی آقا ... بعد بی توجه به من اشک هایش را که روی گونه هایش سرازیر شده بودند را پاک کرد . هنوز چند دقیقه ای از نشستنم نگذشته بود که صدای کل و هلهله فضا را پر کرد . بلند شدم و سرپا ایستادم تا عروس وارد شد. اسکناس های هزار تومنی و پانصد تومانی در هوا روی سر عروس پر شده بود. بچه های کوچک با شوق پولها را از زیر دست و پا جمع می کردند. به چهره عروس خیره شدم. چند لحظه بعد دستش را برای دست دادن به من دراز کرده بود و با لبخند نگاهم می کرد. دستش را فشردم و گفتم : - مبارک باشه خوشبخت باشید. با لبخندی نمکین گفت : شما هم خوشبخت باشید شنیدم تازه عروس هستید. سرم را تکان دادم و سرجایم نشستم. دوساعت بعد شاهد خوشحالی ساده و از ته دل کسانی بودم که سالها درباره شان فکر دیگری داشتم. بعد از شام مهمانان کم کم آماده رفتن می شدند. من هم منتظر فرمان حسین بوم تا بلند شوم. عاقبت زنی با چادر مشکی که رویش را محکم گرفته بود و از صورتش فقط دو چشم درشتش پیدا بود از لای در صدایم زد : - مهتاب خانوم آقاتون صداتون کردن ! با عجله لباس پوشیدم و از مادر رضا و علی و عروس و چند خانم دیگر که باهاشان آشنا شده بودم خداحافظی کردم. بعد جلوی پله ها رفتم. زن چادری با خنده گفت : باز هم تشریف بیاورید زحمت کشیدید. تازه متوجه شدم که مرجان خواهر علی است. خداحافظی کردم و ناخودآگاه گره روسری ام را محکم تر کردم. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ حسین جلوی در ایستاده بود. کنارش علی در کت و شلوار مشکی و موهای اصلاح شده و ریش و سبیل مرتب ایستاده بود. با دیدن من چند قدمی از حسین فاصله گرفت و سر به زیر انداخت. - سلام علیکم مهتاب خانم قدم رنجه فرمودید . با صدایی که می لرزید جواب دادم: سلام از ماست . انشاءالله به پای هم پیر شید . خوشبخت باشید. حسین دستی به پشت دوستش زد و گفت : خوب علی جان خیلی خوش گذشت. با سحر خانوم خونه ما تشریف بیارید. خداحافظ. علی سری تکان داد و گفت : زحمت کشیدی حسین آقا خانم دستتون درد نکنه چشم مزاحم می شیم. یا علی . تقریبا یک ساعت بعد در خانه خودمان بودیم. حسین بعد از عوض کردن لباسهایش روی تخت ولو شد و پرسید : خوب بهت خوش گذشت.؟ همانطور که با برس محکم موهایم را شانه می زدم گفتم : ای بد نبود به نظرم این سحر دختر مهربونیه دانشجوست؟ حسین روی تخت نشست : نه تازه درسش تموم شده همکلاسی خود علی بوده البته یکسال از علی عقب تر بوده و سه سال هم ازش کوچکتره . پرسیدم : چی خونده ؟ - مثل علی الکترونیک . کنارش نشستم : چه رشته سختی ولی خوب دیگه تموم شده منو بگو که هنوز یکسال کار دارم. حسین دستش را دور گردنم انداخت و گفت : چشم رو هم بذاری تموم می شه . با تردید پرسیدم : مادر رضا چرا انقدر غمگین بودد بچه ای دیگه ای جز رضا نداشته ؟ حسین ناراحت گفت : خوب طفلک حق داره اگه رضا شهید نشده بود اون هم الان مثل وقت دامادی اش بود... ولی مادر رضا دو دختر و یک پسر دیگه هم داره که همه ازدواج کردن و سر زندگی شون هستن. رضا ته تغاری بود. دوباره چشمان درشت و سیاه حسین پر از اشک شد. هر وقت یاد رضا یا خانواده اش می افتاد چشمانش ابری می شد. ترجیح دادم تنهایش بگذارم تا آسوده با خاطراتش خوش باشد. جلوی تلویزیون نشستم و به فیلم سینمایی آخر شب خیره شدم. وقتی تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق خواب برگشتم. حسین خواب بود. پتویی نازک به رویش کشیدم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. در تاریکی به همسرم خیره شدم. طرح صورتش در تاریکی مثل یک سایه بود سایه ای با ابرو درهم کشیده و انگار خواب بدی می دید. زیر لب گفتم : خدایا شکرت که مرا به آرزویم رساندی . واقعا از اینکه زن حسین شده بوم جدا از همه دردسرها و قهر والدینم خوشحال و راضی بودم. حسین از همه جهات مرد ایده آلی بود. خوش اخلاق و مهربان دست و دلباز غیرتمند همه چیز تمام بود. انقدر در فکر غرق شدم تا خواب چشمانم را پر کرد . نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای حسین بیدار شدم. و در رختخواب نشستم. سر و صور حسین غرق عرق بود. موهایش آشفته و صورش درهم بود. به خود می پیچید و زیر لب چیزهایی می گفت. سرم را جلو بردم با خودم فکر کردم شاید بیدار است و چیزی می خواهد. در میان کلماتی که برایم بی معنا بود چند بار اسم مرضیه و مامان را تشخیص دادم. حسین داشت خواب می دید با ملایمت دستم را روی صورتش کشیدم ولی وقتی بیدارنشد چند بار آهسته تکانش دادم عاقبت چشم گشود. صورتش نگران و ترسیده بود . دلجویانه گفتم : عزیزم خواب می دیدی ... بلند شد و در جایش نشست. صدایش می لرزید : آره ... خواب می دیدم و چه خواب عجیبی بود. پرسیدم : چه خوابی ؟ حسین نفس عمیقی کشید : توی جبهه و در حال جنگ بودم. یکهو اطرافم خالی شد ولی هنوز در جبهه بودم. بعد پدر و مادرم و مرضیه و زهرا به دیدنم آمدند . رضا و امیر هم بودند. مامانم می گفت : دلش برایم تنگ شده و مرضیه می پرسید چرا به دیدنشان نمی روم ؟ ... در حال صحبت بودم که تیر اندازی شروع شد. دستپاچه سعی می کردم خانواده ام را از گزند گلوله ها دور کنم اما بی فایده بود. همه شان تیر خوردند و کنارم به زمین افتادند رضا و امیر هم ناپدید شدند. ... به حسین که اشک از چشمانش سرازیر بود نگاه کردم . وای چقدر این پسر زجر کشیده و مصیبت دیده بود. بلند شدم تا لیوانی آب از آشپزخانه برایش بیاورم. در فکر این بودم که خواب حسین چه معنی داشت؟ وقتی لیوان آب را به دستش دادم گفتم : - حسین فکر کنم معنی خوابت این باشه که باید برای رفتگانت خیرات کنی یا بری بهشت زهرا فاتحه ای برایشان بخوانی هان ؟ حسین سری تکان داد و گفت : نمی دونم شاید... ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ آن روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به لیلا زنگ زدم و ازش خواستم پیشم بیاید . می خواستم حلوا درست کنم و بلد نبودم. وقتی لیلا رسید فوری موضوع را برایش گفتم . سری تکان داد و گفت : - من بلدم درست کنم. ولی آرد می خواهد داری ؟ با خنده گفتم : خدا پدرتو بیامرزه آردم کجا بود ؟ وقتی لیلا رفت شروع به خواندن طرز تهیه حلوا کردم. گلاب و شکر و زعفران داشتم. روغن هم بود. برای تزیین رویش پودر نارگیل نداشتم اما مهم نبود. وقتی لیلا برگشت هردو مشغول شدیم . تقریبا دو کیلو آرد خریده بود و خودش با قیافه ای گرفته داشت سرخش می کرد. ازدیدنش خنده ام گرفت. درست مثل خانم بزرگها شده بود. لیلا با دیدن لبخند من گفت : زهر مار باید صلوات و فاتحه بفرستی زودباش . وقتی حسین به خانه برگشت لیلا رفته بود. و من در میان بشقابهای حلوا ایستاده بودم. تا صدای حسین بلند شد گفتم : سلام حسین جون لباساتو درنیار بیا اینارو پخش کن بین در و همسایه ... حسین جلوی پیشخوان آشپرخانه آمد و با شادی پرسید : - تو چی کار کردی ؟ با خنده گفتم : هیچی با لیلا حلوا درست کردیم برای آرامش روح رفتگان تو و من ! حسین جلو آمد و پیشانی ام را بوسید : تو چقدر مهربونی عروسک ؟ بعد از بشقاب جلویش قاشقی حلوا به دهان گذاشت. منتظر نگاهش کردم. چشمانش را درشت کرد و گفت : هوووم خیلی خوشمزه شده .... آن شب وقتی می خوابیدم از خدا خواستم تعبیر خواب حسین را از جانب من قبول کند و خواب حسین معنای دیگری نداشته باشد. پایان فصل 41 فصل چهل و دوم دو ماه از شروع كلاسها در سال جديد مى گذشت و من با جديت درس مى خواندم. تقريبا زندگى ام نظم پيدا كرده بود و كارهاى خانه و درس خواندنم در كنار هم و به طور مرتب انجام مى شد. كم كم به نديدن پدر و مادرم هم عادت كرده بودم و اخبار فاميل و خانواده ام را از طريق گلرخ پيگيرى مى كردم. ديگر عادت كرده بودم كه حسين در طول شبانه روز، كلى قرص و شربت و اسپرى و آمپول مصرف كند و من هميشه نگران، بدون اينكه كارى از دستم برآيد، نظاره گرش باشم. بعدازظهر بود و من هيجان زده بين آشپزخانه و سالن در رفت و آمد بودم. پاكت هاى ميوه كنار هم روى زمين منتظر توجه من بودند. بستۀ شيرينى روى پيشخوان نگاهم مى كرد. ديگهاى در حال جوشيدن، محتواى آب و خورشت قرمه سبزى، مرا به مبارزه مى طلبيدند. انگار همه با هم مى گفتند: تو مى توانى؟ حسين براى شام، على و سحر را دعوت كرده بود. بعد از سهيل و گلرخ اين اولين مهمانهاى رسمى اين خانه به حساب مى آمدند. با عجله گردگيرى كردم، مشغول شستن ميوه ها بودم كه حسين آمد. وقتى وارد خانه مى شد احساس آرامش و امنيت مى كردم. فورى لباسهايش را عوض كرد و داخل آشپزخانه شد: - مهتاب، من ميوه ها رو مى شورم. ديگه چه كار دارى؟ عصبى گفتم: بگو چه كار ندارى! هنوز برنج ام آماده نيست، خورشت مثل آش شده... خودمم مثل كولى هام! حسين با مهربانى نگاهم كرد: به نظر من كه اصلا شبيه كولى ها نيستى! تو برو آماده شو، منهم بقيه كارها رو مى كنم. از خدا خواسته از آشپزخانه بيرون آمدم. وارد اتاق خواب شدم (کمی بعد ) زنگ زدند. لحظه اى بعد، حسين وارد اتاق شد: مهتاب دارن مى آن بالا، آماده شدى؟ برگشتم به طرفش، هراسان پرسيدم: ميوه ها رو چيدى؟ حسين خنديد: آره، ميوه و شيرينى روى ميزه، برنج رو هم دم كردم. آخرين نگاه را در آينه انداختم و به طرف در آپارتمان رفتم تا با مهمانها سلام و تعارف بكنم. همانطور كه حدس مى زدم سحر با چادر و روسرى وارد شد. چند دقيقه اى در سكوت نشستيم، حسين چاى تعارف كرد و نشست كنار على، كم كم صحبت گل انداخت و من متوجه نشدم چطور یک ساعتى از آمدن مهمانان سپرى شده، نگاهم لحظه اى به ساعت افتاد، شتابان به آشپزخانه رفتم و بساط شام را آماده كردم. وقتى همه مشغول كشيدن غذا بودند، ديگر حسابى با هم آشنا و دوست شده بوديم. سحر دختر فهميده و مهربانى بود. تقريبا یک سال از من بزرگتر بود و مى توانست دوست خوب و مناسبى - با توجه به اخلاق حسين - براى من باشد. آن شب، فهميدم درس سحر تازه تموم شده و قرار است به زودى در همان شركتى كه على كار مى كند، مشغول شود. برايم تعريف كرد كه قرار شده چند وقتى در طبقه بالاى خانه پدرى على، زندگى كنند تا بتوانند پولى پس انداز كنند و خانه بخرند. آن شب فهميدم موقعيت ساده اى كه از نظر خودم در زندگى دارم براى بسيارى از زوج هاى جوان، یک روياى دست نيافتنى بود. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسين با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست ميوه را جمع كرد و در ظرفشويى گذاشت. بى حال گفتم: حسين جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بيا بريم بخوابيم. وقتى در رختخواب دراز كشيدم ساعتى از نيمه شب گذشته بود، از خستگى بيهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسين از خواب پريدم. هوا گرگ و ميش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسين خيره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پريدم. در دستشويى را با شدت باز كردم. حسين روى كاسۀ دستشويى خم شده بود و سرفه مى كرد. به سراميک سفيد خيره شدم كه پر از لكه هاى قرمز و لخته شدۀ خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحيف حسين از شدت سرفه مى لرزيد. با بغض گفتم: حسين چى شده؟ سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تكان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى كند و حالش خراب است. به طرف تلفن دويدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پيدا كرده و گرفتم. با عجله و صدايى كه از فرط ترس و نگرانى مثل جيغ شده بود، آدرس را دادم. حسين همانطور که سرفه مى كرد از دستشويى بيرون آمد. اسپرى را از روى ميز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه كنارش ايستاده بودم. نمى دانستم چه كار بايد بكنم! لحظه اى بعد حسين روى مبل از حال رفت. پرده هاى بينى اش تند تند بهم مى خورد. شكم و قفسه سينه اش پايين مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهايش خرخرهاى نامنظمى بود كه با كف خون آلودى كه از گوشه لبانش سرازير شده بود، در هم مى آميخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جيغ كشيدم: حسين... حسين... جلو رفتم، سرم را روى سينه اش گذاشتم، خس خس جانكاهى گوشم را پر كرد. هق هق گريه امانم نمى داد. مستاصل و بيچاره، روپوش و روسرى ام را پوشيدم. پا برهنه از در خانه بيرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محكم با كف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسايه طبقه پايين كوبيدم. همانطور هم جيغ مى زدم: كمک... كمک... همزمان با گشوده شدن در، شنيدم كه ماشينى جلوى در آپارتمان پارک كرد. گريه كنان دويدم و در را باز كردم. به مرد سفيد پوشى كه جلوى در ايستاده بود التماس كردم: - آقا شوهرم از دست رفت... زود باشيد. مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى كه با پيژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ايستاده بود. با ديدنم خواب آلود گفت: چى شده خانم ايزدى؟ ناليدم: حسين، از هوش رفته. چند دقيقه بعد همسايه ها نگران جلوى در خانه ام ايستاده بودند. بهيارانى كه با آمبولانس آمده براى حسين ماسک اكسيژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حركت كرد، بى اختيار شروع به دعا خواندن كردم. با صداى بلند، از خدا كمک خواستم. آدرس بيمارستانى كه هميشه حسين را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى كردم با تلفن همراه دكتر احدى تماس بگيرم. بعد از نيم ساعت كلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گريه و اضطراب، ماجرا را براى دكتر احدى تعريف كردم، وقتى دكتر مطمئنم كرد كه همان لحظه بالاى سر حسين مى رود، تازه نفس راحتى كشيدم. همسايه ها به خانه هايشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى كه لحظه اى پيش حسين رويش بيهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را روي هم گذاشتم و زير لب شروع به دعا خواندن كردم. نمى دانم چه مدت گذشته بود كه با صداى زنگ تلفن از جا پريدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود. هراسان تلفن را برداشتم: - الو؟ صداى ظريف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم. با صدايى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟ - مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟ بغضم گرفت. ياد شب قبل افتادم كه حسين سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر كمكم كرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟... صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟ ناگهان بغضم با صدا تركيد. با گريه براى سحر تعريف كردم كه چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهايم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آييم بيمارستان، چيزى لازم ندارى؟ به سختى جواب دادم: نه، ممنون. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتى گوشى را گذاشتم، كمى آرام گرفته بودم. لباسهايم را عوض كردم، بعد به سهيل زنگ زدم و گفتم حسين را به كدام بيمارستان برده اند و چه شده، قرار شد سهيل مقدارى پول همراهش بياورد. روسرى ام را مرتب كردم و در را پشت سرم قفل كردم. وقتى به بيمارستان رسيدم تقريبا ظهر شده بود. حسين در بخش مراقبتهاى ويژه بيمارستان بسترى و حالش تقريبا بهتر شده بود. با ديدن من، لبخند كم رنگى صورتش را باز كرد. لوله هاى اكسيژن در سوراخ هاى بينى اش جا خوش كرده بود. سرم به دستش وصل بود و هنوز نفس كشيدنش با خس خس همراه بود. چشمانش بى حال روي هم افتاد. دوباره بغض گلويم را فشرد. چرا حسين من انقدر رنج مى كشيد؟ چرا اين بلا سرش آمده بود؟ هزاران هزار چرا در مغزم مى چرخيدند. مدتى در سالن بيمارستان نشستم و اشک ريختم. وقتى على و سحر رسيدند، چشمانم از شدت گريه باز نمى شد. سحر جلو دويد و مهربانانه در آغوشم گرفت. على فورا ً وارد اتاق حسين شد. صداى سحر از دور دست ها مى آمد: مهتاب جون، چيزى خوردى؟ مات و مبهوت نگاهش كردم، عشق و زندگى ام در حال مرگ بود، من چطور به فكر خوردن باشم؟! سحر بدون اينكه منتظر جواب باشد، برخواست و به طرف پله ها رفت. چند دقيقه بعد، با یک سينى محتوى شير كاكائو و كيک برگشت. همان موقع، سهيل و گلرخ هم رسيدند، با ديدنشان بلند شدم و به طرفشان رفتم. سهيل بى حرف، بغلم كرد و گلرخ شروع به دلدارى كرد. آنقدر همان جا ايستاديم تا سرانجام دكتر احدى آمد. با ديدنش جلو رفتم و نگران گفتم: - سلام دكتر، حال حسين چطوره؟ سرى تكان داد و با بدخلقى گفت: وقتى مريض و اطرافيانش به حرف پزشک گوش نمى دن، چه فايده اى داره بهشون بگم چى شده؟ على و سهيل، دكتر را به گوشه اى كشاندند و با صدايى آهسته مشغول صحبت شدند. نگران به آن سمت خيره شدم. گلرخ و سحر كنارم ايستاده بودند و سعى مى كردند حواسم را پرت كنند. حواس من اما، پيش حسين بود. صداى جدى دكتر را مى شنيدم: من بارها به خودش هم گفته ام، اگه برن آلمان شايد نتيجه بگيرن، اين ريه حالت اسفنجى اش رو از دست داده، من به طور ساده دارم مى گم، حسين به سختى مى تونه نفس بكشه، چون بافتهاى ريه اش آسيب ديدن و از دست رفتن، مى فهميد؟ به عقيدۀ من بايد دوباره قسمتى از ريه برداشته بشه، حالا خود دانيد. آنقدر پشت در اتاق حسين نشستم تا همه رفتند. بعد شروع كردم از ته دل دعا خواندن، در نمازخانه بيمارستان نماز خواندم، احساس آرامش عجيبى مى كردم. چند بار به حسين سر زدم، هنوز تحت تاثير داروهاى آرام بخش و مورفين خواب بود. آخرين بار، پيشانى اش را بوسيدم و تسبيح مورد علاقه اش را در دستان گره كرده اش گذاشتم. سهيل دنبالم آمده بود تا به خانه شان بروم. در راه، هر دو ساكت بوديم. سهيل نگران نگاهم مى كرد و من حرفى براى گفتن نداشتم. مى دانستم پدر و مادرم هم در جريان هستند و از مبلغى كه توسط سهيل برايم فرستاده بودند، پيدا بود كه خيلى نگرانند. گلرخ ميز شام را چيده و منتظر ما بود. چقدر اين دختر مهربان را دوست داشتم. دست و صورتم را شستم و پشت ميز نشستم. گلرخ مدام حرف مى زد، مى دانستم براى اينكه مرا از فكر درآورد پرحرفى مى كند. كفگيرى برنج در بشقابم ريختم. گلرخ با خنده گفت: - واى، چقدر زياد كشيدى! گفتم: اشتها ندارم. سهيل يک تكه بزرگ گوشت مرغ در بشقابم گذاشت: بخور مهتاب، از صبح دارى مى دوى! سر ميز شام هم ساكت بودم. گلرخ همانطور كه مى خورد گفت: - راستى خبر جديد رو شنيدى؟ پرسشگر نگاهش كردم. ادامه داد: پرهام داره زن مى گيره... سهيل زير لب گفت: حالا چه وقت اين حرفهاست. با صدايى گرفته پرسيدم: طرف كى هست؟ گلرخ خنديد: یک باربى! نگاهش كردم، گفت: اسمش هليا است. انقدر ناز و ادا داره كه همه خندشون مى گيره. با عشوه و ناز حرف مى زنه و دايم سر و دستش را تكون مى ده و مى گه نه... مرسى! ناخودآگاه از قيافه و اداى گلرخ خنده ام گرفت. گلرخ هم خنديد: - هى... موفق شدم بخندونمت! سهيل با مهربانى گفت: تو در هر كارى بخواى مى تونى موفق باشى. با كنجكاوى از سهيل پرسيدم: زن پرهام چه كاره هست؟ آشناست يا غريبه؟ سهيل سرى تكان داد و گفت: انگار خواهر يكى از دوستاشه، دانشجوى زبان انگليسى است و فكر مى كنه هاليوود هر لحظه ممكنه ازش دعوت به كار كنه، البته قيافه اش بد نيست ولى نه اونطورى كه خودش فكر مى كنه. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده تکین_حمزه_لو ♥️ ناخودآگاه ذهنم مشغول به اين قضيه شد. آخر شب از سهيل خواستم مرا به خانه برساند، هر چه گلرخ و سهيل اصرار كردند كه شب همان جا بخوابم، قبول نكردم. فقط در خانه خودم احساس راحتى و آرامش مى كردم. وقتى در خانه را باز كردم، انگار همه چيز جاى خالى حسين را فرياد مى زد. جلوى تلويزيون نشستم و سعى كردم خودم را مشغول كنم، اما بيهوده، صورت مظلوم حسين پيش چشمم بود و كنار نمى رفت. تلويزيون را خاموش كردم، با حوصله وضو گرفتم و سر سجاده ام نشستم. آهسته شروع به خواندن دعا از داخل كتاب كهنه و قديمى حسين، كردم. قلبم پر از آرامش شده بود. با زارى و التماس از خدا خواستم حسين را شفا بدهد. كارى كند تا دوباره در كنار هم زندگى كنيم. انقدر دعا خواندم و راز و نياز كردم تا روى همان سجاده از حال رفتم. پايان فصل 42 فصل چهل و سوم حسين هميشه همين طور بود . وقتي تصميمي مي گرفت محال بود منصرف شود. با بغض بدرقه اش كردم. اين چه نذري بود؟ چرا بايد مي رفت ؟ در سكوت مشغول خواندن جزوه هايم شدم. با بلند شدن سر و صداي مسجد محل و كوبش سنج و طبل هاي دسته ديگر نتوانستم طاقت بياورم. جزوه هايم را گوشه اي انداختم و پشت پنجره رفتم. لحظه اي دلم براي خانه پدرم تنگ شد. با مادرم جلوي در مي رفتيم و دسته عزاداران را نگاه مي كرديم. مادرم روزهاي عاشورا شله زرد مي پخت و بين در و همسايه پخش مي كرد. البته هيچوقت نگفته بود چه نذري داشته كه با برآورده شدنش هر سال روزهاي عاشورا شله زرد مي پخت. ناخودآگاه گوشي تلفن را برداشتم و شماره خانه مان را گرفتم. منتظر ماندم . فقط صداي بوق مي خواستم گوشي را بگذارم كه صداي گرفته مادرم بلند شد : - بفرماييد .... قلبم تند تند مي زد . وسوسه شدم صحبت كنم اما بعد پشيمان شدم صداي مادرم را كه هنوز مي گفت ‹الو› مي شنيدم . آهسته گوشي را گذاشتم. براي فرار از فكر و خيال و تنهايي به رختخواب رفتم. صبح وقتي از خواب بيدار شدم حسين رفته بود. با سرعت لباس پوشيدم و بدون خوردن صبحانه راهي دانشگاه شدم. آخرين جلسات كلاسها بود و همه بچه ها در هيجان شروع امتحانها بودند. وقتي وارد كلاس شدم استاد سر كلاس بود. كنار ليلا و شادي نشستم. از همان لحظه اول متوجه قيافه گرفته ليلا شدم. اما تا آخر كلاس نمي توانستم حرفي بزنم. سرانجام كلاس تمام شد و استاد از در بيرون رفت. فوري به طرفش برگشتم : چي شده ؟ شادي خنديد : هيچي بابا خودش رو لوس كرده .... به شادي نگاه كردم چي شده ؟ تو ميدوني ؟ ليلا با ناراحتي گفت : هيچي نشده يك كم حال ندارم. شادي دستش را تكان داد : چرت و پرت مي گه خودشو لوس مي كنه . عصبي گفتم : خوب تو اگه مي دوني بگو چي شده ديوونه شدم. شادي نگاهي به ليلا انداخت: بگم ليلا ؟ ليلا سري تكان داد و شادي با هيجان گفت : خانم داره مامان مي شه .... باورم نمي شد. لحظه اي مات و مبهوت نگاهشان كردم بعد با خوشحالي گفتم : - واي مباركه چقدر خوشحال شدم ... پس چرا گرفته اي ؟ ليلا با بغض گفت : برو بابا تو هم دلت خوشه ها ! درسها مو چه كار كنم ؟ هنوز دو ترم از درسم باقي مانده ... با خنده گفتم : خوب مامانت كمك مي كنه تازه تو و مهرداد پولش رو داريد پرستار بچه مي گيريد. بعد ساكت شدم . شادي پرسيد : مهرداد مي دونه ؟ ليلا سرش را به علامت منفي تكان داد . آهسته پرسيدم : حالا چند ماهي هست ؟ ليلا غمگين جواب داد : تازه يك ماهه ... شايد يك كاري كنم از دستش خلاص شم . شادي فوري بهش توپيد : خفه شو ! مي خواي قاتل باشي ؟ دلت مي آد يك بچه بيگناه رو بكشي ؟ ليلا مستاصل نگاهي به من انداخت با مهرباني گفتم : - ناراحت نباش اگه الان يك ماهه باشي تا بهمن فارغ مي شي ديگه از اين بهتر نمي شه . تعطيلات بين دو ترم تا ترم بعد هم كه مي دوني دانشگاه تق و لق است مي ره تا بعد از تعطيلات عيد و اصلا لازم نيست مرخصي بگيري بعد هم ساعتهايي كه مي آيي دانشگاه بچه رو مي سپري به مادرت يا پرستار بعدش هم كه درست تموم مي شه سختي اش فقط يك ترم است. ليلا سري تكان داد و گفت : نمي دونم ... براي اينكه موضوع بحث را عوض كنم گفتم : بچه ها اين ترم هم مي آييد با هم بخونيم ؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
📚 📝 نویسنده ♥️ ليلا سري تكان داد : خدا كنه اين ترم به خير بگذره خيلي اعصابم خرده... بعد از دانشگاه ليلا مرا به خانه رساند . وقتي در را باز كردم صداي حسين بلند شد : - سلام عزيزم خسته نباشيد . آهي كشيدم : تو چرا زود آمدي ؟ حسين با سيني چاي جلو آمدم و صورتم را بوسيد : گفتم زود بيام با خانوم خوشگلم بريم يك جايي.... همانطور كه مانتو و مقنعه ام را در مي آوردم پرسيدم : كجا ؟ با ادايي بامزه گفت : هرجا تو بگي . چاي را برداشتم : اصلا حال غذا درست كردن ندارم بريم بيرون يك جا شام بخوريم. حسين نگاهي به ساعت انداخت : اوووووه حالا كو تا شام ؟ اول بريم پارك قدم بزنيم بعد غذا بخوريم . وقتي وارد پارك شديم هوا كم كم تاريك مي شد. از گرماي هوا كاسته شده بود و براي قدم زدن مناسب بود. آن شب بعد از خوردن شام در يك رستوران خوب حسين مرا تا خانه همراهي كرد و خودش دوباره رفت. به من هم اصرار مي كرد تا همراهش بروم اما من دوست نداشتم و نرفتم. تا آخر هفته وضع بهمان منوال بود حسين شبها به محل قديمشان مي رفت تا در عزاداري شركت كند. عاقبت صبح روز نهم محرم مشغول درست كردن غذا بودم كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم : بله ؟ صداي سحر در گوشي پيچيد : سلام مهتاب جون چطوري ؟ - خوبم تو چطوري ؟ علي آقا چطورن ؟ خانواده چطورن ؟ - خوبن سلام مي رسونن زنگ زدم امشب شام دعوتت كنم. با تعجب پرسيدم : كجا ؟ سحر خنديد : هيئت ديوانگان حسين بايد بيايي . مردد گفتم : همون جا كه حسين هر شب ميره ؟ - آره امشب تو هم بايد بياي حاج آقا امشب خرج مي ده . حالا تا شب شايد آمدم . سحر قاطعانه گفت : شايد نه حتما بايد بياي خوب ؟ دو دل گفتم : انشاالله . وقتي گوشي را گذاشتم به فكر فرو رفتم . حتما حسين از سحر خواسته بود به من زنگ بزند البته بد هم نبود اگر مي رفتم. تاسوعا و عاشورا هميشه به ديدن دسته هاي عزاداري مي رفتم. شب وقتي حسين داشت لباس مي پوشيد منهم آماده شدم. مانتوي بلند و مشكي روسري مشكي و صورت پاك و خالي از هر گونه آرايش بعد چادر مشكي ام را كه مادر علي از كربلا برايم آورده بود محض احتياط برداشتم. حسين براي خداحافظي داخل اتاق آمد اما با ديدنم متعجب بر جا ماند : جايي مي خواي بري مهتاب ؟ خنديدم : آره همون جايي كه تو مي خواي بري . صورتش از شادي پر شد : راست مي گي ؟ چقدر خوشحالم كردي . پس بذار به آژانس زنگ بزنم شبها وسيله سخت پيدا مي شه . با وجود اعتراض من حسين تاكسي گرفت . در بين راه به نيم رخ جذابش خيره شدم. ريش و سبيلش كمي بلند تر از حد معمول شده بود. چند وقتي هم از مرتب كردنش مي گذشت و تقريبا از زير چشم ريشش شروع مي شد. پيراهن و شلوار مشكي به تن داشت و عميقا ناراحت و عزادار بود. وقتي رسيديم از ازدحام جمعيت وحشت كردم. چادر هاي بزرگ تقريبا سر هر كوچه اي برپا بود و نوارها و پارچه هاي مشكي زينت بخش همه سردرها و تكايا و مساجد شده بود. عاقبت جلوي در سفيد رنگي حسين به راننده تاكسي گفت نگهدارد. پياده شدم و به اطراف نگاه كردم. زنها و مردها داخل حياط مي شدند همه زنها چادر به سر داشتند. چادرم را از كيفم درآوردم و بازش كردم. درست بلد نبودم سر كنم. حسين خندان به كمكم شتافت و بي توجه به نگاههاي عجيب و غريب عابرين چادر را روي سرم درست كرد. با دو دست محكم رويم را گرفتم. حسين خنديد : بارك الله چه خوب بلدي ! بعد به حياط اشاره كرد و گفت : ببين دارن غذا درست مي كنن خرج امشب رو پدر علي مي ده. حالا بيا بريم تو زنها طبقه بالا و مردها پايين. با ترس گفتم : حسين من كسي رو نمي شناسم چطوري تو رو پيدا كنم. حسين بازويم را با مهرباني گرفت : نترس عزيزم . زن و خواهر علي از خيلي وقت پيش آمدن نترس گم نمي شي . با خجالت وارد مجلس شدم. كفش هايم را در گوشه اي در آوردم و به جمعيت درهم فشرده زنان كه تنگاتنگ هم روي زمين نشسته بودند خيره شدم. چراغها خاموش بود فقط يك چراغ كوچك در ابتداي ورودي فضا را كمي روشن مي كرد. همان جا مانده بودم كه دستي بازويم را گرفت : - مهتاب بيا اينجا . نگاهش كردم . سحر بود. نفس راحتي كشيدم : سلام چطوري منو ديدي ؟ خنديد : سلام از اول شب چشم انتظارتم ... بيا . ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ جايي در ميان رديف زنهاي بهم چسبيده باز كردند و من و سحر نشستيم. بعد از احوال پرسي و صحبت از اين طرف و آن طرف صداي نوحه خوان حرفهايمان را قطع كرد. صداي پرسوز و گداز مردي درباره مصيبت هاي حضرت زينب (س) و غريبي او و فرزندان برادرش مي خواند از بلند گويي كه در قسمت زنانه وصل كرده بودند طنين انداز شد. به صداي هق هق خفه اي كه از گوشه و كنار برخاسته بود توجه كردم. در تاريكي معلوم نبود چه كسي گريه مي كند همه چادرها را پايين كشيده بودند فقط من در آن ميان بهت زده به اطراف خيره شده بودم. بعد صداي نوحه خوان حالتي غمگين يافت و متعاقبش صداي رپ ورپ منظمي برخاست. زنها هم آرام به سينه مي زدند. لحظه اي در صداها غرق شدم مضمون نوحه توجه كردم. كربلا منتظر ماست بيا تا برويم.... آب مهريه زهراست بيا تا برويم ..... صداي گرم خواننده قلبم را لرزاند. بعد نواي پرشور ‹ يا حسين › بلند شد. چراغها خاموش بود اما ولوله اي مجلس را فرا گرفت . صداي زني از آن ميانه بلند شد : - خواهرا براي پسرم التماس دعا دارم . بعد صداي يا حسين جماعت و سينه زدن و هق هق گريه در هم آميخت . چند دقيقه بعد صداي مرثيه خوان عوض شد . اين بار صدايي جوان بود كه پرشور و كوبنده جملاتي آهنگين را ادا مي كرد كه جوابش حسين كشيده و محكم جماعت بود. - مظلوم .... حسين . - معصوم ..... حسين - شهيد ... حسين دوباره صداي زني در كوشم پيچيد : يا حسين خودت همه گرفتاران را درياب .... بعد با تعجب دريافتم كه در جمعيت حل شده ام. اين نزديكي اين احساس اين ناله ها مرا به جماعتي نزديك كرده بود كه عمري درباره شان فكرهاي عجيب و غريب داشتم. تازه مي فهميدم كه همه مثل هم هستيم نيازمند. اشك بي اختيار گونه هايم را مي سوزاند. زير لب آهسته گفتم : يا حسين حسين منو هم شفا بده .... نمي دانم چقدر گذشته بود كه چراغها روشن شد و دختراني جوان با سرعت ظرفهاي يكبار مصرف پر از پلو و خورشت قيمه را در ميان جمعيت پخش كردند. دوباره به اطرافم نگاه كردم چشم و دماغ ها سرخ سرخ بود. مي دانستم كه خودم هم همين شكلي شده ام . سحر آهسته كنار گوشم گفت : - ديدي چقدر دل آدم سبك مي شه . سرم را تكان دادم و گفتم : آره مردها هم دارن غذا مي خورن ؟ سحر سر تكان داد و گفت : نه الان مردها همراه دسته به پايين خيابان تا جلوي مسجد مي روند و به دسته كوچه پايين سلام مي كنند بعد همانطور سينه زنان و زنجير زنان بر مي گردند هيئت و غذا مي خورند. به غذايي كه در دستم بود. خيره شدم. برنجهاي زعفراني روي خورشت را پوشانده بود. بوي اشتها آور از ظرف غذا بلند مي شد. سحر آسته گفت : خيلي خوشمزه است. يك قاشق خوردم واقعا خوشمزه بود. بعد از غذا سحر دستم را گرفت و كشيد : - بيا بريم شوهرتو توي دسته ببين. گيج جلوي در رفتم. زنها در گوشه و كنار كوچه نشسته بودند. چند دقيقه اي گذشت تا صداي بلند طبل ها نزديك شد. كسي با سوز و گداز مي خواند. دسته مردان سياهپوش كه به طور منظم زنجير مي زدند نزديك مي شد. سحر دستم را كشيد : بيا بريم جلو تر ... چند قدمي دسته عزاداران ايستاديم. سحر پچ پچ كرد : حسين آقا رو ديدي ؟ سرم را تكان دادم : نه كو ؟ سحر دستش را به سمتي بلند كرد . امتداد دستش را نگاه كردم . واي حسين عزيزم بود. روي شانه و موهايش پر از گل بود. به پاهايش نگاه كردم كه برهنه روي زمين مي چرخيد. زنجير روي شانه هايش محكم و بي رحمانه فرود مي آمد. لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. لبخندي در چشمان سياهش شكل گرفت. علي هم كنارش بود. او هم به سر و بدنش گل ماليده بود. به مردي كه جلوي دسته مي آمد نگاه كردم . سرش از بين عَلَم بزرگ و پر از شاخه پيدا بود. بعد صدا كرد : حسين بيا .... حسين جلو رفت و يك كمربند مخصوص دور شانه و كمرش بست. دهانم از تعجب باز مانده بود. ناخود آگاه ناخن هايم را در بازوي سحر فروكردم. به جز حسين كه با يك صلوات زير عَلَم رفت چيزي نمي ديدم. لبانم بي صدا به هم مي خورد : حسين.... در ميان بهت و حيرت من عَلَم سنگين روي شانه هاي نحيف حسين قرار گرفت و حسين شروع به حركت كرد. چند نفر از پشت مراقب بودند تا اگر نتوانست كمكش كنن. قدم هايم انگار در هوا بود. دستانم به طرف حسين دراز شده بود. صداي سحر انگار از جايي دور دست مي آمد : نترس مهتاب .... ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ حسين جلوي هيئت رسيد و سه بار زانوانش را با علم بزرگ روي شانه اش خم كرد. پرهای سبز و سرخ به حركت در آمدند. صداي يا حسين و ماشا الله بلند شد. پدر علي با اسكناس هاي هزار تو ماني به طرف حسين رفت و پولها را بين دندانهاي حسين گذاشت. بعد چند نفر ديگر كه نمي شناختم اين كار را كردند. در ميان طپش هاي قلب بي قرار من عَلَم را به كنار ديوار تكيه دادند و وارد هيئت شدند من هم روي جدول كنار خيابان ولو شدم. صداي سحر كنار گوشم بلند شد : - مهتاب حالت خوبه ؟ گنگ نگاهش كردم پرسيدم : حسين هر شب اين كارو مي كنه ؟ سحر سري تكان داد و گفت : از شب اول محرم هر شب جلوي هيئت با عَلَم سلام مي ده و اداي احترام ميكنه . مي گه نذر دارم. تمام پولها رو هم براي صدقه مي ده ... صدا و گلويم خشك شده بود به سختي گفتم : چرا علي آقا گذاشته يا اين حالي كه حسين داره اين كارو بكنه ؟ سحر غمگين گفت : علي خيلي باهاش حرف زد و سعي كرد منصرفش كنه اما مي گه نذر دارم و خوب نمي شه به زور جلوشو گرفت. غصه نخور ديگه تموم شد . اشك هايم را پاك كردم و گفتم : آره همه چيز تموم مي شه . آن شب وقتي به خانه بر مي گشتيم تازه فهميدم چرا هر شب حسين لباسهايش را مي شست و نمي گذاشت من ببينم چون تمام لباسهايش پر از گل و كاه بود. روي شانه ها و كف پاهايش پر از تاول بود. پس براي همين بود اين چند وقت پاهايش را بيشتر از هميشه روي زمين مي كشيد. چه به روز خودش مي آورد؟ با نگاه به آن صورت مظلوم و چشمان پاكش نمي توانستم هيچ اعتراضي به رفتارش بكنم فقط سرم را روي سينه اش گذاشتم و خود را به دست نوازشگرش سپردم. پايان فصل 43 فصل چهل و چهارم آخرين امتحان را به راحتى دادم. احساس آرامش داشتم. دوباره ياد آن روز افتادم. ظهر عاشورا! از صبح من به همراه حسين به محله قديمى شان رفتم. سر خيابان، غلغله بود. با سحر روى یک پله نشستيم و مشغول تماشاى دسته هاى عزادارى و تعزيه شديم. حسين به همراه على، به هيئت رفته بودند تا به همراه دسته خودشان، عزادارى كنند. قلبم از ترس و نگرانى تند تند مى زد. به عزاداران مشكى پوشيده، نگاهى انداختم. اكثر مردها پا برهنه و خاک بر سر ريخته بودند. سرانجام دسته اى كه حسين و على در آن زنجير مى زدند، از دور نمايان شد. یک لحظه ديدم سحر با هراس بلند شد و چند قدم جلو دويد. چادرش روى سرشانه رها شده بود. هراسان بلند شدم، صدايم مى لرزيد: چى شده؟ بعد به عَلَم بزرگ و سنگين خيره شدم. حسين پشت عَلَم ايستاده بود، سر على از ميان پرها و نشان هاى فلزى بيرون زده بود. صداى سحر را شنيدم: - واى! يا ابوالفضل! بعد، همه چيز در هم ريخت. خون از دماغ على سرازير شد. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ حالا از آن روز نزديک به يک ماه مى گذشت و حسين راضى شده بود همراه على براى معالجه به خارج از كشور برود. اميد، در دلم جوانه زده بود. چندين كميسيون پزشكى تشكيل و پرونده حسين و على بررسى شده بود. قرار بود تا آخر ماه آينده هر دو را به آلمان اعزام كنند، با اينكه از فكر تنها ماندن غصه دار مى شدم اما خوشحالى ام از بابت معالجه و امكان رهايى حسين از اين مصيبت، بيشتر از غمم بود. امتحاناتم را با موفقيت پشت سر گذاشته بودم و همه اين سر زندگى و موفقيت را مديون حسين بودم كه با قبول سفر به خارج مرا از بند فكر و خيال رهايى بخشيده بود. در اين ميان سهيل هم خوشحال بود. مى دانستم خوشحالى اش به خاطر من است. عاقبت كارها سر وسامان گرفت و هنگام جدايى فرا رسيد. سحر از من خوددارتر بود. حسين چمدانش را مى بست و من اشک مى ريختم. اصلا نمى توانستم جلوى خودم را بگيرم. هر چه حسين دلدارى ام مى داد، بى فايده بود. مى دانستم با رفتنش خيلى تنها مى شوم، بايد مدتى نامعلوم در خانه مان تنها مى ماندم. پدر و مادرم هم پشت به من كرده بودند و جايى در پيش آنها نداشتم. شب آخر، داشتم گريه مى كردم كه صداى بغض آلود حسين بلند شد: - مهتاب اصلا من نمى رم! چمدانش را به گوشه اى پرت كرد و ادامه داد: الان به سهيل هم زنگ مى زنم دنبال من نياد. با وحشت نگاهش كردم كه به سمت تلفن مى رفت. از جا پريدم و گوشى را از دستش گرفتم. - بس كن حسين! خودتو لوس نكن. لبانش را روى موهايم حس مى كردم. شروع به بوسيدنم كرد. بريده بريده گفتم: چه كار مى كنى؟ لحظه اى صورتش را عقب كشيد و با خنده گفت: مى خوام اگه یه موقع برنگشتم، مهريه ات رو داده باشم. با بغض گفتم: تو مديون منى، بايد برگردى. تا يكماه ديگه هم اگه يكسره منو ببوسى نمى تونى دينت رو ادا كنى، بايد برگرى. حسين دوباره صورتم را بوسيد: برمى گردم، مطمئن باش. چند ساعت بعد، هواپيماى حسين و على پرواز كرد و من و سحر در آغوش هم به گريه افتاديم. قرار شده بود به محض رسيدن با ما تماس بگيرند و ما را در جريان لحظه لحظه كارهايشان بگذارند. بى اعتنا به اصرارهاى سهيل و گلرخ، به خانه خودم رفتم. دلم مى خواست تنها باشم و در تنهايى و خلوت، از ته دل و خلوص نيت براى حسين دعا كنم. در و ديوار خانه انگار جلو مى آمدند و مى خواستند مرا در ميانشان له كنند. در را قفل كردم و لباسهايم را روى مبل انداختم. حسين در آخرين روزها، هر چه پس انداز داشتيم به سهيل داده بود تا براى من یک ماشين جمع و جور و تميز بخرد. سهيل هم قول داده بود اينكار را بكند و در نبود حسين مراقب من باشد. اما من دلم مى خواست تنها باشم، جاى خالى حسين همه جا خودش را به رخم مى كشيد. آن شب انقدر دعا خواندم تا به خواب رفتم. آخر هفته، براى ثبت نام ترم تابستانى بايد به دانشگاه مى رفتم. بايد براى كارآموزى دو ماهى در شركتى مشغول به كار مى شدم، اما اصلا حوصله كار كردن نداشتم، سهيل هم تنبلم كرده بود، چون وقتى فهميد اين ترم كارآموزى دارم با خنده گفت: - نترس، من برگه هاى مربوط به كارآموزيت رو پر مى كنم و مى دم بابا مهر و امضا كنه. گزارش كارآموزيت هم خودم مى نويسم، خوبه؟ براى من افسرده و بى حوصله عالى بود. ليلا هم حال مساعدى نداشت و قرار بود پدرش ترتيب كارآموزى اش را بدهد، در ميان ما فقط شادى بود كه واقعا قرار بود سر يک كار كوتاه مدت برود و چيزى ياد بگيرد. شب قبل از ثبت نام، سهيل برايم پول آورده بود. مى دانستم پدرم پول را داده و سهيل نمى خواهد حرفى بزند. حتما پدر و مادرم مثل من منبع كسب خبرشان سهيل بود. صبح بعد از انتخاب واحد و واريز پول به سرعت وسايلم را جمع كردم تا برگردم، ليلا هم حال درستى نداشت. خودش مى گفت صبحها به محض بيدار شدن حالت تهوع شديدى گريبانش را مى گيرد، شادى با روحيۀ خوب هميشگى اش مرا به خانه رساند و رفت. تا در باز كردم صداى زنگ تلفن بلند شد. گوشى را برداشتم و نفس زنان گفتم: بفرماييد... چند لحظه صدايى نيامد، بعد صداى حسين به گوشم رسيد: سلام مهتاب... از خوشحالى مى خواستم جيغ بزنم. البته از حالشان بى خبر نبودم، اما انقدر دلتنگش بودم كه شنيدن صدايش برايم حكم هديه را داشت. كمى صحبت كرديم، كارهاى ابتدايى انجام شده بود. حسين با خنده گفت: البته هنوز معلوم نيست ما چه مرگمونه! ولى كلى آزمايش و نوار و عكس ازمون گرفتن. قراره چند روز ديگه با هم یک شور و مشورت بكنن و نتيجه رو بهمون بگن، حتما خبرت مى كنم. على اينجاست و سلام مى رسونه. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ بعد با بلند شدن صداى بوق، حسين با عجله خداحافظى كرد و تماس قطع شد. آنقدر گوشى تلفن را در دستم نگاه داشتم تا صداى گوشخراشى بلند شد. دلشوره و نگرانى امانم را بريده بود، به سختى خوابم مى برد و حوصله هيچ كارى نداشتم. آخر شب بود كه سهيل و گلرخ آمدند. بى حوصله تعارفشان كردم و خودم به آشپزخانه رفتم تا چاى بريزم. صداى سهيل بلند شد: - مهتاب بيا بشين، ما همه چى خورديم. بيا كارت دارم. از خدا خواسته، آمدم بيرون و روبروى سهيل نشستم. سهيل با حالتى نمايشى دستش را با يک دسته كليد تكان داد و گفت: بفرمائيد، يک پرايد سفيد، تر و تميز... سفارش شوهرتون! ناباورانه نگاهش كردم. گلرخ خنديد: وا، چرا ماتت برده؟ بگير ديگه. با تعجب گفتم: چقدر زود پيدا كردى. حالا كجاست؟ سهيل با دست به بيرون، اشاره كرد. قبل از اينكه بلند شوم، گفت: - يک خبر ديگه هم برات دارم. منتظر نگاهش كردم. چند لحظه اى روى مبل جا به جا شد و دستانش را بهم ماليد. بعد به سختى گفت: - نمى دونم چه جورى بهت بگم، اما كار مامان اينا هم درست شده و آخر شهريور مى رن. بهت زده گفتم: چى؟ كجا مى رن؟ گلرخ سر به زير گفت: پيش خاله طنازت... عصبى گفتم: پس چرا به من چيزى نگفتين؟ چطورى بهشون ويزا و اقامت دادن؟ سهيل با ملايمت جواب داد: مامان و بابا دو ماه پيش رفتن تركيه براى مصاحبه، ما بهت نگفتيم چون هنوز هيچى معلوم نبود و نمى خواستيم بى خودى ناراحت باشى. ولى هفته پيش جوابشون آمده... البته مامان اينطورى مى گه، من فكر مى كنم خيلى زودتر جواب رو مى دونستن. براى آخر ماه ديگه هم بليط دارن. ساكت و بهت زده در فكر فرو رفتم. با اينكه پدر و مادرم با من قطع رابطه كرده بودند، اما دلم خوش بود كه هستند و هر وقت واقعا بهشان احتياج داشته باشم بهشان دسترسى خواهم داشت. صداى سهيل افكار مرا بهم زد: مهتاب، از حالا عزا نگير. بقیه خبر رو گوش نکردی... نگاهش کردم، با خنده گفت: مامان پیغام داده می خواد تو رو ببینه، البته تو و حسین رو، ولی من بهش گفتم که حسین نیست، خیلی هم ناراحت شد. گلی با خنده گفت: احتمالا مامان پشیمان شده، داره می ره و می دونه شاید حالا حالاها نتونه شما رو ببينه... با آنكه سعى مى كردم بى اعتنا بمانم، اما ته دلم پر از شادى شده بود. نزديک يكسال بود مادر و پدرم را نديده بودم و هر چه قدر هم سعى مى كردم نمى توانستم دلتنگشان نباشم. بى اختيار لبانم پر از خنده شد. سهيل بلند شد و گفت: - پس بيا ماشينتو ببين، اگه پسند كردى بذارش تو پاركينگ. بلند شدم و مانتو و روسرى پوشيدم و دنبال سهيل و گلرخ رفتم. جلوى در، ماشين پارک شده بود. با دقت به بدنه خيره شدم، هيچ خط و خراشى نداشت. دكمۀ دزدگير را فشردم و گفتم: بيايد بالا، من مى رسونمتون، مى خوام ماشين رو امتحان كنم. سهيل خنديد: خيلى هنر مى كنى! بايد هم بياى ما رو برسونى. پشت فرمان نشستم، با اولين استارت ماشين روشن شد. صداى موتور خيلى كم بود. دور زدم و به طرف خانه سهيل حركت كردم. نزديک خانه شان، سهيل پرسيد: - خوب، چطوره؟ سرم را تكان دادم: عاليه، دستت درد نكنه. سند به نام زدى؟ سهيل جواب داد: نه، هنوز پولش رو كامل ندادم. گفتم ببينم خوشت مى آد يا نه؟ - آره، خيلى خوبه. جلوى درشان ايستادم. گلرخ و سهيل پياده شدند. سهيل از پنجره سرش را داخل آورد و گفت: قيمتش باور نكردنى است. صاحبش چک برگشتى داره، سيصد زير قيمت مى فروشه. يک مقدار از پولتون باقى مى مونه كه بهت مى دم. سپاسگزار نگاهش كردم و گفتم: اگه تو نبودى من چه كار مى كردم، سهيل؟ گلرخ خنديد: لوسش نكن تو رو خدا، الان باد مى كنه! وقتى سهيل و گلرخ پشت در خانه شان ناپديد شدند، دور زدم. با آسايش دريافتم كه چقدر داشتن ماشين خوب و عالى است، به خصوص براى من كه سالها به داشتنش عادت داشتم. پايان فصل 44 ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل چهل و پنجم براى هزارمين بار جلوى آينه رفتم و به تصويرم زل زدم. به نظر خودم، هيچ فرقی با سال پيش نكرده بودم. به لباسم خيره شدم، يک كت و شلوار كرم رنگ كه قالب تنم بود. موهايم را اول بسته بودم، ولى بعد پشيمان شدم و بازش كردم تا روی شانه هایم بریزد. تنها تغییر در صورتم، میان ابروهایم بود که برداشته بودم. آرایش ملایمی هم به چهره ام رنگی از زنانگی می بخشید. با شنیدن صدای بوق، با عجله روسری ام را سر کردم و به طرف پله ها دویدم. سهیل بود که دنبالم آمده بود تا با هم به خانه پدری برویم. گلرخ با دیدنم، شیشه را پایین کشید و گفت: - وای مهتاب چقدر خوشگل شدی... در را باز کردم و سوار شدم. سهیل با خنده جواب گلرخ را داد: - یعنی می خوای بگی خواهرم زشت بوده؟ گلرخ با دست آرام روی گونه هایش زد: وا! حرف تو دهن من می ذاری؟ دلهره و اضطراب من، بیشتر از آنی بود که با حرفهای برادرم و زنش سرگرم شوم. عاقبت به کوچه آشنایمان رسیدیم. جلوی در سهیل پارک کرد و گفت: - بفرمائید... با اضطراب گفتم: سهیل دست خالی برم؟ سهیل دستش را بلند کرد: معلومه، اینجا که خونه غریبه نیست. بدو... گلرخ دستش را روی زنگ گذاشت و قلب من پر از شادی شد. به محض باز شدن در، حیاط زیبایمان جلوی چشمانم پدیدار شد. استخر پر از آب بود. عطر یاسهای امین الدوله فضا را آکنده بود. به جای اینکه از سنگفرش به طرف خانه بروم در میان چمن ها، قدم زدم. چمن های نرم و خنک که زیر پایم فرو می رفت. بعد نگاهم به در ورودی افتاد. جایی که مادر و پدرم کنار هم مرا نگاه می کردند. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. مادرم یک بلوز و شلوار سفید با صندل های طلایی پوشیده بود. موهایش را بالای سرش جمع کرده بود. انبوه موهای طلایی انگار هر لحظه منتظر رهایی بودند. صورت جذابش کمی خسته بود. لاغرتر شده بود. پدرم هم با لباس راحتی کنارش ایستاده بود. او هم لاغرتر از گذشته شده بود. به نظرم سفیدی موهایش هم بیشتر شده بود. بعد مادرم دستانش را دراز کرد. نجوای آهسته اش را شنیدم: - مهتاب... عزیزم. خودم را در آغوش آشنایش انداختم. در یک لحظه عطر آشنا و شیرین مادرم بینی ام را پر کرد. وای که چه خوب است در آغوش امن مادر فرو رفتن، از شب قبل دائم دلهره این لحظه را داشتم. « مادرم چه طور با من برخورد می کنه؟ من باید چه کار می کردم؟ » اما حالا همه چیز به راحتی پیش می رفت. بدون گفتن هیچ حرفی، انگار فاصله یکساله مان برداشته شد. بعد در آغوش گرم و امن پدرم یاد بچگی هایم افتادم که از هر چه ناراحت بودم، پدرم بغلم می کرد و تکان تکانم می داد تا آرام بگیرم. بغض گلویم را گرفت. حالا که همه چیز درست شده بود، می خواستند برای همیشه از کنارم بروند. به مادرم نگاه کردم که اشک هایش را پاک می کرد. آهسته گفت: مهتاب چقدر خانم شدی... بعد صدای گرفته پدرم بلند شد: حالا چرا دم در واستادیم؟ بیایید بریم تو... سهیل با خنده گفت: بابا یکی هم مارو تحویل بگیره... گلرخ خندید: خودتو لوس نکن! همه که مثل من نیستند. صدای سهیل که دنبال گلرخ می دوید حیاط را پر کرد: بذار دستم بهت برسه... دست در كمر پدرم وارد سالن شدم. واى كه چقدر دلم براى اين خانه تنگ شده بود. با ولع به سالن خيره شدم. خرده ريزهاى مادرم كه آنهمه از ما مى خواست مواظبشان باشيم، فرشهاى نرم و ابريشمى، مبل هاى خراطى شده، تابلوهاى نفيس، واى كه چقدر برای همه چيز دلتنگ شده بودم. مادرم ليوان هاى شربت را روى ميز گذاشت و خودش كنار من نشست. دستان ظريف و خوش فرمش را روى دستم گذاشت و گفت: - خوب مهتاب برام تعريف كن. حسين چطوره؟ چه كار مى كنى؟ درست به كجا رسيده؟ موهايم را از صورتم كنار زدم و با دقت به مادرم خیره شدم. کنار چشمانش پر از چین های ریز شده بود. صدایش به گوشم رسید: خیلی پیر شدم؟ نه؟ دستپاچه گفتم: نه نه... شما همیشه خیلی جذاب و خوشگل هستید. من دلم براتون تنگ شده، می خوام دل سیر نگاتون کنم. مادرم موهایم را نوازش کرد: منم دلم برای تو پر می کشید... با بغض گفتم: پس چرا جواب تلفن هامو نمی دادی؟ چرا بهم زنگ نمی زدی؟ مادرم به پشتی مبل تکیه داد و نفس عمیقی کشید: - به من هم خیلی سخت گذشت مهتاب... خیلی! از وقتی تو ازدواج کردی من همش دارم به حرف مفت این و اون جواب می دم. این مینای آب زیر کاه نمی دونی چقدر پشت سرم چرت و پرت ردیف کرده، پشت سر تو هم همینطور، همین پرهام که انقدر دوستش داشتم، بچه برادر خودم! انقدر حرف مفت پشت سر تو زد و گفت و گفت تا آخر باهاش دعوام شد. زری از دستم رنجید، نمی دونی چه بلبشویی شد! ادامه دارد....✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ چند وقت پیش، آمد عذرخواهی، پرهام و زری آمدند. می خواستن برن بله برون، هیچکس نبود همراهشون بره، داداش هم مجبورشون کرده بود بیان به دست و پای من بیفتن. راستش می خواستم اولش نرم، ولی امیر اصرار کرد گفت گناه دارن! آمدن عذرخواهی، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم. که ای کاش نمی شدم! چه عروسی رفتن پیدا کردن بماند! انگار از دماغ فیل افتاده، حتما سهیل بهت گفته. انقدر پرهامو تحقیر کردن و من حرص خوردم که نگو! دخترۀ غربتی! خنده ام گرفت. دلم برای حرفهای مادرم خیلی تنگ شده بود. طفلک به خاطر من چقدر سختی کشیده بود. مادرم هم خندید: حق داری بخندی! برای خودت تنگ دل مرد مورد علاقه ات خُسبیدی، ما هم دنبال تو، دعوا و مرافه با خلق الله! سرم را تکان دادم و گفتم: اینطورا هم نبوده، منم سختی کشیدم. شما که سگ محلم کرده بودین، حسین بیمارستان بستری شد، تک و تنها تو اون خونه موندم بدون دوست و فامیل، سال تحویل هیچکس رو نداشتم برم عید دیدنی اش! مادرم خم شد و بغلم کرد. صدای آهسته اش را شنیدم: الهی قربونت برم، همه چی دیگه تموم شد... با بغض گفتم: راست می گی دیگه تموم شد، چون شما دارین برای همیشه از ایران می رین. چند لحظه ای هر دو سکوت کردیم. صدای پدرم که با سهیل و گلرخ حرف می زد از حیاط می آمد. مادرم سری تکان داد و گفت: راستشو بخوای خودمم پشیمونم! اون اولها خیلی دلم می خواست برم خارج و راحت زندگی کنم، هی تقلا کردم، وکیل گرفتم. مخصوصا از وقتی طناز رفت دیگه حسابی به هوس افتاده بودم. اما حالا... حالا که همه کارا درست شده، دیگه شماها همراهم نیستید تا با خیال راحت زندگی کنم. می دونم هر جای دنیا باشم حواس و فکر و ذهنم مشغول شما دو تا است، به خصوص تو مهتاب! فکر نکن تو این مدت بهت پشت کرده بودم، نه! از دستت ناراحت بودم. خوب، بهم حق بده! من یک مادرم، در هر حال هر مادری برای بچه اش آرزو داره، دلش می خواد خوشبختی و سعادت بچه شو ببینه، اما تو با انتخاب آگاهانه حسین، انگار برای سیاه بختی قدم جلو گذاشتی... ولی بعد وقتی پسر نازی اونجوری پرپر شد، به خودم آمدم. دیدم شاید حق با تو باشه. مرگ دست خداست و با قسمت و تقدیر نمی شه جنگید، من اصرار داشتم تو زن کوروش بشی و اگه به خواست دلم می رسیدم الان با لباس سیاه و روحیه زخمی، کنارم، زانوی غم به بغل داشتی! از اون به بعد دایم از سهیل احوالتو می پرسیدم، درباره زندگی ات، شوهرت، روزگارت... مادرم نفس عمیقی کشد و جرعه ای شربت نوشید و گفت: - سهیل خیال منو راحت کرده بود، نمی دونی چقدر از حسین تعریف می کرد، چقدر از مهربونی و آقایی و نجابتش برام تعریف می کرد. چقدر از اینکه تو راحت و خوشبختی برام می گفت، منهم خوشحال از آرامش تو، آرام بودم. اما وقتی کارام درست شد دیگه طاقت نیاوردم، به سهیل پیغام دادم تو و حسین رو پیشم بیاره... اما سهیل گفت حسین برای معالجه رفته خارج، خیلی ناراحت شدم. حالا نکنه دیگه نبینمش!؟ لیوان خالی شربتم را روی میز گذاشتم و گفتم: ممکنه، معلوم نیست حسین چند وقت اونجا بمونه. آخرین تماسی که باهاش داشتم می گفت قراره عملش کنن، یک مقدار از ریه اش را که فیبُرز شده باید بردارند، دوستش هم تحت معالجه و مداواست، معلوم نیست کارشون چقدر طول بکشه. مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: مهتاب تو هم با ما بیا، همراه حسین، هر دوتون بیایید. حسین راحت می تونه تحت عنوان معالجه بیاد آمریکا، تو هم برای همراهی اش بیای و بعد پیش ما بمونید... هان؟ سری تکان دادم و گفتم: نه مامان، حسین اصلا از زندگی در خارج از ایران خوشش نمی آد، خیلی ایران رو دوست داره. منم هنوز از درسم مونده، حیفه که به خاطر دو ترم درسمو ول کنم، تازه شما هنوز تکلیف خودتان معلوم نیست. شاید خوشتان نیامد و خواستید برگردید، اون وقت تکلیف ما چیه؟ مادرم آه عمیقی کشید و گفت: حیف که اینهمه طفره و تقلا رو من کردم وگرنه به امیر می گفتم منصرف شدم. با هیجان گفتم: خوب بگید، بابا که حرفی نداره... - نه دیگه مهتاب، زشته. الان تمام کاراشو کرده، خونه قراره از ماه مهر اجاره بره، یک انبار برای اثاثیه کرایه کرده... دیگه نمی شه. صدای پدرم رشته صحبتمان را قطع کرد: - وای شما دو تا چقدر حرف می زنید، بیایید تو حیاط، جوجه ها دیگه سوخت! وقتی سر میز شام می نشستیم، سهیل با صمیمیتی واقعی گفت: - چقدر جای حسین خالیه. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهيل از جا برخاست. به نظر خودم هم جاى حسين خيلى خالى بود، كاش اينجا بود و مى ديد كه پدر و مادرم چقدر مهربان و خونگرم هستند. در افكارم غرق بودم كه صداى سهيل از جا پراندم: - مهتاب بيا، ببين شوهرت چقدر حلال زاده است. تا گفتم جاش خالى، زنگ زد. ناباورانه به گوشى خيره شدم. آهسته گفتم: الو...؟ چند لحظه صدايى نيامد. فكر كردم سهيل شوخى كرده تا همه بخندند، اما بعد صداى ضعيف حسين به گوشم رسيد: سلام عروسک... چطورى؟ با شادى زياد، گفتم: تو چطورى؟ چه خبر؟ صدايش را به سختى مى شنيدم: خبرى نيست، احتمالا آخر هفته ديگه عملم مى كنند. قراره قسمتى از ريه رو كه بافتهاش از بين رفته بردارن. پرسيدم: على چطوره؟ با سحر تماس داشته؟ چند لحظه اى صدايى نيامد، بعد صداى ضعيفش را شنيدم: - على هم خوبه، حالا بعد برات مى گم، الان نمى تونم زياد حرف بزنم. تو كجايى؟ نگران شدم. از سر شب هر چى زنگ مى زنم خونه، كسى گوشى رو برنمى داره... با خنده گفتم: باورت نمى شه كجام، خونه مامان اينا... صداى حسين پر از شادى شد: راست مى گى؟ خوب، الهى شكر، خيالم خيلى راحت شد. به مادرم كه اشاره مى كرد گوشى را به او بدهم نگاه كردم و گفتم: - حسين، مامانم مى خواد باهات حرف بزنه، از من خداحافظ. بازم زنگ بزن. بعد گوشى را به سمت مادرم دراز كردم. صداى ظريفش بلند شد: - سلام حسين جان، چطورى مادر؟... جات اينجا خيلى خاليه... كى برمى گردى؟ اشک جلوى چشمانم را تار كرد. خدايا اين چه سرنوشتى بود؟ چرا مادرم داشت مى رفت؟ صداى پر از پشیمانی مادرم مى لرزيد: حسين جان، من... من خيلى شرمنده ام!... نه! عزيزم، بايد بهت بگم چقدر ناراحتم. باشه!... باشه چشم، خيالت راحت باشه. دوباره صداى سهيل بلند شد: خدا كنه حالش خوب بشه. گلرخ با بغض جواب داد: الهى آمين. بقيه شام در سكوت صرف شد. مى دانستم همه در فكر حسين هستند. از اين همه تغيير خوشحال بودم و تنها ناراحتى ام از اين بود كه چرا خودش نيست. بعد از شام همه مشغول حرف زدن با هم بودند كه جمله اى توجهم را جلب كرد، مادرم با خنده گفت: - اونروز وروجک همراه مهوش آمده بود اينجا، نمى دونى چه كار كرد، يكى از مجسمه هاى نازنينم رو انداخت شكست، اما زياد ناراحت نشدم. حالا ببين اگه نوه خودم بود براش چه مى كردم. با تعجب پرسيدم: وروجک؟ كى رو مى گيد؟ گلرخ با دست به صورتش زد: اى واى! تو نمى دونى؟ مادرم با خنده جواب داد: بچۀ اميد و مريم، يک دختره شيطون و نازه... با هيجان پرسيدم: واى راست مى گى؟ اميد بچه دار شده؟ اسمش چيه؟ سهيل با خنده گفت: سه سوال الان، دو تا سوال قبلا، فقط بايد رمزو بگى! زود باش. گلرخ با خنده گفت: اسمش هاله است، ولى از خودش بپرسى مى گه « لاله » معلوم نيست اسمش چيه؟ فريادم بلند شد: مگه حرف مى زنه؟ مامان با خنده گفت: به! تو انگار تو غار اصحاب كهف بودى ها! هاله الان ده ماهشه. يک كلمه هايى مى گه، انقدر شيرين و بامزه است كه نگو! بعد پدرم با لبخند گفت: تازه يک خبر جديد ديگه هم دارم. فورى گفتم: چيه؟ - آرام هم همين روزا ازدواج مى كنه... علاوه بر من، چشمان سهيل و گلرخ و مادرم هم گرد شد. - راست مى گى؟ با خنده گفتم: من تو غار اصحاب كهف بودم، شما كجا بوديد؟ آن شب وقتى سهيل و گلرخ مى خواستند به خانه برگردند، من همراهشان نرفتم. مادرم هم دستش را دور شانه هايم انداخته بود و در جواب سهيل گفت: - شما بريد، مهتاب همين جا مى مونه. بره خونه تنهايى چكار كنه؟ سهيل به شوخى اخم كرد و گفت: غلط كرده، شوهرش اينو سپرده دست من، من هم امر مى كنم برگرده خونه، ممكنه حسين تلفن كنه. گلرخ با خنده دست سهيل را كشيد: بيا بريم، فكر كردى حسين شماره تلفن اينجارو نداره؟ مطمئن باش مثل شماره شناسنامه اش از حفظه! وقتى سهيل و گلرخ رفتند، داخل خانه شدم و به اتاقم رفتم. تخت و ميز توالتم سر جايشان بودند. تابلوهاى نقاشى به ديوار بودند. انگار هنوز هم همان جا زندگى مى كردم. در كمدها را باز كردم. چند لباس كه ديگر كهنه يا كوچک شده بودند در قفسه ها به چشم مى خورد. لباس خواب قديمى ام را برداشتم و با اشتياق به تن كردم. واى كه چقدر دلم براى اين بلوز و شلوار نخى و رنگ و رو رفته كه خرسهاى كوچک رويش به خواب رفته بودند، تنگ شده بود. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ جلوى آينه مشغول تماشاى خودم در آن لباس بچه گانه بودم كه مادرم وارد اتاق شد. در دستش ملافه و بالش به چشم مى خورد، با ديدنم خنديد: - واى! اين لباس خواب هنوز اينجاست؟ - آره، چقدر هم راحته، مى خواى ملافه ها رو عوض كنى؟ مادرم سر تكان داد: آره، از وقتى تو رفتى آنها رو عوض نكرده ام. با تعجب نگاهش كردم: چرا؟ يادتون رفته بود؟ مادرم با دلتنگى گفت: نه، وقتى خيلى دلم برات تنگ مى شد مى آمدم و تو رختخوابت مى خوابيدم. هنوز بوى تو رو مى ده... انقدر اشک مى ريختم تا خوابم مى برد. ولى الان كه خودت اينجايى ديگه دلم نمى گيره، ملافه ها خيلى كثيف شده، بايد عوض بشه! جلو رفتم و خودم را در آغوش مادرم انداختم. آن لحظه چنان احساس خوشبختى و سعادت مى كردم كه در وصف نمى گنجيد. پايان فصل 45 فصل چهل و ششم استاد از كلاس خارج شد و صداى قهقهۀ آيدا بلند شد. شادى با حرص گفت: - زهر مار! آيدا با حالتى نمايشى دستانش را در هوا بلند كرد و تكان داد: - بچه ها، ارائه درس ريز پردازنده اونهم تو تابستون به نظرتون عجيب نيست؟ ليلا بى حوصله گفت: باز چه نتيجه اى مى خواهى بگيرى؟ شادى فورى گفت: زرت و پرت بيخودى مى كنه... آيدا حرفش را قطع كرد: اگه زرت و پرته تو چرا رنگ و روت مثل گچ ديوار شده؟ با كنجكاوى پرسيدم: خوب حرفتو بزن. آيدا نگاهى به شادى انداخت و با آب و تاب گفت: تا به حال سابقه نداشته درس ميكروپروسسور تو تابستون ارائه بشه، حالا چرا اين ترم شده؟... داستان داره! اين حضرت آقاى راوندى تازه از دانشگاه شريف فارغ التحصيل شدن، فوق ليسانس هوش مصنوعى! گفتن کجا بهتر از دانشگاه آزاد تا جناب آقا، آموخته هاشون رو محک بزنن؟! ولى اين وسط شادى بينوا اسير شده... تا حالا از خودتون پرسيديد شادى كه هميشه ته كلاس مى نشست، چى شده كه رديف جلو جا مى گيره و با كشمكش و دعوا روى صندلى هاى جلو مى شينه؟ شادى با حرص گفت: فضول رو بردن جهنم! آيدا قهقهه زد: گفت هيزمش تره! ادامه داره... حضرت آقاى راوندى هم تا چشمش به شادى مى افته يک سرى چرند و پرند به جاى درس ريز پردازنده مانوى بدبخت، به خورد ما مى ده! بنده كه ترم پيش اين درس رو افتادم، ملتفتم! من و ليلا به شادى خيره شديم كه سرش را پايين انداخته و به كفش هايش نگاه مى كرد. با خنده گفتم: عاقبت دم تو هم به تله گير كرد، بله؟ ليلا هم خنديد: مثل اينكه خيلى هم آيدا چرت و پرت نمى گه، نه؟ شادى با غيظ گفت: گيرم كه اينطور باشه، آخه به شما چه؟ آيدا دست به كمر زد: پس به كى مربوطه؟ اين دو تا بى معرفت كه منو عروسى دعوت نكردن، براى تو يكى تله گذاشتم كه تا خواستى بگى بله، مجبور باشى منو هم دعوت كنى! شادى در حاليكه وسايلش را جمع مى كرد، گفت: شتر در خواب بيند پنبه دانه... به آيدا كه كيفش را روى شانه اش جا به جا مى كرد، نگاه كردم و گفتم: - تو خودت چى؟ خبرى نيست؟ لبخند غمگينى بر لبانش نشست دستى رو شانه اش كشيدم ودلجويانه گفتم: گويند كه سنگ لعل شود در مقام صبر... همانطور كه از در بيرون مى رفت، گفت: آرى شود! وليک به خون جگر شود. ليلا آهسته گفت: همه يک جورى بدبخت و گرفتارن. شادى خنديد: خانم پرنسس، لطفا راجع به بدبختى حرف نزن كه به خنده مى افتم! در ميان بهت و حيرت ما، ليلا به گريه افتاد. شادى دستپاچه جلو رفت و دستش را گرفت: - بابا چى شده؟ ببخشيد... از دست من ناراحت شدى؟ ليلا سر تكان داد. بريده بريده گفت: نه، كاسه صبر خودم لبريز شده... دست ليلا را گرفتم و گفتم: بياييد بريم خونۀ من، با هم حرف مى زنيم، ناهار هم مى ريم بيرون. شادى فورى گفت: من كه موافقم. ليلا دماغش را بالا كشيد: مهرداد خبر نداره... نمى تونم بيام. شادى دست در كيفش كرد و موبايلش را درآورد: بيا، بهش زنگ بزن. ليلا در ميان اشكهايش لبخند زد: خودم دارم، يادش نبودم. من و شادى راه افتاديم تا ليلا راحت صحبت كند. چند دقيقه بعد، جلوى در به ما رسيد با خوشحالى گفت: بريم، منم مى يام. من سوار ماشين خودم شدم و ليلا و شادى هم در بنز آخرين مدل ليلا نشستند. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتى به خانه رسيديم فورى مانتو و مقنعه ها را در آورديم و دست و رويمان را شستيم. به سرعت كترى را پر از آب كردم و روى گاز گذاشتم، يک سبد ميوه و چند پيش دستى هم روى ميز گذاشتم و به ليلا كه در فكر فرو رفته بود، نگاه كردم. از وقتى حامله شده بود يک جورى افسرده و كسل بود. صورتش در هم و زير چشمانش گود افتاده بود. شادى يک هلو برداشت و گفت: - تو از چى ناراحتى ليلا؟ هر كى تو رو مى بينه فكر مى كنه تو بهشتى... ليلا پوزخند زد: آره، از دور دل مى برم و از نزديک زهره. با ملايمت پرسيدم: آخه چرا؟ تو كه راضى بودى. ليلا نفس عميقى كشيد و گفت: تازه مى فهمم چه اشتباهى كردم. از يک طرف مقابل خانواده هستم، از طرف ديگه مهرداد بلاى جونم شده. شادى غمگين پرسيد: آخه چرا؟ - مهرداد اصلا حوصله رفت و آمد با فاميل رو نداره، از صبح تا شب با دوستاى دوران مجردى اش مى ره بيرون، تا اعتراض مى كنم مى گه خوب تو هم برو! دوستاش يک عده آدم عوضى و تازه به دوران رسيده ان! از اون آدمهايى كه حسابى به سر و وضعشون مى رسن و با پولهايى كه از طريق دلالى درآوردن همه جور تفريح و عيش و نوش مى كنن، از قمار و مشروب و مواد مخدر تا خانم بازى و كثافت كارى هاى ديگه، همه فن حريفن! مهرداد هم باهاشون قاطى شده، وقتى هم بهش مى گم دوستات آدماى فاسد و عياشى هستن، پوزخند مى زنه و مى گه آدمى كه پولداره اگه استفاده نكنه احمقه! هر چى مى گم تو كه اونهمه آمدى خواستگارى و پاشنه در خونه رو از جا درآوردى، چطور حالا منو ول كردى و دنبال تفريح و عياشى هستى؟ مى گه خوب حالا خيالم راحت شده تو مال خودمى عياشى بيشتر بهم مزه مى ده!... چند لحظه اى هر سه ساكت بوديم. صداى سوت كترى، سكوت را شكست. همانطور كه به طرف آشپزخانه مى رفتم، گفتم: انقدر حرص نخور، بايد با يک مشاور صحبت كنى ببينى چه راهى پيشنهاد مى كنه. ليلا با صدايى گرفته گفت: خودمم به همين فكر افتادم. من دارم بچه دار مى شم، دلم مى خواد فضاى خونه و خونواده براى بزرگ كردن بچه ام مناسب باشه. بعد با لبخندى به شادى رو كرد و پرسيد: - حالا اين حرفا به كنار، تو چطورى؟ با اين سوال هر سه زير خنده زديم. شادى شانه بالا انداخت و گفت: - راستش خودمم نمى دونم چى شده، اين جريان همينطورى پيش آمد. ياد داستانهاى ماقبل تاريخ مى افتم كه مى نوشت دختر و پسره با يک نگاه، يک دل نه، صد دل عاشق هم شدن. چون اصلا من و استاد با هم حرف نزديم، ولى احساس مى كنم اون هم مثل من جذب اين جريان شده... جدى پرسيدم: يعنى همينطورى مى خواين پيش برين؟ يک حرفى، حديثى... شادى خنديد: تو همون داستاناى ماقبل تاريخ چنين روايت شده كه پسره پا پيش مى ذاره، نه دختره! منهم منتظرم ولى فقط تا آخر ترم تابستون، اگه تا اون موقع حرفى نزنه بى خيال همه چيز مى شم. آن روز تا بعدازظهر با هم حرف زديم و درد دل كرديم. ناهار هم تخم مرغ خورديم و آنقدر خنديديم كه از غذاى هزار تا رستوران بيشتر بهمان مزه داد. وقتى بچه ها رفتند، خسته به اتاق رفتم تا كمى استراحت كنم. اما هنوز سرم را روى بالش نگذاشته بودم كه صداى زنگ تلفن بلند شد. بى حوصله گوشى را برداشتم، صداى سحر در گوشى پيچيد: - سلام، چه عجب خونه اى! - سلام سحر جون، چطورى؟ از على آقا چه خبر؟ - الحمدالله، سلام رسوند. تو كجايى؟ چرا به من زنگ نمى زنى؟ شرمنده گفتم: راستش اين هفته خيلى برام پر ماجرا بوده، عاقبت مامانم از خر شيطون پياده شد و با هم آشتى كرديم. چند روزه اونجا بودم. با خنده گفت: خوب خدا رو شكر، انشاالله هميشه گرفتارى ات از اين جور چيزا باشه. حسين آقا چطوره؟ با هم تماس دارين؟ - اِى، فقط خودش زنگ مى زنه. مى گه نمى شه شماره بيمارستان را گرفت. در ضمن من هم آلمانى بلد نيستم. قراره آخر همين هفته عملش كنند. براش دعا كنيد. صداى سحر لرزيد: انشاءالله به سلامتى برمى گرده... چند لحظه اى حرفى نزد، بعد پرسيد: مهتاب، حسين آقا درباره على حرفى بهت نزده؟ كنجكاو پرسيدم: چطور مگه؟ - هيچى، احساس مى كنم يک چيزايى مى دونن و به من نمى گن. هر وقت مى پرسم دكترا چى گفتند، مى گه هنوز معلوم نيست. دارن آزمايش مى كنن، چه مى دونم! از اين حرفها... - نه، به من هم حرفى نزدن. اما اگه خبرى شد بهت مى گم. نگران نباش، شايد واقعا خبرى نيست و تو دارى بيخود حرص مى خورى... صداى سحر بلند شد: نه، احساس مى كنم خودش مى دونه و به من نمى گه. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ براى اينكه بحث را عوض كنم، گفتم: خوب چه كارا كردى؟ رفتى صحبت كنى براى كارت يا نه؟ - آره، قراره تا آخر هفته بهم خبر بدن كه با استخدامم موافقن يا نه، تو چه كار كردى؟ اين ترم واحد برداشتى؟... - آره، برداشتم. مى خوام زودتر تموم بشه، راحت بشم. سحر پاشو بيا اينجا، شام پيش من باش. صداى خسته اش، لرزيد: مرسى مهتاب جون، حاج خانوم حالش چندان خوب نيست. مرجان هم رفته زيارت، تنهاست. من بايد مواظبش باشم. وقتى گوشى را مى گذاشتم، حسابى خواب از سرم پريده بود. آخرين بارى كه حسين زنگ زده بود، درباره على خيلى مبهم حرف زد و گفته بود بعدا برايم تعريف مى كند. پس حتما چيزى بوده كه مى خواست بعدا برايم تعريف كنه. احتمالا سحر حق داشت. بلند شدم و به طرف حمام رفتم. احتياج به يک دوش آب گرم داشتم، اما زنگ در، منصرفم كرد. آيفون را برداشتم، صداى سهيل شتابان بلند شد: زود بپر پايين، شام دعوت دارى... - كجا؟ - مامان گفت بيام دنبالت. زود باش. دلم مى خواست نروم، خسته بودم و احتياج خواب داشتم، اما از طرفى وقتى ياد رفتن پدر و مادرم مى افتادم، دلم مى خواست هر لحظه پيششان باشم. ناچار در كمد را باز كردم و شروع كردم به لباس عوض كردن، وقتى در را بستم و وارد كوچه شدم سهيل را مشغول صحبت با يک پسر كوچک و ژوليده ديدم. سهيل با ديدن من، دستى به پشت پسرک زد و چيزى در دستانش گذاشت. در راه، همه ساكت بوديم. سهيل انگار ناراحت بود. پرسيدم: - سهيل چرا ناراحتى؟ سر تكان داد و گفت: از دست خودم شاكى ام! مى دونى اين پسره كى بود؟ گلرخ آهسته گفت: معلومه كه نمى دونيم، حالا كى بود؟ سهيل نفس عميقى كشيد و گفت: اسمش جواد بود. واكسى محله، آمده بود سراغ حسين رو مى گرفت. با تعجب گفتم: چه كارش داشت؟ - هيچى، مى خواست ببينه كجاست و به قول خودش خدا نكرده مريض نشده باشه. مى گفت حسين هفته اى يكبار بهش سر مى زده و كفشهاشو مى داده واكس بزنه، براش كتاب قصه و لباس مى برده، چه مى دونم ميوه و شيرينى و از اين خرت و پرت ها، ماهانه بهش يک پولى هم مى داده، حالا اين آقا جواد با معرفت آمده بود سراغ رفيقش! واقعا از خودم بدم آمد، چرا من از اين كارها نمى كنم؟ گلرخ با ملايمت دستش را گرفت و گفت: هيچوقت براى اين كارها دير نيست. بدى ما آدما اينه كه به دور و برمون اصلا توجه نداريم. صد سال ديگه اگه من پياده از جلوى اين واكسى رد بشم، متوجه اش نمى شم! ولى حسين اينطورى نيست. اون حواسش به همه چيز هست. براى كمک به بقيه هميشه داوطلبه، خدا كنه سالم و سرحال برگرده، انگار تو اين شهر چشم انتظار كم نداره. با حرفهاى گلرخ و سهيل، دلم براى حسين پَر كشيد. وقتى به خانه پدرم رسيديم همه در فكر حسين و دل مهربانش بوديم. بعد از شام، مادرم صندلى اش را عقب زد و گفت: - بچه ها من مى خوام هفته بعد مهمونى خداحافظى بگيرم... سهيل با خنده به ميان صحبتش پريد: خداحافظى سه هفته قبل از رفتن چه معنى مى ده؟ مادرم دستش را بالا آورد: بچه جون پابرهنه نپر وسط، توى اين سه هفته من بايد وسايل رو بسته بندى كنم، مهمونى بدون مبل و صندلى و ديگ و قابلمه هم كه نمى شه. پرسيدم: حالا مى خواى كى رو دعوت كنى؟ - خوب فاميل و دوستانمون رو ديگه، دايى، عموها، همسايه ها، پدر و مادر گلرخ جون، چه مى دونم شما هم اگر مهمونى داريد دعوت كنيد. پدرم با اخمى دوستانه گفت: همكاراى منهم كه آدم نيستن، هان؟ مادر لبخندى زد و گفت: اين چه حرفيه امير، من كه همكاراتو نمى شناسم، خودت هر كدوم رو مى خواى دعوت كن. بعد رو به من كرد و گفت: مهتاب تو هم ليلا و شادى رو دعوت كن، چه مى دونم هر كى رو دوست دارى. سرى تكان دادم و گفتم: ليلا كه فكر نكنم بياد. شوهرش اصلا دوست نداره رفت و آمد داشته باشه. مادرم با نوک انگشتان به گونه اش زد: وا خدا مرگم بده! چرا؟ بشقاب ها را روى هم گذاشتم و گفتم: چه مى دونم، ليلا مى گه فقط با دوستاى دوران مجردى اش دنبال عيش و نوشه! بيچاره ليلا رو خونه نشين كرده. گلرخ با تأسف سرى تكان داد: حيف از ليلا و جوانى اش! با اون پول و ثروت هر كى ببينه فكر مى كند ليلا ملكۀ دنياست. سهيل خنديد: مگه كسى مى تونه جاى تو رو بگيره؟ آن شب وقتى همه خوابيدند به اين فكر مى كردم كه چقدر دلتنگ حسين هستم و اينكه واقعا حس مى كنم در كنار حسين، ملكۀ دنيا، من هستم. پايان فصل 46 ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل چهل و هفتم بی صبرانه به تلفن خيره مانده بودم . حتي كلاس هم نرفته بودم مبادا وقتي نيستم تلفن زنگ بزند. نمي دانم اين چه سري است كه وقتي منتظر هستي حتي اتفاقهاي روزمره هم نمي افتد. روزهاي ديگر تلفن ده بار زنگ مي زد ولي امروز كه منتظر زنگش بودم ناز مي كرد. براي چندمين بار گوشي را برداشتم تا مطمئن شوم دستگاه سالم است . صداي بوق آزاد مطمئنم كرد. به تسبيح ظريف درون دستم نگاه كردم. اين تسبيح حسين بود كه در آخرين لحظه روي تلوزيون جا گذاشته بود. حالا با گرفتنش در دستم احساس مي كردم به حسين نزديكم. از ديشب بيدار بودم انقدر به پنجره زل زدم تا سپيده زد و صداي گنجشكها بلند شد. با هيجان نماز خواندم و ساعتها سر سجاده دعا كردم . چقدر بدون حسين تنها بودم. ديگر كسي نبود با خوشرويي كمكم كند حسين رفته بود و من تنها براي بازگشتش با زاري و ناله به درگاه خدا استغاثه مي كردم. واي كه اگر حسين نباشد من چقدر تنها و بي كس مي شوم. اشك هايم بي اختيار سرازير شد. با عجله پاكشان كردم. نه نبايد گريه كنم. نبايد نفوس بد مي زدم. حسين بايد بر مي گشت. بايد سالم بر مي گشت. من روياهاي زيادي داشتم. با صداي بلند گفتم : حسين تو بايد برگردي ... هنوز مهرمو ندادي ! دلم برايش پر كشيد . براي نوازشهايش بوسه هايش حرفهاي عاشقانه اش براي آغوش گرم و مردانه اش براي نگاه مشتاق و پاكش براي دستان حمايتگرش . .... بي طاقت بلند شدم فرياد زدم : د زنگ بزن لعنتي ! در كمال تعجب تلفن زنگ زد دستپاچه گوشي رابرداشتم. : بله ؟ صداي سهيل بلند شد : سلام چه خبر ؟ عجولانه گفتم : هيچ خبري نشده .. گوشي رو بذار بعد بهت زنگ مي زنم. صداي سهيل پر از نگراني بود : تا خبري شد زنگ بزن ! گوشي را گذاشتم و دوباره شروع به راه رفتن در هال كوچك خانه امان كردم. ناخود آگاه دستم روي آويز گردنبدم كشيده شد. زير لب گفتم : خدايا حسين رو حفظ كن خدايا خودت نگهدارش باش . به ناخن هايم نگاه كردم . همه را جويده بودم . واي كه دلم مي خواست سيم تلفن را هم بجوم. قرآن كوچك و كهنه اي را كه حسين هديه داده بود برداشتم قبل از اينكه بازش كنم دوباره تلفن زنگ زد. قبل از دومين زنگ گوشي را برداشتم : - الو ... ؟ صدايي نبود . دوباره گفتم : الو ؟ ... با حرص گفتم : بر مردم آزار لعنت ! صداي خندان علي بلند شد : مهتاب خانم منم علي ... با خجالت گفتم : سلام از بنده شرمنده صداتون نيامد فكر كردم مزاحمه حالتون چطوره ؟ - خيلي ممنون زنگ زدم خبراي خوب بهتون بدم حسين رو ديروز عمل كردن . الان هم حالش خوبه فقط گيج و منگه نمي تونه حرف بزنه . گفتم يك زنگ بزنم از نگراني در بيان . با بغض گفتم : لطف كرديد تو رو خدا راست مي گيد؟ حالش خوبه ؟ علي خنديد : به جان مادرم راست مي گم مهتاب خانم عملش موفقيت آميز بوده الان هم تازه به هوش آمده حالا چند روز ديگه خودش بهتون زنگ مي زنه . با آسودگي گفتم : خدا مادرتون رو براتون نگهداره . خيلي لطف كرديد . صدايش ضعيف شد : خوب ديگه به خانواده سلام برسونيد امري نداريد؟ بعد از اينكه خدا حافظي كردم و گوشي را گذاشتم بغضم تركيد . با صداي بلند گفتم : - خدايا شكرت ! خدايا ممنونم . .. فوري به سهيل و مامان و سحر و ليلا زنگ زدم و خبر دادم كه حسين را با موفقيت عمل كردند . سهيل تا فهميد حسين حالش خوب است با شادي گفت : - همه شام مهمون من هستين . مهتاب زود حاضر شو ميام دنبالت . آن شب همه با هم رستوران رفتيم و جشن گرفتيم. انقدر خوشحال بودم كه دلم مي خواست با فرياد به همه دنيا اعلام كنم حسين حالش خوب است. آن شب هر چقدر مادر اصرار كرد خانه شان بروم قبول نكردم. دلم مي خواستت تنها باشم دلم مي خواست در رختخواب مشتركمان بخوابم و بوي حسين را به مشام بكشم. دلم برايش سخت تنگ شده بود. فرداي آن شب دير به دانشگاه رسيدم . آنقدر دير كه كلاس تقريبا تمام شده بود. شادي و ليلا با ديدنم هجوم آوردند تا تبريك بگويند. صورت همديگر را بوسيديم سپاسگذار به دوستانم نگاه كردم . چقدر دوستشان داشتم. شادي وقتي ديد نگاهشان مي كنم گفت : - بيخود زل نزن من ناهار بده نيستم. ليلا فوري گفت : ديگه گفتي بايد ناهار بدي . با خنده گفتم : ناهار مهمون من ! ليلا دستم را گرفت : خيلي ممنون همون دفعه املت بهمون دادي بسه در ضمن مثل اينكه استاد حرفهايي به خانم زدن بايد به اين مناسبت بهمون شيريني بدن. شادي با خونسردي گفت : شريني نه ناهار ! همانطور كه به طرف در هلش می دادم گفتم : ما دهنمون با ناهار شيرين مي شه . يا الله ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتي همه سوار ماشين ليلا شديم شادي گفت : راستي خبر دارين آيدا نامزد كرده ؟ چشمانمان از تعجب گرد شد : راست مي گي ؟ با كي ؟ شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : دقيق نمي دونم ولي مثل اينكه از دوستاي برادرش است. با تعجب پرسيدم : از وضعشون خبر داره ؟ شادي با آب و تاب گفت : سربسته گفتن پدر و مادرشون از هم طلاق گرفتن . همين ! ليلا آهسته گفت : خداكنه به خير بگذره . آن روز فكرم مشغول خبري شد كه شادي داده بود. از ته دل دعا مي كردم آيدا هم سر و سامان بگيرد و خوشبخت شود. آخر هفته مادرم مهماني گرفته بود و من هنوز نمي دانستم بروم يا نه ؟ دلم نمي خواست با فاميل پر مدعايم روبرو شوم و پشت چشم نازك كردنها و ايما و اشاره ها و سوالهاي ظاهرا دلسوزانه شان را تحمل كنم از طرفي مي دانستم اگر نروم مادرم ناراحت مي شود و دلم نمي خواست مادرم را بيش از اين اذيت كنم .سر دو راهي عجيبي گير كرده بودم . يك روز مانده به مهماني در خانه مشغول درس خواندن بودم كه تلفن زنگ زد . همانطور كه كتاب را نگاه مى كردم، گوشى را برداشتم. -الو؟ صداى گرفتۀ حسين بلند شد: سلام عروسک! قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده... خجالت را كنار گذاشتم و گفتم: من قربون تو برم، عزيزم. دل من برات يک ذره شده، حالت چطوره؟ چه كار مى كنى؟ صداى شادش در گوشم پيچيد: كارم شده دعا كردن تا زودتر برگردم، دارم ديوونه مى شم. با خنده گفتم: برگردى چه كار؟ مهر منو بدى؟ حسين هم خنديد: هم مهريه ات رو هم شيربهاتو، دلم برات پر مى كشه، اينجا جات خيلى خاليه، هر جا می رم جا تو خالی می کنم، آخرش اون روز علی عصبانی شد و گفت چقدر زن ذلیل شده ام، منم بهش گفتم به زن ذلیلی ام افتخار می کنم، من ذلیل زن خوشگلم شده ام! با بغض گفتم: تو سرور منی، حسین. این حرف رو نزن. حالا کی بر می گردی؟ - خیلی زود، شاید تا آخر شهریور. هنوز تحت درمان هستم. علی هم همین طور. البته اون باید بمونه ولی بعید می دونم طاقت بیاره. اما من یک روز هم بیشتر اینجا نمی مونم. تو چطوری؟ مادر و پدرت خوبن؟ سهیل عزیزم چطوره، گلرخ خانم چه کار می کنه؟ تعریف کن... با دلتنگى گفتم: همه سلام مى رسونن و خوب هستن. اون روز كه على زنگ زد و خبر سلامتى ات رو داد، سهيل همه رو شام مهمون كرد. خيلى دلش برات تنگ شده، راستى فردا مامان مهمونى داره. مهمونى خداحافظى، همه فاميل رو هم دعوت كرده، به نظر تو برم يا نه؟ صداى مهربان حسين بلند شد: منم دلم براى همه تنگ شده، درباره مهمونى هم، ميل خودته، ولى برى بهتره، ممكنه بعدا افسوس بخورى. خوب پدر و مادرت مى خوان برن و ممكنه مدتها همديگرو نبينين، بايد از هر فرصتى براى ديدنشون استفاده كنى، در ضمن مادرت براى اينكه دهن فاميل رو ببنده تو رو دعوت كرده اگه نرى، به مادرت توهين مى شه. راست مى گفت چرا خودم به اين موضوع فكر نكرده بودم؟ آهسته گفتم: خيلى ممنون از راهنمايى ات. وقتى گوشى را مى گذاشتم تک تک سلولهاى وجودم براى حسين دلتنگى مى كرد. قرار بود سهيل دنبالم بيايد. سرانجام سهيل آمد. در طول راه، گلرخ صحبت مى كرد و من و سهيل ساكت بوديم. دل تو دلم نبود كه افراد فاميل چه برخوردى مى كنند. سرانجام رسيديم. هوا تاريک شده بود و مى دانستم كه اكثر مهمانان آمده اند. تصميم گرفتم خيلى عادى و طبيعى برخورد كنم. جلوى در، مادر به استقبالمان آمد و با ديدن من گفت: مهتاب چقدر ناز شدى، بياييد تو. با اضطراب پرسيدم: همه آمدن؟ مادرم با سر جواب مثبت داد. وارد خانه شدم و جلوى آينۀ راهرو، دوباره به خودم نگاه كردم. مات بودم. مادرم آهسته پرسيد: نمى خواى روسرى تو بردارى؟ قاطعانه گفتم: نه! بعد به طرف سالن پذيرايى راه افتادم. گلرخ فورا كنارم آمد. مى دانستم براى اينكه به من دلدارى بدهد، همراهى ام مى كند. همه روى مبل و صندلى ها نشسته گرم صحبت بودند. با ورود من لحظه اى سكوت شد. با صداى بلند سلام كردم و به طرف عمو فرخ كه با ديدنم از جا بلند شده و جلو آمده بود، رفتم. بعد از روبوسى با عمويم به طرف دايى على چرخيدم. او هم با مهربانى در آغوشم كشيد و گفت: - واى، چقدر دلم برات تنگ شده بود آتيش پاره! بعد عمو محمدم دستانش را براى در آغوش گرفتنم دراز كرد. خاله مهوش هم با صميميت صورتم را بوسيد: چقدر خوشگل و خانم شدى عزيزم! اما زرى جون فقط دستى براى دست دادن دراز كرد و به سردى احوالپرسى كرد. مينا حتى دست هم دراز نكرد و فقط به سلامى خشک و خالى بسنده كرد. ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ با آرام و مريم هم روبوسى كردم و به اميد و پرهام سرى تكان دادم. به دختر قد بلندى كه كنار پرهام ايستاده بود، نگاه كردم. يک تاپ و دامن صورتى و خيلى كوتاه پوشيده بود. حتى خودش هم معذب بود. وقتى خم مى شد دستش را بالاى سينه اش مى گرفت و وقتى مى نشست دستش را روى زانوانش مى گذاشت. صداى سهيل كنار گوشم بلند شد: - انگار مجبورش كردن بره تو اين يک وجب پارچه! با پدر و مادر گلرخ و چند تن از همكاران پدرم هم سلام و احوالپرسى كردم و گوشه اى كنار گلرخ نشستم. چند لحظه اى همه ساكت بودند و بعد دوباره شروع به صحبت كردند. صداى عموى بزرگم را شنيدم: خوب، مهتاب خانم حال و بال شما چطوره؟ شوهرتون كجاست؟ - خوبم عمو جان، حسين هم براى معالجه رفته خارج، كه تا چند وقت ديگه برمى گرده. صداى مينا مثل ناخنى كه روى تخته بكشند، گوشم را خراشيد: - مگه چند سالشونه كه براى معالجه رفتن خارج؟ بى توجه به سوال مينا، مشغول صحبت با آرام كه به كنارم آمده بود، شدم. اما اين بار پرهام به صدا در آمد: - نه مينا خانم، جناب ايزدى سن و سالى ندارن، ايشون تقريبا فاقد ريه هستن. صداى آهسته گلرخ را شنيدم: مهتاب هيچى نگو، ول كن. تصميم گرفتم حرفى نزنم، جواب مادرم كافى بود، همانطور كه سينى شربت را جلوى سهيل مى گرفت گفت: آره پرهام جون، اما بهتره مرد فاقد ريه باشه تا فاقد غيرت! پرهام كه اصلا انتظار چنين جوابى را از مادرم نداشت، ساكت شد. چند دقيقه بعد، من و گلرخ به آشپزخانه رفتيم تا به مادرم كمک كنيم. البته طاهره خانم هم آمده بود، اما كافى نبود. گلرخ تا در آشپزخانه بسته شد، گفت: مامان عجب حرفى زديد، بيچاره پرهام سوسک شد. مادرم خونسرد جواب داد: به درک! بعضى ها چنان حرف مى زنن انگار خودشون همه چيز تمام هستن، يكى نيست بگه تو كور بودى اين دختره هفت رنگ رو گرفتى يا بى غيرت؟ لابد هر دوش! روى صندلى نشستم: مامان حرص نخور، پرهام و مينا داخل آدم هستن؟ مامان نفس عميقى كشيد: نه، اما آدم نبايد هر حرفى رو بى جواب بذاره. همانطور كه ظرفها را بيرون مى بردم تا روى ميز بچينم، دختر كوچولو و بى نهايت ملوسى را ديدم كه روى فرش مشغول بازى با يک ماشين كوچک است. حتما اين هاله دختر اميد بود كه در بدو ورودم خوابيده بود. خم شدم و با محبت بغلش كردم. بچه اول با تعجب به صورت غريبه اى كه او را بلند كرده بود، خيره شد. بعد لب برچيد و شروع به گريه كرد. مريم جلو دويد و با خنده گفت: - مهتاب جون دختر ما خيلى بداخلاقه! صورت بچه را بوسيدم و گفتم: ماشالله خيلى نازه. به مينا كه با حسرت به هاله خيره مانده بود، نگاهى انداختم و دوباره به طرف آشپزخانه راه افتادم. سر شام، زرى جون كه كنارم ايستاده بود، پرسيد: - خوب مهتاب، حالا از زندگى ات راضى هستى؟ مى دانستم منظورش بيمارى حسين و تنها ماندن من است، خونسرد جواب دادم: - من كه خيلى راضى هستم، شما چطور زرى جون، از عروس جديدتون راضى هستيد؟ نگاه خشمناكى كرد و گفت: هليا دختر خوبيه. با خنده گفتم: بله، مشخصه. هليا كه با شنيدن نامش جلو آمده بود با عشوه و ناز و لحنى كه سعى مى كرد خيلى شيرين جلوه كند، گفت: مادر جون، شما صدام كرديد؟ بعد رو كرد به من، پشت چشمى نازک كرد و پرسيد: شما هميشه روسرى سرتونه؟ - چطور مگه؟ غمزه اى كرد و گفت: هيچى، آخه خانواده و فاميلتون اينطورى نيستند. با پوزخند گفتم: خوب، وقتى درست فكر كردم ديدم به خاطر گناه من هيچكدوم از اعضاى خانواده و فاميل جوابگو نيستن، هر كسى مسئول كاراى خودشه. يكى شايد دلش بخواد لخت بياد جلوى مردم! خوب خودش مى دونه و بعدا بايد جواب پس بده، نه؟ ابرويى بالا انداخت و گفت: اين حرفا به نظر من همش چرنده! بى اعتنا گفتم: نظريات هم خيلى زياد و متفاوته! گلرخ با لبخند كنارم آمد: مهتاب مثل كشتى گيرا شدى، هى حريف مى آد جلو و تو يكى يكى رو زمين مى زنى. با خنده گفتم: آره، همه هم قصد طعنه زدن رو دارن، انگار اين آدما ياد نگرفتن سواى همه چيز، همديگرو دوست داشته باشن. گلرخ زير لب گفت: آخرين حريف رو تحويل بگير. برگشتم و به مينا كه كنارم آمده بود، نگاه كردم. مينا با موذى گرى خاص خودش گفت: - حالا اين حسين آقا خوب شدنى هست يا نه؟ لحظه اى تمام كينه و نفرت عالم را كنار زدم و با ملايمت گفتم: من كه از ته دل دعا مى كنم، اما چه خوب شدنى چه نشدنى، من دوستش دارم، چون به اين نتيجه رسيدم كه طول عمر مهم نيست، عرض عمر و كارهايى كه در عرضش مى كنيم مهمه، اگر شما هم ياد بگيرى على رغم همه حسادتها و كينه هايى كه تو قلبت حس مى كنى، آدما رو دوست داشته باشى، خودت هم مسلما احساس قشنگترى پيدا مى كنى. مينا هم ضربه فنى شد و كنار رفت. ولى در آن لحظه فقط احساس دلسوزى و ترحم نسبت به آنها پيدا كرده بودم و از داشتن اين حس راضى بودم. پايان فصل 47
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل چهل و هشتم در سالن فرودگاه جمعيت موج مى زد. مثل كودكان دست مادرم را گرفته بودم و از اين باجه به آن باجه مى رفتم. دلم نمى خواست حتى لحظه اى از وقت باقى مانده را تلف كنم. سرانجام زمان جدايى فرا رسيد. پدر و مادرم، جلوى درى كه مسافرين پرواز آمستردام غيبشان مى زد، ايستادند. پدرم سر بلند كرد و به ما نگاه كرد. افراد فاميل دورمان حلقه زده بودند. تقريبا تمام كسانى كه در مهمانى حاضر بودند، در فرودگاه جمع شده بودند. پدرم با صدايى گرفته گفت: - اگر بار گران بوديم... مادر به گريه افتاد و من و سهیل را هم به گريه انداخت. چه لحظات سخت و دشوارى بود. مادر و پدرم تک تک اعضاى فاميل را بوسيدند و خداحافظى كردند، اما با من و سهيل و گلرخ نمى توانستند خداحافظى كنند. تا به هم نگاه مى كرديم بى اختيار به گريه مى افتاديم. سرانجام پدرم با بغض گفت: بسه ديگه، آبغوره ارزون شد. بعد مرا در آغوش گرفت و زير گوشم زمزمه كرد: مواظب خودت باش. اجاره خونه به حساب سهيل ريخته مى شه، هر وقت پول احتياج داشتى به سهيل بگو. به حسين هم سلام برسون. ما تا رسيديم باهاتون تماس مى گيريم. بعد مادرم جلو آمد، صدايش از شدت گريه بريده بريده به گوش مى رسيد: - مهتاب جون، مامانى، منو حلال كن، در حق تو خيلى ظلم كردم. از حسين هم حلاليت بخواه. صورتش را بوسيدم: اين حرفو نزن مامان، من هم خيلى اذيتت كردم. وقتى مادر و پدرم پشت درهاى شيشه اى، دور مى شدند به اين فكر مى كردم كه كارهاى دنيا چقدر عجيب است. قرار بود سه هفته ديگر هم به فرودگاه بيايم، اينبار براى استقبال از حسين، چقدر آمدن به اين مكان عجيب و غريب بود. براى آخرين بار دستم را برايشان تكان دادم. مادرم چشمانش را پاک مى كرد، معلوم بود هنوز گريه مى كند. به افراد فاميل كه با رفتن پدر و مادرم كم كم متفرق مى شدند و به خانه هايشان باز مى گشتند، نگاه كردم. با من خداحافظى مى كردند و من بى آنكه بفهمم چه مى گويم، حرفى مى زدم و دستى تكان مى دادم. سرانجام سهيل بازويم را گرفت و كشید: بيا ديگه، چرا خشكت زده؟ بى حرف، دنبالشان رفتم. در ميان راه، از پنجره به بيرون زل زده بودم. با خودم فكر مى كردم كه زندگى چه رسم غريبى دارد. آخرين هفته اى كه مادرم مى گذراند پر از حادثه بود. من امتحانهايم را مى دادم و شادى ميان مجالس آشناى خواستگارى و بله بران در كش و قوس بود. ليلا هم روز به روز افسرده تر و سنگين تر مى شد. انگار با بزرگ شدن جنين در رحمش، بى حوصلگى اش افزايش مى يافت و عاقبت حسين خبر از بازگشتشان داد. هفتۀ سوم مهر ماه، درست سه هفته بعد از رفتن پدر و مادرم، بر مى گشت. چند بار درباره على هم پرسيده بودم اما باز جواب همان بود: بعدا برات مى گم! حالا بى صبرانه منتظر بودم. دلم مى خواست دارويى وجود داشت كه مرا تا زمانى كه مى خواهم در خواب نگه مى داشت. صداى سهيل مرا از افكارم بيرون آورد: - مهتاب فردا ثبت نام دارى؟ با خستگى جواب دادم: آره، صبح زود بايد برم دانشگاه. - چند ترم ديگه مونده؟ - اين ترم و ترم بعدى. سهيل خنديد: پس ديگه راحت مى شى. چيزى نگفتم. سهيل از آينه نگاهم كرد: راستى مهتاب، يک مقدار از پول ماشين باقى مونده بود كه ريختم به حساب حسين، بابا هم يک مقدار پول برات داده... با تعجب گفتم: براى چى؟ - براى شهريه دانشگات، خوب بابا بايد پول دانشگاه تو رو بده، مخصوصا تو اين شرايط كه حسين چند ماهه بيكار بوده... تا خواستم دهان باز كنم، سهيل غريد: حرف نزن! لجبازى فايده نداره، بابا رفته و اين پول بى زبون دست منه، اگه نگيرى هپل هپو مى شه، حالا خود دانى! صبح، وقتى وارد محوطه دانشگاه شدم، خنده ام گرفت. قيامت بود، طبق معمول! با خودم مى خنديدم و فكر مى كردم چقدر زمان بايد بگذرد تا كارهاى دانشگاه ما درست انجام شود. چند وقتى بود كه از اواسط ترم دانشجوها را وادار مى كردند برگه پيش ثبت نام پر كنند. براى اينكه بتوانند پيش بينى كنند به چند كلاس براى يک درس احتياج است اما باز هم موفق نمى شدند و با اينكه تعدادى از دانشجوها نمى توانستند نمره قبولى در بعضى از دروس بگيرند و خود به خود پيش ثبت نامشان بى معنى مى شد، باز موقع انتخاب واحد بيشتر كدها پر بود و بايد با التماس به مدير گروه و تعريف كردن داستان زندگى خودت و هفت پشت جد و آبادت، قانعشان مى كردى كه چند نفرى به ظرفيت بيفزايند. ليلا گوشه اى نشسته بود و شادى داشت كارهايش را انجام مى داد. بسم الله گويان به ميان جمعيت دختران فرياد كش، رفتم و خودم هم شروع به فرياد زدن، كردم. وقتى پس از سه چهار ساعت كارم تمام شد، شادى كه كنار ليلا نشسته بود، داد زد: چقدر خسارت ديدى؟ نگاهى به سرتا پايم كردم و گفتم: فقط يک دكمه، تو چى؟ شادى خنديد: يک جيب كنده شده و سه دكمه گم شده! ادامه دارد....
📚 📝 نویسنده ♥️ آيدا با شنيدن خنده هايمان به طرفمان آمد و سلام كرد. و با شيطنت پرسيد: تو چه كار كردى؟ استاد ديگه داره مى ميره... شادى لبخند زد: نترس نمى ميره. ازم خواستگارى كرده، با پدر و مادرش و خواهرش آمدن خونه مون، چه خواهرى داره از اون چشم سفيداست، ولى پدر و مادرش آدماى ساده و خوبى بودن. پدر و مادر منم قبول كردن و قرار شد آخر اين ترم مراسم عقد و عروسى يكجا برگزار بشه. ليلا با كنجكاوى پرسيد: اسمش چيه؟ هنوز بهش مى گى آقاى راوندى؟ شادى خنديد: نه بابا، اسمش رامينه، عصرها تو يک شركت كار مى كنه و صبحها تو دانشگاه ما و چند جاى ديگه درس مى ده. وضعش عالى نيست، ولى بد هم نيست. يک خونه كوچيک خريده و يک ماشين جمع و جور داره، البته نه فكر كنى با حقوق دانشگاه اينا رو خريده ها، به قول خودش حقوق دانشگاه فقط براى خريدن روزنامه و كتاب، كفاف مى ده. باباش كمكش كرده. همانطور كه بلند مى شدم، گفتم: نترس، خودش جوونه كار مى كنه پول در مى آره. همه اول زندگى سختى مى كشن، هيچكس از اولش راحت و آسوده نيست. ليلا غمگين گفت: هر كى هم از اول همه چيز داره، مطمئن باش خيلى چيزاى ديگه نداره. در راه بازگشت به حرف ليلا فكر مى كردم. قبل از اينكه با مهرداد ازدواج كند همه سعى داشتند همين حرف را به او بقبولانند، اما زير بار نمى رفت، حالا چه زود خودش به اين نتيجه رسيده بود. ***** چند هفته از شروع ترم جديد مى گذشت و من هر روز را با سختى به پايان مى بردم. پدر و مادرم به محض رسيدن زنگ زده بودند. مادرم قول داده بود هر وقت خانه پيدا كردند و از خاله طناز جدا شدند به ما خبر بدهند. يک تماس ديگر هم با حسين داشتم كه ساعت و شماره پروازشان را اطلاع داده بود. بليط هايشان قطعى شده بود و دل من و سحر بى قرار مى تپيد. شب قبل از ورودشان با هم قرار گذاشته بوديم تا در فرودگاه همديگر را پيدا كنيم و با هم منتظرشان باشيم. چند ساعت مانده به ورودشان، سهيل را بيچاره كردم. از بس عجله داشتم، آنها را هم هول و دستپاچه مى كردم. عاقبت به فرودگاه رسيديم. سهيل، گوسفند درشتى در حياط خانه ما بسته بود و به آقاى محمدى سفارش كرده بود يک قصاب پيدا كند تا به محض ورود حسين به خانه، گوسفند را قربانى كند. وقتى وارد فرودگاه شديم سحر و خانواده خودش و (خانواده ) شوهرش گوشه اى ايستاده بودند. به همراه سهيل و گلرخ جلو رفتيم و همه با هم سلام و احوالپرسى كرديم. به سحر نگاه كردم كه بى قرار چشم به تابلوى اعلام پروازها داشت. چادرش روى شانه رها شده و لبانش بهم فشرده بودند. صداى شل و وارفته دخترى در بلندگو بلند شدن و نشستن هواپيماها را اعلام مى كرد و با هر دفعه نواختن زنگ مخصوص بلندگو، قلب من از جا كنده مى شد. مادر و پدر على هم بى قرار و مضطرب بودند. مادر سحر روى صندلى نشسته بود و با تسبيح درون دستش ذكر مى گفت. به سهيل و گلرخ نگاه كردم كه صورتهايشان را به شيشه قدى و سرتاسرى سالن چسبانده بودند. سرانجام پرواز بن- تهران با يكساعت تأخير به زمين نشست و اشک من سرازير شد. حالا صورت هاى من و سحر هم به پشت شيشه اضافه شده بود. صداى خشمگين سحر را شنيدم: واى! چقدر لفتش مى دن! نمى دانم چقدر پشت شيشه چسبيده بودم كه صداى سهيل بلند شد: - اوناها، آمدن! روى پنجه پا بلند شدم و نگاه كردم. سهيل راست مى گفت. حسين عزيزم آنجا بود. با يک بلوز آبى و شلوار جين، على هم كنارش ايستاده بود و داشت با مسئول پشت ميز صحبت مى كرد. چشمان حسين در جستجو بود، شروع كردم به دست تكان دادن، عاقبت مرا ديد. صورتش را خنده اى زيبا پر كرد. با عجله آستين على را گرفت و به طرف در كشيد. چند نفر را كه پشت سرم ايستاده بودند به كنارى هل دادم و با عجله به طرف در خروجى دويدم. سحر هم پشت سرم بود. اول على بيرون آمد و با خوشحالى دستان سحر را در دست گرفت، اما من بدون خجالت، خودم را در آغوش باز حسين انداختم. حسين هم بى ملاحظه ديگران صورتم را مى بوسيد، صدايش مثل يک آهنگ لطيف در گوشم نواخته شد: - عزيزم... دلم برات خيلى تنگ شده بود. عروسكم. عقب رفتم تا خوب نگاهش كنم، همزمان با سهيل گفتم: - ماشاءالله چاق شدى! حسين با خنده به طرف سهيل رفت و برادرم را در آغوش كشيد: - چاكرم! سهيل با خنده گفت: ما بيشتر! لحظه اى بعد، همه داشتند با حسين و على روبوسى و احوالپرسى مى كردند، مادر على، پسرش را در آغوش گرفته بود و بى اعتنا به حضور مردم مى گريست. سرانجام همه سوار ماشينها شدند و از هم خداحافظى كرديم. من و حسين روى صندلى عقب ماشين سهيل نشستيم و سهيل به طرف خانه حركت كرد. در بين راه حسين، دستم را در دستش گرفته بود و گاهگاهى مى بوسيد. وقتى رسيديم، آقاى محمدى به مرد قد بلندى كه كنارش بود، اشاره كرد و مرد گوسفند را جلوى پايمان سر بريد. ادامه دارد....
📚 📝 نویسنده ♥️ به حسين كه اشک در چشمانش حلقه زده بود، خيره شدم. حسين با صدايى كه به سختى شنيده مى شد به سهيل گفت: شرمنده كردى. از آقاى محمدى تشكر كرديم و همه داخل خانه شديم. سهيل چمدان حسين را در اتاق خواب گذاشت و با صداى بلند گفت: خوب ديگه خيال مهتاب راحت شد. شوهر جونش آمد. در آشپزخانه مشغول درست كردن چاى بودم كه صداى سهيل را شنيدم: - حسين مى گم بهت بد نگذشته، چاق شدى ها! حسين خنديد: همش باده سهيل جون، مصرف زياد كورتن اشتهاى كاذب و پف مى آره! چاى را روى ميز گذاشتم و كنار حسين روى دسته مبل نشستم. حسين دست در كمرم انداخت و با مهربانى پرسيد: خوب چه خبر؟ مامان اينا به سلامتى رفتن؟ سهيل جواب داد: آره، رفتن! خيلى هم ناراحت شدن كه نتونستن با تو خداحافظى كنن. حالا از اين حرفا بگذر، خودت چطورى؟ تعريف كن ببينم چه بلايى سرت آوردن؟ حسين سرى تكان داد و گفت: هيچى! همون تشخيصى كه تو ايران هم دادن، مقدارى از بافتهاى ريه ام از بين رفته بود كه با عمل جراحى تقريبا نصف ريه ام رو در آوردن. گلرخ با تعجب پرسيد: وا! چطورى با نصف ريه مى شه نفس كشيد؟ حسين خنديد: خودم هم همين سوالو پرسيدم. دكتره مى گفت كيسه هاى هوايى، نبود قسمتى از ريه رو با اضافه کردن ظرفیت خودشون جبران می کنن. بعدش هم یک سری درمان با کورتن رو انجام دادن كه همين باعث چاق شدنم شد. پرسيدم: پس ديگه تموم شد، حالا ديگه مى تونى راحت نفس بكشى؟ حسين با مهربانى پشتم را نوازش كرد: ممكنه، نمى شه گفت. اگه بافتهاى ديگه رو آلوده نكرده باشه، مى شه به بهبودى فكر كرد، اما هنوز معلوم نيست، ممكنه چند وقت ديگه باز بيمارى عود كنه. وقتى گوشتهاى قربانى را آقاى محمدى در يک لگن بزرگ دم در خانه آورد سهيل بلند شد و گفت: خوب ديگه ما مى ريم، شما هم يک استراحتى بكنيد. فردا بهتون سر مى زنيم. با عجله قسمتى از گوشت را جدا كردم و درون ظرفى به دست گلرخ دادم. حسين دوباره صورت سهيل را بوسيد و تشكر كرد. به اصرار سهيل، ديگر از پله ها پايين نرفتيم و همان جا خداحافظى كرديم. حسين در را آهسته بست و با ادايى بامزه گفت: خوب، حالا من ماندم و تو... با شادى گفتم: چقدر خوشحالم كه برگشتى، بذار من اين گوشتها را بذارم تو يخچال، الان مى آم. حسين هم به اتاق رفت تا لباس عوض كند. لحظه اى بعد، وقتى دستانم را مى شستم، ديدمش كه با يک بغل خرت و پرت وارد هال شد. با تعجب پرسيدم: - اينا چيه؟ حسين دستم را گرفت: سوغاتى... يک بلوز و دمپايى براى سهيل و گلرخ، يک كيف و كفش خيلى شيک و زيبا به اضافه يک پيراهن راحتى و يک تابلوى تزئينى براى من و چند ... براى شادى و ليلا و همسايه طبقه پايين، حسين به فكر همه بود. به اسباب بازى كه روى ميز گذاشته بود نگاه كردم و گفتم: - اينم لابد مال جواده؟ حسين با چشمانى گرد شده از تعجب، پرسيد: تو از كجا مى دونى؟ با خنده برايش ماجراى آشنايى با جواد را تعريف كردم، وقتى حرفم تمام شد، حسين آهى كشيد و گفت: اون طفلک هم كسى رو نداره، درست مثل من! دلم مى خواد گاهى خوشحالش كنم. با ناراحتى گفتم: پس من اينجا چى هستم؟ حسين بغلم كرد و صورتم را بوسيد: تو همه كس من هستى، عروسک. ولى من درد يتيمى رو چشيده ام... براى اينكه موضوع صحبت را عوض كنم، پرسيدم: راستى على چطوره؟ دكتر درباره اون چى گفت؟ چرا هر بار ازت حالش رو مى پرسيدم، طفره مى رفتى؟ با شنيدن اين سوال، صورت حسين در هم رفت. دوباره گفتم: - پس چرا ساكتى؟ سحر هم بهش شک كرده بود. حسين هراسان نگاهم كرد: چرا؟ شانه اى بالا انداختم: نمى دونم، مى گفت هر وقت حالش رو مى پرسه، موضوع صحبت رو عوض مى كنه و انگار يک جورايى از جواب دادن طفره مى ره، از من خواست از تو بپرسم و اگه چيزى بود بهش بگم. ديگه نمى دونست كه تو هم از جواب دادن طفره مى رى. حالا چى شده؟ نمى خواى بگى؟ حسين دستانش را در هم گره كرد و گفت: چرا بهت مى گم اما به يک شرط... - چه شرطى؟ - به شرط اينكه پيش سحر لب از لب باز نكنى، اگر هم پرسيد، بگو حسين حرفى غير از حرف على نزده. خوب؟ سر تكان دادم: باشه، قول مى دم. حسين اندوهگين نگاهم كرد: اونجا ازش يک عالم عكس و آزمايش گرفتن... على دچار يک لوكمياى نادر شده، دكترا بهش گفتن اگه همون جا بمونه و تحت نظر باشه، ممكنه با شيمى درمانى چند وقتى به عمرش اضافه كنن، اما على قبول نكرد. مى گفت دلش مى خواد تو وطن خودش و در كنار خانواده اش بميره. مى گفت عمر بيشتر، اما دور از خانواده به دردش نمى خوره، از من قول گرفت به پدر و مادرش و سحر حقيقت رو نگم و منم قول دادم. گيج و مات پرسيدم: لوكميا؟ لوكميا ديگه چيه؟ به اشک هاى زلال حسين که از چشمانش سرازير شد، نگاه كردم و صدای آهسته اش را شنيدم: - لوكميا، يعنى سرطان خون. پايان فصل 48 ادامه دارد....